اعتراف مي كنم وقتي بچه بودم فك مي كردم اگه وسط يه برناه كاري برات پيش اومد تلويزيون خاموش كني بعد برگري از ادامش ميتوني فيلم ببيني؛ يه بار بايد ميرفتم نون مي گرفتم با خواهرام داشتيم حاج زنبور عسل مي ديدم وسط كارتون اونارو راضي كردم و تلويزيون خاموش كردم كه وقتي برگشتم با هم بقيشو ببينيم. 
ارسالي از دوست خوبمون 
k_behrouz
سه شنبه بیست و ششم 2 1391

توي ده پدريمون يه خورده زمين كشاورزي داريم و تابستونا واسه درو و كاراي ديگه با فاميلا 3-4 روز ميريم اونجا.
يه نفر توي ده هست به اسم اسماعيل ميرزا كه اين يارو رو از بيكاري، كردنش مسئول مخابرات روستا. (يه خورده هم شنگول ميزنه)
خلاصه تابستون پارسال رفته بوديم روستا ، بعد از درو، من و 2 تا از پسر عمو هام كنار روستا مشغول گوني كردن ِ گندم بوديم كه يهو ديديم ميرزا داره با دستپاچكي از پشت بلنگوي مسجد ده، نطق ميكنه:

اهالي محتِرَم... تِوجه بفرماييد...
از شهر زنگ زِدن گفتن: داريم مخابراتِ مركزي ر ِ ميشوريم، تلفناتُن ِ اَ پيريز بكشيد كه آب نره داخليش...

ما رو ميگي آقا در جا خشكمون زد
بعد چند ثانيه، روي خاك خر غلط ميزديم از خنده
تا شعاع 1 كيلومتري همه جنبنده ها دل و رودشون از خنده پيچ خورده بود..

شنبه بیست و سوم 2 1391

دوم ابتدايي كه بودم بعد از زنگ آخر دوستم كه خيلي باهاش جور بودم گفت كه به ياد قديما كه با هم همسايه بوديم بريم خونمون، 
خونه ي ماهم باهم فاصله داشت.
خلاصه منم رفتم يه 10 دقيقه اي موندم اونجا ، با استرس تمام برگشتم خونه وقتي رسيدم غروب شده بود و فقط آبجي بزرگم خونه بود از اونجايي كه منو هميشه دس مينداخت بهم گفت خاك تو سرت كجا بودي مامان و بابا اومدن مدرست ديدن نيستي رفتن اداره پليس. منه خاك برسرم از پليس مي ترسيدم گفتم الاناست بيان منو بگيرن بندازن زندون آقا گريه زاري اي راه انداخته بودم كه نگو اين آجيه ماهم نميگفت بهم كه مامان خونه همسايس باباهم هنوز سركاره آقا يه نيم ساعتي اين گريه زاري ادامه داشتو منم منتظره پليس.
يهو مامان اومد خونه ديد كه من گريه مي كنم و اينا... منم منتظره كتك... خودمو آماده كرده بودم كه بخورم. گفت چرا گريه ميكني ؟؟
منم گفتم مامان غلط كردم بخدا ديگه نميرم كليم به دوستم فحش دادم مامانه گفت: چي مي گي كجا رفتي ؟؟ نگو اين مامان اصلا هواسش به دير اومدن من نبود. بعد آبجيم خنديد منم تازه دوزاريم افتاد، اما هي گريه مي كردم، بعد مامان واسه اينكه گريه نكنم بهم پول داد منم رفتم يه فلافل خريدم خوردم حسابيم بهم چسبيد چون نه كتك خوردم نه رفتم زندان.

