صفحه ها
دسته
توجه
دختر پرستار زیبای مسیحی(5مطلب)
{ یتیم نوازی ممنوع ؟نماز.دعا. آش رشته.غیبت آزاد}
www.qaraati.ir
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 64229
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
  تقدیم به استاد خداد مردی بنّا که سالها در پایگاه خدمت کرد امروز اورا دوباره با تیشه وماله اش با موهای سفید وپاهای بی رمق دیدم کسی که هیچ ادعایی نداشت روزها در شهر کار می کرد وشبها در پایگاه خدمت گاهی اوقات هم به جبهه می رفت منزل محقر وکوچکی داشت که حتی آب نداشت وخانواده او از فشاری آب سر کوچه منبع آهنی کوچکی را پر آب می کردند تقدیم به انان که بدون مزد بدون کمترین مزدی سالها در پایگاه مساجد خدمت کردند.... نویسنده : شریف رضا تنها پسر خانواده بود که با نذر ونیاز فراوان مادرش وتوسل به ائمه ومعصومین خداوند به این خانواده عطا کرده بود خواهر بزرگ او سالها بود که انتظار داشتن برادری را از خدا آرزو می کرد تا اینکه در یکی از روزها ی خوب ماه شعبان خداوند چشم این خانواده راروشن کرد وپسری به آنها دادکه به احترام مشرف شدن به زیارت امام هشتم نام اورا رضا گذاشتند رضا از همان کوچکی استعداد خاصی داشت بطوریکه توجه هر کسی را بخود معطوف می کرد رضا هرروز نکته تازه ای یاد می گرفت دعا ها وقران خواندن در منزل آنها باعث شده بود که او چیزهای زیادی بیا موزد رضا در خانه سجاده پدرش را باز می کرد وبه هر طرفی برای خودش نماز می خواند شیرین کاری هایش دوست داشتنی بود او همرا پدرش به مسجد محله می رفت کفش های خودرا درون پلاستیک می گذاشت وهمراه خود حمل می کرد بعد از نماز هم می ایستاد تا بزرگترها خارج شوند وصحبت پدرش با امام جماعت به اتمام برسد آنگاه همراه پدر به خانه برمی گشت واین باعث شده بود توجه امام جماعت مسجد وبزرگتر های محل به اوتوجه کنند رضا مکبر هم شد وبخوبی وشیرینی این کار را انجام داد بعد از مکبری بود که در یکی از شبهایی که امام جماعت مسجد کلاس قرآن گذاشته بود متوجه شدند که صوت رضا هم دل نشین است واز آن موقع رضا اذان مسجد را هم بعهده گرفت صدای اذان او آنقدر زیبا بود که کم کم بچه های محل هم جذب مسجد می شدند رضا به بچه ها پیشنهاد می دادکه هر دفعه یک نفر مکبر شود ویک نفر اذان بگوید هر تازه واردی فوری متوجه این موضوعات می شد .رضا دوستان مسجدی فراوانی پیدا کرد ه بود دوستان واقعی وبی آلایش رضا حالا بزرگتر شده بود راستی نگفتم شاطر نانوایی محل خیلی رضا را دوست داشت بارها او دیده بود که این جوان خوش کلام نوبت خودرا به پیرمردان داده است وخودش بی نان رفته حتی جند بار شاطر برایش نان گذاشته اما او امتناع کرده ودر صف مانده است.رضا در دوران دبیرستان خود با محیط جالب تری مواجهه شد دبیرستان جوخاصی داشت اثرات جنگ تحمیلی به مدرسه ها هم نفوذ کرده بود کلاس ها بخاطر بمباران تعطیل می شد کلاس ها گاهی از کنترل معلم خارج بود داخل مدرسه بیل مکانیکی زمین را می چال می کرد تا سنگر دسته جمعی بسازد آن قسمت دبیرستان با آجرو سیمان مقداری را درست کرده بودند تعدادی لوله بخاری هم برای هواکش گذاشته بودند .ادامه دارد...
