دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1407
تعداد نوشته ها : 2
تعداد نظرات : 7
Rss
طراح قالب

از همون لحظه ای که با پدر و مادرم وارد سالن مهمونی شدیم چشمم بهش افتاد و شور و هیجانی توی دلم به پا کرد... هفته ی پیش هم توی یه مهمونی دیگه دیده بودمش... طول سالن رو طی کردیم و روی یه سری صندلی نشستیم... دوباره نگاهش کردم... درست روبروی ما بود... اینبار یه چشمک بهم زد... لبخند زدم و به اطرافم نگاه کردم... کسی متوجه ما نبود... خودم رو به بی تفاوتی زدم و مشغول گوش دادن به حرفای دیگران شدم... ولی چند لحظه ی بعد بی اختیار زیرچشمی یه نگاهی بهش انداختم... چه ظاهر زیبا و جذاب و با نفوذی داشت... دوباره چشمک زد و هیجانم رو بیشتر کرد...

والدینم حواسشون به گفتگو با بقیه بود... به خودم نهیب زدم که از فکرش بیام بیرون... باز هم متوجه صحبتهای مهمونای دیگه شدم... ولی حواسم اون طرف سالن بود... می خواستم برم پیشش ولی از پدرم و صاحبخونه خجالت می کشیدم... توی دوراهی عجیبی گرفتار شده بودم... دلم من رو به طرفش هول می داد و عقلم خجالت و آبرو رو یاد آوری می کرد... مرتب بهم چشمک میزد... دیگه طاقتم تموم شده بود... دل به دریا زدم و گفتم هر چه باداباد... بلند شدم و با لبخند به طرفش رفتم... وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم... برش داشتم و گذاشتمش توی دهنم!... به به! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود!

دسته ها : طنز
دوشنبه یازدهم 9 1387
X