دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 7196
تعداد نوشته ها : 12
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
لامپ را که خاموش کرد، در زدند:
این وقت شب کی باید باشه؟
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپایی‌ها را پوشید. به حیاط رفت.
آسمان سرریز از ستاره بود. در را باز کرد و بیرون رفت. کسی پشت ِ در نبود. چند لحظه‌ای در کوچه ایستاد و بعد برگشت و در را بست:
حتمن ولگردی مزاحم شده.
به اتاق برگشت: دلم چرا این‌طور شور می‌زند؟(2)لامپ را که خاموش کرد دوباره در زدند: عجب!
لامپ را روشن کرد. صدای زنگ قطع شد. دمپایی‌ها را پوشید. بیرون رفت.
آسمان را انگار شسته بودند. برق می‌زد.
پشتِ در کسی نبود.
در را بست و پشتِ آن چند لحظه‌ای گوش ایستاد. در کوچه، تنها سکوت بود و ماه، با ستاره‌هایش.
سری تکان داد و به اتاق برگشت:
کی بوده؟
و بعد اندیشید: چه شب قشنگی!(3)با خاموش‌کردن لامپ، دوباره در زدند. لامپ را روشن کرد و به شتاب بیرون دوید.
صدای زنگ قطع شده بود و حس کرد از آسمان نگاهش می‌کنند.
در را به تندی باز کرد. در کوچه کسی نبود. پابرهنه تا سر کوچه رفت و برگشت. در را بست و باز، چند دقیقه‌ای پشتِ آن گوش ایستاد.
آخر کی باید باشد؟
به اتاق برگشت. تپش‌های قلبش  را می‌شنید.
نکند... نکند او باشد؟
نشست و اندیشید: چه شبِ قشنگی...( ... )لامپ را خاموش کرد و دوباره... در زدند. در زدند. در زدند...
لامپ را روشن نکرد. بیرون نرفت. در را باز نکرد. در حیاط ستاره می‌بارید.
گفت: خودش است! می‌دانم خودش است!
حس کرد در تاریکی لبخند می‌زند. می‌لرزید.
اندیشید: تا صبح می‌نشینم و به صدای زنگش گوش می‌دهم.
نشست و سر بر زانو، تا صبح گریه‌کرد..16:49:52
                                        
نویسنده***خالد رسول‌پور
دسته ها : داستانک
يکشنبه جهاردهم 7 1387
دختر همسایه‌مان روسری ِ آبی به سر می‌بندد.
چند روز پیش که از خانه بیرون می‌رفتم، پشتِ شیشه‌ی مات ِ پنجره‌ی رو به کوچه‌شان، سایه‌ی آبی بزرگی دیدم که تکان می‌خورد.
دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم می‌کرد.
به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشه‌ی مات، نمی‌شود چیزی دید.
پنجره‌ی رو به کوچه‌ی اتاق من، شیشه‌ی مات ندارد.
دیروز دخترک را دم ِ در دیدم. زیبا بود. ایستادم و خیره‌اش شدم. بی‌که نگاهم کند برگشت و در را محکم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شیشه‌ی مات، سایه‌ی آبی را دیدم.امروز صبح، باز دخترک را دیدم، دم درشان. برایش دست تکان دادم. با غیظ نگاهم کرد، برگشت و در را محکم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سایه‌ی آبی را دیدم که پشت شیشه‌ی مات پیدا شد و طرح نامشخص ِ لب‌هایش را، که به شیشه چسبانده بود و برایم بوسه می‌فرستاد.عاشقش شده ام.

*
برای پنجره‌ی رو به کوچه‌ی اتاقم، شیشه‌ی مات خریده‌ام.
چند ساعتی است که هر دو - من و او -  از پشتِ شیشه‌های ماتمان، به سفیدیِ مات کوچه خیره شده‌‌ایم و هر دو با خود می‌گوییم: همین حالا، حتمن، او هم پشتِ شیشه‌ی ماتش ایستاده و من را نگاه می‌کند

نویسنده***خالد رسول‌پور16:52:10

دسته ها : داستانک
يکشنبه جهاردهم 7 1387
X