معرفی وبلاگ
بیایید به سرزمین عشق و عرفان سفر کنیم ؛ سرزمینی که تجلی گاه شکوه ایثار است ؛ سرزمینی که همه یکرنگی و اتحاد است. این جا سرزمین عشق و ایثار و فداکاری است. ای قلم ها! بدون وضو در این حـریـم مـقـدس وارد نـشوید. ای هـمسـفران ! لازمـه ی ورود به این سـرزمیـن ، داشـتـن دل هایـی پـاک و بی آلایش است. حرمت و قداست این سرزمین بسیار زیاد است. این سرزمین متعلق به شیرزنان عارفی است که در هشت سال دفاع مقدس حماسه ها آفریدند.
دسته
پيوندهاي روزانه
زن ، دفاع مقدس و امنیت ملی
زنان و حضور در عرصه های نبرد
تنها زن حاضر در عملیات بیت المقدس
تأثیر عوامل معنوی در امنیت زنان ایثارگر
حماسه عاشورا نقطه عطف حضور زنان
ممکن ساختن غیرممکن‌ها
صلح بدون جنگ؟
هیچ وقت جنگ‌طلب نبودیم
ترحم بر پلنگ تیزدندان؟
راه قدس از کربلا می‌گذرد
خرمشهر چه شد؟
چرا حمله نمی‌کنید؟
زنان قهرمان در دوران جنگ
از قرآن سوزی تا تمدن سوزی
فرزند خاک، تصویر تازه زنان در دفاع مقدس
زنان قهرمان کشور ما
زنان آثار ارزشمندی درباره دفاع مقدس خلق کرده‌اند
فیلم مستند هشت سال دفاع مقدس
آلبوم تصاویرسرداران شهید
عملیات ثامن الائمه
بسیار مهم و خواندنی و عمل کردنی
مناجات شهدا با خدا
شهادت طلبی
ترور یا دفاع از کیان اسلام؟
شهید معصومه خاموشی
طلبه صفر کیلومتر!
زن نه شیرزن!!!
روزشمار دفاع مقدس
سجده باپیشانی سوراخ
دوکوهه
وصیت نامه شهید علیرضا موحد دانش
عراق
سُرفه ای کن تا بدانم هنوز نفس می کشی!
شهید احمد کشوری
نامه امام علی (ع) به مالک اشتر نخعی
ولایت فقیه ، تداوم امامت
گلزار زندگی
جسم نحیفان کجا و بار کجا...
چهل حدیث در مورد شهید و شهادت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 868022
تعداد نوشته ها : 1009
تعداد نظرات : 11
جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس
 مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی سبک بالان
 جشنواره وبلاگ نويسي دفاع مقدس استان يزد
  مسابقه وبلاگ نويسي معبر
نقش زنان در دفاع مقدس

Rss
طراح قالب
GraphistThem231

   

تاریخ شهادت : روز عاشورا 61 هجری           

محل شهادت :کربلا  

«ام وهب» فرزند «عبد» و همسر «عبدالله بن عمیر کلبی» منسوب به طایفه «بنی غلیم» بوده است. زمانیکه همسرش تصمیم گرفت که برای یاری اباعبدالله (ع) به کربلا برود، ام وهب اصرار نمود تا او را با خود ببرد. او در روز عاشورا عمودی آهنین به دست گرفت و عازم میدان جهاد شد ولی امام (ع ) به او فرمودند: «جهاد بر زنان واجب نیست.» ام وهب به خیمه‌ها بازگشت، نبرد کربلا به پایان رسیده بود، آرام به کنار پیکر همسرش رفت وگفت: «بهشت بر تو گوارا باد، از خدایی که بهشت را به تو ارزانی داشت، می‌خواهم مرا نیز در آنجا مصاحب تو گرداند.» ناگهان «رستم» غلام «شمر» به دستور مولایش به همسر عبدالله حمله نمود و او را به شهادت رساند.

دسته ها : زن و دفاع مقدس
شنبه 1389/8/22 19:44

تاریخ تولد :1351  

 

نام پدر :محمدعلی

 

تاریخ شهادت : 13/3/1364

 

محل تولد :مازندران /تنکابن

 

طول مدت حیات :12

 

محل شهادت :تهران

 

مزار شهید :گلزارشهدای تنکابن  

 

نغمه سال 1351 چشم بر زیبایی‌های جهان هستی گشود تا نغمه‌ای زیبا برای پدر و مادر مهربانش بسراید.
نغمه در شهر تنکابن متولّد شد اما چندی بعد به تهران مهاجرت کرد و به آموختن علم پرداخت. 13 سال بیشتر نداشت که در روز سیزدهم خردادماه سال 1364 کینه و قساوت بعثیان او را به خاک و خون کشید.
نغمه بر اثر بمباران هوایی شهر تهران به همراه مادر و خواهر و پدرش (رقیه مهدی‌پوررودسری و ندا باقری‌رودسری) به شهادت رسید. مزار پاکش در گلزار شهدای تنکابن قرار دارد.
 

 

 

 

 

