دسته
دوستان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 710880
تعداد نوشته ها : 222
تعداد نظرات : 7
Rss
طراح قالب

دلا دیدی که خورشید از شب سرد

چو آتش سر ز خاکستر برآورد

زمین و آسمان گلرنگ و گلگون

جهان دشت شقایق گشت ازین خون

نگر تا این شب خونین سحر کرد

چه خنجرها که از دلها گذر کرد

زهر خون دلی سروی قدافراشت

ز هر سروی تذروی نغمه برداشت

صدای خون در آواز تذرو است

دلا این یادگار خون سرو است

سایه (هوشنگ ابتهاج)

منبع:سایت تبیان

دسته ها :
جمعه یازدهم 11 1387 11:27

زمانه قرعه نو می زند به نام شما

خوشا شما که جهان می رود به کام شما

درین هوا چه نفسها پر آتشست و خوشست

که بوی عود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید

کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گوهری از گنجخانه ی دل ماست

چراغ صبح که بر می دمد ز بام شماست

ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود

که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

زمان به دست شما می دهد زمام مراد

از آنکه هست به دست خرد زمام شما

همای اوج سعادت که می گریخت زخاک

شد از امان زمین دانه چین دام شما

به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد

که چون سمند زمین شد سپهر رام شما

به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی

طرب کنید که پرنوش باد جام شما

سایه ( هوشنگ ابتهاج )

منبع:سایت تبیان

دسته ها :
جمعه یازدهم 11 1387 11:27

هوا تاریک

فضا دم کرده و سنگین

حصار از هر طرف پیچیده و در هم تنگ

سکوتی تلخ و وحشت‌زا فرا گسترده‌ بال و پر

و من با پیکری رنجور

در این نفرت زده سلول

نشسته با خدای خویشتن تنها

فروغ چشم‌هایم بی‌رمق گشته

بر اندامم حکومت می‌کند لرزه

سرم می‌چرخد از سستی

و می‌آید صدا از بند بند استخوان‌هایم

ولی خرسند و خوشحالم

نمی‌گریم

نمی‌نالم

که در راه خدا اینها و صد مانند اینها سهل و آسان است

شکنجه، زجر و زندان راحت جان است

از آن روزی که بر خود بر نهادم نام انسانی

وزان لحظه که پوشیدم ره و رسم مسلمانی

پذیرفتم همه هر چه رضای کردگارم بود

بریدم دل ز هر چه سد راهش بود

گذشتم از زن و اموال و فرزندان

فدا کردم به راه او جوانی و توان و جان

نخواهم جز رضای او

نپویم غیر راه او

خدایا عشق تو در هر رگ و خونم

به جز تو یار و محبوبی نمی‌خواهم نمی‌جویم

تو ای محبوب و معشوقم

تو ای مقصود و معبودم

ولی و آشنایم تو

انیس و رهنمایم تو

تنم تو، روح و جانم تو، رگم تو، استخوانم تو...

منبع:سایت تبیان

 

دسته ها :
جمعه یازدهم 11 1387 11:27

شک را شکسته خشم تو در بازوان من

انگار قد کشیده ام

انگار طعم حادثه ای را چشیده ام

بازو گشاده ام که زمین آغاز برشکفتن و گفتن را

با انتظار و خاک بگوید

بازو گشاده ام که سرودی از آسمان

آغاز آفرینش باران را با خاک سینه چاک بگوید

من با توام در هر کجای عشق که هستی

من نیز سنگ شعری خود را تا شیشه های پنجره ی بسته سکوت پرتاب می کنم

باید که سد شیشه فرو ریزد

وقتی که پرنده کلام رسولم اندیشناک بال گشودنهاست.

* محمدرضا عبدالملکیان

منبع:سایت تبیان

دسته ها :
جمعه یازدهم 11 1387 11:23
کمیته مشترک ضد خربکاری

اتاق شکنجه در طبقه سوم زندان زنان، مقابل اتاق شماره 11 بود. من تقریباً تیر و مرداد 52 را در آنجا به سر بردم. اتاق شکنجه حدوداً 4×3 متر بود. یک تخت فلزی به ابعاد تقریبی 2/1×2 متر، طنابی برای بستن دست ها و پاها به تخت، چند عدد شلاق در اندازه ها و ضخامت های مختلف، یک باطری ماشین برای تأمین برق باتوم الکتریکی و... از جمله وسایل این اتاق بود.