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
  راستی بگویم آن برادر کمیته ای هم در جریان در گیری خیابانی با منافقین شهید شد خادم مسجد به رحمت خدا رفت تعدادی از بچه های مدرسه شهید شدند که یاد وخاطره آنها هنوز در مدرسه ها مشاهده می شود .امروز دیگر سنگر جتو مسجد وجود ندارد اما جای دیوار وسقف آن بر دیوار مسجد اثری گذاشته است برای همیشه تاریخ داغی بزرگ خاطره ای زیبا .اتاق پایگاه پشت مسجد هم تبدیل به انباری مسجد شده است اما هنوز تابلو پایگاه بی ادعا وسخن با یک میخ آویزا شده است  هنوز با یک میخ با قدرت وتوان دستش را به لبه بام گرفته است هنوز هم نمی خواهد کنده شود هنوز چشم به استاد خداد ها رضا ها کامبیز ها ومهشید ها دارد هنوز فریاد می زند هر چند خداد را رمقی نمانده است . دیگر تفنگ ام یک معنی ندارد دیگر گشت درون کوچه ها وجود ندارد دیگر درگیری نیست دیگر کسی درون اتاق پایگاه باپتو نمی خوابد دیگر کسی بدون مزد نگهبانی نمی دهد دیگر کسی در جای سرد نمی خوابد دیگر کسی صبح کارگری نمی کند وشب نگهبانی نمی دهد دیگر پاهای استاد خدادادتوان ندارد با دوچرخه خود تا پایگاه رکاب بزند دیگر خدادد با سطل نمی تواند منبع خانه خود را پر آب کند دیگر خدادآموزش ام یک نمی دهد ... حالا گشت الگانس است حالا شام مرغ است حالا دیگر پیاده وجود ندارد حالا بیسیم وتلفن همراه زیاداست حالا همه درجه دارند حالا از پشت بیسیم همدیگر را می شناسند خداداد الگانس نداشت نشان ومدال نداشت کیلومتری حق ماموریت نمی گرفت تفنگ ام یک وچهار بسیجی همراه او با پای پیاده در ون کوچه می گشتند .حتی پول کفش خودش را با بنایی بدست می اورد هیچگاه کسی به او کفشی نمی داد نشان ومدالی نمی دادحالا موشک شهاب داریم حالا اسلحه کلاش وام نوزده داریم حالا ماهواره داریم حالا توپ های دور زن داریم در یک کلام قدرت آهن داریم .خداداد عاشق بود عشق به بچه های پایگاه عشق به آرامش شهر عشق به اینکه مبادا منافقین شهر را به آشوب بکشند او می خواست خانواده ها خیالشان آسوده باشد . او عاشق خمینی بود ....آیا خداداد ورضا هم داریم ؟کجا یند کدام اداره قیافه اشان چطوری است با دوچرخه رکاب می زنند یا الگانس دارند اصلا خداد اد اسم الگانس راهم بلد است جی پی اس می داند .صدام همه اینهاراداشت حتی بهتر از این .نه الان بلکه سی سال پیش آن موقع که بعضی ها همان دوچرخه اطلس نشان خداداد راهم نداشتند رنگ وصدای این امکانات هم به گوش کسی آشنا نبود  همه چیز داشتند اما .اما اما خدادا ها را نداشت اگر صد تا نیمه خداداد داشت دیگر صدام نبود هزاران دا م بودنه از الگانس تو خبری بود ونه از ماشین صفر من ونه از و یلای  توتقدیم به استاد خداد اد گچ کار وبنای محل و........

نویسنده :شریف

نظر دهید ادامه دهم یا نه

E-mail:abotlbz@gmail.com

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 کامبیز بلاخره بصدا در آمد وگفت بخدا آقارضا اگر من روی تخت وخوشخواب نخوابم  دق می کنم داخا خانه ما سه تا بخاری نفتی ارج داریم من در منزل چند تا فقط پتوی گلبافت شمس دارم .رضا نگذاشت ادامه دهد وحرف تو حرف او انداخت بقیه بچه ها هم مثل او بودند .اذان صبح شوع شد خادم مسجد با مهربانی خاصی بچه ها را برای نماز بیدار کرد وضو گرفتند همگی با امام جماعت نماز صبح را با لذت خاصی خواندند .هرچند آن روز در کلاس چهارم انسانی همگی خواب آلود بودند وچرت می زدند معلم هم نتوانست در س تاریخ را بخوبی بدهد یکی یکی آنها را از کلاس خارج کرد تا آبی به صورت خود بزنند تا اینکه زنگ مدرسه بصدا در آمد ودرس تاریخ هم ناتمام برای هفته دیگر گذاشته شد مهشید کامبیز کامران کامکار کوروش و............ درخواب آلودگی شب گذشته . کلاس درس چهارم جنب وجوش تازهای یافته بود تعداد زیادی به انجمن اسلامی مدرسه رفتند واز آقا رضا خواستند که آنها هم پایگاهی شوند آقا رضا گفت یک قطعه عکس با یک کپی شناسنامه ویک اراده قوی عضو می شوید .در شب جمعه سوم شعبان بود که تعدادزیادی از بچه به حضور استاد خداداد بنا مسئول پایگاه  خاتم الانبیائ رسیدند واز آن روز به بهد عضو پایگاه شدند .استاد خداد هم آنها را جهت آموزش چهل وپنج روزه بسیج به بسیج شهر معرفی کرد چند روز بعد دوره آموزشی آنها در پادگان آموزشی همرا با استاد خداد وآقا رضا شروع شد . آموزشی آنها تمام شد وبارها وبارها به جبهه رفتند وبرگشتند هر کدام از آنها برای گرفتن سربند یا زهرا از دیگری سبقت می گرفت کانالهای هویزه وجنوب نیزارها وسنگر ها شاهد فداکاری آنها بود .امروز هر کدام از آنان در اداره ای مشغول خدمت هستند اما استاد خدادادهمان بننای مهربان است که دیگر نای کارکردن ندارد اما دلی مهربان وخاطری آسوده از ادای تکلیف داردکامبیز وکامران رادیدم در اداره ای که  مسئولیت مهمی داشتند اما اسم خودشان را خداداد گذاشته بودند پلاک هویت جبهه رادرون کیف خود نگهداری می کرد وسر بند وپاکت نامه های ارسالی رزمندگی خود را همراه با سربند یازهرا وجفیه رنگ ورو رفته خودرا هنوز نگهداری می کرد  

یادگارهایی هم از تیرو ترکش درون بدنشان هست که جای دیگری باید گفت ...

ادامه دارد...
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 را تنظیم می کرد  حال وهوای خاصی در پایگاه بوجود امده بود همه یک قدو یک اندازه ه9م سن وسال با افکار مختلف اما هدف مشترک  داخل بچه ها مرد میانسالی با قد متوسط کت مشگر رنگ نشسته بود وبا حمید حرف می زد با دیدن اقا رضا بلند شد وهمدیگر را در آغوش کشیدند  اوکسی نبود جز بنای محل استاد خدادداد آقا رضا اورا معرفی کرد او مرد خوبی است سالها در پایگاه خدمت می کند همه بچه ها اورا دوست دارند هر مدتی یکبار جبهه می رود هر زمانی میرود بمن می گوید پایگاه را کنترل کن در برابر این کار حقوقی هم نمی گیرد اصلا پایگاه حقوق ومزایایی ندارد ما هم در خدمت او هستم او روزها درون شهر بننایی می کند وشب ها به پایگاه می آید .در این هنگام بود که پاترول کمیته جلو پایگاه ایستاد واسم شب را به استاد خداد داد او هم برگ را به آقارضاداد تا به پاس بخش اول بدهد .کمیته ایها آدم های خاصی بودند هرکس از دور آنها را می دید فکر می کرد خشن هستند وغیره اما بچه ها متوجه شدند که او مهربان است وخندان آنطوری که فکر می کردند نیست احمد از بچه های نوبت اول پست نگهبانی بود همراه با کمکی خود وتابلو ایست وتفنگ ام یک خود در حالیکه لباس خاکی وپوتین پوشیده بود بطرف سنگر جلو مسجد حرکت می کرد  مسئول پایگاه گفته بود سر ساعت دوازده نگهبانی شوع شود نه کمتر نه دیرتر احترام به مردم بگذارید وتوصیه های ادبی دیگر .سه نفر هم تا صبح به ترتیب پاس بخش بودند غلام- یعقوب –تقی هرکدام دوساعت پست ها هم دونفره بود یکی داخل سنگر ودیگری با تابلو کنا ر خیابان پاس بخش بی سیم مرتبط با کمیته را هم بگوش بود وهماهنگ پاس بخش اسم شب را گرفت وبه نگهبانهاداد حرف وحدیث وفداکاری عملیات چند روز قبل رزمندگان از زبان استاد خداد که تازه از جبهه آمده بود وجود بچه مدرسه را شاداب می کرد وبه توان رزمندگان افتخار می کردند وسوالات جدیدی برایشان ایجاد می کرد استاد هم با حوصله جواب می داد.یکی از بچه ها گفت آقا رضا اسم شب را همه می دانند او گفت نه لزومی ندارد همه بدانند تنها چیزی که به نگهبانها داده شد فقط یک چایی بود که توسط خادم مسجد درست شد در ضمن هر نگهبانی که ساعتش تمام می شد داخل اتاق پایگاه می رفت وپتو به سر می کشید وکنار آن یکی می خوابید .