دسته ها : زن و دفاع مقدس
شنبه 1389/8/22 19:43

مردم از مادران شهدا گفتند

نویسنده: گفتگو از سمیه کریمی

اشاره:
    مادر شهیدی می گفت: وقتی پسرم را از زیر قرآن رد کردم یک لحظه احساس کردم قلبم افتاد، تا خم شدم، دستم را گرفت و گفت: مگر تو کمتر از زینبی؟ او رفت، اما انگاری من رفتم. او رفت ولی قطره قطره های وجودم را برد. او رفت اما ای کاش من هم رفته بودم، با او و همان زمانی که می دانستم دیگر بر نمی گردد. و اما ای کاش مادر بودی و می فهمیدی که سر بر بالین گذاشتن بدون فرزند یعنی چه؟ ای کاش مادر بودی و می فهمیدی که آخرین وداع یعنی چه؟ ای کاش مادر بودی و می فهمیدی معنای انتظار و بی انتظاری یعنی چه؟ ای کاش! نه، خدا را شکر که مادر نبودی، اگر بودی شاید نبودی! زمانی که همه اطرافیان و دوستانت تماشایت می کنند و حرف نمی زنند. زمانی که همه خبر دارند که گلت پرپر شده و هیچ کس هیچ چیز نمی گوید. زمانی که خودت زودتر از همه فهمیده ای، اما در دلت می گویی شاید دلم به من دروغ می گوید. زمانی که می خواهی اشک بریزی، اما به یاد می آوری که در آخرین وداعش گفت: مادر در مرگ من گریه نکنی که دشمن شاد شود!
    خدای من، این مادران کیانند؟ از مردم خواستیم از مادران شهدا بگویند و آنها هم گفتند؛
     میترا کوچاری، دانشجو: پسرت وقتی می رفت خود را برادر هموطنانش می دانست، پس امروز تو نیز، مادر همه هستی. ما را هم فرزند خود بدان.
    علی جهانبخشی، کارمند: توتیای چشم ما خاک قدوم پاکت ای مادر.
    زهرا جوادی نیا، کارمند: مادران شهدا، مادرانی هستند که حیای زینب، وفای خدیجه، صبر ایوب و انتظار حضرت ولی عصر(عج) را حس کرده اند و فداکار ترین مادران در روی زمینند.
    مهسا حداد، دانشجو: آرامش، صلح و زندگی و تمام واژه های زیبای امروز را مدیون دستان پاک و احساس ناب مادرانه ات می دانم.زینب جانعلی پور، دانشجو: شهید پروری، اجری حتی فراتر از شهادت دارد و از دامن تو ای مادر شهید، شهیدت به معراج رفت.مریم قابلی، دانشجو: بر دستان سالخورده ات مادر عزیز بوسه می زنم و از تو می خواهم به عظمت شهیدت شفیع ما باشی.ابولفضل خسروی، راننده: مادران شهدا برای رضای خدا عاشقانه فرزندانشان را نثار اسلام کردند، مادرم! زینب وار گذشت کردی، صبر زینب همیشه با تو باد.زهرا نیاقیها، محصل: ای بالاتر از فرشته که پیش خدا پاک و عزیز هستی و به پسر خداپرستت اجازه جنگیدن دادی، نزد حضرت زهرا سربلند باشی.مریم ساربانها، دبیر: ای بزرگ مادران! تا هستید و ما هستیم، منت دار و دست بوس شماییم. روح بلندتان، صبر زیبایتان، غرور افتخار آمیزتان و رنج آبی تان همیشه قابل تحسین است، پس دعا گوی ما باشید.ابولفضل سلطان نژاد، شغل آزاد: مادرم! امید دارم در روز قیامت همنشین حضرت زهرا باشید.
    مهیار لاهوتی، دانشجو: من فقط بر دستان شما فرشته های آسمانی بوسه می زنم.مژگان کوچاری، کارمند: مادر! ما آرامش و آسایش امروزمان را مدیون از خود گذشتگی دیروز تو و فرزندت هستیم و تا زنده ایم سپاسگزار تو ایم.علی صمدی، محصل: آرامش و آزادی امروز ما حاصل صبر و تربیت مادران شهداست و من بر دستانتان بوسه می زنم و آرزوی سلامت و بهشت جاودان را برایتان دارم.ماهرخ پور جواد: ای مادر شهید! ارزش شما کمتر از شهید نیست. شما سرچشمه ای از وجود خالصانه انسانیت هستید و مادر شهید یعنی لطف و مهربانی.
    مینا ولی بیگی درویشوند، خانه دار: مادران شهیدان! صبر و بردباری را پیشه کنید که شما بهترین هدیه را نثار خداوند عالمیان کردید،عشق و امید بدرقه راهتان.
    صغری سلیمانی فر، دبیر: مادرم! تو را که دستت به وسعت دریا و وجودت به استواری کوه است می ستایم و به وجودت افتخار می کنم.
    سکینه نوری نژاد: مادر شهید تداعی گر معرفت و شجاعت شهید و لطف و عطوفت اوست، دعایمان کنید.هاجر بهرام پور: عظمت دریا مدیون قطره هاست و عظمت ایران مدیون قطره قطره خون شهدا و عظمت شهدا مدیون مادران شهید پروری چون شماست.آرمان موحدیان، محصل: تو مهربان ترین مادر دنیایی، حتی مهربان تر از مادر من.
    صدیقه رجبی، دانشجو: تو بهترین امانتدار خدایی، زیرا امانتت را در حد کمال و به بهترین شکل تقدیم خدا نمودی.اکرم جانعلی پور: بارها از خودم پرسیدم چگونه فراق را تاب آوردی؟ پاسخ دادی روح ایثارگر، فراق نمی شناسد وقتی که طرف معامله اش خدا باشد.
    بیایید دلتنگی مادران شهدا را برای فرزندان برنگشته شان به فراموشی نسپاریم و از کنارشان بی تفاوت نگذریم و وقتی مادران شهدا را دیدیم بر قدوم شان بوسه زنیم و از خدا بخواهیم که کمی از آن صبر زینبی که به آنها عنایت کرده، به ما هم لطف کند و به امید اینکه دعای خیر مادران شهید، بدرقه لحظه لحظه های زندگی مان باشد.
    
     گفتگو از سمیه کریمی
    
 روزنامه رسالت، شماره 6678 به تاریخ 25/1/88، صفحه 19 (شرح عشق)



دسته ها : زن و دفاع مقدس
چهارشنبه 1389/8/19 18:26

31 شهریور سالروز آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم بعث عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، به عنوان آغاز هفته دفاع مقدس نامگذاری شده است. 8 سال دفاع و پاسداری از مرز و بوم ایرانِ اسلامیِ عزیز، با سلاحی فراتر از اسلحه و خمپاره و مسلسل که با جان، ایمان و توکلِ مردان و زنان سلحشور این امت حیرت جهانیان را برانگیخته است. دفاع امت اسلامی ایران در برابر تجاوز همه جانبه دشمنان اسلام افتخار آفرین و مبارزات حق طلبانه این ملت بزرگ، همواره در تاریخ زنده خواهد بود. رمز پایداری ایران اسلامی که برخاسته از روح وحدت و ایمان بود، بر محور هدایت رهبری آگاه، روشن ضمیر، زاهد و سیاستمدار جمهوری اسلامی ایران یعنی‌ حضرت امام خمینی(ره) شکل گرفت و عامل احیای مکتبی سازنده و الهام بخش برای نهضت های آرمان گرا و ایدئولوژیک در جهان گردید.

در پی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران جهان بهت زده و ناباورانه به انقلاب نگریست و در مقابل رشادت ها و جان نثاری های رزمندگان سر تعظیم فرود آورد و شکست را باور کرد. دفاع مقدسِ جوانان در جبهه ها، به عنوان حادثه ای عظیم، بی شک در یاد ملت ایران خواهد ماند و غرور، سرافرازی و حماسه آفرینی را برای نسل های آتی به ارمغان خواهد آورد.

جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، دو هزار و هشتصد و هشتاد و هفت روز به طول انجامید که طی آن هزار روز نبرد فعال صورت گرفت. در طول این مدت، نه تنها مردان بلکه شجاعت زنان ایران، حادثه ای غیر قابل تصور برای دنیاپرستان با معیار دنیایی بود. در طول هشت سال دفاع قهرمانانه ملت ایران، زنان شجاع و فداکار، دوشادوش مردان به صحنه دفاع آمدند و صبر و حمایت و شجاعت‌ را در اوج خود به نمایش گذاشتند که دوستان و دشمنان را متحیّر کرد.

با شروع جنگ، برخی زنان و دختران در مناطق مرزی غرب و جنوب کشور اسلحه به دست گرفته و به دفاع پرداختند. در برخی صحنه ها به عنوان امدادگر و پرستار و پزشک به کمک مجروحان شتافتند. مشاهده دختران جوانی که به دور از ترس و واهمه از مرگ، معلولیّت و اسارت، در زیر بمباران و انفجار توپ و خمپاره به کار امداد مشغول بودند، روحیة برادران رزمنده و مجروح را تقویت می‌کرد.

