تبیان، دستیار زندگی
پس از آن كه على علیه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفین به كوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آن حضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى این مدت كوتاه به قدرى در آزردگى خاطر مبارك على علیه‎السلام مؤثر واقع شد كه شرح آن قابل تقریر نمیباشد، شكست‏هاى پى در پى از
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حضرت علی علیه السلام در جنگ نهروان

حضرت علی علیه السلام

و الله لا یفلت منهم عشرة و لا یهلك منكم عشرة. (نهج البلاغه كلام 58)

پس از آن كه على علیه السلام در اواخر صفر سال 38 از صفین به كوفه مراجعت فرمود تا روز شهادت آن حضرت مدت دو سال و چند ماه فاصله بود ولى این مدت كوتاه به قدرى در آزردگى خاطر مبارك على علیه‎السلام مؤثر واقع شد كه شرح آن قابل تقریر نمیباشد، شكست‏هاى پى در پى از همه طرف روح آن بزرگوار را آزرده و قلبش را رنجه كرد.

تأثر و رنج على علیه السلام از معاویه و حیله‏گری‎هاى عمرو عاص نبود بلكه رنج و تأسف او از بی‎وفائى و احمقى و خونسردى لشگریان خود بود و می‎فرمود:

من از بیگانگان هرگز ننالم‏                                                                 كه با من هر چه كرد آن آشنا كرد

على علیه السلام به قدرى از لا قیدى و بی‎شرمى كوفى‏ها متأثر بود كه چند مرتبه آرزوى مرگ نمود تا بلكه از شر این قوم متلون و سست عنصر رهائى یابد، در یكى از خطبه‏هاى خود ضمن مذمت اصحابش فرماید:

و الله ان جائنى الموت و لیاتینى فلیفرقن بینى و بینكم لتجدننى لصحبتكم قالیا ؛ (به خدا سوگند اگر مرگ به سراغ من آید و البته خواهد آمد و میان من و شما تفرقه و جدائى اندازد مرا خواهید دید كه نسبت به مصاحبت شما بغض و كراهت دارم.)

پیشنهاد عمرو عاص در صفین موقع بلند كردن قرآن‎ها با نیزه درباره حكمیت میان متخاصمین اختلاف بزرگى در میان عساكر عراق به وجود آورد كه میتوان آن را علت العلل شكست‎هاى بعدى على علیه السلام دانست.

اختلاف على علیه السلام و معاویه در امر خلافت به حكمیت رجوع شد و علیرغم عقیده على علیه السلام از طرف آن حضرت ابوموسى اشعرى انتخاب گردید، ولى پس از عقد قرار داد صلح گروهى از سپاه على علیه السلام گفتند تكلیف كشته‏شدگان چیست؟ و به آن حضرت اعتراض كردند كه ما حكم خدا را خواستیم نه حكمیت ابوموسى و عمرو عاص را حتى چند نفرى به مخالفت هر دو سپاه برخاستند.

این قبیل اشخاص را عقیده بر این بود كه على علیه السلام و معاویه هر دو باطلند و حكم مخصوص خدا است و در نتیجه این عقیده و فكر موقع مراجعت از صفین بكوفه در حدود دوازده هزار تن از سپاه على علیه‎السلام جدا شده و با بقیه سپاهیان آن حضرت مشاجره كرده و همدیگر را تكفیر مینمودند و پس از ورود به كوفه این گروه تحت فرماندهى عبدالله بن وهب بحروراء رفته و از سپاهیان على علیه السلام كناره‏گیرى نمودند!

شعار این عده كه خوارج نامیده می‎شدند این بود كه: لا حكم الا لله. این گروه به ظاهر عباد و زاهد بودند و پیشانى آنها از كثرت سجود پینه بسته بود ولى در اثر حماقت و اشتباه نمیدانستند كه چه میكنند، على علیه السلام درباره آنان فرمود اینها حق را در ظلمات باطل میجویند !

این گروه نمیدانستند قرآن كه آنها حكومت آن را خواهانند از كاغذ و مركب به وجود آمده است كس دیگرى كه احاطه كامل به احكام آن داشته باشد لازم است تا حكم خدا را از آن استخراج كند، به عقیده مسلمین عراق آن كس على علیه السلام بود كه در واقع قرآن ناطق بشمار می‎رفت ولى معاویه و طرفدارانش زیر بار نمی‎رفتند و در نتیجه عمرو عاص و ابوموسى را براى این كار انتخاب كردند كه هیچیك چنین صلاحیتى را نداشتند. على علیه السلام عبدالله بن عباس را به سوى آنها فرستاد تا آنها را متوجه خبط و اشتباهشان سازد ولى آن فرقه گمراه از رأى و عقیده خود منصرف نشدند و مهمترین ایراد و اعتراض آنها این بود كه چرا على با شامیان جنگید ولى از غارت اموال آنها جلوگیرى نمود؟و ثانیا ما حكمیت قرآن را خواسته بودیم چرا به حكمیت ابوموسى و عمرو عاص تن داد؟ ثالثا در صلحنامه چرا نام خود را با امیرالمؤمنین شروع نكرد و این امر می‎رساند كه خود على نیز به خلافت خود یقین نداشت و در این صورت تكلیف قربانیان این جنگ چه خواهد بود؟

