در کتاب کافی در کتاب الحجة مرحوم کلینى از على بن ابراهیم از پدرش‏از حسن بن ابراهیم از یونس بن یعقوب روایت مى‏کند که: در نزد حضرت امام جعفر صادق علیه السلام جماعتى از اصحاب بودند که از آنجمله حمران بن اعین و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و طیار و جماعتى که در میان آنان جوانى برومند بنام هشام بن حکم بود.
حضرت به هشام بن حکم فرمودند : اى هشام!آیا خبر مى‏دهى به ما از آن مناظره و مکالمه‏اى که بین تو و بین عمرو بن عبید واقع شد؟
هشام گفت: یابن رسول الله مقام و منزلت تو بالاتر از آنست که من در مقابل شما لب بگشایم، و مناظره خود را باز گویم، من از شما حیا مى‏کنم و در پیشگاه شما زبان من قادر به حرکت و سخن گفتن نیست.
حضرت فرمودند: زمانیکه شما را به کارى امر نمودیم باید بجا آورید!
هشام در این حال لب به سخن گشود و گفت داستان عمرو بن عبید و جلوس او در مسجد بصره و گفتگوى او با مردم به من گوشزد شد، و بر من بسیار ناگوار آمد، براى ملاقات و مناظره با او حرکت نموده و به بصره وارد شدم.
روز جمعه بود به مسجد بصره درآمدم دیدم که حلقه وسیعى از جماعت مردم مجتمعند و در میان آنان عمرو بن عبید مشغول سخن گفتن است، مردم سئوال مى‏کنند و او جواب مى‏گوید.
عمرو بن عبید یک شمله سیاهى از پشم بر کمر خود بسته و شمله دیگرى را رداى خود نموده و سخت مشغول گفتگوست.
من از مردم تقاضا نمودم که راهى براى من باز کنند، تا خود را بدو رسانم، مردم راه دادند، من از میان انبوه جمعیت عبور نموده در آخر آنان نزدیک عمرو بن عبید دو زانو به زمین نشستم، سپس گفتم:اى مرد دانشمند!من مردى هستم غریب، مرا رخصت مى‏دهى سئوالى بنمایم؟گفت‏بلى
گفتم: آیا چشم دارى؟
گفت‏: اى فرزند این چه سئوالى است؟تو مى‏بینى من چشم دارم دیگر چگونه از آن سئوال مى‏کنى؟
گفتم: مسئله من همین بود که سئوال کردم آیا پاسخ مى‏دهى؟
گفت:اى فرزند سئوال کن و اگر چه این سئوال تو احمقانه است!
گفتم: جواب مرا بگو
گفت: ‏سئوال کن
گفتم: آیا چشم دارى؟
گفت‏: بلى
گفتم: با چشمت چه مى‏کنى؟
گفت‏: با آن رنگها و اشخاص را مى‏بینم
گفتم: آیا بینى دارى؟
گفت‏: بلى
گفتم: با بینى‏ات چه مى‏کنى؟
گفت: بوها را استشمام میکنم.

گفتم : آیا دهان دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با دهانت چه مى‏کنى؟
گفت: طعم و مزه غذاها را مى‏چشم
گفتم: آیا گوش دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با گوش‏ات چه میکنى؟
گفت: صداها را گوشم مى‏شنوم
گفتم: آیا قوه ادراک و مغز مفکر دارى؟
گفت: بلى
گفتم: با آن چه مى‏کنى؟
گفت: با آن هر چه را که از راه حواس بر من وارد شود تمیز مى‏دهم
گفتم: آیا این حواس و اعضاء بى‏نیاز از مغز و قواى دراکه نیستند؟

گفت: نه
گفتم: چگونه نیازمند به مغز و قواى مفکره هستند، در حالیکه همه آنها صحیح و سالمند، عیب و نقصى در آنها نیست؟
گفت:اى فرزند این جوارح و حواس چون در واقعیت چیزى را که ببینند یا بو کنند یا بچشند یا بشنوند شک بنمایند آنها را به مغز و قواى دراکه معرفى مى‏کنند، و مغز است که صحیح را تشخیص مى‏دهد و بر آن تکیه مى‏کند و مشکوک را باطل نموده مطرود مى‏نماید!
هشام مى‏گوید: به او گفتم بنابراین خداوند قلب و مغز را براى رفع اشتباه حواس آفریده است؟
گفت: آرى
گفتم: براى انسان مغز لازم است و گرنه جوارح در اشتباه مى‏مانند؟
گفت: آرى
گفتم:اى ابا مروان
خداوند تبارک و تعالى جوارح و حواس انسان را مهمل نگذارده تا آنکه براى آنان امامى قرار داده که آنچه را که حواس به صحت تحویل دهند تصدیق کند و مواضع خطا را از صواب فرق گذارد، و بر واردات صحیح اعتماد و بر غیر صحیح مهر بطلان زند، چگونه این خلق را در حیرت و ضلال باقى گذارده، تمامى افراد انسان را در شک و اختلاف نگاهداشته و براى آنان امامى که رافع شبهه و شک آنان باشد و آنان را از حیرت و سرگردانى خارج کند معین نفرموده است؟
و براى مثل توئى در بدن تو براى حواس و جوارح تو امامى معین فرماید تا حیرت و شک را از حواس تو بردارد؟
هشام مى‏گوید: عمر بن عبید ساکت‏شد و چیزى نگفت، سپس رو به من نموده گفت: تو هشام بن حکم هستى؟
گفتم: نه
گفت: آیا از همنشینان او هستى؟
گفتم: نه‏

گفت: پس از کجا آمده‏اى و از کجا هستى؟
گفتم: من از اهل کوفه هستم گفت‏بنابراین یقینا خودت هشام هستى
سپس برخاست و مرا در آغوش خود گرفت و خود از جاى خود کنار رفته مرا بر سر جاى خود نشانید، و دیگر هیچ سخن نگفته در مقابل من سکوت اختیار نمود، تا من از آن مجلس برخاستم.
هشام مى‏گوید: حضرت صادق علیه السلام از بیان این طریق مناظره من بسیار خشنود شده و خندیدند و گفتند:اى هشام!چه کسى به تو تفهیم نموده اینطور مناظره نمائى؟
عرض کردم: اینطریق را از وجود مبارک شما یاد گرفته، و بر حسب موارد و مصادیق مختلف خود پیاده مى‏نمایم
حضرت فرمودند: سوگند به خداى که این قسم از مناظره در صحف حضرت ابراهیم و موسى نوشته شده است

 

الکافی ج : 1 ص : 169

سه شنبه هجدهم 1 1388
X