در برخی صحنه ها حضور زنان در پشتیبانی و خدمت رسانی به جنگ بشکل گسترده و نظام مند شکل گرفت. این خود جهادی مکمل نبرد و حمله های رزمندگان در خط مقدم جبهه بود. این حرکت های مردمی توسط زنان در شهرهای پشت جبهه به شکل خودجوش در مساجد، مدارس و حسینیه‌ها چه زیبا شکل گرفت. ارسال بسته‌های مواد غذایی، پوشاک و لباس دوخته بدست مادر و خواهر و همسر همراه با نوشته‌ها و نامه‌های زیبا و دلگرم کننده، بهترین عامل تقویت روحیه مردان در جبهه ها بود. نکته حائز اهمیت در پشتیبانی زنان از جبهه تنّوع و گوناگونی خدمات پشتیبانی در سال‌های دفـاع مقدس بود، گویی در پس این حرکت، نوعی خلاقیّت و ابتکار زنانه بود، کـه هر روز نمودی زیبا و جدید از خود به نمایش می‌گذاشت.
در صحنه ای دیگر زن مسلمان ایرانی عامل استحکام خانواده در طی هشت سال دفاع مقدس و مشوق اصلی مردان در اعزام به جبهه در سال‌های جنگ  بود، با اعزام مردان به جبهه، عملاً مسؤولیّت حفظ خانواده بر عهده زنان گذاشته شد و تأمین مایحتاج ضروری خانواده و حفظ امنیّت و تربیت فرزندان، در گیر و دار حوادث جنگ وحشت و اضطراب ناشی از حملات هوایی و موشک باران دشمن، نگرانی از حال همسران و پسران در جبهه، جوّ ناامن سال های ترور و کمبود کالاهای اساسی و ضروری، هیچکدام نتوانست زن مسلمان ایرانی را از عزم راسخ خود مأیوس ساخته و به زانو درآورد. او وقتی پیکر غرقه به خون بدون سر یک فرزند را تحویل می گرفت، دومی را به جبهه روانه می کرد. در برخی خانه ها سال ها هیچیک از مردان خانواده اعم از همسر و پسران حضور نداشتند و مادر هر لحظه در انتظار شنیدن خبری از جبهه ها بارها با صدای هر زنگی دلش می لرزید و احتمال خبر شهادت عزیزی به ذهنش متبادر می شد. اما اندیشه و ایمان همسران و مادران شهدا در تکلیف گرایی و آرمان خواهی، آنان را چنان به زینب کبری(س) مرتبط نموده بود که در مقابل مهر مادری و عشق درونی خود ایستاده و برای نجات ایمان و اعتقاد خویش، اصلی‌ترین سرمایه زندگی خود را در طبق اخلاص به انقلاب هدیه نمودند. زندگی سرداران و فرماندهان شهید و رزمندگان غیور، سرشار از ایثار و از خودگذشتگی همسران جوانی است که آسایش و امنیّت ملّی را بر آرامش و آسایش فردی رجحان دادند. زن جوان در آغاز زندگی مشترک، همواره در حسرت دیدار همسر خود روز شماری می‌کرد و لحظات خـود را بـا ترس و اضطراب از دست دادن او می‌گذراند. اما هیچ گاه در اعزام همسرش به جبهه رو ترُش نکرد بلکه با چهره‌ای گشاده و دستانی مهربان او را به سوی جبهه روانه، مشکلات به جا مانده را به تنهایی بر دوش‌کشید و دم برنیاورد.
این روحیه جز با تأسی به فاطمه (س) و زینب (س) بدست می آید؟ اگر نبود فاطمه ی زهرا (س)، ندای ولایت پس از پیامبر (ص) خاموش می شد و اگر زینب کبری (س) نبود کربلا در کربلا می ماند. اگر شیر زنان این مرز و بوم در طول هشت سال دفاع مقدس، صبر و تلاش نمی کردند امروز استقلال ایران اسلامی وجود خارجی نداشت و اگر مادران، همسران و خواهران و دختران شهدا در بین ما و در جای جای کشور اسلامیمان حضور نمی داشتند، به طور قطع و یقین یاد و خاطره شهدا در بهشت زهرا ها محدود و محصور می ماند.
و اما اگر دیروز، ما با تهاجم نظامی دشمن مواجه بودیم، امروز با شبیخون فرهنگی او مواجهیم، حرکتی که آرام و خزنده و بی سر و صدا مانند زهری خوشرنگ و شربتی گوارا به نظر می رسد ولی در مقابل آن سلاحی بس برنده تر باید فراهم آوریم و پیکاری بسیار سخت تر در پیش رو داریم، دشمن مسلح که با تانک و توپ به سرزمین دیگری ورود می کند وجودش با گوشت و پوست انسان قابل لمس است اما در مقابل فرهنگ شیطانی که با ظاهری زیبا و عوام فریب جامعه را محسور خود می کند تنها توسط سلاح اندیشه و ژرف نگری و اعتقاد و باور دینی قابل هماوردی است زن مسلمان ایرانی همانگونه که از ابتدای انقلاب نقشه های دشمن را به خوبی دریافت و قاطعانه و آگانه در مقابل آن صف آرایی نمود اینک وظیفه ای بس خطیرتر در جهت حفظ خود و خانواده در قبال تهاجم جدید دشمن دارد باید ابتدا خود راه های نفوذ و ورود دشمن را به خوبی بشناسد و سپس فرزندان خویش را در قبال ماهواره و اینترنت، بازی های رایانه ای، سینمای هالیوودی، عروسک باربی و ... واکسینه کند زن مسلمان ایرانی آگاه است و نشان داده است که ما می توانیم و اگر بخواهد و بشناسد خواهد ایستاد و خواهد شناساند.
دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 20:36

خدیجه میرشکار این چنین می گوید:

 بعد از بازجویی اولیه مرا در سالن مستطیل شکل بزرگی که شبیه سردخانه بود، حبس کردند. دو در آهنی در دو سو قرار داشت.

آزادگان

در و دیوار سرد و سیمانی سالن همراه با سکوتی که فضا را گرفته بود، ترس عجیبی را در جانم انداخت، نشستم، تکیه بر دیوار دادم. افکار وحشتناکی در سرم افتاده بود احساس می کردم هر لحظه یکی از آن درها باز می شود و چهره نحس و خشن یکی از بازجوها برابرم ظاهر می گردد. خستگی و کوفتگی راه و بی خوابی امانم را بریده بود، اما تا پلک بر هم می گذاشتم ترس مثل پتکی بر سرم فرود می آمد. چشم باز می کردم و دوباره به در خیره می ماندم.

به نماز و دعا نشستم اشک می ریختم و ائمه معصومین را صدا می زدم، حالم دگرگون شد و رویایی دیدم در سالن باز شد و به من گفتند: مولا علی علیه السّلام به دیدنت آمده. آن بزرگوار نگاهی به من انداخت و رفت. از خواب پریدم، اطمینان خاطر پیدا کرده بودم. دیگر آن افکار شوم و عجیب در سرم نبود. دیگر از در و دیوار سالن ترسی نداشتم و بقیه کارها را به خدا واگذار کردم.

به نگهبان گفتیم سه روز مهلت دارید، اگر ما را به اردوگاه نبرید اعتصاب غذا می کنیم. در این سه روز آرام بودیم، فکر کرده بودند منصرف شده ایم. سلول های دیگر می گفتند بچه ها بارها اعتصاب غذا کرده اند. ولی فایده نداشته است مجبورشان کرده اند اعتصاب شان را بشکنند. مهلت شان که تمام شد. مسئول زندان را خواستیم. گفتند باید صبر کنید. ما نمی خواستیم صبر کنیم. همه موافق بودیم با شروع اعتصاب، غسل شهادت کردیم از زیر در بلند گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم، ما، چهار دختر ایرانی هستیم که نباید این جا باشیم از این لحظه اعتصاب غذای خود را شروع می کنیم. باید ما را بفرستید ایران یا به صلیب سرخ معرفی کنید. هر مسئله جانی و ناموسی که برای ما پیش بیاید، سازمان های بین المللی مسئول هستند.

