بعضی وقتا هست جای بزرگها و کوچیک ها عوض میشه
یعنی چی ؟
یه کارایی هست که تو میخوای انجام بدی ، اما به خودت میگی زشته ! چرا داری بچگی می کنی ؟
پس هیچ کاری نمی کنی 
اما
درست همون کاری که به نظر تو بچگیه ، یه بزرگتر از تو انجام میده که بازم هنوز مثل یه کار بچه گونه می مونه
بیشتر وقت ها هم نمیشه چیزی گفت چون ما کوچیکیم ، بچه ایم ، بی احترامی می کنیم 
اما بزرگترها انجام میدن چون بزرگترن ، عاقل ترن ، به کسی هم بی احترامی نمیشه . اگه هم شد تو غلط میکنی ناراحت بشی
خوشحالم که یه کاری رو " من " انجام ندادم که بعدش عذاب وجدانش برام بمونه
میشد اینجوری نشه ... میشد ... فقط با یه درک متقابل ... فقط با صبر ... فقط احترام به حال و احوال طرف مقابل ... احترام به خواسته های مقطعیش .... میشد ....
 
.....
 
 
 
پنج شنبه 1388/8/28 10:20
 
دوباره شروع از گفتن است ، نا تمام گفتن
که توشاید تمامش کنی.....

دوباره هق هق است و هزاران آه و نشنفتن های تو

من و کاغذ و قلم دربدر وادی حرف
که تو شاید گذری از لب این وادی کنی
و تو شاید کمی گوش کنی ...بشنوی این فریادم

من و این بغض صدا و کمی شور نگاه پشت یک فریادیم
که تو امروز از آن میگذری

خسته ام بس که شنفتم چه بی آوازم
و چرا مسکوتم
و چرا هیچ ندارم حرفی...

وه چه بی فریادم اه چه بی آوازم

من خود ز خود می پرسم که چرا مسکوتم!!
منی که غرق شده در حرفم ... چرا بی حرفم؟؟

من و این بغض صدا خسته از این همه آه 
من همه فریادم من همه آوازم
در دل فریاد ها چه سکوتی اینجاست....
 

دسته ها : ادبی - شعر
شنبه 1388/8/23 10:12
 
 
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز “حوصله ام ابری ست ”
خدا کند که ببارم ...
 
 
( نظردهی غیرفعال ) 
شنبه 1388/8/16 20:3
 
 
 
من خیسِ خستگی ام
بیا شانه هایت را
بالش خیلِ خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را زمین بگذارم ... 
 
دسته ها : ادبی - شعر - به دل نشسته
پنج شنبه 1388/8/14 20:21
 
 پاسخ به سوالات بودار
 
 
لحظه های دلواپسی ، سهم من از زیستن ... 
 
دسته ها : به دل نشسته
شنبه 1388/8/9 17:40
 
 
 
هیچ چیز قابل برگشتن نیست
که زمان می گذرد
و زمان واژۀ محدودیت است
همچنان می گذرد....
 
و نمی آید باز
که بسازیم سلامی به لبی
که بگیریم سحر را ز شبی
 
و اگر مُرد کبوتر در باد
و اگر بغض نشست در فریاد
و اگر خاطره ای تنها ماند
 
و اگر حرف غمی بر جا ماند
و اگر سقف دلی در هم ریخت
و سکوتی هیجان را آمیخت
 
و اگر فکر حقیقت پر زد
و گناه هوسی بر سر زد
و اگر دست سخاوت کم شد
 و اگر روح لطافت غم شد
 
یا که تشویش کلامی را برد
یا ندامت به سوالی برخورد
 
و اگر عشق به ویرانه نشست
شیشۀ عمر وفایی بشکست
 
و اگر لحظۀ باران نرسید
فکر آسودگی جان نرسید
 
یا که خندیدی به اشکی که چکید
هیچ چیز قابل برگشتن نیست
که زمان میگذرد
...
 
دسته ها : ادبی - شعر - به دل نشسته
دوشنبه 1388/8/4 15:37
X