قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود
ای چشم عرشیان به زمین جای پای تو
گـردون بـه زیــر سایـه قـد رسای تو
در آن زمان که حرف زمان و مکان نبود
آغوش لامکان بـه یقیـن بـود جای تو
قرآن دهد نشان که بود روز و شب مدام
ذکـر خـدا و کـار ملایـک، ثنـای تـو
آغوش جان گشوده اجابت در آسمان
از دسـت داده صبـر، بـه شوق لقای تو
تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمین |
گشتنـد انبیـا همـه خلـق از برای تو |
تو بحـر بـی نهایت حقـی و هم چنان |
بــی انتهاست رحمـت بـی انتهای تو |
هر برگ لاله را بـه ثنایت قصیده ای |
هـر بلبلـی بـه باغ، قصیده سرای تو |
موسی ز هوش رفته به طور از تکلمت |
ریـزد مسیـح از نـفس دلــربای تو |
حبل متین عالم خلقت شود به حشر باشـد گل مقـدس آدم بـدان جلال یک جرعه زآب جو، کفی از خاک پای تو خیـل ملـک کـه خلقتش از حاصـل تـو بود قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود قرآن خود از صحیفه حسنت، حکایتیآرند اگر به دست، نخـی از ردای تو توحیــد از کــلام لطیفـت، روایتــی
محشر شود بهشت و جهنم، ریاض گل |
بگشایــد ار بــلال تـو چشم عنایتی |
روزی که انبیا به صف حشر بگذرند |
جز رایت تو بر سرشان نیست رایتی |
گو نخل هـا قلم شود و برگ ها کتاب |
نَبـوَد کتــاب منقبتـت را نهایتــی |
جز طلعت منیر تو و عترت تو نیست |
در عالــم وجــود، چـراغ هدایتی |
در حشر نیست راه نجاتی برایشان |
حتـی ز انبیـا نکنـی گـر حمایتی |
در حشر، خلق را به شفاعت نیاز نیست |
آیـد اگــر ز چشـم بـلالت کنــایتی |
غلامرضا سازگار
بخش عترت و سیره تبیان