شنبه بیست و سوم 2 1391

از وقتي كنكور ارشد رو دادم از علافيه زياد رنج ميبرم....تا اينكه امروز با خودم عهد كردم يه كتاب 400 صفحه اي كه دو ساله خريدمشو تنها كاري كه كردم اين بوده كه صفحه اولش خاطره روزي كه خريدمو نوشتم رو بخونم...اومدم برنامه ريزي كردم روزي 30 صفحه شو بخونم و امروز روز اول بود....بازش كردم ديدم با فهرستو...گفتگوي نويسنده با خواننده و اينا....كتاب از صفحه 31 شروع ميشه...به خاطر همين بستمشو...تصميم گرفتم از فردا بخونمش....:))))))))


يه همكلاسي دختر داشتيم، طفلك خيلي ساده بود. يه روز باهاش قرار داشتيم واسه آزمايشگاه دير رسيديم. گفت چرا دير كردين؟ دوستم گفت: سلف بوديم!
- ساعت 4 عصر؟! سلف كه الان تعطيله!
- داشتيم ديگا رو مي شستيم!
- ديگ؟! مگه شما بايد بشورين؟!
ديدم باور كرده زدم به لودگي: آره! هر ترم قرعه كشي مي كنن يه بار تو ترم نوبتت ميشه، ما پارتي داشتيم امروز شستيم. بعضيا بدشانسن شب امتحان نوبتشون ميشه!
آقا اين رفت تو فكر...
فرداش ديدم عين ماده پلنگ زخمي اومد طرف ما! نگو بعد ناهار رفته تو آشپزخونه سلف التماس و زاري كه بزارن ديگ بشوره!
آشپزا فك كردن نذر داره يا خله، گذاشتن بشوره، بعد گفته: بي زحمت اسم منو از قرعه كشي خط بزنين، شب امتحان به من گير ندين! اونا هاج و واج! قضيه رو گفته آشپزا تركيدن :))))
سرآشپز سلف سر اين جريان هميشه هوامونو داشت و ته ديگ و گوشت قلمبه ميذاشت برامون...

پنج شنبه بیست و یکم 2 1391

اعتراف ميكنم وقتي كوچيك بودم
مخصوصا بازي هاي فوتبال
هميشه فكر ميكردم {زنده}يعني همه زنده و سرحالن
وقتي هم بازيكني زمين ميخورد همش نگران بودم نكنه بنويسه مرده
كلي غصه ميخوردم


تابستون بود و من تقريبا ده سالم بود, يچيزايى راجب گنج و زير خاكي شنيده بودم كه جو گيرم كرده بود, 
بدجور تو باغچه حياط دنبال زير خاكى ميگشتم,
حتى به دوستام گير داده بودم كه اگه باغچه دارين بيام خونتون از توش گنج دربيارم,!!!
يروز به سرم زد از تو ظرفا يه چندتا كاسه برداشتم بردم حياط باغچه رو شروع كردم به كندن تقريبا نيم متر گود شد!!!
كاسه هارو شكستم ريختم تو چاله بعد خاك ريختم روش!
فردا صبحش پاشدم به مامانم گفتم ديشب خواب ديدم از تو باغچه زير خاكى پيدا كردم!!!
الان ميرم ميگردم پيداش ميكنم!!!
مامان بيچارم شاخ دراورده بود:-D
رفتم كاسه شكسته هارو دراوردم خوشحال و خندان دويدم تو حال به مامانم نشون دادم كاسه هارو داد زدم هوراااااااااااااااا ديديدى پيداش كردم ديدى پولدار شديم!!! چشاش چهارصدتا شد:-D
خواست دعوام كنه بخاطر شكستن كاسه ها ولى بعدش سرمو گذاشت رو شونش نازم كرد گفت "خوب ميشي پسرم, اينجورى نميمونى"!!

پنج شنبه بیست و یکم 2 1391

يه روز مامانم اومد بهم گفت فروغ نمي دونم امير (داداشمه) چشه چند يكي دو روزه چشاش قرمزه منم فكر كردم منظورش اينه كه امير معتاد شده گفتم نه مامان امير اهل مواد نيست خيالت راحت. يهو ديدم مامانم چشاش برق زد و به يه جا زل زد گفت يعني مي گي معتاد شده من فكر كردم مشكلي با دختري چيزي داره ناراحته گريه كرده. بعد همچنان به زل زدن و فكر كردنش ادامه داد از قيافه مامانم فهميدم داداشم بدبخت كردم به طور غير عمد البته.