از شانس بد آن شب در مسجد نفت هم نبود خادم مسجد هم به اندازه کوپن خود نفت داشت اما با همه اینها ساعت دوونیم متوجه شد یک قوری نفت داخل چراغ ریخت وآنرا روشن کرد خادم مسجد مرتب تاصبح پتوی آنهارا کنترل می کرد تا سرما نخورند ...

ادامه دارد...

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 هرروز سنگ های مسجد را با مهربانی تمام براق می کرد تمیزی مسجد عطر وگلابی که خادم مسجد به قرآنها می زد جلوه ای دیگر بود. بلاخره رضا وبچه های کلاس چهارم درون مسجد تجمع کرده بودند آنها می خواستند از نزدیک بدانند درون پایگاه ومسجد چه خبر است چه می گذرد اینها چه کسانی هستند وآن نگاه  افراد چه نگاهی است وهزاران سوال دیگر  تا اذان مقداری فاصله بود  رضا گفت بچه برویم اطاق پایگاه دلهره واضطراب خاصی در درون بچه ها ایجاد شد اتاق پایگاه چگونه اتاقی است چه دارد چه نظمی دارد حتما اثر انگشت می گیرند یا شاید عکس می گیرند چگونه باید وارد شد چه آدابی دارد چه به آنها می دهند برای چی کار می کنند چگونه وهزار چیز دیگر .بعد از حرکت به سمت پشت مسجد یکی از بچه های پایگاه با کلیدی قفل اتاق کوچکی را در حال باز کردن بود درب را باز کرد اتاقی به اندازه حدود بیست متر با موکت رنگ رو رفته سبز رنگ چند عدد پتوی سر بازی طوسی رنگ یک عد چراغ علاالدین  قوری وکتری وچند عدد لیوان یک صندوق آهنی قفل دار ویک جعبه چوبی  با دودسته طنابی .همگی بچه ها  یکی یکی  داخل اتاق نشستند در همین اثنا یکی از بچه های پایگاه هم وارد شد وبا رضا شروع به صحبت کردن کرد او گفت مشگل خاصی نداشته ایم فقط شب گذشته کمیته برایمان اسم شب نیاورده  ما هم شب گذشته گشت را نرفتیم پست جلودرب راهم با احتیاط گذاشتیم در ضمن یکی از تفنگ های ام یک خراب است یکی هم جعبه تنظیف ندارد رضا برای بچه های کلاس چهارم  گفت کمیته برای ما اسم شب می آورد ما از ساعت دوازده شب تا شش صبح حق گذاشتن پست ایست وبازرسی داریم هر گونه گشت داخل کوچه ها هم با هماهنگی کمیته ها واجازه آنهاست.  اسم شب ترکیب شده از سه قسمت دو قسمت عد دویک قسمت اسم به اینصورت ( 29 علی 12) اسم شب به مسئول پایگاه داده می شود او هم آنرا به پاس بخش سرشب می دهد پاس بخش هم آنرا به نگبان تابلو بدست می دهد وقتی پست اول تمام شد پاس بخش پست را تحویل پاس بخش بعدی می دهد .یکی از بچه ها گفت مگر به همه اعلان نمی کنید افراد کنجکاو نمی شوند رضا گفت بچه های ما هرکدام سرشان به کار خودشان است ولزومی نمی دانند که هر چه را کنجکاوی کنند اگر مصلحت باشد به آنها هم می گوییم .گاهی اوقات ممکن است در یک شب چند بار اسم شب عوض شود در این هنگام صدای اذان از مناره مسجد بلند شد بچه های پایگاه همراه با بچه های کلاس چهارم انسانی بطرف وضوخانه وحضور در نماز جماعت رفتند نماز اقامه شد وقرار شد بچه ها بعد شام دوباره در پایگاه تجمع نمایند قرار ساعت یازده ونیم شب .