على علیه السلام خود به سوى آنها رفت و آنان را نصیحت كرد و فرمود من هم مثل شما خواهان اجراى حكم قرآن هستم و براى همین منظور با معاویه جنگ میكردم و خود شما دیدید كه من با متاركه جنگ و انتخاب ابوموسى به حكمیت مخالف بودم ولى در اثر فشار و اصرار خود شما جنگ خاتمه یافت و ابوموسى را هم علیرغم عقیده من خودتان براى حكمیت انتخاب كردید و اكنون هم ما بر سر رأى اولى هستیم و در صدد حمله مجدد به شام میباشیم پس شما هم ما را كمك كنید .

خوارج در پاسخ گفتند تو و ما كافر شده بودیم ما توبه كردیم ولى تو به همان حال باقى مانده‏اى اول باید تو هم توبه كنى آنگاه ما هم مجددا ترا یارى میكنیم!!

حضرت علی علیه السلام

این گروه به همه بد میگفتند و شعارشان فقط تلاوت آیه:

و من لم یحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون. (1) بود اما نمیدانستند آن كس كه بما انزل الله باید حكم كند على علیه السلام است.

چون على علیه السلام از هدایت آنها مأیوس شد چشم از كمك و یارى آنها پوشید و در صدد تهیه سپاه به منظور حمله به شام بر آمد.

در خلال این مدت حوادث دیگر نیز رخ داد كه هر یك به نوبه خود باعث شكست عراقی‎ها و موجب تأسف و اندوه على علیه السلام گردید.

معاویه كه از رأى حكمیت دلى شادان و خاطرى خرسند داشت روز بروز در تحكیم موقعیت خود كوشش میكرد و قلمرو حكومتش را توسعه میداد و چون از اوضاع عراق و اختلاف و پراكندگى سپاهیان على علیه‎السلام اطلاع حاصل كرد در صدد بر آمد كه زمینه را براى حمله به عراق نیز آماده نماید!

ضحاك بن قیس را با عده‏اى در حدود چهار هزار نفر مأموریت داد كه دستبردى به خاك عراق بزند و تا جائی كه مقدور باشد از مردم عراق كشته و اموالشان را چپاول نماید و چنانچه به حمله متقابله برخورد نماید عقب نشینى كرده و خود را به شام رساند و مقصود معاویه از این عمل ترسانیدن عراقی‎ها و نشان دادن ضرب شست به آنها بود كه در آتیه به فكر حمله به شام نیفتند!

ضحاك كه مردى پلید و خونخوار بود دستور معاویه را به طور كامل اجرا نمود و خود را به مرز عراق رسانید و به قتل غارت مشغول گردید از جمله عمرو بن عمیس (برادر زاده عبدالله بن مسعود) را كشته و گروهى از همراهان او را گردن زد چون این خبر در كوفه به على علیه السلام رسید در حالی كه از شدت خشم بر خود می‎لرزید بالاى منبر رفت و مردم سست عنصر و بی‎حال كوفه را مخاطب ساخته و فرمود: اى اهل كوفه اگر در راه خدا كار میكنید به سوى عمرو بن عمیس بشتابید كه از همكیشان شما گروهى كشته شده و جمعى نیز مجروح گشته‏اند، بروید با دشمنان پیكار كنید و بیگانه را از حریم دیار خود باز گردانید (چون از مردم ضعف و سستى دید فرمود) اى گروه سست پیمان و بى حمیت دوست داشتم كه بجاى هشت تن از شما یك تن از لشگریان معاویه را داشتم، بخدا سوگند حاضر به ملاقات پروردگارم (مرگ) هستم تا براى همیشه از دیدار شما آسوده باشم، به من خبر رسیده است كه معاویه ضحاك بن قیس را براى قتل و غارت فرستاده و آن خونخوار فرو مایه هم عده‏اى از برادران شما را كشته و اموالشان را نیز تاراج كرده است در حالی كه شما در خانه‏هاى خود نشسته و براى دفاع از حریم خانه خود از جاى حركت نمیكنید! (2)

