پدری با پسری گفت به قهر/
که تو آدم نشوی جان پدر/
حیف از آن عمر که ای بی سروپا/
در پی تربیتت کردم سر
...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1389/05/13
آدم نشدن پسر!(طنز)
پدری با پسری گفت به قهر |
که تو آدم نشوی جان پدر |
حیف از آن عمر که ای بی سروپا |
در پی تربیتت کردم سر |
دل فرزند از این حرف شکست |
بی خبر از پدرش کرد سفر |
رنج بسیار کشید و پس از آن |
زنده گشت به کامش چو شکر |
عاقبت شوکت والایی یافت |
حاکم شهر شد و صاحب زر |
چند روزی بگذشت و پس از آن |
امر فرمود به احضار پدر |
پدرش آمد از راه دراز |
نزد حاکم شد و بشناخت پسر |
پسر از غایت خودخواهی و کبر |
نظر افگند به سراپای پدر |
گفت گفتی که تو آدم نشوی |
تو کنون حشمت و جاهم بنگر |
پیر خندید و سرش داد تکان |
گفت این نکته برون شد از در |
«من نگفتم که تو حاکم نشوی |
گفتم آدم نشوی جان پدر» |
عبدالرحمن جامی
تهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات