جلو یکى از سنگرها که رسیدیم، من از روى کاغذ، جملات را خواندم. دوستم مراقب بود. ناگهان یک عراقى خیلى قوى هیکل و سیاه و اخمو که عرق گیر تنش بود، همین طور که دست هایش را بالا گرفته و الخمینى الخمینى مى گفت، بیرون آمد.
ما خیلى جا خوردیم، خب! دو تا بچه پانزده شانزده ساله با جثه کوچک بودیم. کمى ترسیدیم اما خیلى زود دوباره روحیه خودمان را به دست آوردیم. من جلو رفتم و خیلى محکم، همان طور که از روى کاغذ مى خواندم، از عراقى خواستم تا دست هایش را بالا بگیرد و بیرون بیاید. به دوستم هم گفتم برو او را بگیر. دوستم هم همین کار را کرد. بعد او را عقب آوردیم و تحویل دادیم.
راوى: علیرضا قلى پور
روزی یکی از رزمندگان رو به دوستش کرد و گفت: «اخوی! تسبیحت را بده یک خط برویم.» و او که آدم حاضر جوابی بود گفت: « اگر رفتی خط برنگشتی چی؟ اگر رفتی، وسط راه بنزین تمام کردی و تسبیح برنگشت چه کسی را باید ببینیم؟»
بچهها سراپا گوش بودند و منتظر بقیهی ماجرا و او همینطور که داستان را به پایان میبرد، سعی میکرد توجه همه را جلب نقطهی آخر قضیه کند.
مرتب راه را باریک میکرد. کار را به جایی رسانده بود که بچهها تندتند بپرسند: بعد، بعد، بعد چه شد، تو چهکار کردی؟ خب، خب؟ خلاصه، همه با هول و هراس به طرف او خیره شده بودند و نگران پایان کار بودند که او گفت: آقا، مارو میگویی؟... «نیش میزند».
صحبت از شکار تانکهای دشمن بود و هرکس در غیاب آرپیجی زن دستهی خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعریف میکرد. یکی گفت: «شکارچی ما طوری شنی تانک را نشانه میگیرد که مثل چفت در که با دست باز کنند، همهی قفل و بندهایش را از هم سوا میکند و مثل شبیخوان مغازههای لوازم و وسایل یدکی میچیند.»
کنارش دیگری گفت: «شکارچی ما مثل شکار یک پرنده، چنان خال زیر گلوی تانک را نشانه میگیرد که فقط سرش را از بدن جدا میکند در حالیکه بقیهی بدنش سالم است و سومی که تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا کردن کلمات مناسب پیدا کرده بود، گفت: «این که چیزی نیست، شکارچی ما هنوز شلیک نکرده، تانکهای دشمن به احترام آرپیجیاش کلاهشون را از سر برمیدارن و براش در هوا دست تکان میدهند و خودشان به استقبالش میآیند».
منبع :کتاب فرهنگ جبهه
مسئول خط بلافاصله به نیروهای جدید گفت: چرا معطل هستید و در یک جا تجمع کردهاید؟ سریع بروید « پشت خاکریز » سنگر بگیرید.
-نیروها همگی تازهنفس و پرشور بودند ولی از اصطلاحات اولیهی نظامی نیز آگاهی نداشتند. مسئول خط فریاد زد: پس اینها کجا رفتند چرا یک مرتبه غیبشان زده؟
-نیروهای تازه وارد آن طرف خاکریز و در دید عراقیها سنگر گرفته بودند. دشمن که آنها را در دید داشت، زیر آتش خمپاره و گلوله قرار داده بود.
مسئول خط با فریاد آنها را صدا زد و به این طرف خواند و پرسید چرا اینگونه عمل کردید؟
آنها با قیافهای حق به جانب گفتند: آخه خود شما گفتید سریع بروید « پشت خط » سنگر بگیرید.
منبع :مجله طراوت
یک شب در کردستان با گلولهی توپ، پشت سنگر ما را زدند. چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر میلرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو میریخت. دور هم جمع شده، در حال گفتوگو بودیم و یکی از بچهها که خوابیده بود، هیجانزده بلند شد و گفت: «صدای چی بود؟» گفتم: «توپ، توقع داشتی چه باشد؟» راحت سر جایش خوابید و گفت: «فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق میترسم!»
از سرما مثل بید داشت میلرزید. شده بود موش آب کشیده. داشتیم میپرسیدیم که: «خوب، حالا کجا رفتی، چه کسی را دیدی؟» و او تندتند میگفت: یک گربه دیدم. یک گربه. و بچهها با تعجب: «گربه؟ خوب که چی؟»
پوتینهایش را به هر سرعتی بود در آورد و آمد به سمت والر: «گربهی عراقی.» تعجب ما بیشتر شد که: «معلوم چی داری میگی؟ گربهی عراقی دیگه چیه، ما رو گرفتی؟» خیلی جدی گفت: «نه جون خودم، خودتون برید سر سه راه ببینید. گربهی سیاهی است که به زبان عربی میگوید: المیو، المیو!»