اسکناس شخصیت 

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم.

و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

و باز دستهای حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهائی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا مشکلاتی که روبرو می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم و کسی به ما توجهی ندارد و خود را شکست خورده می دانیم، ولی اینگونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلائی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را به عنوان یک انسان کامل از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند وخدای بزرگ، آدم پر ارزشی هستیم.

 

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه ششم 7 1387

استجابت دعا

 یک کشتی در یک سفر دریائی در یک طوفان در هم شکست و غرق شد و تنها 2 مرد توانستند نجات پیدا کنند و تا یک جزیره کوچک شنا کنند و خود را نجات دهند.هر دو نمی دانستند که چه باید بکنند اما می دانستند کاری جز دعا کردن از عهده آنها بر نمی آید و برای اینکه بفهمند کدام یک از آنها پیش خدا محبوب تر است و دعایش زودتر مستجاب می گردد، تصمیم گرفتند جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر یک در بخشی از آن به صورت مستقل بماند و دعا کند.

اولین چیزی که آنها از خدا خواستن غذا بود، صبح روز بعد مرد اول میوه ای را که بر روی درختی بود دید و می توانست آن را بخورد اما در قسمتی که مرد دوم قرار داشت، زمین لم یزرع بود.

هفته بعد مرد اول تنها بود و از خدا خواست تا همسری به او بدهد و روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که اتفاقاً به سمت قسمتی از جزیره شنا کرده بود که مرد اولی قرار داشت. در سمت دوم، مرد هنوز تنها بود و چیزی نداشت.

به زودی مرد اولی از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری کرد، روز بعد مثل اینکه جادوئی شده باشه و همه آن چیزهائی که می خواست را به صورت یکجا پیدا کرد. اگر چه هنوزمرد دوم به هیچ چیزی نرسیده بود.

سرانجام مرد اول از خداوند طلب یک کشتی نمود تا به اتفاق همسرش آن جزیره را ترک کنند و روز بعد مرد در سمتی از جزیره که مال او بود کشتی را دید که لنگر انداخته است به همین خاطر مرد به اتفاق همسرش سوار کشتی شدند و قصد داشتند که مرد دوم جزیره را ترک کنند.

او فکر می کرد مردم دوم شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چون هیچ کدام از دعاهایش از طرف خداوند پاسخ داده نشده بود

هنگامی که مرد اول به اتفاق همسرش آماده ترک جزیره بودند ناگهان صدائی غرش وار از آسمان شنید" چرا همراه خود را در جزیره تنها می گذاری و ترکش می کنی ؟ "

مرد اول پاسخ داد" نعمتها برای خودم است ، چون من تنها کسی بودم که برای آنها دعا کردم اما دعاهای او مستجاب نشد و پس سزاوار هیچ کدام نیست "

صدا مرد را سرزنش کرد " تو اشتباه می کنی ، او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچ کدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی "

مرد گفت" به من بگو او چه دعائی کرد که من باید بدهکارش باشم "

صدا گفت " او برای اجابت دعاهای تو دعا می کرد"

شنبه ششم 7 1387

  فقط یک ساعت

یادش می آید وقتی که کوچک بود روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد. او دم در به انتظار پدر نشسته بود.

گفت : بابا، یک سئوال بپرسم؟

پدرش گفت : بپرس پسرم . چه سئوالی؟

پرسید : شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

پدرش پاسخ داد : چرا چنین سئوالی می‌کنی ؟

فقط می خواهم بدانم . بگوئید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

پدرش گفت : اگر باید بدانی خوب می گویم، ساعتی 20 دلار.

پسرک در حالی که سرش پائین بود آه کشید، بعد به پدرش نگاه کرد و گفت : می شود لطفاً 10 دلار به من بدهید ؟

پدر عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خود خواه هستی! من خیلی خسته ام و برای چنین رفتارهای بچه گانه ای وقت ندارم.

پسرک آرام به اتاق رفت و در را بست.

پدر نشست و باز هم عصبانی تر شد. پیش خود گفت : چطور به خودش اجازه می‌دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین چیزی بپرسد؟

بعد از حدود یک ساعت آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچک خیلی تند و خشن رفتار کرده. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آید پسرک از او درخواست پول کند.

پدر به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد و گفت : با تو بد رفتار کردم. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی بگیر.

پسرک خندید و فریاد زد : متشکرم بابا. بعد دستش را زیر بالشش برد و  از آن زیر دو اسکناس 5 دلاری مچاله شده درآورد. پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت : با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی؟

پسرک گفت : برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان 20 دلار دارم. پدر، آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر خانه بیائید و با ما شام بخورید؟

 

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه ششم 7 1387

فرشته بیکار 

روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دیدکه پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،‌گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شما ها چکار می‌کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت:‌این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر   

 

شنبه ششم 7 1387

قدر لحظات

آدم برفی با نور خورشید خانوم چشماشو باز کرد

این اولین باری بود که اونو می دید

آخه بچه ها تازه دیشب ساخته بودنش

اون قدر اون جا موند و به خورشید نگاه کرد

تا یواش یواش آب شد و دیگه هیچی ازش نموند

ولی هیچوقت ,هیچ کس نفهمید که آدم برفی از گرمای آفتاب آب نشد,بلکه از شرم وجود خودش آب شد

از شرم اینکه خورشید بدون هیچ توقعی

با تمام وجود با تمام عشقش به اون تابیده

ولی آدم برفی هیچ کاری نمی تونست در برابر عشقه پاکه اون انجام بده

حالا منو تو که هر روز خورشیدو هزاران آدم مثل خورشیدو کنارمون داریم و از لطف هاشونم خبر داریم

چرااااااااااااااااا قدر این روزا رو نمی دونیم!؟؟؟؟؟؟

شنبه ششم 7 1387

قهرمان واقعی 

رابرت داینس زو- قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت.  قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا رو شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!