گل سرخ و سیم خاردار

 هفده روز در اعتصاب بودیم مریم به حالت غش افتاده بود، معصومه و حلیمه داد می زنند و یا حسین یا حسین می کردند. من سر مریم را گذاشته بودم روی پایم آن قدر بی رمق شده بودیم که فریادهایمان به ناله بیشتر شبیه بود، معده مریم و معصومه خونریزی کرده بود، اما ما همچنان در اعتصاب بودیم. عراقی ها وحشت کرده بودند بالاخره با پافشاری ما بعد از 17 روز افراد صلیب سرخ به دیدن ما آمدند، از ما عکس فوری انداختند و یک برگ آبی و زرد دادند که ما به خانواده هایمان نامه بنویسیم و با پیروزی ما که به سختی به دست آمد، ما را از زندان الرشید به اردوگاه اسراء منتقل کردند.

فاطمه ناهیدی آغاز اسارت را چنین وصف می کند:

عراقی ها آمدند بالای سرمان. یکی از آن ها آمد جلو که دستم را بگیرد، دستم را کشیدم و گفتم تو نامحرمی. تا چند ساعت فکرم کار نمی کرد. فرار که نمی توانستم بکنم؛ بهترین اتفاق مرگ بود. با هر صدای انفجار، خودم را بالا می کشیدم که ترکش به من بخورد دیگرهیچ چیز برایم مهم نبود. دعا کردم بمیرم. استغفار کردم، اشهدم را گفتم، اما یادم افتاد چند روز پیش نماز امام زمان نذر کرده بودم . روی زانوهایم نشستم و نذرم را ادا کردم. بعد از نماز آرام تر شده بودم، اما وقتی یاد نگاه های عراقی ها می افتادم، بدنم می لرزید، خودم را سپردم دست خدا و به او توکل کردم.


منبع :

ماهنامه تخصصی دفاع مقدس - استان کرمان

دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 8:16

هر صفحه‌اش را که ورق می ‌زنی، باز می ‌رسی به همان نقطه اول: «ایمان».از لابه‌لای دردها، رنج‌ها، شکنجه‌ها، فراق‌ها، محرومیت‌ها و تنهایی‌ها، باز هم می ‌رسی به همان نقطه اول: «ایمان».

تنها ایمان است که همه این سختی‌ها را قابل ‌تحمل می‌کند. ایمان است که دشمن سفاک را در هم می‌شکند و به «اسیر»، عزت و عظمت می‌دهد. این ایمان است که غرور فرمانده بعثی را جریحه‌ دار و او را حیران می‌کند. این ایمان است که دشمن را خلع سلاح کرده و به اسیر، تاب مقاومت می‌دهد و چه زیبا فرمود رهبر فرزانه انقلاب درباره انقلابی که خمینی کبیر، آن مجاهد وارسته، بنیان آن را بنا نهاد که: «انقلاب، ایمان است، اعتقاد است، دین است، دین که از انسان فاصله نمی‌گیرد.»

گل سرخ و سیم خاردار

و این ایمان انقلابی چه جبروت و شکوهی دارد؛ وقتی در قلب زن مسلمان اسیر جای می‌گیرد و هیمنه دشمن را در هم می‌ شکند. قطره باران که ببارد، رود می‌شود. رود که جاری شود، از لابه‌لای سنگ‌ها، راهش را پیدا می‌ کند تا دریا شود. دریا که متلاطم شود، صخره‌ها را در هم می‌کوبد تا به اقیانوس برسد. امام خمینی، قطره بارانی بود از جانب رب رحیم که «فاطمه، معصومه، حلیمه، مریم و...» را در کنار مردان آزاده و وارسته، به مجاهدتی شگرف، آن هم در زندان‌های رژیم بعثی عراق کشاند و آن‌ ها چنان جلوه‌ای از خود نشان دادند که دشمن متجاوز را به زانو درآوردند و حالا جلواتش از ایران (‌قلب اردوگاه اسلام) به فلسطین و لبنان می‌تابد و راه را روشن و نورانی می‌کند. دختران انقلابی خمینی کبیر، آن ‌قدر با عظمتند که شرح زاویه‌های پیدا و پنهان دوران اسارت آن‌ها، در این نوشتار کوتاه نمی‌گنجد و ما فقط به ذکر گوشه‌ هایی از درد و رنج آن‌ ها که در سایه ایمان و معنویت، قابل ‌تحمل بود، فهرست‌ وار می‌پردازیم.

باید می‌ماندم

خانم «فاطمه ناهیدی» که در رشته مامایی از دانشگاه شهید بهشتی فارغ ‌التحصیل شده است، درباره دلیل حضورش در جبهه می‌گوید: «احساس می‌کردم وظیفه دارم در جبهه بمانم. (به خودم می‌گفتم:) «اگر هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، حضور من به‌عنوان یک زن می‌تواند باعث قوت قلب رزمندگان شود.» نقش زنان را در پیروزی انقلاب دیده بودم و در خیلی موارد، زنان عامل تهییج و حرکت مردان بودند. باید می‌ماندم و از انقلابم، از مملکتم دفاع می‌کردم. توکل کردم به خدا. صبح از آن همه تردید و دلهره خبری نبود.»

انگار چیز عجیبی دیده باشد

لحظه اسارت، لحظه سختی است. هزار فکر جورواجور به ذهن آدم خطور می‌کند. دلهره و اضطراب و از همه سخت ‌تر، انتظار این ‌که چه اتفاقی خواهد افتاد، کشنده است؛ اما در آن لحظه سخت، فقط یک چیز آرامش ‌بخش است و به همه این اضطراب‌ها خاتمه می‌دهد و آن «یاد خدا» است. «من را که گرفتند، شادی کردند، هلهله کردند، تیر هوایی زدند. چندش‌ آور بود. با خودم کلنجار می‌رفتم. باید آرام می‌شدم. باید باور می‌کردم اسارت را. نشستم با خودم فکر کردم. احساس می‌کردم این من نیستم که اسیر شده‌ام. من یک زن ایرانی مسلمان هستم و باید چهره واقعی او را نشان می‌دادم. خودم را سپردم دست خدا و خواستم کمکم کند. نزدیک ظهر بود. سربازی را فرستاده بودند تا مراقبم باشد. بلد نبودم به زبان عربی حرف بزنم. با ایما و اشاره به او گفتم می‌خواهم نماز بخوانم. رفت از فرمانده اش اجازه گرفت. دست و پایم را باز کرد و از آن گودال مرا برد جای دیگر. سر تا پایم خاکی بود. مانتوم پر از لکه‌های خون شده بود. تیمم کردم و نماز خواندم. او زل زده بود و نگاهم می‌کرد. انگار چیز عجیبی دیده باشد...»

شرایط سخت زندان، کمبود وسایل بهداشتی، وجود حشرات و حیوانات موذی که سلامتی آن‌ها را تهدید می‌کرد، عدم اطلاع صلیب سرخ از حضور آن‌ها، بی‌اطلاعی خانواده‌ها، فشارهای روحی و... همه دلایلی بودند که باعث شد این چهار زن صبور را به فکر اعتصاب غذا بیندازد و اعتصابی که با شکنجه‌ای سخت شروع شود و با ریختن خون و کبود شدن ادامه پیدا کند، کمر دشمن را خواهد شکست.

«غسل شهادت کردیم. به نگهبان گفتیم: «می‌خواهیم رئیس زندان را ببینیم.»

می‌خواستیم اتمام حجت کنیم. به مسخره گرفت و گفت: «من رئیس زندانم، چه‌ کار دارید؟»

گفتم: «اگر نیاوریدش، هر اتفاقی افتاد، مسئولیتش با خودتان. ما ساکت نمی‌مانیم.»

گفت: «رئیس زندان نمی‌آید، هر کار می‌خواهید بکنید.»

ما شروع کردیم به در زدن و شعار دادن. بچه‌ها از سلول‌های دیگر فکر کرده بودند چی شده؟ آمده بودند از زیر در اعتراض می‌کردند که با ما چه‌ کار دارند؟ یکی از نگهبان‌ها که اسمش را ژنرال گذاشته بودیم، عصبانی شد و در را باز کرد، آمد تو. تهدید کرد که اگر ساکت نشوید، میزنمتان. حلیمه داد زد: «هان چیه؟ کی را می‌ترسانی؟»

با خون دستم روی دریچه نوشتم: «الله اکبر، لا اله الا الله» فکر می‌کردم خود الله اکبر کوبنده است، اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتماً خیلی تأثیر می‌گذارد. می‌خواستم هر کس آمد دریچه را باز کرد، ببیند. می ‌خواستم خودشان ببینند چه ‌قدر جنایتکارند

نتوانست این برخورد شجاعانه او را تحمل کند. در سلول را پشت سرش بست و با کابلی که به دستش بود، افتاد به جانمان. مثل دیوانه‌ها به سر و صورتمان می‌زد و عربده می‌کشید. من تا می‌توانستم، هر اتفاقی که می‌افتاد بلند بلند می‌گفتم که زندانی‌های دیگر بشنوند. معصومه را کنج حمام گیر آورده بود و می‌زد. حلیمه، همیشه ناخن‌هایش را بلند نگه می‌داشت. می‌گفت: «می‌خواهم اگر عراقی‌ها به ما حمله کردند، با ناخن‌هایم چشمانشان را در بیاورم.»

یک‌ دفعه حلیمه دوید و چنگ انداخت توی صورتش. همه به ژنرال حمله کردیم و کابل را از دستش گرفتیم. یکی از بچه‌ها شروع کرد به زدن. او هم تا دید هوا پس است، از آن ‌جا زد بیرون... صورت و بدنمان زخمی شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون می‌آمد. زیر ناخن‌های آذر خون‌ مرده بود. جای کابل روی صورت حلیمه کبود شده بود. من با خون دستم روی دریچه نوشتم: «الله اکبر، لا اله الا الله» فکر می‌کردم خود الله اکبر کوبنده است، اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتماً خیلی تأثیر می‌گذارد. می‌خواستم هر کس آمد دریچه را باز کرد، ببیند. می ‌خواستم خودشان ببینند چه ‌قدر جنایتکارند.»

هزار بار

میان انواع و اقسام شکنجه‌ها، تنها خدا فریادرس می‌شد و ملجأ و پناهگاهی که آرامش را در رگ‌های آن‌ها جاری می‌ساخت.

« نمازهایمان که تمام می‌شد، دعا می‌خواندیم. سروصدای دعا خواندنمان برای نگهبان‌ها مصیبتی شده بود. هر طوری بود، می‌خواستند ما را ساکت کنند.»

این ذکر و دعا و توسل، هم به خودشان روحیه می‌داد و هم به مردانی که در سلول‌های کناری اسیر بودند.

«توی سلول انفرادی «الرشید»، تنها چیزی که ما را به هم وصل می‌کرد، دعا بود. وقت نماز که می‌شد یکی در سلولش بلند اذان می‌گفت. نماز که تمام می‌شد، دعاهایی را که حفظ بودیم، بلند بلند می‌خواندیم. گاهی عراقی‌ها می ‌ریختند توی سلول‌ها و می ‌زدندمان. بعضی‌ها زیر مشت و لگد هم قرآن می‌خواندند. خواهرها بعد از نماز مغرب و عشا، «امن یجیب» می‌خواندند. پانصد بار، هزار بار، گاهی یک ساعت تمام.»

اَشِدّاءُ عَلی الکُفار

دلشان که در برابر خدا خاضع و خاشع بود. خدا هم هیبت آن‌ها را در دل بعثی‌ها می‌انداخت و می‌شدند مصداق «اَشِدّاءُ عَلی الکُفار»

«آن شب باران شدیدی می‌آمد و آب خیلی زیادی افتاده بود داخل محوطه اردوگاه... خواهرها در محوطه‌ای که وسط اردوگاه بود و با اردوگاه ما فاصله داشت ،بودند و بیش ‌تر در معرض این سیلاب قرار می‌گرفتند. آب رفته بود داخل محوطه آن‌ها و شرایطی پیش آمده بود که عراقی‌ها مجبور شده بودند که آن‌ها را به قسمت دیگری منتقل کنند. دیدیم عراقی‌ها آمدند و همان مأمور بعثی؛ یعنی «محمودی» آمد... او اخلاق عجیبی داشت و هر موقع می‌آمد، با دو تا سگ می‌آمد. یک سگ تازی داشت که لباس هم تنش می‌کرد. همیشه قلاده دستش بود و با این سگ می‌آمد اردوگاه. یادم هست آن شب آمد و خیلی سروصدا کرد که بگیرید بخوابید. اگر ببینم کسی بلند شده، پدرش را در می‌آورم. در همین حین من متوجه شدم سر و صداهایی از وسط اردوگاه می‌آید. کاملاً معلوم بود که عده‌ای دارند از داخل آب رد می‌شوند. قسمت آن بود که من آن شب بلند شوم و آن صحنه را به چشم خودم ببینم. محمودی هی به آن‌ها می‌گفت: «زود باشید! زود باشید!»

داشت با آن‌ها حرف می‌زد و بلند بلند به آن‌ها پرخاش می‌کرد. من بلند شدم، رفتم پیش پنجره. محمودی با چند تا از این درجه ‌دارها و سرباز ها که همراهش بودند، دیدم دور خواهرها را گرفته بودند و داشتند آن‌ها را می‌بردند. نمی‌دانم محمودی چی می‌گفت، ولی به چشم خودم دیدم که یکی از خواهرها که نفهمیدم کدامشان بود، محکم زد توی گوش محمودی. محمودی آدمی بود قسی ‌القلب و از هیچ کاری دریغ نمی‌کرد. یک جلاد به تمام معنا بود. مرخصی که می‌رفت، بچه‌ها جشن می‌گرفتند. آدمی بود که بدون هیچ عذری می‌زد. حتی بعضی موقع‌ها پنجه بوکس دستش می‌کرد و می‌زد. با حالت مست می‌آمد وسط اردوگاه. این ‌قدر می‌زد که همه آن‌ها را سیاه می‌کرد. فارسی هم بلد بود. بالاخره ده سال توی ایران زمان شاه دوره ساواکیش را در شیراز گذرانده بود. یک بعثی به تمام معنا بود. حالا محمودی با این شرایط و این ابهت که برای خودش داشت ـ ‌آدمی که توقع داشت وقتی وارد اردوگاه که می‌شود، همه اسیرها خبردار بایستند و وقتی وارد اردوگاه می‌شد، اگر کسی جنب می‌خورد، صد نفر با کابل می‌ریختند سرش ـ نمی‌دانم چی گفت که یکی از این خواهرها عصبانی شد و زد توی گوشش. محمودی کاری نمی‌ توانست بکند؛ چون می‌دانست بچه‌های ما در مورد این خواهرها خیلی حساس هستند. می‌دانستند اگر یک وقت دست از پا خطا کنند، اردوگاه به هم می‌ریزد. البته آن‌ها خودشان کوه بودند.»

رُحماءُ بَینَهم

«آسایشگاه کناری ما جای اسرای عادی بود. شب سوم و چهارم من را بردند آن‌جا. کنار آن‌ها راحت ‌تر بودم. آن شب نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز «محمد»، سرباز عراقی، من را صدا زد. یک ساندویچ برایم آورده بود. فکر می‌کرد خیلی لطف کرده است. سه روز بود که به ما غذا نداده بودند. گفتم اگر ساندویچ هست برای همه بیاور و گرنه من هم مثل بقیه. آن ساندویچ هم شام خودش بود. دور و برش را نگاه می‌کرد و با اضطراب اصرار می‌کرد که بگیرم. ساندویچ را گرفتم. دادم به یکی از بچه‌ها که لقمه کند و به همه بدهد. بعد از این‌ که همه مختصری از آن ساندویچ خوردند، بلند شدم و رفتم تا از محمد تشکر کنم. محمد پشت پنجره بود. چشم‌هایش پر از اشک شده بود. گفت «تو مسلمانی، نه من.» دو سه بار این را گفت.»

خدا را با تمام وجود و تک‌ تک سلول‌هایم لمس کردم

و او که فرمود «لَقد خَلَقنا الاِنسانَ فی کبد» چه زیبا در آن تنگناهای سخت خودش را نشان می‌داد.

«هیچ ‌کس زندان و اسارت را دوست ندارد، اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تک‌ تک سلول هایم لمس کردم. در آن‌ جا به تمام سؤالاتی که سالیان سال در ذهنم بود، از طریق خداوند و بدون دسترسی به هیچ‌ گونه منبعی دست یافته بودم. معنویت خاصی در آن‌ جا حاکم بود. آن ‌جا سرزمین امام حسین(ع) بود، سرزمین مولا امیرالمؤمنین(ع). قطعاً باید این احساس را می‌داشتم، اما از همه این‌ها گذشته، ارتباط با خدا و این ‌که خداوند در تمامی لحظات حی و حاضر و ناظر بر ما است را حس می‌کردم. خداوند وجود خود را با امدادهای غیبی بسیار به من می‌شناساند. هر گاه که احساس می‌کردم دلم تنگ است و فضای اردوگاه و سلول برایم تنگ شده و بر وجودم فشار می‌آورد، خداوند سکینه‌ای را بر دلم می‌گذاشت؛ به گونه‌ای که حس می‌کردم این فضا از بهشت هم زیباتر است. هر چه بود، خدا بود. دلم برای معنویت آن روزها تنگ می‌شود. دلم برای ارتباط زیبایم با خدا تنگ می‌شود. دلم برای صفای قلب خودم که خداوند به من هدیه داده بود، تنگ می‌شود. دلم برای عشق و ایمان تنگ می‌شود. هرگز دوست ندارم به زندان بروم و شکنجه‌های آن روز را دوباره تجربه کنم، ولی اگر آن معنویت باز سراغم بیاید، حاضرم بدترین زندان‌ها را تحمل کنم و از زندان جسم خارج شوم.

بشکند قلمی که نمی‌تواند حق مطلب را ادا کند. کاش بشکند!

دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 8:15

 اولین مسئولیت جنگی که زنان، به صورت خود جوش وهمپای مردان بر عهده گرفتند، جنگیدن با دشمن بعثی بود، حتی آنان قبل از مردان، کوکتل مولوتف ساختند، تا به جنگ تانک های عراقی بروند که قصد داشتند از مرز شلمچه بگذرند. البته تهیه و به کار بردن کوکتل مولوتف، ابتدایی ترین کار رزمی خواهران و زنان به شمار می آید، بعدها آنها خود را به سلاح مجهز کردند تا مردانه با دشمن بجنگند:
در قبرستان خرمشهر زن 65 ساله ای را دیدم که تفنگ ام یک بردوش داشت. گفتم: مادر چه می کنی؟ گفت: پسر و دخترم آنقدر جنگیدندتا شهید شدند و این جا خفته اند. می روم راه شان را ادامه دهم. هر چه او رامنع کردم، نپذیرفت و گفت: باید از دینم، دفاع کنم. این تنها وظیفه شماپسرانم نیست، بلکه وظیفه من هم هست. جنگید و سرانجام با ترکش خمپاره شهید شد). (همایش، 1382: 205)
زنان رزمنده در خرمشهر، کارهای دیگری را نیز بر عهده داشتند که مراقبت از تسلیحات، تسلیح رزمندگان، نگهبانی از پیکر شهداء، توزیع سلاح بین رزمندگان از آن جمله بوده است. در جبهه های دیگر هم وضع به همین صورت بود. مثلا در گیلان غرب، یک زن، چند سرباز عراقی ودر شادگان، چهار شیر زن، هشت سرباز بعثی را به اسارت در آورند. خانم فاطمه نواب صفوی، به همراه گروه چریکی شهید چمران و در ناحیه سوسنگرد، اسلحه به دست گرفت و جنگید. یک زن سوسنگردی با آردمسموم نان پخت و با آن تعدادی از عراقی ها را از پای در آورد، و باز دراین شهر مادر شهید الحانی، یازده سرباز عراقی را به خانه اش دعوت می کند، به آنها غذا می دهد، و زمانی که آنها به استراحت پرداختند و به خواب رفتند، او در اتاق را قفل می کند و بسیجی ها را با خبر می سازد، وخود او هم با چوب دستی به جان آنها افتاد. داستان این زن شجاع را مقام معظم رهبری، این گونه نقل کرده است:
(به خاطر دارم در سوسنگرد خانم عرب مسنی زندگی می کرد که همسرش نابینا بود. ایشان با وجود این که چهل پنجاه سال داشت، خیلی شجاعانه و در حقیقت مردوار از شهر دفاع می کرد. معروف بود که باچوب دستی، چند سرباز عراقی را انداخته است). (مافی، 1376: 125)
صحنه های رزم زنان، اگر چه اندک بود، ولی اولا، تا پایان دفاع مقدس کم و بیش ادامه یافت، و ثانیا، تاثیر عمیقی بر روحیه رزمندگان داشت. به علاوه، زنان نقش های اطلاعات رزمی فراوانی را انجام دادند. خانم حورسی از مدافعان خرمشهر در این باره می گوید: (ما از آن لحظه ای که به نیروهای شناسایی ملحق شدیم، کار شناسایی دشمن، خنثی کردن بمب، شناسایی ضد انقلاب و پیدا کردن رد پای آنها در شهر و روستاها رادنبال کردیم). (قاسمی، 1383: 22)
نوع دیگر کار اطلاعاتی و امنیتی را خواهران بسیجی انجام می دادند، آنها در لباس امدادگر و پرستار به شناسایی منافقینی دست می زدند که به صورت ناشناس به بیمارستان ها سر می زدند، تا به تعداد شهداء ومجروحان جنگ و... دست پیدا کنند، و آن را در اختیار عراق قرار دهند.

دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 7:45

(بخش پایانی)

کوچکترین شهید بمباران مجلس عزاداری حضرت فاطمه ( علیهاالسلام) دخترم، فاطمه بود . سال قبل، در همان مجلس، اولین حرکتش را احساس کردم . در من، جان گرفت، و در جریان بمباران 8 ماهه بود .

از همان موقع که به دنیا آمد، به اطرافیانم می گفتم: کاش فاطمه بزرگ شود . چون دیدن آینده اش آرزویم بود . بعد از تولدش، او را به جمکران بردم و در محراب مسجد از آقا خواستم که مرگش را شهادت قرار دهد و البته دعایم خیلی زود مستجاب شد ... .

در طول دوران بارداری، هر وقت وضو نداشتم، حرکتی نداشت . اما به محض وضو گرفتن، حرکتش را حس می کردم! برایم خیلی عجیب بود و عجیب تر از آن زندگی 8 ماهه اش ... .

فاطمه سادات در طول 8 ماه که در کنار ما بود، حتی یک شب نخوابید! نه مریض بود، نه گریه می کرد و نه درد داشت، اما تا اذان صبح بیدار می ماند و در گهواره اش شب زنده داری می کرد . و بعد از اذان صبح می خوابید .

مسائل پیرامونش را به طرز تعجب آوری درک می کرد . مثلا وقتی وضو نداشتم، گویا متوجه می شد و حتی قطره ای شیر نمی خورد .

از بعد از شهادتش، مرتب به خوابم می آید . مخصوصا اگر به گلزار شهدا بروم و بر سر مزار او نروم، شب حتما به خوابم می آید و آنقدر گریه و بی تابی می کند تا به من بفهماند که ناراحتش کرده ام . هر چه در خواب تلاش می کنم، نه آب از دستم قبول می کند، نه شیر . گاهی اوقات خواب می بینم که در حال دفن کردنش هستم . اما دائم سرش را تکان می دهد و صورتش را از خاک بیرون می آورد و مظلومانه نگاهم می کند . شرمنده اش می شوم . سعی می کنم بیشتر به سراغش بروم .

نامگذاری اش برایم خاطره تکان دهنده و ماندگاری است . قبل از تولد، به همه می گفتم که نام فرزندم زینب است . وقتی هم که به دنیا آمد، در دو نام بحث می کردیم; زینب و نورالسادات . اما پدرش موقعی که برای گرفتن شناسنامه به ثبت احوال رفته بود، پرسیده بودند: نامش؟ جواب داده بود: فاطمه!

نمی توانستیم به کسی بگوییم که نامش فاطمه است، چون همه فقط به زینب و نورالسادات فکرمی کردند . مجبور شدیم بگوییم: نورالسادات و همه به این نام صدایش می زدند .

بعد از شهادت، بالای سر جنازه نوشته شده بود: «فاطمه سادات حسینی » . نمی گذاشتند به طرفش بروم . می گفتند: این که دختر تو نیست . همه تعجب زده بودند . حتی نامش را هم بی بی فاطمه ( علیهاالسلام) انتخاب کرده بود .

خوابی که بعد از شهادتش دیدم، تنها التیام بخش دلتنگی های من است; به جایی رسیدیم و از من جدا شد . پرسیدم: بچه ام کو؟ اتاقی را نشانم دادند و گفتند: به اینجا وارد شده است . نگران نباش . در این اتاق، فاطمه زهرا ( علیهاالسلام) از فرزندانش نگه داری می کند . نگاهی به سردر اتاق انداختم; روی تابلویی نوشته بود: «فاطمیه » .

دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 6:48

آنچه در ادامه از نظر می گذرد خاطراتی است از اولین بمباران هوایی شهر مقدس قم، به نقل از خانم زهرا سادات مؤمنی (از اساتید محترم جامعة الزهرا) که انفجار در منزل پدری ایشان اتفاق افتاده است و البته همزمان با ایام فاطمیه و در مجلس عزاداری حضرت زهرا ( علیهاالسلام) .

«چادر متبرک، کفنی برای 3 شهید»

یکی از همسایه ها، چادر نو دوخته بود . با همان چادر هم وارد مجلس شد، و گفت: چون شنیدم مجلس نظر کرده بی بی فاطمه ( علیهاالسلام) است، گفتم: برای اولین بار، در مجلس حضرت ( علیهاالسلام) می پوشم .

حامله بود . یکی از بچه هایش را هم آورده بود . هر سه با هم شهید شدند .

بعد از شهادتش، دیدم که چادر نو و متبرک، کفن خودش شده بود و فرزندانش . چادرش را اولین بار در مجلس حضرت زهرا پوشید و آخرین بار هم ...

«مزد سجده های طولانی »

صبح از خواب بیدار شدیم و آماده برای روضه . خواهر 13 ساله ام بغض کرده بود . انگار می خواست فقط گوشه ای بنشیند و گریه کند . نه صبحانه خورد، نه ناهار . نماز ظهرش را که خواند، خم شد و رفت به سجده . همیشه سجده هایش طولانی بود . اما این بار از همیشه طولانی تر . طاقت نیاوردم . در حالی که بچه در بغلم بود، بالای سرش رفتم و به شوخی پرسیدم: جعفر طیار می خوانی؟

این را چند بار تکرار کردم تا بالاخره آهسته سر از سجده بلند کرد . صورتش شده بود، سرخ سرخ . احساس کردم در این سجده طولانی، حاجت بزرگی طلب کرده . اما چه حاجتی؟ در 13 سالگی؟ نمی دانستم .

جنازه اش را که برای تدفین آوردند، کفنش را کمی باز کردیم . تربتی کنار صورتش بود . همه به هم نگاه می کردند; با تعجب و حیرت . هیچ کس نمی دانست این تربت از کجا آمده، کنار صورت خواهرم!

تمام لحظات، فقط با خودم زمزمه می کردم: چه زیبا مزد سجده های طولانی اش را گرفت . شاید مادرم زهرا ( علیهاالسلام) ... .

«حجاب در بیهوشی »

مادرم را که از زیر آوار بیرون آوردم، بیهوش بود . آنقدر بینی و دهانش از خاک و گل پر شده بود که نمی توانست نفس بکشد . هیچ کس امید به زنده ماندنش نداشت . برانکارد آوردیم . برای بردنش سعی می کردیم تا می توانیم با انگشت گل ها را از دهانش بیرون بکشیم تا نفس بکشد . اما نمی شد . کمی که گل ها را خارج کردیم، صدای بی رمقی که از گلویش خارج می شد، فقط می گفت: چادرم ... چادرم ... چادرم ...

احساس کردم که به هوش آمده است . چادرش را کشیدم روی صورتش و گفتم: چادرت همین جاست .

در بیمارستان تا روز بعد زیر سرم و شستشوی معده و دهان و بینی بود، تا این که گل ها خارج شد و حالش بهتر شد . جریان را که برایش تعریف کردم، گفت: اصلا نفهمیدم چه شد و مرا کجا بردید . متوجه هیچ چیز نمی شدم .

باورم شد آنچه را که بارها در کتاب ها خوانده بودم . انسان در حالت بیهوشی، بخشی از مغزش کار می کند و مافی الضمیرش را می گوید . مافی الضمیر مادران شهدا، فقط حجاب است و چادر ... .

معمای نوزادی که زنده ماند!

مجروحان را داخل آمبولانس گذاشته بودیم و آماده حرکت . ناگهان نگاهم خیره شد به نوزادی که وسط خیابان افتاده بود! نفهمیدم چه طور خودم را کنارش رساندم . هنوز زنده بود . روسری سفید کوچکی به سر داشت . سرش شکسته و قنداقه و روسری اش یکپارچه خون ... خیلی کوچک بود; تقریبا 10 یا 20 روزه . از زمین بلندش کردم و دویدم به سمت آمبولانس . لب خشک و گریه هایش دلمان را می لرزاند . کمی شیر خورد و آرام شد، تا رسیدیم به بیمارستان و تحویلش دادیم . تمام مدت، همه در این فکر بودیم که نوزاد 10 روزه وسط خیابان چه می کرد؟ چرا فقط سرش شکسته؟ و ...

