معرفی وبلاگ
سلام، سلامی به اندازه تمام پست ها و کامنت های این وبلاگک خوشحالم از این که یه نگاهی به با شهدا انداختید در ضمن اکثر مطالب این وبلاگو شهدا مینویسند یعنی من از خودم مطلب نمی نویسم چون فکر می کنم مطلب شهدا بیشتر به خودم و شما کمک می کنه. # اگر مطالب دارای کم و کاست هستش می تونید نظر بدید
دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 83915
تعداد نوشته ها : 192
تعداد نظرات : 10
Rss
طراح قالب
GraphistThem158
آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است. شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم. از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود. - برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟ - والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. سر سپاه زمستونی هم که کار
دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/6/6 20:6
با یکى از دوستان براى پاکسازى سنگرهاى عراقى ها رفتیم. روى تکه کاغذى، چند عبارت عربى نوشته بودند که از روى آن مى خواندیم و به عراقى ها مى فهماندیم خودشان را باید تسلیم کنند.

جلو یکى از سنگرها که رسیدیم، من از روى کاغذ، جملات را خواندم. دوستم مراقب بود. ناگهان یک عراقى خیلى قوى هیکل و سیاه و اخمو که عرق گیر تنش بود، همین طور که دست هایش را بالا گرفته و الخمینى الخمینى مى گفت، بیرون آمد.
ما خیلى جا خوردیم، خب! دو تا بچه پانزده شانزده ساله با جثه کوچک بودیم. کمى ترسیدیم اما خیلى زود دوباره روحیه خودمان را به دست آوردیم. من جلو رفتم و خیلى محکم، همان طور که از روى کاغذ مى خواندم، از عراقى خواستم تا دست هایش را بالا بگیرد و بیرون بیاید. به دوستم هم گفتم برو او را بگیر. دوستم هم همین کار را کرد. بعد او را عقب آوردیم و تحویل دادیم.

راوى: علیرضا قلى پور 

دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/6/6 20:2

روزی یکی از رزمندگان رو به دوستش کرد و گفت: «اخوی! تسبیحت را بده یک خط برویم.» و او که آدم حاضر جوابی بود گفت: « اگر رفتی خط برنگشتی چی؟ اگر رفتی، وسط راه بنزین تمام کردی و تسبیح برنگشت چه کسی را باید ببینیم؟»

دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/6/6 12:31

بچه‌ها سراپا گوش بودند و منتظر بقیه‌ی ماجرا و او همین‌طور که داستان را به پایان می‌برد، سعی می‌کرد توجه همه را جلب نقطه‌ی آخر قضیه کند.
مرتب راه را باریک می‌کرد. کار را به جایی رسانده بود که بچه‌ها تندتند بپرسند: بعد، بعد، بعد چه شد، تو چه‌کار کردی؟ خب، خب؟ خلاصه، همه با هول و هراس به طرف او خیره شده بودند و نگران پایان کار بودند که او گفت: آقا، مارو می‌گویی؟... «نیش می‌زند».

دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/6/6 12:28
امان‌ از دست‌ بچه‌های‌ دسته شهید بهشتی‌! در گروهان‌ و گردان‌ و شایدهم‌ لشکر، یک‌ نفر پیدا نمی‌شد که‌ گذرش‌ به‌ چادر آنها افتاده‌ و بعد با بدنی‌درب‌ و داغون‌، قیافه‌ای‌ وحشتزده‌ و موهای‌ ژولیده‌ از آنجا فرار نکرده‌ باشد!  اگر بچه‌های‌ آن‌ دسته‌ را می‌دیدی‌، باورت‌ نمی‌شد که‌ اینقدر شر و شلوغ‌باشند. به‌ جز حاج‌ محمدی‌ همه‌ زیر بیست‌ و دو سال‌ بودند. کافی‌ بود که‌ از دم‌در چادر آنها بگذری‌ تا همگی‌ با لحنی‌ صمیمی‌ و چرب‌ و نرم‌ صدایت‌ کرده‌ وبه‌ داخل‌ چادرشان‌ دعوتت‌ کنند. اگر با تجربه‌ بودی‌، یعنی‌ دفعه‌ قبل‌ در آنجاپذیرایی‌ شده‌ بودی‌! سریع‌ آیة‌الکرسی‌ می‌خواندی‌ و فلنگ‌ را می‌بستی‌! اماوای‌ به‌ آن‌ روزی‌ که&z
دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/6/6 12:13
آنقدر از بدنم خون رفته بود که به سختی می توانستم به خودم حرکتی بدهم. تیر وترکش و هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالای سرم می گذشت. هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن می شد. دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جانداری در اطراف نبود. تا این که منوری روشن شد و من شبح دو نفر را  دیدم که برانکارد به دست میان به دنبال مجروح می گردند. با آخرین رمق شروع کردم به یا حسین و یا مهدی کردن. آن دو متوجه من شدند. رسیدند بالای سرم. - اولی خم شد و گفت:«حالت چطوره برادر؟» - سعی کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله» - رو کرد به دومی و گفت:« خوب مثل این که این بنده خدا زیاد چیزیش نشده . برویم سراغ کس دیگر.» جا خوردم. اول فکر کردم که می خواند بهم روحیه بدهندو بعد با برانکارد ببرندم عقب.اما حالا می دیدم که بی خبال من شده اند و می خواهند بروند. زدم به کولی بازی:«ای وای ننه مردم!کمکم کنید دارم می سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابی مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد.
دسته ها : خاطرات طنز
سه شنبه 1389/6/2 16:24

