اسیر محنت
در سوگ امام حسن مجتبی
شاهی که حکم بر فلک و بر ستاره داشت
آزرده شد چنان که ز مردم کناره داشت
عمری اسیر محنت و از عمر خویش سیر
جز صبر چون دچار بلا شد چه چاره داشت؟
حق خلافتش چو به ناحق گرفته شد
از سوز دل به رونق باطل نظاره داشت
گر میشنید کوه گران آنچه او شنید
از هم شکافت،گر چه دل از سنگ خاره داشت
آن دم که از سمند خلافت پیاده شد
شوریده بر سرادق او هر سواره داشت
چون در رسید خنجر برّان به ران او(1)
یک باره رفت اگر که نه عمر دوباره داشت
روی زمین مگر همه سینای طور بود
از بس که آه سینه شکافش شراره داشت
آن کس که بود رابطه حادث و قدیم
از زهر جانگزا جگری پاره پاره داشت
تنها نشد ز سوده الماس خون جگر
تا عمر داشت خون جگر را هماره داشت
خونابه غم از جگر اندر پیاله ریخت
یا غنچه گل از دهن شاخ لاله ریخت
1- هنگامی که امام حسن (علیهالسلام) به همراه شیعیان و یاران خود قصد رفتن به مداین داشت و میخواست از تاریکیهای ساباط مداین عبور کند مردی نابکار از قبیله بنیاسد که او را جراح بن سنان میگفتند ناگهان بیامد ولگام مرکب آن حضرت را گرفت و گفت: ای حسن! کافر شدی چنان که پدرت کافر شد و سپس مغولی که ظاهرا عصابی است که در میان آن تیغی برنده کار گذاشتهاند به دست گرفت و برران مبارک آن سبط اکبر و امام معصوم (علیهالسلام) زد که تا استخوان بشکافت. (ر. ک: باب چهارم منتهی الامال محدث قمی، صفحه14)
آیةالله غروی اصفهانی