وقتی متهم را به اتاق شکنجه می آوردند، اگر مهم بود، چند بازجو او را احاطه کرده با هم او را شلاق می زدند، «سین جیم» می کردند یا یکی شلاق می زد دیگری لگد و آن دیگری سیلی. که چاشنی همه اینها فحش و ناسزا بود. هم صدای آنها بلند بود و هم صدای مأمورین. از طرفی هم ممکن بود بقیه زندانیان را هراس و ترس فرا بگیرد که مبادا آن فرد از هم پرونده های آنها باشد. در مدتی که بازجوها مشغول ضرب و شتم و سر و صدا بودند، سایر زندانیان در سلول ها عذاب می کشیدند و در ناراحتی به سر می بردند. هم برای خود و هم برای فردی که شکنجه می شد ناراحت بودند. اصلاً گاهی بازجوها درهای سلول های دیگر را باز می کردند و به متهمین و زندانیان فحش و بد و بیراه می گفتند و تهدید می کردند.

شکنجه ها در آن زمان (شش ماه اول 52) در حد سوزاندن با آتش سیگار و فندک بود. چک و لگد که جای خود داشت. بالاترین شکنجه هم شلاق بود. شلاق با کابل برق. بعضی ها آن قدر سریع در برابر این شکنجه کوتاه می آمدند و حرف می زدند که شکنجه گران به شلاق می گفتند: «مشکل گشا»؛ تازیانه های شلاق به کف پا روی رشته های عصبی اثر می گذاشت. با هر ضربه شلاق، درد تا مغز استخوان آدم را در بر می گرفت و به اصطلاح تا مغز آدم سوت می کشید. تکرار شلاق موجب می شد کف پا گوشت اضافی بیاورد و برآمدگی در کف پا ایجاد شود.

کمیته مشترک ضد خربکاری

آویزان کردن به صورت وارونه و چرخاندن نیز در کار بود. دستبند زدن صلیبی از همه شکنجه ها غیر قابل تحمل تر بود. در این شکنجه فرد را از مچ دست به دیوار صاف یا نرده ای آویزان می کردند که سنگینی بدن موجب کشیده شدن دست ها در طرفین و فشار طاقت فرسایی در مچ و آرنج و کتف می شد. آدم احساس می کرد که هر آن رگ هایش پاره خواهد شد. ادامه این شکنجه و تحمل آن بیشتر از بیست دقیقه ممکن نبود، چرا که دست ها باد می کرد و حرکت خون کند و دست ها کبود می شد، بعد چهار پایه ای زیر پای فرد می گذاشتند و از او می خواستند که حرف بزند، اگر به زبان می آمد که هیچ، اگر دم فرو می بست دوباره چهار پایه را از زیر پایش می کشیدند. یک سال بعد که مرا به ساختمان اصلی بازداشتگاه کمیته آوردند، چندین بار از نرده های دور دایره آویزانم کردند و تا سر حد مرگ شکنجه ام دادند که...

از دیگر شکنجه ها باتوم برقی بود. برای برق آن از باطری های ماشین استفاده می کردند. این باتوم مثل باتوم های پاسبان ها بود منتها باتوم اینها، برقی و لاستیکی بود. داخل سیم کشی و المنت و سر آن قطعه ای فلزی داشت، در دسته آن یک شاسی بود. با فشردن آن، ولتاژ برق باطری وارد باتوم می شد و بدن را می لرزاند. نمی سوزاند، بلکه حالت رعشه به آدم دست می داد.

یکی دیگر از شکنجه های سخت و وحشتناک، آپولو بود که تقریباً از سال 52 در ساختمان اصلی کمیته مورد استفاده قرار می گرفت. وقتی کسی را به آن می بستند، سردردی به او دست می داد که اعصاب و روانش را خراب می کرد، و به هم می ریخت.

جنبه روانی این شکنجه ها بیش از خود شکنجه، افراد را اذیت می کرد. بزرگ کردن بعضی شکنجه ها و شایعه درخصوص آنها، دل زندانی را خالی می کرد. دلهره و وحشت داشتن از شکنجه ای موجب می شد که آدم زودتر مقاومتش شکسته شود.

در مورد ناخن کشیدن، من ندیدم و نشنیدم که بنشینند و با انبردست، ناخن کسی را از بیخ بکنند. وقتی روی ناخن شلاق می زدند، از بیخ می پرید. گاهی هم سه یا چهار سوزن ته گرد را تا نیمه در زیر ناخن فرو می کردند، بعد فندک یا شمع زیر سوزن روشن می کردند. این کار سوزش عذاب آوری داشت. بعد از مدتی زیر این ناخن سیاه می شد، چرک می کرد و بعد از چند روز می افتاد.

و ...

منبع:سایت تبیان

منبع: برگرفته از کتاب خاطرات عزت شاهی( مطهری)

 

دسته ها :
پنج شنبه دهم 11 1387 22:38
زندان

در دوره زندگی مخفیانه، به مرور آنچه را که داشتم از میز و صندلی و کتابخانه فروختم و صرف مخارج زندگی کردم. کفگیر که به ته دیگ خورد، رفتم سراغ یکی از دوستانم که دکان صحافی داشت، محمد کچویی. او از فعالیت های سیاسی ام، و مشکلاتی که در آن غرق بودم خبر داشت. به او گفتم بگذار من به عنوان کارگر روزی دو – سه ساعت در دکانت کار کنم، تا با پولی که می گیرم خرجم در آید. گفت: پول را می دهم ولی نمی خواهد کار کنی. گفتم: نه، من پول یامفت نمی خواهم. کار بلدم؛ کتاب سیمی می کنم، آلبوم می سازم، برش و صحافی هم بلدم، تو هم مزد کارهایم را بده! او قبول کرد و من هم مشغول شدم. کچویی دیگر خیالش از مغازه راحت شد. مدت زیادی نبود که اینجا مشغول بودم که مأمورین ردم را گرفته به در دکان آمدند. آن روز کچویی در مغازه نبود. مرا نشناختند. سراغ او را از من گرفتند. گفتم: نیست چه کارش دارید؟ گفتند: هیچی می خواهیم سفارش ساخت آلبوم بدهیم. من شناختمشان. پرسیدم: نمونه اش را دارید؟ گفتند: نه! چند تا آلبوم جلوشان گذاشتم، یکی شان آلبومی را نشان داد و گفت: این را می خواهیم، ولی باید با خودش (کچویی) صحبت کنیم. ساعت 2 بعدازظهر بود. گفتم: ایشان عصر می آید. پرسیدند: کجا رفته؟ گفتم: روز پنجشنبه و شب جمعه است، رفته دنبال مطالبات، جای مشخصی نیست، خدا می داند! اگر کارش تمام شود زود می آید. تعارف زدم که بفرمایید بنشینید! بعد یکی از شاگردها را فرستادم چای آورد، چای را که نوشیدند، گفتند: ما یک کم بیرون قدم می زنیم، همین جاها منتظرش هستیم تا بیاید. گفتم: هر طور راحتید. کمی این طرف و آن طرف تا وسط های کوچه رفتند و نیم ساعت بعد دوباره برگشتند. در این فرصت مقداری مدرک و اعلامیه که آنجا بود خرد کرده زیر ماشین برش ریختم، گفتند: شماره تلفن ازش نداری؟ گفتم: نه معلوم نیست، کارش خیلی حساب و کتاب ندارد... در همین گیرودار یکدفعه کچویی با موتور «رکس»اش و حسن کبیری سر رسید. خواستند پیاده شوند، اشاره کردم که پیاده نشوید! اما متوجه نشدند و آمدند، بلافاصله قبل از اینکه حرفی بگویند دو کتاب گذاشتم جلوشان و شروع به داد و بی داد کردم و گفتم: آقاجان ما را مسخره کرده اید. پریشب تا ساعت 9 ما را اینجا نگه داشتید که بیایید کتابتان را ببرید، نیامدید، حالا بردارید و ببرید. دیگر اینجا پیدایتان نشود، ما دیگر برای شما کاری نمی کنیم. آنها فهمیدند که من دارم سیاه بازی می کنم و اوضاع قمر در عقرب است، پولی به عنوان اجرت دادند و کتابها را زیر بغل زدند و سریع دور شدند. قبل از رفتن در فرصتی بسیار کوتاه دور از چشم مأمورین به کچویی گفتم تا دو ساعت دیگر اگر آمدم به میدان خراسان که آمدم، اگر نیامدم بفهمید که مرا گرفته اند. سریع خودتان را جمع و جور کنید. بعد از رفتن آنها مأمورها گفتند: چی شد پس، چرا نیامد؟! گفتم: گفتم که کارش حساب و کتاب ندارد. ولی تا عصری می آید! بعد دوباره از مغازه خارج شدند. دیگر آنجا کاری نداشتم. خیالم از فراری دادن کچویی راحت شده بود. وقتی مأمورها تا سر کوچه رفتند و برگردند، به دو شاگرد مغازه گفتم: من می روم، شما عصر که شد به اینها هم بگویید که فلانی نیامد، شنبه می آید. بعد دکان را ببندید و بروید. شنبه هم بازش نکنید تا خودمان خبرتان کنیم.

عزت شاهی

بعد کتم را برداشتم از کوچه پشتی دور شدم. در این میان آنها از همسایه مغازه پرسیده بودند. شما از آقای کچویی خبری ندارید؟ نمی دانید، کجاست، کجا رفته؟! همسایه هم گفته بود: چند دقیقه پیش اینجا بود. با موتور آمد و رفت. مگر آقای محمودی به شما نگفت؟! پرسیده بودند: آقای محمودی کیست؟ گفته بود: همونی که در مغازه با شما صحبت می کرد. اینها جا می خورند و می فهمند که حسابی رودست خورده اند؛ هم کچوی و هم من از دست شان در رفته بودیم.

هنگامی کچویی قصد ازدواج داشت، خیلی نصیحتش کردم که اگر می خواهد مبارزه کند، باید دور ازدواج را خط بکشد، چرا که اگر ما در این راه از بین برویم و یا دستگیر شویم، نه ثروت داریم و نه کسی که خرج آنها را بدهد... اما او گوشش بدهکار نبود، می گفت: من از خانواده ای زن می گیرم که با این مسائل آشنا باشند. با کسی وصلت می کنم که خانواده ای مبارز داشته باشد و... رفت و با خواهر «حسن حسین زاده» ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت الله کاشانی بود. کچویی خیالش راحت شد که به خانواده ای سیاسی پیوند خورده است و اگر مشکلی برایش پیش آمد آنها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد... اما زنش علاقه ای به فعالیت های سیاسی وی نداشت، حق هم داشت. چرا که برخی مشکلات و مصایب را در خانواده پدری اش دیده بود و نمی خواست زندگی خودش هم دچار این رعشه ها شود.

عصر آن روزی که کچویی و کبیری را فراری دادم، به میدان خراسان رفتم و کچویی را یافتم. همسرش در آن زمان حامله بود. گفتم: ببین من از اول گفتم که اگر می خواهی وارد این بازی شوی نباید زن بگیری. حالا هم که گرفتی و اگر واقعاً و جدی می خواهی به مبارزه ادامه دهی، باید از زن و بچه ات جدا شوی، و آنها را به امید خدا رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی و گرنه برگرد برو سر زندگی ات، بالاخره امشب، فردا شب، می آیند سراغت. گفت: این روزها موعد وضع حمل خانمم است، نمی توانم رهایش کنم، ولی تلاش می کنم خودم را از چشم مأمورین دور نگهدارم. او از من جدا شد و رفت، زن باردارش را برداشت و برد به منزل باجناقش در حوالی  میدان خراسان. یکی – دو شب بعد فرزند او «محسن» به دنیا آمد. در همین وانفسا مأمورین به منزل پدری او می روند. پدر محمد شهربانی چی و کاملاً مخالف با فعالیت های سیاسی علیه رژیم بود. او هم مأمورین را برداشت و یکراست برد به منزل باجناق کچویی و گفت پسرم اینجاست، بگیریدش! مأمورین وقتی وارد خانه شدند، کچویی در حال نماز بود، پس از پایان نماز او را بازداشت کردند. از دست او خیلی عصبانی بودند چرا که یک بار به واسطه من، که سوژه اصلی بودم، گریخته بود، و حاضر هم نمی شد ردی از من بدهد. گویا او را خیلی شکنجه می کنند ولی او اطلاع و خبری از من درز نمی دهد. البته امکان دادن نشان و آدرس هم نداشت، چرا که تماسهای من با او یک طرفه بود اما می توانست برخی رفقای مرا لو بدهد. که نداده و به خاطر من مقاومت کرده بود.

بعد از یک سال و خورده ای وقتی دیدند حرفی از او در نمی آید با گرفتن تعهد مبنی بر پرهیز از فعالیت های سیاسی و معرفی کسانی که به او مراجعه می کنند، آزادش کردند.

بعد از مدتی چند تا از بچه ها سراغش می روند و می گویند که ما می خواهیم برویم مشهد و اسلحه بگیریم، تو به ما کمک کن. کچویی گفته بود اسلحه های آنجا دست ساز و قلابی است، خراب است نروید. تازه شاید خود ساواکی ها به شما اسلحه بفروشند، شما که آنها را نمی شناسید. آنها هم به حرف او گوش دادند و به مشهد نرفتند. اما بعد از مدتی دستگیر شدند و به همین ارتباط با کچویی اعتراف کردند. دوباره کچویی را دستگیر کردند، که چرا به تعهدات عمل نکردی؟ و اینها وقتی به تو مراجعه کردند، به ما خبر ندادی؟ لذا این بار به دلیل تکرار جرم به وی حبس ابد دادند.

 

منبع: برگرفته از کتاب خاطرات عزت شاهی( مطهری)

دسته ها :
پنج شنبه دهم 11 1387 22:38
X