صحبت از شکار تانک‌های دشمن بود و هرکس در غیاب آرپی‌جی زن دسته‌ی خودشان، از هنر و شجاعت،‌ دقت و سرعت عمل او تعریف می‌کرد. یکی گفت: «شکارچی ما طوری شنی تانک را نشانه می‌گیرد که مثل چفت در که با دست باز کنند، همه‌ی قفل و بندهایش را از هم سوا می‌کند و مثل شبیخوان مغازه‌های لوازم و وسایل یدکی می‌چیند.»
کنارش دیگری گفت: «شکارچی ما مثل شکار یک پرنده، چنان خال زیر گلوی تانک را نشانه می‌گیرد که فقط سرش را از بدن جدا می‌کند در حالی‌که بقیه‌ی بدنش سالم است و سومی که تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا کردن کلمات مناسب پیدا کرده بود، گفت: «این که چیزی نیست، شکارچی ما هنوز شلیک نکرده، تانک‌های دشمن به احترام آرپی‌جی‌اش کلاهشون را از سر برمی‌دارن و براش در هوا دست تکان می‌دهند و خودشان به استقبالش می‌آیند».

منبع :کتاب فرهنگ جبهه

دسته ها : خاطرات طنز
سه شنبه 1389/6/2 3:33

مسئول خط بلافاصله به نیروهای جدید گفت: چرا معطل هستید و در یک جا تجمع کرده‌اید؟ سریع بروید « پشت خاکریز » سنگر بگیرید.
-نیروها همگی تازه‌نفس و پرشور بودند ولی از اصطلاحات اولیه‌ی نظامی نیز آگاهی نداشتند. مسئول خط فریاد زد: پس این‌ها کجا رفتند چرا یک مرتبه غیب‌شان زده؟
-نیروهای تازه وارد آن طرف خاکریز و در دید عراقی‌ها سنگر گرفته بودند. دشمن که آن‌ها را در دید داشت، زیر آتش خمپاره و گلوله قرار داده بود.
مسئول خط با فریاد آن‌ها را صدا زد و به این طرف خواند و پرسید چرا این‌گونه عمل کردید؟
آن‌ها با قیافه‌ای حق به جانب گفتند: آخه خود شما گفتید سریع بروید « پشت خط » سنگر بگیرید.

منبع :مجله طراوت

دسته ها : خاطرات طنز
يکشنبه 1389/5/31 18:9

یک شب در کردستان با گلوله‌ی توپ، پشت سنگر ما را زدند. چنین مواقعی دیوارها و سقف سنگر می‌لرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو می‌ریخت. دور هم جمع شده، در حال گفت‌وگو بودیم و یکی از بچه‌ها که خوابیده بود، هیجان‌زده بلند شد و گفت: «صدای چی بود؟» گفتم: «توپ، توقع داشتی چه باشد؟» راحت سر جایش خوابید و گفت: «فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم!»

دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/5/30 17:58

از سرما مثل بید داشت می‌لرزید. شده بود موش آب کشیده. داشتیم می‌پرسیدیم که: «خوب، حالا کجا رفتی، چه کسی را دیدی؟» و او تندتند می‌گفت: یک گربه دیدم. یک گربه. و بچه‌ها با تعجب: «گربه؟ خوب که چی؟»
پوتین‌هایش را به هر سرعتی بود در آورد و آمد به سمت والر: «گربه‌ی عراقی.» تعجب ما بیشتر شد که: «معلوم چی داری میگی؟ گربه‌ی عراقی دیگه چیه، ما رو گرفتی؟» خیلی جدی گفت: «نه جون خودم، خودتون برید سر سه راه ببینید. گربه‌ی سیاهی است که به زبان عربی می‌گوید: المیو، المیو!»

دسته ها : خاطرات طنز
شنبه 1389/5/30 17:57
X