دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 27215
تعداد نوشته ها : 19
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب

عقاب

مردي در هنگام عبور ازجنگل، تخم عقابي پيدا كردوآنرا به مزرعه خود برد ودرلانه مرغ مزرعه اش گذاشت.

باگذشت زمان،بچه عقاب با بقيه جوجه هاي مرغ از تخم بيرون آمدوبا آنها بزرگ شد. در تمام زندگي اش ،او همان كارهايي زا انجام مي داد كه مرغ ها انجام مي دادند.براي پيدا كردن كرن هاو حشرات، زمين را ميكند وقدقد مي كرد وگاهي هم با دست وپا زدن بسيار،كمي در هوا پرواط مي كرد!

سال ها گذشت وعقاب پير شد.

روزي پرنده بزرگ وبا عظمتي را بالاي سرش، برفرازآسمان ديد. آن پرنده با شكوه تمام وبا يك حركت نا چيز بال هاي طلايي اش رابر خلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد.

عقاب پير،بهت زده نگاهش ميكرد وگفت:«اين كيست!»

همسايه اش پاسخ داد:«اين عقاب است،سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است وما منعلق به زمين.»

عقاب پير آهي كشيد....

عقاب مثل مرغ زندگي كرد و مثل مرغ مرد؛زيرافكر ميكرد مرغ است!

*به راستي كه چه تعداد انسان هاي زيادي به اين جوجه عقاب شباهت دارند!

 

X