تبیان، دستیار زندگی
مردم یا از فرصت استفاده كرده بودند و چند روز تعطیلی را به سفر رفته بودند و یا به خاطر سرما و نم باران توی خانه نشسته بودند تا تهران و همین خیابان میردامادش كه همیشه این موقع هفته و این ساعت پر از هیاهو است، به طرزی عجیب و باورنكردنی آرام و خلوت باشد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لطفا مراقب یک نفر باشید

مردم یا از فرصت استفاده كرده بودند و چند روز تعطیلی را به سفر رفته بودند و یا به خاطر سرما و نم باران توی خانه نشسته بودند تا تهران و همین خیابان میردامادش كه همیشه این موقع هفته و این ساعت پر از هیاهو است، به طرزی عجیب و باورنكردنی آرام و خلوت باشد.

بخش خانواده ایرانی تبیان
باران

مردم یا از فرصت استفاده كرده بودند و چند روز تعطیلی را به سفر رفته بودند و یا به خاطر سرما و نم باران توی خانه نشسته بودند تا تهران و همین خیابان میردامادش كه همیشه این موقع هفته و این ساعت پر از هیاهو است، به طرزی عجیب و باورنكردنی آرام و خلوت باشد. توی یكی از فروشگاه های پوشاك خیابان میرداماد اما هیاهوی بسیاری بود. فروشگاه برند اروپایی گران قیمتی كه در حراج بود و خیلی ها آمده بودند تا لباس های انگلیسی را به قیمت لباس وطنی بخرند. آدم ها لابه لای رگال ها و قفسه های لباس می گشتند و با لبخند رضایت سبدهای خریدشان را پر می كردند.

چند متر آن طرف تر از ورودی خوش آب و رنگ این فروشگاه، كنار پیاده روی خیابان میرداماد تهران یك صحنه اما توجه بعضی عابران را به خودش جلب می كرد. مرد ژنده پوش و به اصطلاح كارتن خوابی كه توی پیاده رو، پشت به خیابان نشسته بود و سعی می كرد سوز وحشتناك تهران را با تكه پتوی دورش قابل تحمل كند. مرد انگار كه مال این دنیا نبود و رفت وآمد آدم ها و ماشین ها برایش اهمیتی نداشت. اصلا همین پشت به خیابان نشستنش شاید دلیل از همه دل كندنش بود. از همه اما نه؛ مرد گربه ای را در بغل گرفته بود و با پتویش گرم می كرد. گربه در آغوش مرد آنقدر آرام بود كه انگار تا به حال آرامشی اینچنینی نداشته. مرد با همه نداری اش و با همه تنهایی اش شده بود دار و ندار و همه كس یك گربه؛ حیوان زبان بسته ای كه وجود آن مرد، سرنوشت او را از بقیه همنوعانش جدا كرده بود. مردی كه شاید اگر وظیفه مراقبت از گربه را نداشت الان داشت توی یكی از گرمخانه های شهرداری، فیلم آخر هفته تلویزیون را تماشا می كرد.

من هم یكی از عابرانی بودم كه از كنار این دو رد شدند، صحنه را دیدند و یك «آخی» گفتند و حتی وسوسه شدند از كشفشان عكس بگیرند و بگذارند اینستاگرام. من هم مثل خیلی از رهگذران آن ساعت خیابان میرداماد دلم به حال مرد سوخت و برای گربه خوشحال شدم. من هم مثل بقیه آدم ها خیلی زود این صحنه را فراموش خواهم كرد و یك روز دیگر از یك كشف دیگرم خواهم نوشت. با این حال از همان شب تا حالا یك چیزی دارد توی سرم می چرخد. یك فكری شبیه اینكه من با همه دارایی و توانایی در حد خودم تا به حال حتی پناه گرمی برای یك حیوان هم نبوده ام. من چند روز است كه دارم به این فكر می كنم كه اگر می شد هركسی كه به قدر خودش دستش به دهانش می رسد، فارغ از دادن صدقه و نذورات و كمك به نیازمندان، مسئولیت یك نفر به جز اعضای خانواده اش را به عهده بگیرد دنیا چه گلستانی می شد! به تعداد همه آدم هایی كه غذایی برای خوردن و سر پناهی برای خوابیدن دارند آدم هایی هستند كه از كوچك ترین داشته ها محرومند.

لطفا بعد از اینكه توی دلتان به من بد و بیراه گفتید كه طرف دارد شعار می دهد، دنبال نزدیك ترین آدم محروم دور و برتان بگردید و مسئولیتش را به عهده بگیرید. من مطمئنم دارایی و توانایی من و خیلی از شما، از مرد ژنده پوش خیابان میرداماد تهران سرد و بارانی بیشتر است. لطفا یكی را پیدا كنید كه بودنتان سرنوشتش را عوض كند.



منبع:همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.