مهرباني
دخترك برخلاف هميشه كهبه هررهگذري مي رسيد آستين لباس اورا مي كشيد تا بسته آدامس به اوبفروشد،اين بار روبه روي زني كه روي صندلي پارك نشسته ونوزادش رادر آغوش گرفته بود،ايستاده بود واورانگاه ميكرد.
گاه گاهي كه زن به نوزادش لبخند مي زد، لب هاي دخترك نيز بي اختيار از هم باز ميشد.
مدتي گذشت....دخترك ازجعبه ادامس،بسته اي رابرداشت وجلو روي زن گرفت.زن رو به سمت ديگري كرو گفت: بروبچه آدامس نمي خوام.دخترك گفت:پولي نيست....
بياييد از همين امشب يك قانون جديد وضع كنيم:
«هميشه سعي كنيم اندكي ازحد لازم مهربان باشيم.»