شنبه ششم 7 1387

قورباغه ها 

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.


جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...

و مسابقه شروع شد....

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:

"
اوه,عجب کار مشکلی!!"
"
اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."


یا:

"هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!"

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...
جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"
 
 و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف

...


ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....
 این یکی نمی خواست منصرف بشه!

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
 
و مشخص شد که...
 برنده ی مسابقه کر بوده!!!
 
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
هیشه به قدرت کلمات فکر کنید.
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
 پس:
 همیشه....
 مثبت فکر کنید!
 و بالاتر از اون
 

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید! 

شنبه ششم 7 1387

گلی در گلدان نبود 

 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
 دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
 روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
 دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
 سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید .
 روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
 لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
 همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت ...
 همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه ششم 7 1387

کرم و قورباغه 

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکی نبود

آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند

آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند …… و عاشق هم شدند

کرم ، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد ،و بچه قورباغه ، مروارید سیاه درخشان کرم

بچه قورباغه گفت : من عاشق سر تا پای تو هستم.

کرم گفت : من هم عاشق سر تا پای تو هستم . قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنی

بچه قورباغه گفت : قول می دهم

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند . او تغییر کرد

درست مثل هوا که تغییر می کند

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه دو تا پا در آورده بود

کرم گفت : تو زیر قولت زدی

بچه قورباغه التماس کرد : من را ببخش دست خودم نبود

من این پاها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم

کرم گفت : من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی

بچه قورباغه گفت : قول می دهم

ولی مثل عوض شدن فصل ها ، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود

دو تا دست در آورده بود

کرم گریه کرد : این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی

بچه قورباغه التماس کرد : من را ببخش . دست خودم نبود . من این دست ها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم .

کرم گفت : من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .این دفعه ی آخر است که می بخشمت

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند ؛ او تغییر کرد

درست مثل دنیا که تغییر می کند

دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند او دم نداشت

کرم گفت : تو ، سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی

بچه قورباغه گفت : ولی تو ، رنگین کمان زیبای من هستی

آره ، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی . خداحافظ

کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آن قد به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد

یک شب گرم و مهتابی ، کرم از خواب بیدار شد

آسمان عوض شده بود ،درخت ها عوض شده بودند .همه چیز عوض شده بود …

اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود

با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود ، اما او تصمیم گرفت که ببخشدش

بال هایش را خشک کرد .و بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند

آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک قورباغه ، روی یک برگ گل سوسن ، نشسته بود

…پروانه گفت : ببخشید ، شمامروارید

ولی قبل از این که بتواند بگوید : سیاه و درخشانم را ندیدین؟ قورباغه جهید بالا و او را بلعید

و درسته قورتش داد

با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند……

نمی داند که کجا رفته……


 

دسته ها : داستان کوتاه
شنبه بیست و سوم 6 1387

مادری منتظر است 

جان تاد، در خانواده‌ای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهکده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود که پدر و مادرش مردند.

قرار شد که یک عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یک اسب ویک خدمتکار به اسم سزار فرستاد تاجان را که آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی که داشتند به خانه عمه می‌رفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:

 

جان: او آنجاست 

سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.

جان: زندگی کردن با او خوب است؟

سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.

جان: او مرا دوست خواهد داشت؟

سزار: آه، او دریا دل است.

جان: او به من اتاق می‌دهد؟می‌گذارد برای خودم توله سگ بیاورم؟                  

سزار: او همه کارها را جور کرده است.پسرم! فکر می‌کنم کاری کرده که حیرت کنی.

جان: یعنی قبل از این که برسیم نمی‌خوابد؟

سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار می‌ماند. وقتی از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید که توی پنجره شمع روشن کرده است.

و راستی هم وقتی که به خانه نزدیک شدند، جان دید که در پنجره شمعی می‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی که با خجالت نزدیک شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»

جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.

او به جان خانه دومی داده بود.

سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت که مرگش نزدیک است. دلش می‌خواست بداند جان در این باره چه فکر می‌کند. این چیزی است که جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:

 

« عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را  ترک کردم، در حالیکه نمی‌دانستم کجا می‌روم و یا اصلا کسی به فکرم هست یا عمرم به سر رسیده است. راه طولانی بود، ولی خدمتکار دلداریم می‌داد. بالاخره من به آغوش گرم شما و یک خانه جدید رسیدم. آنجا کسی در انتظارم بود و من احساس امنیت کردم. همه این چیزها را شما به من دادید.

 

حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما می‌نویسم که بدانید کسی آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و کسی منتظر شماست.»

 

دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه هفدهم 6 1387
X