ساعت یازده ونیم شب بود آقا رضا همراه مهمانهای خود به پایگاه آمد بچه های پایگاه هر کدام در گوشه ای مشغول کار خود بودند در گوشه ای محمد به رحمان فیزیک درس می دادودر کنار دیگر امید داشت قران می خواند آنطرفتر هم یکی داشت لوح نگبانی شب آینده ...

ادامه دارد...

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 بدتر از همه گاهی اوقات می بایست در خدمت کمیته ها هم باشی حالا به هر دلیلی نیرو کم داشتند بسیجی پایگاه را  همراه خود می بردند .اما آن سال مشگل دیگری در مدرسه بوجود آمده بود چهارمی ها در گیر شده بودند رضا که همیشه نقش حلال مشگلات را داشت در معرکه حاضر شد به کلاس چهارم انسانی Aرفت متاسفانه با شلوغی ودسته بندی خاصی مواجهه شد روی تخته سیاه نوشته شده بود شعار هر فدایی نان مسکن آزادی ویکی از برادران هم در حال نوشتن شعار خود زیر آن بود شعار هر فدایی جفتک یونجه طویله  رضا سری به تاسف جنبانید وآنها را به سکوت دعوت کرد  همه منتظر واکنش رضا بودند آن روزها از کمیته های انقلاب اسلامی  هر منافقی بشدت می ترسید وقتی پاترول زرد رنگ کمیته از خیابانی می گذشت نفس ها درسینه حبس می شد عده ای جوان از خود گذشته وبی باک که همرا ه هم دست در دست با تمام توان وقدرت با اراذل واوباش ومنافق برخورد می کردند قاطع وطوفنده .هیچکس داخل کلاس جرات حرف زدن را نداشت رضا آرام وآهسته تخته پاک کن ابری را بر داشت وشعارها را پاک کرد آنها ترسیده بودند که مبادا رضا آنها را به کمیته تحویل دهد ترس سراسروجود آنان را فرا گرفته بود . رضا گفت بچه بیایید مثل همین تخته پاک کن زنگارهای درون را پاک کنییم بیایید با هم باشیم یکدل ویکرنگ بیایید مثل همین تخته کینه ها را از دل کنار بزنیم بیایید دوست باشیم  دل بچه ها آرامش گرفت .رضا به بچه های کلاس چهارم A گفت من پشنهاد می کنم یک شب در پایگاه مهمان ما باشید اگر بد بود هرکس راه خودش اگر خوب بود هم چه بهتر شما بیایید تا باهم آشنا شویم تا کدورت ها برود شما از خانواده اتان اجازه بگیرید بطور حتم موافق به مسجد آمدن شما هستند  رضا گفت  من عضو پایگاه مسجد هستم  از خانواده اتان اجازه شما را می گیرم .چند تا از بچه ها چیز های جالبی گفتند : یکی گفت آقا رضا می گویند داخل پایگاه شما ها مغز بچه مردم را شستشو می دهید دیگری گفت میگن شما فریب می دهید تا به جبهه بفرستید  دگری گفت ما نمی خواهیم شهید شویم دیگری گفت در جبهه غنیمت هم می گیرند. یکی گفت آن چیه که داخل مغز بچه می ریزید . یکی دیگر هم گفت آقا رضا پدرومادرم گفته اصلا پایگاه نرو هرکس چیزی می گفت ونگاهی جدا گانه به پایگاه داشت یکی می ترسید یکی وهرکس به تعبیر خود نظری داشت .در هر جهت رضا آنهارا به مسجد وپایگاه دعوت کرد قبل از نماز اذان همه جلو مسجد باشند وقتی  

از خیابان  عبور می کردی سنگر جلو درب مسجد با سوراخ ها وسقف سیمانی خود با با رنگ های قشنگ پرچم جمهوری اسلامی ایران مزین شده بود وآرم الله آن چون نگینی بر تارک آن می در خشید پله های سنگی مسجد یکی یکی بالا می رفت وگام های استوار اعضای پایگاه ونماز گزاران را به حیاط مسجد هدایت می کرد حوض آب شش ضلعی حیاط مسجد وآب خنک درون آن اعضائ وضوی نماز گزار را نوازش می کرد مهربانی امام جماعت مسجد وبی ادعایی او خادم پیر مسجد وجاروی دسته بلند او دست مال دستی او که ...