اعتراف ميكنم تو دبيرستان بچه ها باهام لج بودند..هرروزباهمه دعواميكردم..ميزدمااا ولي كتك خورم هم ملس بود.. يبار يكي از بچه ها لگد زد تو باسنم.. اولش گفت اخ... ولي من طوريم نشد...فرداش كه اومد مدرسه پاش شكست.. ي لحظه فك كردم چون سيدم اهم گرفته بودش ولي نگو لگدو كه زده بوده پاش شكسته ولي گرم بود... چندماه گذشت همه فكر كردن اتفاقي بوده .. اين دفعه يكي ديگه لگد زد تو باسنم اونم پاش شكست...ديگه رسماتومدرسه معروف شدم... از اون به بعد هيچكي جرأت نداشت دست بم بزنه... تازه چندبار هم نزديك بود سرودست بشكونم...

پنج شنبه بیست و یکم 2 1391

آقا من اعتراف مي كنم هر وقت داداشم وسط بازي فوتبال پلي استيشن ميرفت دستشويي تركيبشو عوض مي كردم ...
 روبرتو كارلوسو مياوردم دفاع خلاصه گند ميزدم توش ... اوف ... حال ميداد :D 
حسام


من وحشتناك از سوزن امپول ميترسم صبح با مامانم رفتم ازمايشگاه سر يه موضوعي ازم خون بگيرن از شانس ما نمونه گيري خواهران هم مرد بود نوبت من كه شد به يارو گفتم شما كه يه قطره خونمو لازم دارين چرا اينهمه خون ميگيرين؟اونم صاف ورداشت تو چشام نگاه كرد گفت ما خون خواريم بقيشو ميخوريم ...


چندوقت پيش خياطي درس ميدادم.
هميشه ثبت نام ميكنيم و هروقت تعداد به حدِ نِساب رسيد كلاس رو شروع ميكرديم
تو فرم ثبتِ نام يه گزينه اضافه كردم كه هنرجو بايد سر وقت سر كلاس حاضر بشه و بخشش هم ندارم و هركس كه از اين قانون سرپيچي كنه حتمن از كلاس ها محروم ميشه
سه جلسه از كلاس ها گذشته بود و يه هنرجو هنوز نيومده بود
به كسايي كه ميشناختنش گفتم كه بهش پيغام بدن اگه جلسه بعد نياد سر كلاس حتمن حذف ميشه
(الكي اداي يه آدم هاي يه بداخلاق رو درميارم. دلم نمياد كسي رو اخراج كنم)
هميشه در طول كلاس بين هنرجوها ميشينم. اينطوري راحت ترم
نيم ساعت از كلاس گذشته بود كه هنرجوي يه هميشه غايب اومد تو اولين كاري كه كرد ميزم رو نگاه كرد وقتي بخيالش ديد نيستم بلند بلند شروع كرد صحبت كردن،
اين زنيكه كه خودش از همه ديرتر مياد ديگه اين پيغام پسغام ها چيه واسم ميفرسته؟؟؟
تا يكي اومد بهش بگه استاد نشسته من بهش اشاره كردم كه ولش كن
بهش گفتم لابد بنده خدا(يعني خودم) كار داشته و ديركرده
گفت: نــــــــــــــــــــه تو چه ساده ايي من ميشناسمش زنيكه چاقِ زشتِ جوش جوشي يه ترشيده هيچي بارِش نيست فقط ادا داره
منم يه نگاه به آيينه انداختم گفتم: من جوشي نميبينم
هي دوروبرش رو نگاه ميكرد ميگفت مگه كجاست كه نميبيني؟؟؟
منم آيينه رو نشونش دادم گفتم اينا ديگه اين توئه
با سرعتِ كاترين(وم پاير ديرز) در رفت و ديگه پيداش نشد.

