دسته
نظر درباره ی دهکده رویایی
آرشیو
طراح قالب
Tebyan
نمي دانم.........
دوم 8 1391 16:9
تماشايي ترين تصوير دنيا......
بیست و ششم 2 1390 11:46
تماشايـي تريـن تصويـر دنيـا مـي شوي گاهــــــــي دلم مي پاشد از هم بس كه زيبا مي شوي گاهي حضـور گـاه گـاهت بازي خورشــيد با ابــــــــــر استكه پنهان مي شوي گا
برچسب ها :
زندگي با بهترين عشق در دنيا
چهارم 2 1390 14:1
يكي از دوستان صميمي ام در تعطيلات پيش من آمد و چند روزي را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموريت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.اين روزها، از صبح تا شب مشغول كار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.دوستم با دي
برچسب ها :
عشق،ثروت،موفقيت....
چهارم 2 1390 13:53
زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره هاي زيبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فكر مي كنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»زن گ
برچسب ها :
يكي از بستگان خدا
سیم 1 1390 15:53
شب كريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرك، در حاليكه پاهاي برهنهاش را روي برف چابهجا ميكرد تا شايد سرماي برفهاي كف پيادهرو كمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه
برچسب ها :
رنگ عشق
بیست و هشتم 1 1390 10:21
دختري بود نابيناكه از خودش تنفر داشتكه از تمام دنيا تنفر داشتو فقط يكنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنين گفته بود« اگر روزي قادر به ديدن باشمحتي اگر فقط براي يك لحظه بتوانم دنيا را ببينمعروس تو خواهم شد »***و چنين شد كه آمد آن روزيكه
برچسب ها :
داستان دو عاشق
بیست و هفتم 1 1390 10:24
حميد مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است كه به هم نرسيده بودندو يكي از اشعار آنها در وصف هم به قرار زير است : شعر زيباي حميد مصدق
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو دي
برچسب ها :
يك داستان عاشقانه و غم انگيز زيبا از يك دختر
بیست و هفتم 1 1390 10:21
سر كلاس درس معلم پرسيد:هي بچه ها چه كسي مي دونه عشق چيه؟هيچكس جوابي نداد همه ي كلاس يكباره ساكت شد همه به هم ديگه نگاه مي كردند ناگهان لنا يكي از بچه هاي كلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي كه اشك تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با كسي حرف نزده بو
برچسب ها :
دخترك عاشق.....
بیست و پنجم 1 1390 20:38
دخترك شانزده ساله بود كه براي اولين بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صداي بمي داشت و هميشه شاگرد اول كلاس بود. دختر خجالتي نبود اما نمي خواست احساسات خود را به پسر ابراز كند، از اينكه راز اين عشق را در قلبش نگه مي داشت و دورادور او را مي ديد ا
برچسب ها :
داستان زيباي شب عروسي"حتما تا آخر بخونيد"
بیست و سوم 1 1390 16:12