ادامه دارد...

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 اوضاع خاصی وجود داشت عده ای هم به عنوان انجمن اسلامی فعالیت می کردند آنها به بچه دبیرستانی هایی که جبهه را دوست داشتند معرفی نامه به بسیج می دادند اگر کسی می خواست پایگاه بود یک قطعه عکس ویک معرفی نامه از انجمن می گرفت وبه پایگاه معرفی می شد تعدادی از تصاویر شهدای مدرسه هم بدون قاب داخل انجمن بود هرچند کار می کردند اما دلخواه نبود فقط کار را زمین نگذاشته بودند .داخل کلاسها هم وضع طوری دیگر بود افراد حزب اللهی معمولا زود شناخته می شدند واضح بگویم تابلو بودند .حزب الله اینطوری تعبیر شده بود آنها مقداری ریش گذاشته بودند حالا به هر اندازه یکی فقط چانه اش ریش داشت آنرا مرتب می کرد تعدادی هم تمام صورتش وعدهای هم روی جانه وروی گونه هایشان مقداری ریش در آورده بود البته آنها مشخصات دیگری هم داشتند دگمه آستین پیراهن آنها وهم چنین دگمه پراهن شان را تا زیر گلو می بستند عطر زدن هم برایشان عادی بود .ازاینها که بگذریم اورکت کلاه دار کره ای رنگ ورو رفته هم وجه متمایز کننده آنها بود در گیری هرروزه هم می شد عده ای احترام می گذاشتند عده ای بی تفاوت بودند عده ای از پشتیبانی کمیته انقلاب اسلامی از آنها می ترسیدند وعده ای هم درگیر می شدند  .شعار نویسی برروی تخته سیاه علیه هر گروه حکایت دیگری داشت هرکس از گروه دلخواه خود حمایت می کرد یکی حزب الله بود یکی منافق وغیره وغیره یکی می نوشت مردم قرآن را بخوانید دیگری می نوشت نهج البلاغه را بخوانید آن یکی می نوشت مردم را بخوانید بحث های سیاسی ادامه داشت ناگفته نماند بیشتر کلاس چهارمی ها تشنج آفرین بودندرضا با همه وجود خود تلاش می کرد آنچه حق می باشد را اجرا کند با محبوبیتی که در برخورد با بچه ها داشت در همان سال اول دبیرستان توجه همه را به خود معطوف کرد وباعث شد به مسئولیت انجمن اسلامی تن بدهد رضا با همه خوب بود وحتی کسانی که مخالف بودند اورا دوست داشتند از ابتدای سال دوم همه را بیشتر مجذوب خود کرد با هماهنگی زیادی توانسته بود در خارج از ساعت اداری وگاهی می شد اداری کلاس اسلحه شناسی توسط بسیج برپا می کرد جذب بیشتری برای جبهه می کرد بچه هایی که جبهه می رفتند واز درس عقب می افتادند رضا کارهای آنها راسامان می داد وبا همکاری تعدادی معلم که فداکاری می کردند کلاس جبرانی می گذاشت .تبلیغات جبهه وجنگ در اوج خود بود اعزام پی اعزام  آن سال بیشترین افراد مدرسه به جبهه رفته بودند رضا همه این افرادرا در پایگاه مسجد کنترل وهدایت می کرد آنها شب ها  در نماز مغرب وعشائ مسجد شرکت می کردن می رفتن منزل شام می خوردند وساعت دوازده تاشش صبح بصورت نگبان وپاس بخش وپست گردش کوچه ها  انجام وظیفه می نمودند تنها چیزی که در شب می خوردند چای بود آنهم اگر بسیج می داد حتی یک ریال مزد یا سابقه یا چیز دیگر یا امتیازی خاص جهت مدرسه اصلا این خبرها نبود .

فقط بخاطر خدا بدون ادعا بدون هیچ پاداشی سنگینی تفنگ ام یک ولگد سخت تیر اندازی با آن وآموزش ها هر چند وقت یک بار پایگاه را تحمل می کردند...

ادامه دارد...
X