شبکه پایگاه های قرآنی
Quran.tebyan.net
  • تعداد بازديد :
  • 18175
  • سه شنبه 1392/8/28
  • تاريخ :

بازخوانی متفاوت آیاتی كه بارها خوانده‌ایم (69)

حضرت عباس علیه السلام


الَّذینَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَ الصَّابِرینَ عَلى‏ ما أَصابَهُمْ وَ الْمُقیمِی الصَّلاةِ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُون

همانها كه چون نام خدا برده مى‏شود، دلهایشان پر از خوف (پروردگار) مى‏گردد و شكیبایان در برابر مصیبتهایى كه به آنان مى‏رسد و آنها كه نماز را برپا مى‏دارند، و از آنچه به آنان روزى داده‏ایم انفاق مى‏كنند/سوره مبارکه حج آیه 35


کتابها می‌نویسند:

الَّذِینَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ‏ كسانى كه نزد آنان ذكر خدا مى‏شود وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ دلهایشان خشیت مى‏گیرد، ناظر به معناى كوچك شمردن خود و خودش است وَ الصَّابِرِینَ عَلى‏ ما أَصابَهُمْ كسانى كه بر رویدادهاى سخت شكیبایى مى‏ورزند ناظر به معناى وسعت است، چه وسیع بودن قلب موجب تحمّل كردن بلاهاست بدون بى‏قرارى و بى‏تابى.

وَ الْمُقِیمِی الصَّلاةِ وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ چون صبر عبارت از باقى ماندن بر حال اوّل بدون حادث شدن و تجدّد چیزى است و بپا داشتن نماز عبارت از دوام توجّه به حقّ اوّل تعالى است مناسب صبر.1

حضرت عباس علیه السلام

با تو می‌گویم:

تنها او نبود. مادرش همه پسران را راهی کرده بود، بی‌آنکه بی‌تابی کند و حتی از دوری‌شان اشک بریزد؛ همه را راهی کرده بود... تنها بی‌تابی مادر، برای حسین بود...برای روزهای در راه زینب

نگاه امام به قامت برادرش افتاد... دلش آرام بود به بودن برادر کوچکترش... صدایش زد... گفت بگو که می‌مانیم... برادر، چون عبدی در برابر مولا ایستاد... سرش را پایین انداخت و اطاعت کرد... نزدیک محمل خواهر شد... بانو را صدا زد... دل زینب به صدای عباس گرم شد... گفت که امام فرموده‌اند همین جا می‌مانیم... زینب بی‌تاب بود اما  بودن عباس آرامش هر تشویشی بود...

بچه ها آرام خوابیدند... قلب خواهر آرام بود و برادر آسوده خاطر... عباس تا صبح بیدار بود... می‌گشت دور خیمه امام که طواف و مکه را نیمه رها کرده بودند... هفت بار دور خیمه امام چرخید... گشت و گشت... که کیست نداند مَثَل امام، مثل کعبه است...

صدایی از سپاه دشمن بلند شد: خواهر زاده های من کجایند؟ عباس صدا را می‌شناخت... باز مرد صدا زد: عباس... خواهر زاده من کجاست؟ امام از داخل خیمه برادرش را صدا زد و خواست تا مرد را اجابت کند... عباس رفت و محزون بازگشت... مرد امان‌نامه آورده بود... یاد مادرش باز در دل عباس جان گرفت... من آقا و مولایم را به بهانه‌ی چند روز بیشتر زنده ماندن رها کنم...که تمام روزهای عالم فدای لحظه‌ای با حسین بودن...

بچه ها آرام خوابیدند... قلب خواهر آرام بود و برادر آسوده خاطر... عباس تا صبح بیدار بود... می‌گشت دور خیمه امام که طواف و مکه را نیمه رها کرده بودند... هفت بار دور خیمه امام چرخید... گشت و گشت... که کیست نداند مَثَل امام، مثل کعبه است...
حضرت عباس علیه السلام

بیش از هر صدایی با صدای قرآن خواندن حسین آشنا بود... چشم دوخت به آسمان... ماه می‌تابید... اما همه چیز جور دیگری بود...ماه چشم دوخته بود به ماه هاشمیان و بی‌تاب فردا می‌تابید.

همه چیز آماده بود... اسب چابک بود و شمشیر تیز و برنده... آماده نبرد... زره بود و خود... و خود عباس بیش از همه وقت آماده جانبازی... مهیای نبرد... یاران رفتند و هاشمیان مانده بودند فقط... نزدیک امام شد... اذن میدان خواست و امام مثل کسی که همه امیدش را می‌نگرد... به عباس چشم دوخت و خواست که او بماند... و او ماند.

تشنگی بود و شش ماهگی علی... بی‌تابی رقیه ...همه کودکان تشنه بودند... سکینه به خیمه عمو نزدیک شد... از کودکی تا همین حالا... دل صبور عمو بود برای حرفهای او و دستان او بود برای اجابت خواسته‌های او... عمو مشتاقانه سکینه را اجابت کرد... به جای شمشیر، مشک را برداشت... که مهیای آب آوردن شده بود... نه آماده جنگ...

امام اذن سقایت داد... عباس نگاه کرد به امام... برگشت و نگاهی به خیمه‌ها کرد...چشم‌های سکینه نگران شده بود... سوار بر اسب از خیمه‌ها دور شد.

حضرت عباس علیه السلام

امام بود و می‌دانست که رفتن عباس را بازگشتی نیست... بچه‌ها امیدوار شده بودند... که عمویشان قول داده بود با آب برگردد... نگران بود... که صدای برادرانه‌ای گفت: برادر... برادر... کمکم کن! و حسین با تمام رمق از دست رفته‌اش تا حوالی صدا دوید... این عباس بود... همان ماه... همان برادر... که حالا غرق خون شده بود... امام شکست... که عزیزترینش از دست رفته بود... ایستاد... دست به کمر گرفت... نای ایستادن نداشت... جان حسین کنار علقمه افتاده بود... عباس لبخند زد... شبیه پسری که پس از سالها فاصله، سر گذاشته باشد بر دامان مادرش.

امام خمیده شده بود... زینب یاد روزهای آخر مادر افتاد... از دور می‌آمد...پیر شده بود... پیرتر از وقت رفتن علی جوانش...

حضرت عباس علیه السلام

 پیرتر از لحظه وداع با قاسم... نزدیک آمد... کودکان از خیمه‌ها بیرون دویدند... لبخند روی لبهای سکینه مرد... از عمو پرسید و آب... اما هیچ نگفت... که هیچ نداشت به این لحظه‌های سکینه بگوید... نزدیک خیمه علمدارش شد... پاسدار حرمش... عمود خیمه را کشید... سکینه همه چیز را فهمید.

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: زهرا نوری لطیف

كارشناس شبكه تخصصی قرآن تبیان


1.ترجمه بیان السعاده فی مقامات العباده ج 10 ص 97

UserName