تبیان، دستیار زندگی
همسایه آرام و بی آزاری بود كه واقعا كسی بدی ازش ندید. نه مهمان آنچنانی داشت و نه خودش رفت وآمد چندانی، مادر و پدرش حواسشان خیلی بود كه پسرشان در این شهر غریب درست زندگی كند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

چراغ

همسایه آرام و بی آزاری بود كه واقعا كسی بدی ازش ندید. نه مهمان آنچنانی داشت و نه خودش رفت وآمد چندانی، مادر و پدرش حواسشان خیلی بود كه پسرشان در این شهر غریب درست زندگی كند.

بخش خانواده ایرانی تبیان
شمع

همسایه آرام و بی آزاری بود كه واقعا كسی بدی ازش ندید. نه مهمان آنچنانی داشت و نه خودش رفت وآمد چندانی، مادر و پدرش حواسشان خیلی بود كه پسرشان در این شهر غریب درست زندگی كند. آقای عزیزی خودش ماه به ماه می آمد سری به ناصر می زد و كم و كسرش را جبران می كرد و مادرش هم همینطور؛ غذا می پخت، خانه را تمیز می كرد. ناصر دانشجو بود؛ دانشجوی سال سوم رشته مهندسی عمران. آخرین باری كه دیدمش توی مغازه سر كوچه بود. تا مرا دید با لبخند آمد جلو و بعد دست گذاشت روی شانه ام و گفت: «یادت میاد گفتی دانشجو نباید اینقدر آروم باشه؟» همانطور كه داشتم پول خریدم را حساب می كردم، به ناصر نگاه كردم و گفتم: «قبلنا اگه تو مغازه می دیدیم همو از اون ته یه سر تكون می دادی و الان اومدی می زنی رو شونه ام. تغییر كردی». خندید و گفت: «نه. گفتید دانشجو یه شور و هیجان تو دلشه. آروم و قرار نداره».

با ناصر قدم زدیم تا خانه. تعریف كرد كه وقتی این حرف ها را به او زدم، می نشیند فكر می كند و می فهمد خودش هم یك شور و هیجانی در دل دارد. سراغ هر كاری می رود می بیند آن شور و هیجان از بین نمی رود. گفتم: «حالا من یه چیزی گفتم تو چرا به دل گرفتی؟ من فقط منظورم این بود كه دانشجو باید یه كم مردم دارتر باشه. نه مثل تو كه وقتی آدم رو می بینی از خونه داره میاد بیرون، برای فرار از احوالپرسی سوراخ موش می خری». خندید و گفت: «به خدا شما داری بزرگش می كنی. من هرگز از این كارها نكردم». حرفش را تأیید كردم و گفتم: «بله معلومه از این كارها نكردی اما ممكن بود اینجوری بشی». باز هم خندید و این بار گفت: «آخر هفته به عنوان مدافع حرم می رم».

ایستادم وسط كوچه. زبانم بند آمده بود، لب هایش تكان می خورد، داشت تند تند حرف می زد، بعد آرام گرفت و گفت: «خوبی شما؟» مدام با خودم سبك و سنگین كردم كه چه بگویم، بعد چند دقیقه سكوت گفتم: «خیره ان شاءالله».

مادرش صبور بود وقتی ناصر داشت می رفت، پدرش با وقار ایستاده بود و خوشحال بود. من دلنگرانی داشتم اما. موقع خداحافظی بغلش كردم و گفتم: «اون آدمی كه شور و هیجان نداره ما هستیم وگرنه دانشجو همیشه بی نظیره». خندید و گفت: «ممنون كه چراغ رو دادی دستم». و رفت... .



منبع:همشهری انلاین

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .