مدیر مدرسه نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
خواهند ديدو تمام طول راه در ين خجالت خواهند ماند و ديگر دير نخواهند آمد .يک
سياهي ازته جاده ي جنوبي پيداشد .جوانک بريانتين زده بود
.مسلما او هم مرا مي
ديد ، ولي آهسته ترا ز آن مي آمد که يک معلم تاخير کرده جلوي مديرش مي آمد
.جلوتر
که آمد حتي شنيدم که سوت مي زد
.اما بي انصاف چنان سلانه سلانه مي آمد که
ديدم جاي هيچ جاي گذشت نيست
.اصلا محل سگ به من نمي گذاشت
.داشتم از
کوره در مي رفتم که يک مرتبه احساس کردم تغييري در رفتار خود داد و تند کرد .
به خير گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقي مي افتاد .سلام که کرد مثل اين که
مي خواست چيزي بگويد که پيش دستي کردم :
- بفرماييد آقا
.بفرماييد ، بچه ها منتظرند .
واقعا به خير گذشت
.شايد اتوبوسش دير کرده
.شايد راه بندان بوده ؛ جاده
قرق بوده و باز يک گردن کلفتي از اقصاي عالم مي آمده که ازين سفره ي مرتضي
علي بي نصيب نماند .به هر صورت در دل بخشيدمش
.چه خوب شد که بدوبي راهي
نگفتي ! که از دور علم افراشته ي هيکل معلم کلاس چهارم نمايان شد .
از همان ته مرا ديده بود
.تقريبا مي دويد .تحمل اين يکي را نداشتم .« بدکاري
مي کني
.اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توي دفتر نشستم و خودم را
به کاري مشغول کرد م که هن هن کنان رسيد
.چنان عرق از پيشاني اش مي ريخت
که راستي خجالت کشيدم
.يک ليوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ي
خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم :
- «عوضش دو کيلو لاغر شديد .»
برگشت نگاهي کرد و خنده اي و رفت .ناگهان ناظم از دروارد شد و از را ه نرسيده گفت :
- ديد يد آقا ! اين جوري مي آند مدرسه
.اون قرتي که عين خيالش هم نبود آقا !
اما اين يکي ..»
از او پرسيدم :
- «انگار هنوز دو تا از کلاسها ولند ؟»
- «بله آقا
.کلاس سه ورزش دارند
.گفتم بنشينند ديکته بنويسند آقا
.معلم
حساب پنج و شش هم که نيومده آقا .»
در همين حين يکي از عکس هاي بزرگ دخمه هاي هخامنشي را که به ديوار کوبيده
بود پس زد و :
- «نگاه کنيد آقا ...»
روي گچ ديوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشيانه علامت داس کشيده
بودند
.همچنين دنبال کرد :
« از آثار دوره ي اوناست آقا
.کارشون همين چيزها بود
.روزنومه بفروشند .
تبليغات کنند و داس چکش بکشند آقا
.رييس شون رو که گرفتند چه جوني کندم آقا
تاحالي شون کنم که دست وردارند آقا
.و از روي ميز پريد پايين .»
-«گفتم مگه باز هم هستند ؟»
- «آره آقا ، پس چي ! يکي همين آقازاده که هنوز نيومده آقا
.هر روز نيم ساعت
تاخير داره آقا
.يکي هم مثل کلاس سه .»
- «خوب چرا تا حالا پاکش نکردي ؟»
- «به ! آخه آدم درددلشو واسه ي کي بگه ؟ آخه آقا در ميان تو روي آدم مي گند
جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شد ه آقا
.کتک و کتک کاري !»
و بعد يک سخنراني که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور
از بين برده اند که نه انجمني ، نه کمکي به بي بضاعت ها ؛ و از اين حرف ها .
بعد از سخنراني آقاي ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتاد -
م که بروم سراغ اتاق خودم
.در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوي خاک نم کشيد ه-
اش اخت مي کردم که آخرين معلم هم آمد
.آمدم توي ايوان و با صداي
بلند ، جوري که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدازدم و گفتم با قلم قرمز برا ي آقا
يک ساعت تاخير بگذارند .
?
روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم
.هنوز از پشت ديوار نپيچيده بودم که صداي
سوز و بريز بچه ها به پيشبازم آمد
.تند کردم
.پنج تا از بچه ها توي ايوان به
خودشان مي پيچيدند و ناظم ترکه اي به دست داشت و به نوبت به کف دست شان مي -
زد .بچه ها التماس مي کردند ؛ گريه مي کردند؛ اما دست شان را هم دراز مي کردند .
نزديک بود داد بزنم يا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف
.پشتش به من بود
و من را نمي ديد .ناگهان زمزمه اي توي صف ها افتاد که يک مرتبه مرا به صرافت
انداخت که در مقام مديريت مدرسه ، به سختي مي شود ناظم را کتک زد
.اين بود
که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا
.ناظم ، تازه متوجه من شده بود
درهمين حين دخالتم را کردم و خواهش کردم اين بار همه شان را به من ببخشند
.نمي دانم چه کار خطايي از آنها سر زده بود که ناظم را تا اين حد عصباني کرده بود .
بچه ها سکسکه کنان رفتند توي صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها
و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند
.نگاهي به ناظم انداختم که
تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالي که داشت ، ممکن بود گردن يک کدام -
شان را بشکند
.که مرتبه براق شد :
-« اگه يک روز جلو شونو نگيريد سوارتون مي شند آقا
.نمي دونيد چه قاطرهاي
چموشي شده اند آقا .»
مثل بچه مدرسه اي ها آقا آقا مي کرد
.موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را
پرسيدم
.خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برايش آب بياورد .
ياد م هست آن روز نيم ساعتي براي آقاي ناظم صحبت کردم
.پيرانه
.و او جوان
بود و زود مي شد رامش کرد
.بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم .
?
در همان هفته ي اول به کارها وارد شد م
.فرداي زمستان و نه تا بخاري زغال سنگي
و روزي چهار بار آب آوردن و آب و جاروي اتاق ها با يک فراش جور در نمي آيد .
يک فراش ديگر از اداره ي فرهنگ خواستم که هر روز منتظر ورودش بوديم .بعد-
از ظهرها را نمي رفتم
.روزهاي اول با دست و دل لرزان ، ولي سه چهار روزه
جرات پيدا کردم .احساس مي کردم که مدرسه زياد هم محض خاطر من نمي گردد .
کلاس اول هم يکسره بود و به خاطر بچه هاي جغله دلهره اي نداشتم
.در بيابان هاي
اطراف مدرسه هم ماشيني آمد و رفت نداشت و گرچه پست و بلند بود اما به هر
صورت از حياط مدرسه که بزرگ تر بود
.معلم ها هم ، هر بعد از ظهري دوتاشان به
نوبت مي رفتند يک جوري باهم کنار آمده بودند.و ترسي هم از اين نبود که بچه ها از
علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند .يک روز هم بازرس آمد و نيم ساعتي پيزر لاي پالان هم
گذاشتيم و چاي و احترامات متقابل ! و در دفتر بازرسي تصديق کرد که مدرسه «
با وجود عدم وسايل » بسيار خوب اداره مي شود
.بچه ها مدام در مدرسه زمين
مي خوردند ، بازي مي کردند ، زمين مي خوردند
.مثل اينکه تاتوله خورده بودند .
ساده ترين شکل بازي هايشان در ربع ساعت هاي تفريح ، دعوا بود
.فکر مي کردم علت اين همه زمين خوردن شايد اين باشد که بيش تر شان کفش حسابي
ندارند
.آنها هم که داشتند ، بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتي راه بروند .اين
بودکه روزي دو سه بار ، دست و پايي خراش بر مي داشت .پرونده ي برق و تلفن
مدرسه را از بايگاني بسيار محقر مدرسه بيرون کشيده بودم و خوانده بودم
.اگر يک
خرده مي دويدي تا دوسه سال ديگر هم برق مدرسه درست مي شد و هم تلفنش .دوباره
سري به اداره ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقايي که دورادور در اداره ي
برق و تلفن داشتم ، يکي دو بار رو انداختم که اول خيال مي کردند کار خودم را
مي خواهم به اسم مدرسه راه بيندازم و ناچار رها کردم
.اين قدر بود که اداي وظيفه
اي مي کرد .مدرسه آب نداشت
.نه آب خوراکي و نه آب جاري
.با هرز-
اب بهاره ، آب انبار زير حوض را مي انباشتند که تلمبه اي سرش بود و حوض را با همان
پر مي کردند و خود بچه ها
.اما براي آب خوردن دو تا منبع صد ليتري داشتيم
از آهن سفيد که مثل امامزاده اي يا سقا خانه اي دو قلو ، روي چهار پايه کنار حياط بود
و روزي دو بار پر و خالي مي شد
.اين آب را از همان باغي مي آورديم که
رديف کاج هايش روي آسمان ، لکه ي دراز سياه انداخته بود .البته فراش مي آورد .
با يک سطل بزرگ و يک آب پاش که سوراخ بود و تا به مدرسه مي رسيد ، نصف شده
بود
.هردورا از جيب خودم دادم تعميرکردند.يک روز هم مالکمدرسه آمد.پيرمردي
موقر و سنگين که خيال مي کرد براي سرکشي به خانه ي مستاجر نشينش آمده
.از
در وارد نشده فريادش بلند شد و فحش را کشيد به فراش و به فرهنگ که چرا بچه ها
ديوار مدرسه را با زغال سياه کرده اند واز همين توپ و تشرش شناختمش .کلي با
او صحبت کرديم البته او دو برابر سن من را داشت
.برايش چاي هم آورديم و با
معلم ها آشنا شد و قول ها داد و رفت
.کنه اي بود
.درست يک پيرمرد
.يک ساعت
ونيم درست نشست
.ماهي يک بار هم اين برنامه را داشتند که بايست پيهش را به تن
مي ماليدم .اما معلم ها
.هر کدام يک ابلاغ بيست و چهار ساعته در دست داشتند
، ولي در برنامه به هر کدام شان بيست ساعت در س بيشتر نرسيده بود
.کم کم قرار
شد که يک معلم از فرهنگ بخواهيم و به هر کدام شان هجده ساعت درس بدهيم ، به
شرط آنکه هيچ بعد از ظهري مدرسه تعطيل نباشد
.حتي آن که دانشگاه مي رفت
مي توانست با هفته اي هجده ساعت درس بسازد
.و دشوارترين کار همين بود که
با کدخدا منشي حل شد و من يک معلم ديگر از فرهنگ خواستم .
?
اواخر هفته ي دوم ، فراش جديد آمد
.مرد پنجاه ساله اي باريک و زبر و زرنگ که
شبکلاه مي گذاشت و لباس آبي مي پوشيد و تسبيح مي گرداند و از هر کاري سر رشته
داشت .آب خوردن را نوبتي مي آوردند
.مدرسه تر وتميز شد و رونقي گرفت .
فراش جديد سرش توي حساب بود .هر دو مستخدم با هم تمام بخاري را راه انداختند و
يک کارگر هم براي کمک به آنها آمد
.فراش قديمي را چهار روز پشت سر هم ،
سر ظهر مي فرستاديم اداره ي فرهنگ و هر آن منتظر زغال بوديم .هنوز يک هفته از
آمد ن فراش جديد نگذشته بودکه صداي همه ي معلم ها در آمده بود
.نه به هيچ -
کدامشان سلام مي کرد و نه به دنبال خرده فرمايش هايشان مي رفت
.درست است
که به من سلام مي کرد ، اما معلم ها هم ، لابد هر کدام در حدود من صاحب فضايل و عنوان
و معلومات بودند که از يک فراش مدرسه توقع سلام داشته باشند
.اما انگار نه انگار
.بدتر از همه اين که سر خر معلم ها بود
.من که از همان اول ، خرجم را
سوا کرده بودم و آن ها را آزاد گذاشته بودم که در مواقع بيکاري در دفتر را روي
خودشان ببندند و هر چه مي خواهند بگويند و هر کاري مي خواهند بکنند
.اما او در
فاصله ي ساعات درس ، همچه که معلم ها مي آمدند ،مي آمد توي دفتر و همين طوري
گوشه ي اتاق مي ايستاد و معلم ها کلافه مي شدند
.نه مي توانستند شلکلک هاي معلمي-
شان را در حضور او کنار بگذارند و نه جرات مي کردند به او چيزي بگويند
.بد
زبان بود و از عهده ي همه شان بر مي آمد
.يکي دوبار دنبال نخود سياه فرستاده
بودندش
.اما زرنگ بود و فوري کار را انجام مي داد و بر مي گشت
.حسابي موي
دماغ شده بود .ده سال تجربه اين حداقل را به من آموخته بود که اگر معلم ها در ربع
ساعت هاي تفريح نتوانند بخندند ، سر کلاس ، بچه هاي مردم را کتک خواهند زد .اين
بود که دخالت کردم
.يک روز فراش جديد را صدا زدم
.اول حال وا حوالپرسي
و بعد چند سال سابقه دارد و چند تا بچه و چه قد رمي گيرد ..
.که قضيه حل شد .
سي صد و خرده اي حقوق مي گرفت
.با بيست و پنج سال سابقه
.کا راز همين جا خراب بود
.پيدا بود که معلم ها حق دارند اورا غريبه بدانند
.نه ديپلمي ، نه کاغذ پاره اي ، هر چه باشد يک فراش که بيشتر نبود ! وتازه قلدر هم بود
و حق هم داشت
.اول به اشاره و کنايه و بعد با صراحت بهش فهماندم که گر چه
معلم جماعت اجر دنيايي ندارد ، اما از اوکه آدم متدين و فهميده اي است بعيد است و از
اين حرف ها ..
.که يک مرتبه پريد توي حرفم که :
-« اي آقا ! چه مي فرماييد ؟ شما نه خودتون اين کاره ايد و نه اينارو مي شناسيد .
امروز مي خواند سيگار براشون بخرم ، فردا مي فرستنم سراغ عرق .
من اين ها رو مي شناسم .»
راست مي گفت
.زودتر از همه، او دندان هاي مرا شمرده بود
.فهميده بود که
در مدرسه هيچ کاره ام .مي خواستم کوتاه بيايم ، ولي مدير مدرسه بود نو درمقابل يک
فراش پررو ساکت ماندن !..
.که خر خر کاميون زغال به دادم رسيد
.ترمز که کرد و صدا خوابيد گفتم :
-« اين حرف ها قباحت داره
.معلم جماعت کجا پولش به عرق مي رسه ؟
حالا بدو زغال آورده اند
.و همين طور که داشت بيرون مي رفت ، افزودم :
دو روز ديگه که محتاجت شد ند و ازت قرض خواستند با هم رفيق مي شيد .»
و آمدم توي ايوان
.در بزرگ آهني مدرسه را باز کرده بودند وکاميون آمده بود تو
و داشتند بارش را جلوي انبار ته حياط خالي مي کردند و راننده ، کاغذي به دست
ناظم داد که نگاهي به آن انداخت و مرا نشان داد که در ايوان بالا ايستاده بودم و فرستادش بالا .
کاغذش را با سلام به دستم داد
.بيجک زغال بود .رسيد رسمي اداره ي فرهنگ
بود در سه نسخه و روي آن ورقه ي ماشين شده ي « باسکول » که مي گفت
کاميون و محتوياتش جمعا دوازده خروار است .اما رسيدهاي رسمي اداري فرهنگ
ساکت بود ند
.جاي مقدار زغالي که تحويل مدرسه داده شده بود ، در هر سه نسخه
خالي بود
.پيدا بود که تحويل گيرند ه بايد پرشان کند
.همين کار را کردم .
اوراق را بردم توي اتاق و با خودنويسم عدد را روي هر سه ورق نوشتم و امضاء
کردم و به دست راننده دادم که راه افتاد و از همان بالا به ناظم گفتم :
- «اگر مهر هم بايست زد ، خودت بزن بابا .»
و رفتم سراغ کارم که ناگهان در باز شد و ناظم آمد تو ؛ بيجک زغال دستش بود و :
- «مگه نفهميدين آقا ؟ مخصوصا جاش رو خالي گذاشته بودند آقا ....»
نفهميده بودم
.اما اگر هم فهميده بودم ، فرقي نمي کرد و به هر صورت از چنين
کودني نا به هنگام از جا در رفتم و به شدت گفتم :
- «خوب ؟»
- «هيچ چي آقا ...
.رسم شون همينه آقا
.اگه باهاشون کنار نياييد کار-
مونو لنگ مي گذارند آقا ....»
که از جا در رفتم
.به چنين صراحتي مرا که مدير مدرسه بودم در معامله شرکت
مي داد
.و فرياد زدم :
- «عجب ! حالا سرکار براي من تکليف هم معين مي کنيد ؟..
.خاک بر
سر اين فرهنگ با مديرش که من باشم ! برو ورقه رو بده دست شون ، گورشون رو
گم کنند
.پدر سوخته ها ...»
چنان فرياد زده بودم که هيچ کس در مدرسه انتظار نداشت
.مدير سر به زير و پا
به راهي بودم که از همه خواهش مي کردم و حالا ناظم مدرسه ، داشت به من ياد مي داد
که به جاي نه خروار زغال مثلا هجده خروار تحويل بگيرم و بعد با اداره ي فرهنگ
کنار بيايم
.هي هي !....تا ظهر هيچ کاري نتوانستم بکنم ، جز اينکه چند بار
متن استعفا نامه ام را بنويسم و پاره کنم ..
.قدم اول را اين جور جلوي پاي آدم مي گذارند .
?