بعدها فهمیدم بر اثر شدت موج انفجار از پنجره طبقه بالای ساختمانی پرتاب شده بیرون . هنوز نمی دانم چه طور با آن شدت به زمین برخورد کرده و فقط سرش شکسته بود؟!

هیچ کس فکر نفس کشیدن نبود

خودم را به سختی از زیر آوار بیرون کشیدم . تمام صحنه های قبل از انفجار، پرده ای شده بود جلوی چشمانم . مرور می کردم شور و شوق وافر همه را، هنگام ورود به مجلس . در ذهنم تداعی می شد، هق هق گریه های بی وقفه مادران و دختران ... . به یاد می آوردم زمزمه «یا وجیهتا عند الله اشفعی لنا عند الله » را که با صدای مهیب انفجار و دود غلیظ بمباران درهم آمیخت .

به خود آمدم . صدای «یا فاطمه » و «یا زهرا» را زیر آوار می شنیدم . برگشتم که شاید بتوانم نجاتشان دهم . هرجاکه صدا می آمد، ویرانی های بمباران را کنار می زدم تا سرشان را بیرون بیاورم . کمی که می توانستند نفس بکشند به سمتی اشاره می کردند و التماس، که بغل دستی شان را نجات دهم . تا سر و صورت دیگری را از زیر آوار بیرون بکشم، خاک هایی که بالاتر بود برمی گشت روی نفر قبل . این ماجرا چندین بار تکرار شد . گویی هیچ کدامشان فکر نفس کشیدن نبودند . کنار هر که می رفتم می گفت: «بغل دستی ام » . آن قدر این عمل را تکرار کردند تا چند نفرشان زیر آوار شهید شدند .

یاد ماجرای معروف صدر اسلام افتادم . آن ها لب تشنه، شهید ایثار آب شدند و این ها، بی نفس، شهید ایثار نفس کشیدن ... .

دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 6:46

حتما به خاطر بسپارید

عصر روز 24 دی ما 1365، یکی از حماسه های ماندگار دفتر خاطرات دفاع مقدس استان قم است .

در این روز که مصادف با 13 جمادی الاول (روز شهادت حضرت فاطمه زهرا ( علیهاالسلام) بود، ده ها تن از زنان انقلابی قم; در مجلس عزاداری حضرت فاطمه ( علیهاالسلام)، شراب شهادت را از دست های آن بانو نوشیدند و سر مست از وصال شدند .

این بمباران، که به عنوان اولین بمباران موشکی قم ثبت شد، رازهای ناگفته ای را در خود نهفته است که بسا گشودن این رازها پرواز سبک بالانه اندیشه را در آسمان حق و حقیقت خلوص و ایثار طلب می کند .

خانم زهرا سادات مؤمنی (یکی از اساتید جامعة الزهرا ( علیهاالسلام)) که از نزدیک شاهد لحظه به لحظه این حوادث بوده اند و مراسم عزاداری - بر اساس رسم هر ساله شان - در منزل پدری ایشان برگزار می گردید، خاطرات زیبایی از آن روزها را برایمان نقل می کنند البته به دلیل طولانی بودن این خاطرات، بر آن شدیم که آن ها را موضوع بندی و در شماره های متمادی تقدیم حضورتان می شود .

فراموش نکنیم آن چه در ادامه می آید تنها گوشه هایی از مظلومیت زنان درس آموز مکتب فاطمه ( علیهاالسلام) است; مظلومیتی به رنگ «پرواز در فاطمیه ...» .

رؤیای خانم سادات

راس ساعتی که اعلام کرده بودیم، تمام اتاق ها پر شد! همه با ذوق و شوقی وصف نشدنی، وارد مجلس می شدند! هر چه چای می آوردم، زود تمام می شد! حتی یک نفر هم نمی گفت چایی نمی خورم . بعضی ها 6، 7 تا چای خوردند! اما باز هم اشاره می کردند; چای بیاور!

کیک ها را که تعارف کردم هر کس یکی، دو تا می خورد و چند تا هم می گذاشت در کیفش!

داشتم کلافه می شدم از تعجب، تا آن روز همسایه هایمان را این طوری ندیده بودم . رفتم داخل آشپزخانه و به خواهرم گفتم: شک ندارم یک اتفاقی افتاده . همه امروز عوض شده اند . او هم با من موافق بود و همین فکر را می کرد . اما هیچ کس نمی دانست چه خبر است جز یک نفر . بالاخره «خانم سادات » همه ما را از تعجب درآورد .

پیر زن 70 ساله ای بود . پاک، متدین و البته آماده مرگ! خودش بارها می گفت: هر شب موقع خوابیدن در را باز می گذارم تا مرگ راحت تر به سراغم بیاید! شب شهادت حضرت زهرا ( علیهاالسلام)، در عالم رؤیا دیده بود که حضرت ( علیهاالسلام)، در خانه ما مشغول نماز خواندن است و همه کسانی که در روضه هستند، به ایشان اقتدا کرده اند .

صبح زود به همه همسایه ها خبر داده بود که مجلس امروز نظر کرده حضرت زهراست و خلاصه همه با اشتیاق وافر به مجلس می آمدند . خوابش را که برایم تعریف کرد، علت اشتیاقشان را فهمیدم، اما اندکی پس از بمباران، تازه متوجه شدم چرا همه فرق کرده بودند ... .

بعد از بمباران، کیف هایشان را که باز می کردیم، هنوز کیک هایی که برداشته بودند در کیف ها بود . آن ها تبرک دنیایی می جستند و به تبرک اخروی رسیدند . بی آن که بدانند تا چند لحظه دیگر، میهمان سفره بی بی فاطمه اند ... .

توسل واصل

نگاهم را دور تا دور مجلس گرداندم . همه حال و هوای دیگری داشتند .

بندهای دعای توسل، گویی روضه ای بود که آتش به خرمن دل های شیفته شان می زد . خواندند و گریستند و ناله زدند، تا آن جا که لب ها مزین به توسل بی بی فاطمه ( علیها السلام) شد; یا فاطمة الزهراء یا بنت محمد یا قرة عین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا ...

هق هق گریه ها، تجلی شوریدگی سرها و سینه های متوسلان به اهل بیت ( علیهم السلام) بود و زینت جلوس عاشقانه شان . لحظه ای بعد، فضا عطر آگین نغمه «یا وجیهة عند الله اشفعی لنا عندالله ...» بود که ناگهان ...

ناگهانی ترین حادثه پیوند خورده با اعماق فاطمیه، رخ داد ... .

صدای انفجاری مهیب و دلخراش، در فضای خانه، که نه، در تمام شهرمان پیچید . زنان و دخترانی که تا دقایقی پیش نجواگر یا فاطمة الزهرا ... یا وجیهة عندالله بودند، پیکرهاشان در زیر خروارها خاک، از نگاه ها دور شد و آن ها که زنده بودند، صدای ملکوتی یا زهرا و یا فاطمه شان از لابه لای سنگ ها و خاک ها هنوز هم به گوش می رسید .

در زیر آوار هم لطف و احسان فاطمه ( علیهاالسلام) را می طلبیدند و از درد و ناله، اثری نبود!

... چه زیبا از «مادر» ، برات شهادت و جانبازی گرفتند! و او شفیعشان شد برای بهشتی شدن ... ! !

کاش ما هم یکبار این گونه توسل بخوانیم .

ادامه دارد ...

دسته ها : زن و دفاع مقدس
سه شنبه 1389/6/30 6:46
X