صدای باد می آید
دست هایم را به باد می سپارم
و خود را نیز بعد از دست هایم ...
می اندیشم ...
به دیروز روشن و نه به فردا های روشن و روشن تر
زمین مرا در خود می مکد
و باد مرا با خود می برد ... تا قله نور
ندایی از آسمان می آید ...
خاکم را در زمین از خود رهانیده ام
و روحم همگام باد پیش می رود
بی خبر از آنکه باد
هیچگاه به بی نهایت نخواهد رسید ...
پرده اول
دوباره دعوایشان شده بود . مرد اصلاً حرف نمی زد . زن می گفت: آخه نمیگی من چطور باید خرج خونه رو در بیارم ؟ دستامو ببین . ببین عروست شده نظافتچی خونه همسایه ها
چون لاله به خون نشسته ام ، باور کن
از فکر زمانه خسته ام ، باور کن
دیریست که در حسرت ناکامی ها
در سوگ خودم نشسته ام ، باور کن
تو تقصیری نداری من اگر بارانیم ، سردم
چرا که آسمانم را خودم ابری ترین کردم
دلِ من قصدِ سیر چشم هایت داشت و گفتم
مرو گم می شوی آخر ، دلِ تنهای شب گردم
و رفت و در شب چشم تو گم شد آن دلِ عاشق
خودش هم گفته بود این " بار دیگر بر نمی گردم "
تو را نشناختم هان ای مه آلوده ترین جنگل
تو را نشناختم زیرا که پاییزی ترین زردم
اگر از تو نشانی داشتم ای بی نشان من
دلِ خود را ، نخندی ها ، برایت پُست می کردم .
" دکتر قیصر امین پور "
این کینه که خوانده ای ز چشمانم
برگیر و به قلب خویش بسپارش !
از بود و نبود دَهر این میراث
از من به تو می رسد ... نگه دارش !
" سیمین بهبهانی "