پنج شنبه بیست و یکم 2 1391

برو بمير : برو گمشو !
بميرم برايت : خيلي دلم برايت مي سوزد !
مي ميرم برايت : عاشقتم !
مي مردي ؟ : چرا كار را انجام ندادي ؟
مردي ؟ : چرا جواب نمي دهي ؟
نمرديم و ... : بالاخره اتفاق افتاد !
مرديم تا ... : صبرمان تمام شد !
مرده : بي حال !
مردني : نحيف و لاغر !
مردم : خسته شدم!
من بميرم ؟ : راست مي گويي

شنبه دوم 2 1391

تو دوره دبستان، يه بار ميخواستم از مدرسه جيم بزنم، صبر كردم وقتي همه رفتن بيرون وفقط بابام مونده بود خونه، رفتم دم در ، درو باز كردم ، داد زدم :" بابا خدافظ. من رفتم"
" خدافظ"
تق! درو كوبيدم بهم و يواشكي برگشتم تو كمد رختخوابها زير يه دشك دراز كشيدم واستتار كردم!بابام هم يه پتوي تا شده آورد گذاشت توي كمد و منو نديد!
بعد چند دقيقه صداي باز وبسته شدن در خونه اومد وبابام رفت...منم از جايگاهم اومدم بيرون و شاد وشنگول پريدم وسط هال كه...
با بابام فيس تو فيس در اومدم!!موبايلشو جا گذاشته بود!
نمي دونين با چه ذلت وخواري اون روز با يه عالمه تاخير رفتم مدرسه!
بعد ازونم تا چند وقت بابام آخرين نفر ميرفت از خونه بيرون و قبلشم توي همه كمدا و زير همه تخت وميزهارو چك ميكرد!


زماني كه حدودا 9 ساله بودم؛ تفريحم اين بود كه وقتي جوراب پوشيدم، پامو روي فرش بكشم و به يه نفر ديگه دست بزنم تا جرقه بزنه!!!
يه بار توي يه كتاب خوندم كه اين كار رو با دمپايي ابري اگه انجام بدي، جرقه ي قوي تري مي زنه. اين مطلب توي ذهنم مونده بود......
نوروز شد و رفته بوديم خونه مادربزرگم عيد ديدني، ديدم كنار سالن يه دمپايي ابري هست. يه مرتبه افكار شيطاني به سراغم اومد...
رفتم پوشيدم و عين مونگولا حدود نيم ساعت پامو رو زمين مي كشيدم! بعد رفتم جلوي همه انگوشتمو زدم به نوك دماغ بابام!!!!
آنچنان جرقه اي زد..... كه فكر كنم كل محل صداشو شنيدن!!
موهاي جفتمون عين برق گرفته ها سيخ شده بود و همه مات و مبهوت نگاه مي كردن و نمي فهميدن چه اتفاقي افتاده!
از لحظات بعد از اون اتفاق؛ به علت ضربات سنگين وارد شده، چيزي يادم نمياد!!!

شنبه دوم 2 1391

اعتراف ميكنم دوران بچگيم هروقت يه فيلم خارجي ميديدم (اون موقع نميدونستم دوبله چيه) بعد اينكه تموم ميشد ميرفتم ساعتها تمرين ميكردم كه ببينم چجوري ميشه دهنتو وا كني حرف بزني ولي صدات چند ثانيه بعد بياد يا چجوري ميشه جمله رو بگيو دهنت رو ببندي ولي صدات همچنان تا چند ثانيه ادامه داشته باشه خلاصه پدر فككمو در مياوردم تا اينكه بعد از مدتي به اين فكر افتادم كه ايرانيا موهاشونو بيرون نميزازنكه پس اينا چجوري فيلم بازي ميكنن چرا پليس نميگيرتشون ؟؟؟ و سرانجام پس از روزها تفكر به اين نتيجه رسيدم كه اونا ايرانياي مقيم خارجن مخصوص رفتن اونجا فيلم بازي كنن بفرستن واسه ما :)))))


يه بار بچه كه بودم مهمون از شهرستان داشتيم اين مهمون صبح زود دشك و پتو ذو جمع كرده بود گذاشته كنار اتاق,منم پا شدم واسه اينكه مامانمو اذيت كنم رفتم لاي دشك خوابيدم بعدش خوابم برد!حالا مامانم اصلا نفهميده بود كه من. ٣بيدار شدم چه برسه به قايم شدن! بعدش رفته بود صدام كنه ديده بود نيستم كپ كرده بود!هيچي ديگه ساعت٢ بعد از ظهر بيدار شدم ديدم مامانم داره زار ميزنه همه همسايه ها هم دورس جمعن!
جاي همتون خالي كتك مفصلي خورديم!ايشالا قسمت همه بشه!

شنبه دوم 2 1391
X