تبیان، دستیار زندگی
نزدیک دو ماه بود ، نمایش نامه ای رو تمرین می کردیم . کار آخر معروف ترین نمایش نامه نویس وطنی. هنوز کتاب نمایش نامه اش چاپ نشده بود و هیچ کدوممون نمی دونستیم ، لحظات آخر درام چی می شه...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شمع روشن کیک تولد امیر


نزدیک دو ماه بود ، نمایش نامه ای رو تمرین می کردیم . کار آخر معروف ترین نمایش نامه نویس وطنی. هنوز کتاب نمایش نامه اش چاپ نشده بود و هیچ کدوممون نمی دونستیم ، لحظات آخر درام چی می شه...

صحنه تئاتر

نزدیک دو ماه بود ، نمایش نامه ای رو تمرین می کردیم . کار آخر معروف ترین نمایش نامه نویس وطنی. هنوز کتاب نمایش نامه اش چاپ نشده بود و هیچ کدوممون نمی دونستیم ، لحظات آخر درام چی می شه . خیلی هم به پایانش فکر نمی کردیم . مهم در آوردن نقش بود . هفته ی  آینده روز اول اجرا بود و هنوز تمرین لحظه های پایانی مونده بود  . گفتیم شاید پایان درام اون قدر متفاوت و جالبه که نویسنده و کارگردان صلاح ندونستن بازیگر ها پایانش رو تا روز های آخر بدونن .  شاید هم هنوز آخرش رو ننوشته بودن . نمیدونم . هنوز هم نمیدونم . چون اصلا شرایط طوری پیش رفت که معلوم نشد قصه چی بوده. قصه ی نمایش این بود که گروه نمایشی که هیچ جا تحویلشون نمی گیرن ، می رن توی یه پارک تا شب ها برای مردمی که میان اون جا نمایش اجرا کنن.   دونه دونه از تعدادشون کم می شه .  شب که مردم میرن همه  شون هستن، بعد صبح که می شه یکی کم می شه. هر چند شب یا بهتره  بگم هر چند روز یک بار  می بینن یکی کم شده. همین دونه دونه کم شدنه  قصه ی تکراری هر شبشون را تبدیل می کنه به یه سریال . سریالی که چون واقعیه مشتری پیدا می کنه . اما کسی نمی دونه که این جزو بازی نیست .

با این حال همه هر شب میان تا دنبا له ی نمایش رو ببینن . ما تا این جاش رو بلد بودیم و بقیه ش رو مثل تماشاچی های اون تئاتر داستانی نمی دونستیم . کسی چه میدونه ؟ شاید بازیگرهایی که توی اون تئاتر هم بازی می کردن نمی دونستن چه خبره ؟ نمی دونستن داره بلایی سرشون میاد یا این اتفاق خاص توی زندگیشونه؟  اتفاقی برای زندگی هنری یا شاید برای زندگی واقعی ؟ مگه زندگی هنری جدا از زندگی واقعی بود؟ اتفاقی برای زندگی هنری یا شاید زندگی ؟ زندگی دیگه واقعی یا غیر واقعی نداره . اصلا شاید این اتفاق ، برای ، برای زندگی نبود برای مردگی بود .

سه روز مونده به اجرا و هنوز کارگردان آخر قصه ی نمایش نامه  رو نیاوره . روز قبل  ، یعنی وقتی فقط چهار روز به اولین اجرا مونده بود ، خود نمایش نامه نویس مشهور هم با کارگردان که یه کم کمتر از خود نمایش نامه نویس مشهور بود ، اومدن تا تمرین رو ببینن. هیچ نظری نداد . از اول تا آخر اجرا ی ما لبخند می زد . راضی بود ولی باز هم چیزی از پایان نمایش نگفت .

کارگردان قرار بود امروز ، امروز که فقط سه روز مونده به اولین اجرای عمومی آخر نمایش رو بیاره . داشتیم خودمون رو گرم می کردیم ، کارگردان اومد ، ناراحت بود . گفت که از آخر نمایش خبری نیست . گفت که نویسنده قول داده حتما فردا ، پایانش رو می ده .

تو فکر آدم های نمایش بودم ، آدم هایی که هر روز یکی از تعدادشون کم می شه و هیچ کس هم دنبالش رو نمی گیره که کجان ؟ با این که حضورشون برای اجرا لازم بوده ، اما ظاهرا این فکر ، فکر غلطیه . با این که هر روز یکی از تعدادشون کم می شده اما اجرا به حیات خودش ادامه می ده . تماشاچی ها هم، روز آخر صحنه ی خالی رو به نوعی پایان بندی تعبیر می کنن.

تو فکر آدم های نمایش بودم ، آدم هایی که هر روز یکی از تعدادشون کم می شه و هیچ کس هم دنبالش رو نمی گیره که کجان ؟ با این که حضورشون برای اجرا لازم بوده ، اما ظاهرا این فکر ، فکر غلطیه . با این که هر روز یکی از تعدادشون کم می شده اما اجرا به حیات خودش ادامه می ده . تماشاچی ها هم روز آخر صحنه ی خالی رو به نوعی پایان بندی تعبیر می کنن.

فردای همون روز که فقط سه روز به اجرا مونده بود ، یعنی روزی که فقط دو روز به اجرا زمان داشتیم ، نویسنده سکته مغزی کرد. هر چی کارگردان و همسر نویسنده دنبال پایان نمایش گشته بودن ، چیزی پیدا نکرده بودن . هیچی . ننوشته بود یا نوشته ها رو سر به نیست کرده بود . حالا خودش روی تخت آی سی یو با مرگ یه قل دو قل بازی می کرد و ما وسط صحنه حیرون آخر نمایش بودیم . و بندگان خدا ، نقش های بازی که دونه دونه رفته بودن و معلوم نبود کجان و منتظر بودن نمایش نامه نویس بلند بشه و تکلیفشون رو مشخص کنه.

وضع تماشاچی ها از همه بهتر بود ، چون اصلا از اجرای نمایش شمع تولد کیک امیر خبر نداشتن .

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان