شیخ محمدعلی زاهد قمشه‏ای معروف به ابوالمعارف در شهرضا در یک خانواده مرفه کشاورز در رمضان سال 1290قمری در محله فضل آباد قمشه دیده به جهان گشود پدرش حسین ابن آقا باقر قمشه نامش را محمدعلی گذاشت،
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آیت الله شیخ محمد علی زاهد قمشه ای(ابوالمعارف)

4j. e-e/9dj 2

زادگاه و اجداد ابوالمعارف

 روياي مادر

رمز موفقيت ابوالمعارف در طي طريق

آغاز سفري پر مخاطره و در راهي صعب العبور

پايان طي طريق و تحقق روياي مادر

مرتبت عرفاني حکيم ابوالمعارف

مرتبت ابوالمعارف در فلسفه و حکمت اشراق

پايان چهل سال رنج تحصيل و طي طريق

فعاليتهاي اجتماعي و فرهنگي و جهاد

نمونه کرامات و پيشگوئيها

غروب غم انگیز

 

زادگاه و اجداد ابوالمعارف

 شيخ محمدعلي زاهد قمشه‏اي معروف به ابوالمعارف در شهرضا  در يک خانواده مرفه کشاورز در رمضان سال 1290قمري در محله فضل آباد قمشه ديده به جهان گشود پدرش حسين ابن آقا باقر قمشه نامش را محمدعلي گذاشت،  طبق شجره نامه ،  حسنعلي خان سبزواري از سرداران نادرشاه جد ششم او مي باشد که معلوم نيست چرا نادر اواخر حکومتش او را به قمشه تبعيد مي نمايد .

محمد علي از کودکي در هر موقعيتي به همراه پدر سوار بر چارپا به باغ و صحرا ميرفت و از طبيعت زيبا لذت مي برد.

سر گذشت عبرت آموز و افسانه اي او از روزي شروع ميشود که شش ساله شد،  سر گذشتي که تاريخ علم نظير آن را کم بياد دارد....

کودکي عاشق که چهل سال بدنبال معشوق مدام بر سر ميثاق و عهد و پيمان بوده،  چهل سال راهي صعب العبور و پر ماجرا به درازاي عمر يک انسان را پيموده. گذراز صحاري  و بيابان هاي ايران تا سواحل خليج فارس .

عبور از خليج فارس و شيخ نشينها و صحاري و آباديهاي بين النهرين و گذر از باديه ها و بيابانهاي جزيره العرب بدون واهمه از مخاطرات ،   همه جا تنها با پاي پياده .

 

 روياي مادر

  فصل درو بوده پدر محمد علي با دهقانان قرار مي گذارند فردا قبل از طلوع آفتاب پيش از آنکه هوا گرم شود براي درو به مزرعه بروند اين کودک هوشيار به مادرش مي گويد صبح زود مرا بيدار کن مي خواهم همراه پدر به صحرا بروم.

دهقانان به موقع با داسهاي خود شروع به درو مي کنند،  در لابلاي بوته هاي متراکم گندم کبک بزرگي در دايره داس يکي از دروگران به دام مي افتد ،  کشاورز آن را گرفته،  محمد علي را صدا مي زند بيا که پرنده زيبائي را برايت شکار کردم،  او که از شادي به هيجان آمده پرنده را گرفته به سينه مي چسباند و با عجله آن را به منزل مي رساند ،  صدا مي زند مادر بيا و اين کبک مرا تماشا کن،   مادر سبد بزرگي که از چوب بافته شده برايش مي آورد،  محمد علي در اطاق را مي بندد ،  کبک را به زير سبد رها مي کند يک ظرف آب و مقداري گندم نزد او مي گذارد و به مزرعه بر مي گردد.

مدتها زير سايه درختي مي نشيند و به آن پرنده مي انديشد بعد از ظهر تحمل او براي ديدنش تمام مي شود،   با شور واشتياق به خانه بر مي گردد و به مادر مي گويد آمده ام کبکم را ببينم ،  يکراست به آن اطاق مي رود ،  درب را مي بندد و سبد را بر مي دارد ،  کبک بي حرکت ايستاده ،   مي نشيند و او را در ميان دو دست مي گيرد ،  بهتش مي زند ،  يک مشت پوشال ،  از شدت ناراحتي مي گريد،  صداي گريه او را مادر مي شنود ،   سراسيمه وارد اطاق مي شود و مي گويد چه شده پسرم ؟ او را به مادر مي دهد و مي گويد ببين آن مرغ زرنگ که صبح با فشار مي خواست از چنگم بگريزد انگار خشک شده،   توان حرکت ندارد،  فقط مي لرزد.آب و دانه هايش را هم نخورده ،  مادر مي گويد،  امان از اسارت و تنهائي ،  محمد علي از جا بر مي خيزد کبک را از مادر مي گيرد و مي گويد الساعه در باغمان آزادش مي کنم ،  مادر کليد را به او مي دهد ،   محمد علي با شتاب خود را به صحرا مي رساند ،  درب باغ را باز مي کند ،  چند قدم به جلو مي رود ،  خوشه هاي رنگارنگ انگور به او آرامش مي دهد ،  دستهايش را باز مي کند ،  کبک تا وسط باغ پرواز مي کند و در لابلاي شاخه ها ناپديد مي شود ،  محمد علي کنار ديوار باغ کوتاه زماني استراحت نموده و سپس به منزل باز مي گردد ،   نفسي راحت مي کشد و مي گويد ،   مادر او را آزاد کردم ،  خسته ام خوابم مي آيد ،   مادر کمي نان خانگي و شير گوسفند برايش مي آورد . محمد علي در گوشه اطاق سرش را بر بالش مي گذارد و بخواب مي رود .

لحظه اي بعد پدر از کار درو بر مي گردد ،   سراغ پسرش را مي گيرد ،   مادر داستان را تعريف مي کند و مي گويد او را صدا نزن تازه بخواب رفته است. فردا صبح بعد از آنکه پدر به درو مي رود ،  مادر او را از خواب بيدار مي کند و مي گويد بيا صبحانه ات را بخور تا خواب جالبي که ديشب ديده ام برايت تعريف کنم . محمد علي دستهايش را با آب چاه مي شويد و مشغول صرف صبحانه مي شود.

به مادر مي گويد ،  بگو چه خوابي ديده اي ؟مادر با هيجان ،  انگار آن منظره هنوز پيش چشمانش مي باشد.!!!

ديشب خواب ديدم مردم دو طرفه کوچه از بازارچه کنار مسجد تا نزديکي خانه مان صف کشيده بودند و گفتند زاهد از مکه مي آيد ،  من که نام زاهد را تا کنون نشنيده بودم درب منزل ايستادم تا ببينم اين زاهد زائر خانه خدا کيست ناگهان از ميان جمعيت که همهمه مي کردند ترا ديدم مردي با شکوه در لباس روحانيت سوار بر يک اسب سفيد به طرف منزل مي آئي از فرط هيجان از خواب بيدار شدم و ديگر خوابم نبرد .

تو در گوشه اطاق در خواب بودي و من در کنارت نشستم و با خداي خود به راز و نياز پرداختم.محمد علي با لحن کودکانه مي پرسد با خداي خود چه گفتي ؟ مي گفتم پروردگارا آيا آن زائر خانه خدا همين فرزند خفته من بود ؟آيا او از عالمان و مقربان در گاهت خواهد شد؟

پروردگارا آيا اين خوابي که من ديدم پاداش رهائي و آزادي آن پرنده بود؟

خداوندا من اين عزيزم را به تو مي سپارم و از درگاه کبريائيت مي خواهم که در هر حال او را از جميع آفات و بلايا محفوظ بداري.

پسرم،  من تا موقع نماز با خالق عالم راز و نياز مي کردم.

محمد علي خاموش به سخنان مادر گوش مي دهد. انگار که بغض گلويش را گرفته ،  مادر بدنبال کارش مي رود و او همچنان بدون حرکت غرق درياي انديشه هاي کودکانه مي باشد زماني مي گذرد مادر صدا مي زند پسرم امروز نان خانگي مي پزيم زود باش مقداري چوب و هيزم از قلعه به مطبخ ببر الساعه آن دو زن براي پختن مي آيند ،  زود باش عزيزم دستهايم در خمير است.محمد علي انگار تازه از خواب بيدار شده،  فورا دستور مادر را اجرا مي کند،  ساعتي بعد بوي عطر نان فضاي خانه را پر مي کند مادر چندين قرص نان و يک ظرف غذا داخل سبدي مي گذارد و مي گويد اين را براي دروگران ببر و سبد را از باغ پر از انگور ياقوتي براي اين زنان که خسته شده اند بيار،  زود باش پسرم.«فاصله خانه تا باغ و مزرعه نيم ساعتي راه بيشتر نبود» طولي نمي کشد قبل از ظهر سبد را به خانه مي آورد ،  مادر انگورها را با آب چاه تميز مي شويد و زنها مشغول صرف آن مي شوند. عصر که پدر از درو برميگردد،   محمدعلي کنار او مي نشيند مي گويد بابا،  من مي خواهم به مکتب بروم،  پدر با خوشروئي مي گويد خيلي خوب پسرم،   مکتب خانه که نزديک است و مکتب دار هم آشنا ،  فردا بايد به درو بروم،  مقداري پول به مادرت مي دهم ،  به اتفاق به مکتب خانه برويد و خود را معرفي کنيد.کودک کمي آرام مي گيرد و مي گويد متشکرم بابا...

فردا صبح مادر طبق رسوم آن زمان چند دانه نان خانگي در سفره مي گذارد و با کمي پول نزد مکتب دار مي رود و خود را معرفي مي نمايد .ملاي مکتب خيلي اظهار محبت مي کند و محمد علي را کنار دستش مي نشاند و مادر به خانه بر مي گردد.

محمد علي اين کودک با استعداد نزد ملاي مکتب خواندن و نوشتن را بخوبي ياد مي گيرد،  ده ساله بوده که از مکتب نزد آقا ميرزا خليل بزرگ امام جمعه قمشه مي رود و پس از فرا گيري مقدمات صرف و نحو ،  خدمت آيت اله ميرزا محمد مهدي قمشه مي رسد .

آيت اله از استعداد خارق العاده و قدرت حافظه محمد علي در شگفت مي شود و سعي و افر در تربيت علمي و ديني او مي نمايد،  اين نوجوان علاوه بر فرا گيري زبان فارسي و عربي و فقه و معارف اسلامي کليه آيات قرآن را از بر داشته ،  از اين رو آيت الله تا پايان عمر با اين دانشجوي خود دوست و در ارتباط بوده است.

« محمد علي روزي در سن 14 سالگي با مادرش به امامزاده شاهرضا مي روند،  درويشي دور حياط و حوض امامزاده قدم زنان با آواي خوش غزلي عرفاني را مي خوانده و تکرار مي کرده،  او به دنبال درويش به راه افتاد و شعر را به سينه مي سپارد،  بمنزل که بر مي گردند 14 بيت ازآن غزل را به تقليد ازآن مرد با آواز مي خواند».

محمد علي به کمک حافظه و علاقه اي که به شعر داشته بسياري از غزليات حافظ و شعراي به نام را حفظ مي نمود ،  در 15 سالگي تصميم مي گيرد جهت کسب علوم زمانه به حوزه هاي علميه اصفهان برود پس از تحقيق و تفحص با کارواني همراه شده،  فرداي آن روز بعد از ظهر به اصفهان مي رسد و با يکي از طلاب که در کاروان بوده وارد مدرسه چهارباغ مي شود،  و خداي را سپاس مي گزارد که به کعبه آمال رسيده به تجسس مي پردازد و از طلاب همشهري راجع به استادان و برنامه ها اطلاعاتي کسب مي کند و آن شب تابستاني را در گوشه اي از مدرسه بر روي حصيري بخواب ميرود.

فرداي آن روز چون نام جهانگير خان قشقايي برايش کاملا آشنا بوده،   قبل از شروع درس نزد اين فيلسوف روشنفکر و حکيم عارف مي رود،  ضمن شرح تحصيلات ،  اساتيد خود را در ولايت معرفي مي کند. حکيم قشقائي که از منطقه قمشه مي باشد،  با علاقه و مهرباني به سخنان اين همشهري توجه و دستور مي دهد همان موقع حجره اي در اختيارش بگذارند،  محمد علي آنروز را در جلسه درس و بحث اين حکيم شرکت مي کند و از آن به بعد در جلسات شيخ محمد کاشي و آيت اله فشارکي و آيت اله نجفي حاضر مي شود و کسب فيض مي نمايد .

اين طلبه که عنايت و لطف خاص پروردگار عالم شامل حالش گرديده با استعداد و نبوغ ذاتي چنان پيشرفتي در تحصيل علم نصيبش مي شود که مورد توجه استادان و طلاب قرار مي گيرد.

وي از نظر منش و تقوي و فضائل اخلاقي هم شاخص و زبانزد همگان مي گردد،  به طوري که يک روز آيت الله نجفي در خاتمه جلسه درس پس از ايراد سخناني مي گويد در بين شما طلاب فقط يک زاهد است،  طلبه اي از جا برمي خيزد و مي گويد حضرت استاد،  او را معرفي کنيد،  آيت الله با اشاره دست مي گويد آن جوان قمشه اي و از آنروز به بعد همه او را به نام زاهد مي نامند و صدا مي زنند.و اين نام فاميل از آن روز است.

آيت الله نجفي بعدها براي تعليم بعضي از نوه هاي خود زاهد را دعوت مي کند که براي مدتي در بيتشان سکونت نمايد،  اطاقي هم در اختيارش مي گذارد.

لازم به ذکر است که آيت الهر نجفي مردي ثروتمند و داراي آب و املاک فراوان و باغات متعدد،  خيلي زيرک و اهل سياست ،  در استان اصفهان داراي نفوذ فراوان بوده و پيروان و مريدان زيادي داشته به طوري که ظل سلطان وليعهد و حاکم اصفهان از او حساب مي برده.

پسر ارشد آيت الهب به نام شيخ محمد باقر الفت از نخبگان و عالمان بزرگ اصفهان و از دوستان زاهد بود که گهگاهي براي اظهار ارادت به ملاقات او در شهرضا مي آمد و زاهد هم هر از چند گاهي براي ديدار ايشان و استادان و دوستان که به اصفهان مي رفته در منزل آقاي الفت ميهمان بوده.

حکيم ابوالمعارف که در سنين جواني مجتهدي کامل و در فقه و الهيات و فلسفه و حکمت صاحب نظر بوده و مراحل کمال را پيموده ،  حدود بيست و پنج سالگي تدريس دروس خارج فقه و الهيات و سطوح عالي فلسفه و حکمت را بعهده مي گيرد و همسنگ مدرسين ديگر در مدرسه چهارباغ و يکي ديگر از حوزه ها به تعليم و تعلم مي پردازد.

سر انجام بعد از حدود بيست سال تحصيل و تدريس در اصفهان تحولي حيرت آور او را متحول مي کند و مي فرمايد:

اوضاع جهان ز جام درياب

در مدرسه حل نشد مسائل

زاهد منما شکايت از يار

خود آمده اي ميانه حائل

  روح تشنه و بي قرار اين عاشق شوريده،  با وجودي که استادي مسلم و صاحب نظر بوده هيچگاه او را آرام نمي گذاشته و به آنچه مي دانسته قانع و راضي نشده و از آنجا که علم آلت حصول مراد است نه عين وصول،  اسرار بسياري براي او لاينحل مي ماند . که در مدرسه از آنها خبري نبوده.

از قيل و قال مدرسه دست شسته و دل کنده و حيران و سرگردان به ديار خود باز مي گردد و در کانون با صفاي خانواده در کنار پدر و مادر،  به تفکر مي پردازد کوتاه زماني که در قمشه بوده با اهالي و دوستان به گفتگو مي پرداخته و به انجمن ادبي شعراي شهر دعوت مي شود،  و غزلياتي مي سرايد ،  اوقاتي را هم با پدر به باغ و صحرا مي رود و او را ياري مي نمايد،  تا اينکه در مسير تحقيق در مي يابد که پيري از او تاد در کهکيلويه ،  آبادي سي سخت سکونت دارد و داراي کرامات زيادي است قصد سفر ديدار او را مي کند.

و از اينجاست که اين سالک طريقت پا را از گليم عقل و دانش فراتر مي نهد و آواره کوه و صحرا مي گردد:

سـر فرازي دو عالـم در کلاه عاشقـي است

با قبـاي عقل و دانش کـي توان آنجا گذشـت

    «  زاهد »

                                                                                                             

رمز موفقيت ابوالمعارف در طي طريق

ابوالمعارف مردي از تبار سرداران که در کودکي پدر و مادرش او را متکي به خود،  سختکوش،  مقاوم و با ايمان پرورش داده بودند از اين جهت هر از گاهي که براي آنها از اصفهان به قمشه مي آمده موقع برگشت مدتها منتظر تجمع مسافرين و حرکت کاروان نمي نشسته ،  قبل از سپيده صبح از شهر خارج مي شده و کمي بالاتر از امامزاده شاهرضا نماز را مي خوانده ،  به کاروانسراي مهيار که مي رسيده کوتاه زماني بر روي سکوي درب ورودي دراز مي کشيده و بخواب مي رفته و با اين رفع خستگي مجددا براه ادامه مي داده،  و نماز مغرب را در اصفهان به جا مي آورده ،  اجداد ابوالمعارف افرادي بلند قامت،  قوي هيکل و شجاع بوده اند و او هم علاوه بر استعداد و هوش سرشار،  از نظر رواني-آرام و با اراده ،  تندگو و با شهامت و از نظر جسمي فوق العاده قوي و نيرومند بود.

چون کوه استوار و همانند درختان جنگلي مقاوم،  در مدت هشتاد و دو سال عمر در زمان ما و دوران کهولت همچنان در سلامت کامل زندگي مي کرد.واين يکي از رموز موفقيتش بوده در مسيري که پيموده. او هميشه در فصولي از سال مسافرت مي کرده که حتي الامکان از شر سرما و گرما در امان باشد و به ندرت با کاروان و راهنما همراه مي شده است.

مگر در شرايط خاص که در آن صورت در يک آبادي کوتاه زماني مي مانده و يا با کارواني به راه مي افتاده و چون انساني سخاوتمند و متمکن بود. با استخدام راهنما و کرايه اسب و يا چارپايان ديگر،  مشکلات را برطرف مي کرد و از رنج راه مي کاست .مردم دوستي و قدرت بيان و نفوذ کلامش در سير و سفر موجب دوستي و علاقه مردم آباديهاي بين راه مي شد،  او هميشه کوله بار کتاني به همراه داشته که مواد غذائي و کارد و مايحتاج ديگر را درآن مي گذاشته و به شانه ها و پشتش مي بسته ،  اين کوله بار به دفعات او را از خطر و گرسنگي در جاده ها نجات داده،  شرح حوادث ده سال آخر اين سير و سفر به افسانه و اعجاز مي ماند.

سي سال اول تحصيل در زادگاه و اصفهان لذتبخش و بدون مشکل بوده اما ده سال آخر مسافرت به کهکيلويه و بويراحمد و شيخ نشينهاي خليج فارس و عراق و عربستان سراسر پر مخاطره و با رنج بيشمار طي شده که در سروده ها اشارتي به آنها دارد:

هفتاد و دو وادي بود اندر ره تحقيق

بي پير مرو اين ره پر خوف و خطا را

و در جاي ديگر گويد:

داستان عاشقي بس طرفه بود و بوالعجب

کار ما مشکل نمود اما به آساني گذشت

آنچه بر ما از تو شد اي يوسف مصر جمال

کي بعالم از براي پير کنعاني گذشت

هر که ادهم وار انر ملک معني پا نهاد

از سرير سروري و تاج سلطاني گذشت

بعد از اين ماواي زاهد کنج ميخانه است و بس

چونکه بي محبوب و مي ويرا پشيماني گذشت

 

آغاز سفري پر مخاطره و در راهي صعب العبور

زاهد،  اين عاشق دلباخته اواخر تابستان بسوي سي سخت در منطقه کهکيلويه به قصد ديدار سيد محمد شفيع از سادات سن بند،  همان پير روشن ضميري که ذکرش رفت براه مي افتد،  راهي ناامن که دزدان و راهزنان در هر کوه و دره در کمين کاروانيان و رهگذران بسر مي برده اند.

او در تمام مسافرتها لباس روحانيت بتن داشته که در آنزمان خيلي مورد احترام جامعه بوده است و تصور مي رود راهزنان در جاده ها متعرض يک روحاني نمي شده بعد از چند روزي گذر از آباديها و دشتها و جلگه هاي سرسبز و خوش آب و هوا به سي سخت مي رسد و به ديدار سيد نائل مي گردد.

مدتي که با او محشور بوده،  ضمن مشاهده ظهور لطائف غيبي و بروز آثار حيرت انگيز و شگفت آور اين عارف وارسته از هدايت و تعليماتش نيز بهره مند مي گردد.

اواخر مهرماه از او جدا شده و صبح زود بسوي زادگاه خود رهسپار مي شود، در طول سفر راه را گم کرده و حوالي غروب آفتاب به يکي از جنگلهاي آن سرزمين مي رسد،   باد سردي شروع به وزيدن مي کند،   هوا کم کم رو به تاريکي مي رود و صداي غرش و نعره حيوانات درنده و زوزه گرگهاي گرسنه از درون جنگل در فضا مي پيچد،  زاهد که به شدت احساس خطر مي نمايد در صدد چاره بر مي آيد.

متوجه درخت کهن خشکيده اي مي شود در فاصله نسبتا دور از جنگل که چندين آشيانه بزرگ در لابلاي شاخه هاي آن وجود داشته با شتاب به طرف آن روانه مي گردد،  به اميد اينکه شب را بر بالي آن در کنار آشيانه اي به صبح برساند.

خوشبختانه تنه اين درخت سالخورده را حشرات خورده و حفره بزرگ در آن ايجاد کرده بودند و او بدون فوت وقت با عجله بوته ها و هيزم هاي خشک و سر و شاخه پراکنده اين درخت را جمع آوري و درون شکم پوسيده آن را پر مي کند و با يک عدد چوب کبريت که در سجاف قبايش دوخته بوده از همان چوب کبريت هائي که با مالش به يک جسم زبر مشتعل مي گرديده،  با احتياط ابتدا عباي خود را جلوي حفره درخت مي گيرد که مانع وزش طوفان بشود،  کبريت را به ته کفش مي کشد روشن مي شود آن را آرام به درون بوته هاي خشک مي زند هيزم ها که شعله ور مي شوند،  آرام آرام عباي خود را کنار مي زند تا جريان هوا آتش را به تمام قسمتها سرايت دهد،  طولي نمي کشد زبانه شعله هاي اين درخت تنومند چون کوه آتشفشان به آسمان مي رود و سراسر دشت را روشن مي نمايد غرش حيوانات درنده که از آتش وحشت دارند خاموش شده و سکوت بر دشت حاکم مي گردد.

ابوالمعارف تا صبح کنار آتش به ستايش و راز و نياز با خداي خود مي پردازد سپيده مي دمد،  نماز صبح را مي خواند و با مقداري خاک و شن تل بزرگ آتش به جا مانده را مي پوشاند که به جنگل سرايت نکند،  آفتاب از افق سر مي زند و زاهد راه شمال را تشخيص مي دهد و در پيش مي گيرد،  هنوز مسافت زيادي نپيموده،  که از پشت سر دو نفر صدا مي زنند کور شو،  اما زاهد بدون اعتنا به راه خود ادامه مي دهد آنان چندين بار گفته خود را تکرار مي کنند. اما بي نتيجه.

تپه ها را دور مي زنند و از روبرو سد راه مي شوند،  يکي از آنان مي پرسد تو کي هستي زاهد در جواب مي گويد طلبه اي هستم که راه را گم کرده ام،  ديگري مي پرسد از کجا مي آئي،  جواب مي دهد از منزل سيد محمد شفيع،  آن دو به محض شنيدن نام سيد شروع به عذر خواهي مي کنند و مي پرسند حتما شام و صبحانه نخورده اي و سفره شان را بر روي زمين پهن مي کنند و مي گويند بفرمائيد شما ميهمان ما هستيد،  بعد از خوردن صبحانه او را تا مرز يک آبادي همراهي مي کنند،  راه را نشان مي دهند و بر مي گردند.

چند روزي بعد زاهد پس از گذر از کوه پايه ها و صحاري و آباديها به خانه بر مي گردد و بار ديگر در کنار پدر و مادر مي آسايد با مردم محشور مي شود به سئوالات آنان پاسخ مي گويد و زماني را در مزرعه و باغ و صحرا مي گذراند.

اين طلبه طريق حق دست از طلب بر نمي دارد و هيچگاه خود را بي نياز از کسب علم و معرفت نمي داند و سر انجام روزي فرا مي رسد که در جهان لايتناهي علم و عشق بر اريکه سلطنت تکيه مي زند و اعلام مي کند:

منم که آينه حسن روي جانانم

منم که مشعله شمع ماه تابانم

به ملک عشق منم شاه بي کلاه امروز

اگر چه پور يکي سالخورده دهقانم

سرير مسکنت و فقر جايگاه من است

که در ممالک اقليم روح سلطانم

بعقل و دانش و فضل و کمال ياوه مبال

که من يگانه به عشق افتخار دورانم

همان قرار که بستم به تار گيسويت

مدام برسر ميثاق و عهد و پيمانم

خرابتر ز دل ما نيافت ماوايي

نهاد گنج غمش را به کنج ويرانم

بکام خويش اگر بينمت شبي در خواب

هزار ماه فرو ريزد از گريبانم

برفت زاهد و از وصل يار بهره نيافت

در اين اميد بسر شد دريغ پايانم

    

اين عاشق بيقرار در ره کشف حقايق قصد سفر به هندوستان مي کند و براي اينکه بار ديگر از انفاس قدسيه سيد محمد شفيع بهره مند گردد،  راه جنوب را در پيش مي گيرد و مجددا از منطقه جنگلي و سرسبز کهکيلويه مي گذرد و بخدمت مراد مي رسد و شرح سفر مي دهد.

شبي را با او مي گذراند،  سيد بعلت کرامات کانون توجه اهل تحقيق بوده،  فرداي آن روز دو نفر از علماي يکي از بلاد بزيارت شيخ مي آيند و به بحث و گفت و شنود مي پردازند و آخر شب در اطاقي بر روي حصير بخواب مي روند.

سحرگاهان سيد با هراس آنان را صدا مي زند،   زود باشيد فورا اطاق را ترک کنيد،  زاهد سريع به حياط خانه مي آيد و آن دو شيخ به علت خستگي راه با اکراه و تاخير از اطاق بيرون مي آيند،   در همين لحظه زلزله مهيبي زمين را ميلرزاند و ساختمان را با خاک يکسان مي کند و زاهد بقصد سفر پيشاني مراد را مي بوسد و به راه مي افتد.

در سي سخت عصاي بلندي از چوب ارژن که سخت ترين چوب جنگلي و داراي پوسته طلائي مقاوم است خريداري مي نمايد،  اين عصا را تا پايان عمر در کوچه و صحرا به دست داشت بدون اينکه کوچکترين خدشه اي به پوسته طلائي آن وارد شود.

پس از گذشتن از آبادي و صحاري در مسير راه به رودخانه اي مي رسد که پلي نداشته و هنوز هم گويا ندارد،  معروف به رود ماربر،  شيب تند و سرعت آب در اين رودخانه به حدي است که هر موجود تنومندي را با خود مي برد و زاهد چاره اي نداشته که از اين رود خطرناک عبور کند.

« خوشبختانه در سالهاي اوليه تحصيل در اصفهان حدود17-18 سالگي که جواني پرشور بوده بعلت علاقه زياد اسب سواري و شنا را نزد مربيان ماهر بخوبي فرا گرفته و روزهاي تعطيلي در فصل تابستان بهترين ورزش و سرگرمي او اسب سواري و آب تني و شنا در زاينده رود بوده است ».

ابتدا با عصايش در چند نقطه عمق آب را اندازه گيري مي کند و چون براي مسافرتهاي طولاني لازم بوده پول کافي در اختيار داشته باشد،  مادرش مقداري زر و سيم در حاشيه قبا و لباسهايش مي دوخته از اين رو براي حفظ آنها لباسها و کوله پشتي اش را با رشته ها و آسينهاي بلند بدور عصا مي پيچد و سپس عصا را به راستاي پشت مي بندد و با پارچه عمامه و کمر بند به دور سينه محکم گره زده خود را به آب مي زند،  با امواج درگير مي شود و با تلاش فراوان مسافتي نسبتا دورتر خود را به آن طرف ساحل رودخانه مي رساند و از خطر مي رهد.

تا خشک شدن لباسها،  ساعتي را به استراحت کنار رود مي نشيند و سپس به راه خود ادامه مي دهد،  شب را در يک آبادي در همان حوالي به صبح مي رساند و مجددا از تپه ماهورها،  آبادي به آبادي در جاده هاي خاکي گاهي همراه کارواني طي طريق مي کند،  در يکي از ولايات بين راه با درويش پير روشن ضميري آشنا مي شود که آن هم قصد سفر به سرزمين عجايب هندوستان را داشته با او همسفر مي شود و به سوي خليج راه مي سپارند،  سر انجام بعد از گذشت چند هفته به بندر لنگه مي رسند و به منزل امام جمعه آنجا از شيوخ سرشناس،  شبير ابن علي الموسوي البحراني مي روند و چند روزي مي مانند و سپس براي عزيمت به کلکته به يک کشتي که در ساحل لنگر انداخته وارد مي شوند،  مدت زماني مي گذرد و کشتي آماده حرکت نبوده،  آن پير عارف در اثر هواي شرجي دريا و شرايط نا مناسب دچار کسالت مي گردد و سرانجام شبي فوت مي نمايد،  کارگران کشتي او را به ساحل منتقل و پس از غسل و کفن،  زاهد بر جنازه او نماز مي خواند و به خاکش مي سپارند حکيم از سفر به هندوستان منصرف مي گردد و قصد عتبات مي کند که بنابر در خواست امام جمعه مدتي براي تعليم و تدريس فرزندانش وعده اي ديگر از طلاب آن ديار چند ماهي در بندر لنگه منزل امام جمعه مي ماند و سپس با کشتي از طريق دريا به بحرين مي رود و وارد منامه مي شود،  به مسجدي رفته چون ماه رمضان بوده،  پس از خواندن نماز،  در اطاقک اين خانه خدا معتکف مي گردد. هر شب بعد از نماز مغرب،  شخصي دست به درب مي زده و يک ظرف غذا و آب داخل اطاق هم بدون شمع و پيه سوز،  نه زاهد او را مي ديده و نه او زاهد را چندي بدين منوال مي گذرد و با همين يک وعده غذا افطار مي کرده و به تفکر و عبادت و رياضت مشغول بوده است.

بعد از اقامت در بحرين به قصد سفر به عراق سوار يک کشتي بادي مي شود اين کشتي دچار طوفان مي گردد ،  چند روزي گاهي تا وسط دريا سرگردان مي شود و زماني امواج آن را به ساحل مي راند که موجب وحشت و هراس سرنشينان شده،  سرانجام با کشتي ديگري وارد بصره و از آنجا طبق عادت ديرينه با پاي پياده تک و تنها از دشتها و روستاها مي گذرد.

و چندين مرتبه در بيابانهاي بين النهرين راه را گم مي کند و از برگ گياهان و ميوه هاي جنگلي سد جوع مي نمايد و هر بار با صداي زنگوله گوسفندان و يا آواي ساربانان و کاروانيان و عبور رهگذران از سرگرداني نجات مي يابد. سرانجام با کارواني راه نجف را در پيش مي گيرد. نجف شهر مقدسي که مسلمانان حوزه علميه آنرا مهد علم و کانون نشر معارف قرآني و اعراب را منحصرا پرچمدار و معمار تمدن و فرهنگ اسلامي مي دانسته و اکثرا بخاطر همزباني در اين مرکز اسلامي به تحصيل و تدريس مي پرداخته اند،  اين حوزه علميه مقام و اعتبار شامخي در علوم عقلي و نقلي و فقه و الهيات داشته و اين به برکت مراجع بزرگ به عالمان به نام ايراني است که به سبب ارادت به خاندان نبوت در دو شهر کربلا و نجف رحل اقامت افکنده و به تدريس پرداخته اند.اکنون حکيم ابوالمعارف با کوله باري وزين از معارف ،  پس از سي سال تحصيل علم و حکمت و تسلط به اديبات عرب و مطالعه و آشنايي با آثار عالمان و شاعران آن ديار در حوزه پر آوازه  نجف آستين فلسفه و حکمت را بالا مي زند و با مشاهير و دانشمندان آن مرکز علمي به تبادل افکار و آراء مي پردازد،  و نرد فحص و فصاحت و بحث و بلاغت باخته و با دانش و معرفتي که به آيات قرآني و اسرار فرقاني داشته به تفسير اشعار غزلسرايان ايراني نظير مولوي و حافظ که مشحون از آيات قرآني است و مقايسه آنها با اشعار شاعران،  مصري و عرب مي پردازد و با بيان شرح حال خادمان و هنرمندان اسلامي و فرهيختگان کشورمان از جمله سلمان فارسي پيرو صديق و يار با وفاي حضرت محمد (ص) تا ابن سينا ،  رودکي ،  رازي ،  غزالي و شيخ بهائي و حکيم صهباي قمشه اي نقش کشورمان را در ايجاد و گسترش هنر و فرهنگ و تمدن اسلامي با توجه به واقعيات تاريخي و اينکه ايران در چهار راه تعاملات و تبادلات فرهنگي جهان قرار داشته آشکار مي نمايد و نظر آنان را به حوزه هاي علميه اين سرزمين بخصوص اصفهان که آن روزگار مهد علم و حکمت بوده و دانشمندان و مراجع بزرگي را پرورش داده جلب مي کند.وي به مدت قريب ده سال در نجف و کربلا و بغداد به تکميل معلومات و تحقيق و تدريس مي پردازد و بيشتر زمان را در بغداد که مرکز علوم جديد بوده سکني گزيده و علم نجوم و رياضي،   هندسه،   طب،  تاريخ و علوم ديگري را تکميل مي کند يا مي آموزد.زماني که ابوالمعارف در بغداد سکونت داشته خدمت پيري روشن ضمير از اشراقيون مي رسد،  که از اعجوبه هاي روزگار بوده است مدتها با او محشور مي شود و از پرتو وجودش پي به رازها مي برد و رمزها مي آموزد او در يک اطاق بدون فرش و امکانات ديگر بر روي تخته پوستي زندگي مي کرده خانقاه آبريز نداشته است اما هميشه پاک و مطهر مي شده روزي که اين حکيم اشراق چشم از دنيا مي بندد و به سراي ديگر مي شتابد عاشقان و پيروانش او را غسل و کفن مي کنند و زاهد بر تابوت او نماز مي خواند ،  تابستان سوزاني بوده پس از اينکه او را در گورستان بغداد بخاک مي سپارند مريدان وپيروان عرق ريزان قصد مراجعت مي کنند ،  اما گرما تاب وتحمل باز گشت به آنها نمي دهد ،  ناگهان ابري در آسمان ظاهر مي شود ،  نسيم خنکي مي وزد و ريزش باران سراسر قبرستان را مي شويد و جاري مي شود،   هوا خنک و بهاري مي گردد و اين هم از عجائب و کرامات اين نادره زمان و شايد هم آخرين پيام و رمز او بوده از عرش اعلاءبه رهروانش...!!! حکيم ابوالمعارف در غزلي اشارت به مراد خويش دارد.

 

ما علم عشق از دل آزاد خوانده ايم

ني از طريق صحبت و فرياد خوانده ايم

فاش و عيان حقايق اسرار کائنات 

بي قيل و قال خدمت استاد خوانده ايم

ما حکمت و بيان و معاني بس بديع

ز اشراق جام در خط بغداد خوانده ايم

ما درس شوق و شيوه رفتار عاشقي

زاهد صفت به محضر اوتاد خوانده ايم

 

پايان طي طريق و تحقق روياي مادر

زماني که حکومت مرکزي مصوبه متحد الشکل بودن لباس را صادر مي کرد که فقط مجتهدين مجاز به پوشيدن لباس روحانيت بوده اند،  از اينرو حکومتي شهرضا علاوه بر اعطاي حکم شريعت مداري شهر،  به زاهد دعوت مي نمايد از کليه وعاظ و معممين چه آنها که مجوز داشته و يا نداشته اند را جهت تعيين ميزان تحصيلاتش امتحان نمايد،   همچنين آيت اله فشارکي از اساتيد دوران طلبگي او که مجتهدي به نام،  صاحب رساله و از مراجع بزرگ تقليد اصفهان بوده براي ابوالمعارف که اکنون با گنجينه عظيمي از حکمت و الهيات ،  ماحصل چهل سال رنج تحصيل تازه از بلاد اسلامي بازگشته برگ مرجعيتي باين مضمون مي نگارد.

  

بسم الله الرحمن الرحيم

لا يخفي علي اهل التحقيق من الفضلاء و اهل العلم بان جناب الفضل العالم الکامل قدوه المحققين و زبده المدققين جامع المعقول و المنقول الشيخ محمد علي الشهير بزاهد ادام الله ايام افاضاته قد کان منذ اربعين سنه يشتغل بالتحصيل و التدريس في العربيه و الفقه و الاصول و الحکمه الالهيه و هو از علماء مراجع تقليد و مجاز و مصدق در اجتهاد و قائم به نيابت امام زمان عجل الله تعالي فرجه مي باشند

في شهر ذيقعد الحرام1347

الحقر حسين الفشارکي

 

مرتبت عرفاني حکيم ابوالمعارف

زاهد قسمتي از عمر خود را برسم سالکان طريقت در سفر گذرانده و با بسياري از مشايخ عرفان ديدار و معاشرت داشته هزار باديه پيموده و هفت شهر عشق را گشته است.دکتر انوار استاد عالي قدر ادب و عرفان دانشگاه تهران در مقدمه ديوان او از انتشارات همان دانشگاه چنين اظهار نموده است....

از اشعار و آثار ابوالمعارف چنين بر مي آيد که اين حکيم و عارف رباني طريقت و شريعت را پيموده و صاحب حال و مقام گرديده است و مقامات هفتگانه ،  توبه ،  ورع ،  زهد ،  فقر ،  صبر ،  توکل و رضارا شناخته و در سلوک اين مقامات ممارست نموده و در برابر هر يک حالي دروني يافته است و به احوالمراقبه ،  قرب ،   محبت،   عشق ،   خوف ،   رجاءو شوق ،  انس ،  اطمينان ،  مشاهده و يقين،  رسيده است و مقام را که امري اکتسابي و عملي است با حال يعني احساس و انفعال دروني و روحا ني در آميخته و از علم اليقين که تعلقاست به عين اليقين يعني تخلق رسيده و بر مسند حق اليقين و تحقق تکيه زده است .

 

مرتبت ابوالمعارف در فلسفه و حکمت اشراق

زاهد از جمله اشراقيون و حکماي پيرو افلاطون که معتقد به ادراک حقايق از طريق الهام مي باشند بوده و در اين طريق حيران و سرگردان خار مغيلان را بجان خريده،  رنجها برده و گنجها جسته،  آواره کوه و بيابان گرديده و سر انجام از خم فلاطون جامي نوشيده و در نهانخانه دل عکس رخ يار ديده و پشت پا بر حشم و دولت قارون زده است .

زاهد،  اين عاشق بيقرار بار ديگر در مسير تحقيق در مي يابد که پيري روشن ضميراز اوتاد در جوار کعبه سکونت دارد. اوائل پائيز بوده،  بدون واهمه سرزنش خار مغيلان راهي خانه خدا مي شود اين بار هم اکثرا با پاي پياده و تنها ،  آباديها و بيابانهاي سوزان جزيره العرب را پشت سر مي گذارد و به خدمت مراد مي رسد،  و به مدت يک سال با او محشور مي گردد و کسب فيض مي نمايد،   و از خم افلاطوني اين شيخ اشراق لبي تر مي کند و جامي مي نوشد اين مرتبه در سرزمين وحي و در کنار خانه خدا.پس از يک سال آن پير روشن ضمير از مريد خود مي خواهد هر چه زودتر به موطنش مراجعت کند،  اما با مخالفت و اکراه او مواجه مي شود به ناچار تذکر مي دهد که مادرش نگران و پريشان است .

فراق سالهاي متمادي فرزند چنان اين را به ستوه آورده که شبها به مطبخ مي رفته و درب آن را مي بسته براي اينکه همسايه ها صدايش را نشنوند سرش را داخل تنور مي کرده و با شيون و فغان از خداي خود مي خواسته که فرزندش را به او بازگرداند ،  زاهد از شنيدن اين سخن مراد ،  منقلب و مضطرب مي گردد ،  وي را در آغوش مي گيرد . مراد او را به خدا مي سپارد و از هم جدا مي شوند.

او يک اسب سفيد اصيل عربي خريداري مي نمايد و سراسيمه به سوي وطن رهسپار مي گردد ،  بيابانها و آباديهاي عربستان را پشت سر مي گذارد و از راه عراق وارد خاک ايران مي شود. در کرمانشاه شبي را به صبح مي رساند و با خريد آذوقه ،  قصد سفر داشته ،  کاروانيان که تازه از راه رسيده بودند هشدار مي دهند که در راه برف سنگيني باريده و احتمال خطر بسيار است ،  زاهد که با خطرسالهاست دست و پنجه نرم کرده اين بار هم به عشق ديدار مادر هراسي بدل راه نمي دهد و به سوي اصفهان به پيش مي تازد ،  در راه به جائي مي رسد که ارتفاع برف تا زير شکم اسبش بوده خوشبختانه آن اسب اصيل عربي با هيکل نيرومند کوتاه نمي آيد،  سرش را بالا مي گيرد و مانع را ناديده از آن مي گذرد.

او تعريف مي کرد،  از سوراخهاي بيني اسب فشار بخار آب موقعي که سرش را بالا مي گرفته ،  بصورت بلورهاي کوچک و درخشان يخ همانند دو فواره منظره بديعي بوجود آورده بود.

ايشان بعلت در دست داشتن دهنه اسب انگشتش را سرما مي زند که تا پايان عمر بي حس بود. او در هر آبادي جهت تيمار اسب و خوراک او ،  کوتاه زماني توقف و استراحت مي نمايد.

سر انجام به مزارع زادگاهش مي رسد،  از اسب پياده مي شود و با عده اي از کشاورزان به گفتگو مي نشيند دهقاني فورا خبر را به ديگران مي رساند و اهالي جهت استقبال به طرف منزل او روانه مي گردند و اطراف بازارچه مسجد محل جمع مي شوند ،  مادرش از شنيدن هياهوي مردم از ساختمان بيرون مي آيد ،  هنوز نمي داند چه خبر شده ،  از رهگذري مي پرسد اين جمعيت براي چيست؟ او که اين مادر را نمي شناخته مي گويد ،  زاهد از مکه مي آيد ،  در اين هنگام همهمه و صداي سلام و صلوات مردم بلند مي شود.مادر چند قدم به جلو مي رود سيماي درخشان فرزندش را سوار بر اسب سفيد مي بيند و خوابي را که چهل سال پيش در دل شب ديده بود اکنون در روز روشن عينا مشاهده مي نمايد،  اشک شوق از چشمانش سرازير مي شود و زنگار غم از وخودش مي زدايد،  خداي را سپاس مي گويد،  پسرش را آغوش مي گيرد و بر پريشاني پر فروغش بوسه مي زند ،   واين آخرين روز فراق جانسوز و چهل سال رنج تحصيل فرزندش را با شادماني تا پايان زندگي جشن مي گيرد.  

 

پايان چهل سال رنج تحصيل و طي طريق

تفسير ادبي و عرفاني قرآن مجيد خواجه عبدالله انصاري جلد اول صفحه 406 از عارفي از درجه ايمان پرسيدند:

گفت:آدمي ببايد چهل سال دويد تا حقيقت جمال ايمان بداند و راز اين معني آنست که پيغمبران را پيش از چهل سال وحي ممکن نشد روندگان راه را چهل سال جان و دل در بايد باخت تا به حقيقت ايمان رسند.

چون به حقيقت ايمان رسيدند ايشان را امروز بهشت نقد و فردا حيات عدن باشد . امروز آنان را بهشت وصل و فردا بهشت وصل و فردا بهشت فضل.امروز بهشت عرفان و فردا بهشت رضوان است .

توضيح: حضرت مسيح از بدو تولد استثنا بودند.

- نقل از کشف الاسرار ده جلدي خواجه عبدالله انصاري امام احمد ميبدي

 

فعاليتهاي اجتماعي و فرهنگي و جهاد

مردم دوستـي ابوالمعـارف و عشـق به وطن همانند اجدادش چون ستـاره درخشانـي بر پيشاني اين رادمرد  مي درخشيد او در طول ساليان متمادي با ارتجاع و اوهام و خرافه پرستي و جهل و بيسوادي مبارزه مي کرد و مردم را ارشاد و به صلح و دوستي مهر و محبت ،  علم آموزي و خدمت به همديگر و عشق به خالق يکتا دعوت مي نمود.

اين رند خراباتي براي نيل به مقصود بدوا چاره کار را همانند عبيد زاکاني و همچون سلف خود خواجه شيرازي به قلب روحاني نمايان رياکار دنيا پرست مي تازد اما بر عکس حافظ که با سر پنجه ظريفش نقاب را از سيماي زاهد نمايان بر مي دارد و مي فرمايد:

زاهد،اين مسلمان متعهد بدون واهمه از جو نامساعد ضد علم و فرهنگ حاکم ،  قلندرانه عليه زاهد نمايان دين فروش مي سرايد:

 و بدينوسيله پرده ها را از چهره وعاظ السلاطين قدرت طلب و زراندوز زن ستيز دين فروش ميدرد و توبه و وقاحت و ريا کاري آنها را برملا مي کند.

ابوالمعارف مي داند در اين نبرد سهمگين هيچکس به توفيق چنداني نائل نمي گردد،  از اين رو که استبداد و جهل عمومي ريشه در اعماق تاريخ دارد و ريا کاران و صاحبان زر و زور و تزوير بقصد فتنه انگيزي و استحمار با هر نوع تساهل و تسامح و آزادي انديشه و بيان و خلاقيت و نوآوري مخالفت مي کنند.

خوشبختانه در همين ايام تعليمات عمومي که مولود انقلاب مشروطيت مي باشد مطرح مي گردد و به همت گروهي از روشنفکران بنام و روحانيون سرشناس و مترقي ،  چاره عقب ماندگي ايرانيان از کاروان تمدن،  آموزش عمومي با برنامه هائي که در کشورهاي پيشرفته اروپائي و آمريکايي پياده شده پرداختن به اين تعليمات تشخيص داده شد و جهت آشنائي مردم و نسل نوپا به علوم و فنون عصر برنامه ها پيشنهاد و به اجراي آن اهتمام مي شود. اما عده اي روحاني نما و حاميان آنان ملاکين بزرگ و خوانين براي حفظ اقتدار و منافع خود علم مخالفت را بر افراشتند و سد راه شدند ،  و در اکثر شهرها توسط جهال و مزدوران کار به زد و خورد با مردم ،   تخريب و غارت و به آتش کشيدن مدارس کشيد و موقتا باعث رکود و تعطيل برنامه ها شدند .اما در شهرضا زاهد باتفاق چند روحاني فاضل و روشنفکر و فرهيختگاني همچون دکتر لبيب و دکتر دانشگر پزشکان محبوب مردم و محمد باقر خان کيان ،  کلانتر شهر و عليرضا خان کيان رجل سياسي و خوشنام که از فرهنگ دوستان صديق بودند جلساتي تشکيل مي دهند و اهالي را دعوت به علم آموزي فرزندانشان در مدارس جديد مي نمايند . مخالفين که منافع خود و اربابانشان را در خطر مي ديدند تاسيس مدارس و برنامه هاي آنرا توطئه اجنبي کفر آلود براي از بين بردن دين مبين اسلام و آموزش زبان نصارا و بهائي کردن کودکان ،  بيان و تبليغ مي کردند ،  در چنين فضاي مسموم ،  زاهد بدون واهمه از چماق تفکير وعاظ المالکين که داراي نفوذ و امکانات فراوان بودند به مردم هشدار مي دهد:

و با نوشتن مقالات و سرودن شعر معروف:

« بر در مدرسه علم گذر بايد کرد » همه آن سمپاشي و تبليغات فتنه انگيز را خنثي مي کند.

او کمر همت را مي بندد و به عنوان اولين معلم در اولين مدرسه مجاني به تدريس مي پردازد و سد را مي شکند ،   مردم فهيم شهرضا که متوجه مي شوند حکيمي فقيه تعليم و تربيت فرزندانشان را تقبل کرده و بعهده گرفته از همديگر سبقت مي گيرند ،   طولي نمي کشد که جمعيت کلاسها به حد نصاب مي رسد و دکتر دانشگر طبيب روشنفکر هم مديريت مدرسه را بعهده مي گيرد.

زاهد پس از چند سال تدريس و تثبيت اوضاع به زندگي عادي بر مي گردد و دکتر دانشگر به همان ترتيب استعفا مي کند و بکار طبابت مي پردازد .

نهالي را که اين رادمردان در آن روزگار تيره آبياري نمودند ،  امروز درخت تنومندي شده که سرشاخه هايش به بار نشسته وثمره آن فرهيختگاني است که در حقيقت از اين نوع مدارس در داخل کشور و اقصي نقاط عالم در مراکز ديني فرهنگي و خدماتي و درماني و تحقيقاتي د رخدمت بشريت مي باشند. دانشمندان و مردم و شهرضا زاهد را به خاطر خدماتش به فرهنگ ابوالمعارف نام نهادند .دکتر ناظرزاده کرماني استاد فقيد ادبيات دانشگاه تهران در شرح حال ابوالمعارف چنين اظهار نظر نموده.« زاهد که در انواع علوم متداول عصر خود رنجها کشيده و در هر يک تسلط و تبحر يافته و در نتيجه روشنفکري اقدام به خدمت د رمدارس جديد کرده.

از اين رو مردم شهرضا بپاس خدمات فرهنگي با ارزش آن مرحوم به او عنوان ابوالمعارف شهرضا داده اند که الحق اين عنوان شايسته و برازنده چنين شخصيت علمي ارزنده اي مي باشد.

حکيم زاهد به پيشرفت علم و تکنولوژي و سير تحولات جهاني آشنايي و وقوف کامل داشت. در يک مجموعه شعري با زبان عاميانه و شيرين وضع استعمارگران بين المللي و اهداف آنان را به نظم در آورده بود.که متاسفانه به خاطر مسائل امنيتي اين مجموعه را شخصا معدوم نمود.

استاد پس از ترک مدارس در گوشه عزلت با مناعت طبع در نهايت سادگي مي زيست اين زاهد خلوت نشين با خوي درويشي و بلاتعيني که داشت همچون اسلاف خود حکيم صهباي قمشه اي و جهانگير قشقائي براي هميشه عمامه را از سر بر مي دارد و مي سرايد:

و از آن پس تا پايان عمر در خدمت مردم به ارشاد و پاسخگويي مسائل تربيتي ،  شرعي و عملي و فقهي و تعليم و تربيت افراد مي پردازد.

ابوالمعارف اکثرا در بهار و تابستان به صحرا مي رفته و با برداشت محصول از آب و ملک موروثي که از در آمدش امرار معاش مي نمود با رعايا همدلي و همراهي مي کرد و اوقاتي را هم در باغ با صفاي انگور در صحراي سرسبز فضل آباد خود را مشغول مي نمود.

 بشر از بدو خلقت تا به امروز به دنبال کشف مجهولات بوده است و به مدد علم بسياري از آنها را کشف نموده اما هنوز اسراري در پرده ابهام است که قرون متمادي است به آنها مي انديشد و از درک حقيقت عاجز مانده است.

پيشگوئي ها،  معجزات و کرامات از آن جمله اند. داستان عصاي حضرت موسي(ع)و مائده آسماني و معراج حضرت محمد(ع)و سنگ ريزه هاي پيل کش ابابيل و زنده نمودن مردگان توسط عيسي مسيح و تعبير خوابهاي انسان که به حقيقت پيوسته از آن جمله هفت سال خشکسالي و هفت سال بارندگي و سرسبزي به تعبير يوسف پيغمبر و طي الارض انسان که خود معماي بزرگي است.روشنفکر نمايان و علم گرايان بي مايه به سادگي از کنار اين مجهولات مي گذرند و آنها را خرافات و زاده تخيل انسان مي دانند و بدينوسيله شانه از زير بار گران خالي مي کنند.

عرفا و حکماي اشراق اسرار غيبي را از چشمه ماوراءالطبيعه و پک واقعيت مي پندارند که با چشم دل بايد به حقيقت آنها پي برد.

 

نمونه کرامات و پيشگوئيها

نامگذاري فرزندان قبل از ازدواج

فرداي روزيکه از بلاد اسلامي برگشته بود يکي از فاميل نزديک بديدنش مي آيد و مي گويد،  ديشب خواب ديدم در اطراف خانه شما شش اطاق وجود داشت و در هر يک طلبه اي کتاب بدست نشسته بود،  زاهد  مي گويد بله اينها پسران من بنامهاي عبداله،  نوراله،  الي ششم حبيب اله بوده اند،  آن خويش با نيشخند مي گويد حکيم شما هنوز ازدواج نکرده چگونه براي شش فرزند نامگذاري کرده ايد؟

 پيشگوئي تولد و مرگ فرزند

يک روز به من گفتند بزودي خواهري پيدا مي کني خوش سيما که خال سياهي بر صورت دارد. نامش را جنت مي گذارم ،  شش ماه ميهمان شماست و سپس به بهشت مي رود. چندي بعد جنت باهمان مشخصات متولد شد و شش ماه بعد هم وفات نمود.

پيشگوئي و نامگذاري سه فرزند يکي از دوستان

برادر ارشدمان تعريف مي کند ،  روزي به اتفاق پدر به طرف خانه روان بوديم،  در مسير مردي درب منزلش ايستاده بود از دور سلام کرد و احترام خارج از حد متعارف نمود،  در راه از ايشان پرسيدم اين آقا کي بود؟

و چرا اينقدر تکريم نمود؟گفتند او فلاني رئيس فلان اداره است.

چون دوستدار شعر و ادب مي باشد روزي من و چند تن ديگر از شعراي شهر را به منزلش دعوت کرده بود، ناگهان آه بلند و سردي کشيد که همه متوجه شدند. از او علت را پرسيدم، گفت: استاد، من آرزوي داشتن فرزند دارم اما همسرم نازاست، به او گفتم نگران نباش از کلفت جوان صيغه اي که داري بزودي صاحب سه فرزند پسر بنامهاي......... مي شوي.يکي از ادبا با کنايه گفت حکيم اين شعر بود که گفتي؟

در جوابش گفتم نه شاعر، شرح يک واقعه بود............

بر حسب اتفاق من با پسر سوم اين مرد بنام مسيح در دبيرستان همکلاسي بوديم روزي گفت نام مرا پدر تو قبل از تولدم گذاشته ، به منزل که آمدم گفتم آقاجان يکي از همکلاسي ها چنين گفت، !! فرمودند ،  همان است که مسيح گفته وديگرتوضيحي ندادند....!

استخاره

هنگام غروب يکي از روزها درب منزل به صدا در آمد کاسبي از سادات اهل محل بود، گفت با آقا کار دارم، به ايشان اطلاع دادم آمدند آن کاسب تقاضاي يک استخاره با قرآن را داشت برگشتند و وضو گرفتند و با قرآن آمدند، استخاره بد آمد، آن سيد گفت خواهش مي کنم يک استخاره ديگر، گفتند تقاضاي بي موردي است و تو گاوي را که مي خواهي بخري صلاح نيست.

آن مرد گفت آقا آن گاو شيرده بزرگي است لري آورده و چون محتاج است به قيمت ارزان مي فروشد، اينرا بگفت و برفت.

فردا صبح زود درب منزل بصدا در آمد ، اينبار هم من در را باز کردم سيد بود پريشان با چشمان پر اشک ، گفت آمده ام از آقا عذر خواهي بکنم، ديشب گاو را خريدم و اکنون که براي سرکشي و دوشيدن شيرش به طويله رفتم مار او را زده بود، اينقدر باد کرده که بايستي لاشه او را تکه تکه از طويله بيرون بياوريم، باو گفتم پيغام شما را بايشان مي دهم و درب را بستم.

فرار دزدان

اواسط مرداد ماه بود حدود يک بعد از ظهر مرا صدا زدند و گفتند فورا کليد باغ را بياور دستورشان را اجرا کردم،  با سرعت از منزل خارج شدند بدنبالشان رفتم برگشتند و مرا ديدند گفتند تو در اين هواي داغ کجا    مي آيي گفتم من هم مي خواهم به باغ بيايم.

او با قدمهاي بلند راه مي رفت و من به دنبالش مي دويدم ، به پشت ديوار باغ مرا با علامت اشاره دعوت به سکوت نمود درب باز بود وارد شديم، در وسط باغ دو مرد بلند قامت ايستاده بودند، چشمشان که به ما افتاد فرار نمودند و از ديوار باغ همسايه به درون آن جستند،  کمي به جلو رفتيم تل بزرگي از انگور روي هم انباشته شده بود و دو ظرف چوبي مخصوص حمل هم پر بود، آن دو ظرف را خالي کردند و به بيرون باغ بردند، کشاورزي همراه الاغش در حال عبور بود سلام کرد. باو گفتند اين دو ظرف را برروي حيوانت اشگنه کن و.....پشت ديوار قرشگاه بگذار صاحبش آنها را مي برد، آن مرد اطاعت کرد.پدر درب باغ را بستند بطرف شهر روانه شديم،     

در چند متري منزل، دو برادر سالمند در  يک خانه سکونت داشتند که از قديم اين دو رعاياي ما بودند.پدر گفت برو به آنها بگو انگورهاي باغ را چيده ايم به منزل بياورند، يکي از آنها که پشت درب آمد از گفته من ناراحت شد که چرا در اين گرما شما زحمت کشيده ايد، اين وظيفه، ما بود آن دو برادر تا نزديک غروب انگورها را آوردند و آن سال بيش از هر سال ديگر کشمش سبز فراواني داشتيم

نجات کودک 7ساله چند دقيقه قبل از مرگ

در نزديکي منزل، کنار مسجد جوان پينه دوزي مغازه کوچکي داشت او يک برادر 7 ساله که باو کمک مي کرد و با کمي فاصله کنار برادرش بر روي کرسي پاي کوچکي نشسته بود و تغار آبي هم در جلو او قرار داشت پر از تکه هاي پوست و گلوله هاي نخ که نخها را موم کشي و آماده مي نمود آنروزها همه گيوه بپا مي کردند که واکس آن گل سفيد بود.

در يک عصر پائيزي که شب قبل باران مختصري هم باريده بود تازه از مدرسه برگشته بودم. پدربا شتاب بدرب اطاقم آمدند و گفتند زود باش کفشهايت را بده پينه دوز گل سفيد بزند، گفتم پريروز گل سفيد زده است، فرمودند معطل نکن اگر گفت گل سفيد ندارم اين دو ريالي را باو بده و بگو دايي قدير بقال سر خيابان دارد.

با اکراه و اخم پول را به برادر کوچکش داد و گفت يک ريالش را از مغازه سر خيابان پودر گل سفيد بخر. آن کودک براي خريد چند متري بيشتر نرفته بود که صداي مهيب و ريزش بخشي از سقف مغازه مرا به وحشت انداخت، کمي ريزه هاي کلوخ به سر و رويم که بيرون مغازه ايستاده بودم ريخت.

گرد و خاک فضاي مغازه را چنان پر کرده بود که هيچ چيز ديده نمي شد لحظه اي صبر نمودم آسمان را از سقف فرو ريخته مشاهده کردم،  کرسي پاي بچه زير آن توده فرو ريخته مدفون شده بود، خاک تمام وجود پينه دوز را پوشانيده اما سالم مي نمود فقط چند قطره خون در پيشاني او ديده مي شد و چشمان بهت زده اش که به من خيره نگاه مي کرد، به منزل برگشتم و خواستم توضيح بدهم که لازم ندانستند....

طي الارض ابوالمعارف

چند سال پيش پيرمردي بنام آقاي قديمي از فاميل دور، آدرس برادرم را در تهران از آشنائي ميگيرد و به منزل او مي رود،  و مي گويد سالهاي متمادي است که در تهران ساکن مي باشم،  امانتي نزد من است آمده ام مسترد کنم . چنين ادامه مي دهد،  در جواني نزد پدر شما صرف و نحو مي خواندم يک روز که براي درس مراجعه نمودم درب منزل باز بود،  هرچه کوبه را به صدا در آوردم کسي جوابم نداد. وارد حياط خانه شدم و استاد را صدا مي کردم بي نتيجه بود، اطاقي که در آن درس مي خواندم درش باز بود،  وارد آنجا شدم کسي نبود کمي نشستم و کتابم را نگاه کردم ، خبري نشد. گفتم نکند داخل صندوق خانه بخواب رفته باشند ، آنجا را هم نگاه کردم چيزي نبود دوباره نشستم و پيش خود فکر مي کردم چه شده ، که ناگاه استاد را با لباس و عصا در آستانه درب صندوق خانه مشاهده کردم ، از جا پريدم سلام کردم و گفتم من الساعه داخل اين پس اطاقي را ديدم شما آنجا نبوديد،  جوابم سکوت بود،  با اصرار زياد و تعهد به اينکه تا ايشان در قيد حيات مي باشند موضوع را به کسي نگويم ، فرمودند ساعتي پيش به نجف رفتم و اکنون برگشته ام ايشان يک انگشتري به من دادند و گفتند اينرا به پسر ارشد من مي دهي و از او بپرس در آخرين لحظه قبل از فوت چه گفته اند؟ مادرم مي گويد فرزند بزرگتر ايشان در مسافرت بود و اکنون در اصفهان ساکن است اما بقيه فرزندان لحظه مرگ کنار پدر بودند،  فرزند دوم نورالله مي گويد،  گفتند درويش آمد ما رفتيم..... قديمي انگشتر را به او  مي دهد.

پيشگوئي جنگ جهاني اول و دوم که دقيق بوده و جنگ جهاني سوم که تاريخش را به ما نگفتند ، اما تاکيد نمودند که 7/ 1 جمعيت جهان زنده مي مانند.

پيشگوئي حکومت روحانيون

چهل سال قبل از انقلاب اسلامي حکومت روحانيون را بر کشور ايران پيشگوئي کرده اند......

پيشگوئي ادامه حکومت شاه به مدت 25 سال ديگر

حدود دو ماه قبل از وفات در اوج مبارزات ملت ايران به رهبري دکتر محمد مصدق که پايه هاي رژيم شاه به شدت متزلزل شده بود پاسي از نيمه شب تعداد زيادي اعلاميه نهضت ملي را در دبيرستاني که تحصيل  مي کردم دور از چشم سرايدار پير پخش نمودم و شعارهائي هم به ديوار ها نوشتم فرداي آن روز کنار حوض خانه در خود فرو رفته بودم، دستي به پشتم خورد، پدرم بود.

گفت:با شاه مخالفت مي کني او بيست و پنج سال ديگر حکومت مي کند.

اين را بگفت و به سرعت برفت من که بشدت عصباني شده بودم گفتم آقاجان 25 روز ديگرش را هم قبول ندارم، شاه از ايران گريخت و با کودتاي امريکائي 28مرداد برگشت و 25سال ديگر حکومت کرد.

 ديدار و گفتگو از راه دور

حاج سيد يحيي علوي تعريف مي کند:

روزي به خانه شما آمدم خواهرم پريشان و گريان بود. از او علت را پرسيدم گفت: عبدالله پانزده روز پيش براي ثبت نام دانش سراي مقدماتي به اصفهان رفته و هيچگونه اطلاعاتي از او نداريم. و اين اولين مسافرت او از شهرضا مي باشد.

آقاي زاهد که متوجه ناراحتي خواهرم شده بود دستور داد طشت آبي در گوشه حياط خانه زير ناودان ببرم.دستورشان را اطاعت کرديم.خواهر هم آمد آقاي زاهد به من گفتند داخل ظرف را نگاه کن و شروع به خواندن دعا کردند.

ناگهان عبدالله در ظرف آب پيدا شد. با تعجب گفتم عبدالله...!!!

خواهر گفت کجاست گفتم با چند نفر همسن و سال خودش زير سايه درختي مشغول صحبت مي باشد. پس از يک سري گفتگو خيال خواهر راحت شد.

آقاي زاهد گفتند: فرداي خودم به اصفهان مي روم. ايشان به دفتر دانش سرا مي رود.

مسئولين از ديدن و شنيدن بيانات ايشان تجليل و اظهار ارادت مي کنند و بدينسان عبدالله هم در دانش سرا مورد عنايت مسئولين قرار مي گيرد. چون در کنکور هم رتبه اول شده بود.

 

غروب غم انگیز

سر انجام بعد از 82 سال عمر خورشيد روان اين حکيم عارف روز جمعه نوزده تير ماه 1332 شمسي در زادگاهش شهرضا غروب نمود و در ساختمان غربي امامزاده شاهرضا به خاک سپرده شد.

که منها خلقناکم و فيها نعيدکم و منها نخرجکم تاره اخري.


منبع: سایت گنج نهان

تهیه و تنظیم: فریادرس گروه حوزه علمیه