على علیه السلام حجر بن عدى را به تعقیب ضحاك فرستاد، ضحاك چندى در برابر حملات كوفیان مقاومت نمود ولى پس از آن كه نوزده نفر از سربازانش كشته شدند شبانه فرار كرده و راه شام در پیش گرفت. همچنین بسر بن ارطاة (همان فرد پلیدى كه در جنگ صفین به پیروى از عمرو عاص با نمایان ساختن عورت خود از دم شمشیر على علیه السلام جان سالم بدر برد) به دستور معاویه با گروه كثیرى به حجاز و یمن یورش برد و ضمن كشتن جمعى از شیعیان على علیه السلام و غارت اموال آنان به شام بازگشت، در آنموقع عبیدالله بن عباس از جانب على علیه السلام والى یمن بود چون احساس كرد در برابر بسر یاراى مقاومت ندارد عمرو بن اراكه را به جاى خود گذاشت و خود از یمن خارج شد و رو به سوى كوفه نهاد، بسر پس از وارد شدن به یمن شروع به قتل و غارت نمود و عمرو بن اراكه را نیز بقتل رسانده و دو طفل خردسال عبید الله را سربرید بطوریكه مادرشان از مشاهده آنحال اختلال حواس پیدا نمود و دیوانه شد.

چون على علیه السلام از قتل و غارت بسر خبر یافت ضمن نكوهش كوفیان حارثة بن قدامه را كه خود نیز داوطلب بود با دو هزار سوار بمقابله بسر فرستاد،بسر وقتى شنید حارثة به تعقیب او می‎آید از ترس حارثه فرار كرد و خود را به شام رسانید. (3)

و باز معاویه یكى دیگر از سرداران خود را به نام سفیان بن عوف با شش هزار نفر جهت قتل و غارت و تولید آشوب به عراق فرستاد و سفیان وارد شهر انبار (از شهرهاى قدیمى عراق) شد و حسان بن حسان بكرى حاكم آنجا را كشته و مشغول قتل و غارت گردید حتى بعضى از لشگریانش زر و زیور زنها را نیز از دست و گردن آنها گشوده و به یغما بردند، و همه این گرفتاری‎ها نتیجه عدم توجه كوفیان به دستورات على علیه‎السلام بود و چون آن حضرت از این قضیه آگاهى یافت فراز منبر رفت و ضمن ایراد خطبه‏اى چنین فرمود:

به من خبر رسیده است كه به دستور معاویه بشهر انبار شبیخون زده‏اند و حاكم آنجا را كشته و سواران شما را از حدود آن شهر دور گردانیده‏اند و یكى از لشگریان آنها بر یك زن مسلمان و یك زن كافره ذمیه وارد شده و خلخال و دست‏بند و گردن‏بند و گوشواره‏هاى او را در آورده است و آن زن به علت این كه نمیتوانسته او را از خود دور كند گریه و زارى كرده و از خویشان خود كمك طلبیده است، و دشمنان با غنیمت‏ و دارائى بسیار به شام باز گشته‏اند، اگر مرد مسلمانى از شنیدن این واقعه در اثر حزن و اندوه بمیرد بر او ملامت نیست بلكه به نزد من هم به مردن سزاوار است.

وقتی كه شما را در تابستان به جنگ دشمنان خواندم گفتید حالا هوا گرم است ما را مهلت ده تا شدت گرما شكسته شود و چون در زمستان دعوت نمودم گفتید این روزها هوا سرد است و به ما مهلت ده تا سرما برطرف گردد، شما كه عذر و بهانه آورده از گرما و سرما فرار می‎كنید به خدا سوگند در میدان جنگ از شمشیر زودتر فرار خواهید نمود! یا اشباه الرجال و لا رجالـاى مرد نماهاى نامرد و اى كسانی كه عقل شما مانند عقل بچه‏ها و فكرتان چون اندیشه زن‎هاى تازه به حجله رفته است!

اى كاش شما را نمیدیدم و نمیشناختم كه نتیجه شناختن شما پشیمانى و غم و اندوه میباشد .

قاتلكم الله لقد ملاتم قلبى قیحا و شحنتم صدرى غیظا و جرعتمونى نعب التهمام انفاسا ؛ خداوند شما را بكشد كه دل مرا بسیار چركین كرده و سینه‏ام را از خشم آكنده ساختید و در هر نفس جام غم و اندوه را پیاپى جرعه جرعه در گلویم ریختید و به سبب نافرمانى، رأى و تدبیرم را تباه ساختید. (4)

علاوه بر این قضایا، حوادث دیگرى هم به شرح زیر رخ داد كه باعث شكست عراقیها و موجب اندوه و رنج على علیه السلام گردید:

قیس بن سعد كه در اوائل خلافت على علیه السلام به حكومت مصر منصوب شده بود در جنگ صفین براى فرماندهى یكى از واحدهاى رزمى احضار گردیده و به جاى وى محمد بن ابى بكر عازم مصر شده بود.

محمد در مصر مشغول حل و فصل امور بود كه معاویه از كار حكمیت فراغت یافت و چون حكومت مصر را به عمرو عاص وعده داده بود ناچار در صدد اشغال آن كشور برآمد. براى این منظور عده‏اى را به فرماندهى معاویة بن خدیج براى حمله به مصر روانه ساخت، عمرو عاص نیز مانند سابق حیله و نیرنگ خود را به كار برد و در داخل آن كشور مردم را علیه محمد شورانید.

حضرت علی علیه السلام

محمد در برابر معاویه شكست خورد و قضایا را به على علیه السلام اطلاع داد و از وى كمك خواست.

على علیه السلام مالك اشتر را كه حاكم ایالت جزیره بود احضار نمود و سپس او را روانه مصر ساخت و محمد را نزد خود خواند تا كار دیگرى به او رجوع فرماید زیرا مصر حاكمى مثل مالك میخواست تا نیرنگ‏هاى معاویه و عمرو عاص را با شمشیر پاسخ دهد.

مالك اشتر در ذیقعده سال 38 از كوفه خارج شد و راه مصر را در پیش گرفت، در بین راه مردى پست فطرت با وضع رقت بارى خود را به حضور مالك رسانید، مالك اشتر كه به پیروى از على علیه السلام همیشه غریب نواز و نسبت به فقراء متفقد بود پرسید كیستى و از كجا می آئى؟

آن مرد گفت اسمم نافع است و در مدینه غلام عمر بن خطاب بودم و اكنون آزاد هستم و چون در مدینه به من سخت میگذشت لذا از آن شهر خارج شده‏ام و خیال رفتن به مصر را دارم تا در آنجا كارى پیدا كنم! (5)

مالك گفت اگر مایل باشى و نزد من بمانى من پوشاك و خوراك ترا تأمین میكنم، نافع گفت چه سعادتى بهتر از این البته كه میمانم، مالك این مرد را نیز جزو لشگریانش همراه خود برد .

پس از طى مسافتى به شهر قلزم رسیدند كه تا مصر سه روز راه فاصله داشت، شب را در آنجا بیتوته نموده و صبح كه به راه افتادند نافع بد طینت یك لیوان شربت از عسل درست كرد و مقدارى سم در آن ریخت و پیش مالك برد.

مالك كه در این چند روز خدمتگزارى این غلام را بی‎شائبه دیده بود لیوان شربت را سر كشید و لشگریانش را حركت داد و پس از چند ساعت راه‏پیمائى آثار انقلاب در قیافه مالك نمایان شد و رفته رفته حالش به هم خورد و از پشت زین بر زمین افتاد.

لشگریان مالك پیش دویدند و به درمانش پرداختند اما سمى كه در شربت ریخته شده بود اثر خود را بخشید و همراهان او را متوجه قضیه نمود و هر چه دنبال نافع گشتند او را پیدا نكردند، مالك پس از چند لحظه دیده از جهان فرو بست و به سراى جاویدان شتافت و اطرافیانش با جنازه مالك به قلزم مراجعت نمودند.

نافع پس از خوراندن شربت بمالك از قلزم فرار كرده و پیش معاویه رفته بود هنگامی كه این خبر به معاویه رسید بسیار خوشحال و مسرور شد و شامیان را نوید داد كه دیگر حمله على به شما عملى نخواهد شد زیرا پشت و پناه على علیه السلام مالك بود و نافع را نیز بسیار نوازش كرد و مردم شام را كه از شمشیر مالك داغى بر دل و كینه‏اى در خاطر داشتند اجازت داد تا آن روز را جشن گیرند.

از آن سو چون این خبر به گوش على علیه السلام رسید بسیار متأثر و اندوهگین شد به طوری كه از ته دل گریه را سر داد و فرمود مرگ مالك اشتر فاجعه بزرگى است دیگر نظیر مالك را نخواهیم دید مالك مانند شیرى بود كه از صداى او زهره دشمنان آب میشد و همچنان كه ملول و محزون بود فرمود:

مالك و ما مالك لو كان جبلا لكان فندا لا یرتقیه الحافر و لا یرقى علیه الطائر اما و الله هلاكه قد اعز اهل المغرب و اذل اهل المشرق لا ارى مثله بعده ابدا ؛ مالك چه كسى بود مالك اگر كوهى بود كوه بزرگ و بلندى بود كه نه رونده‏اى به قله آن میتوانست پاى نهد و نه پرنده‏اى میتوانست بر فراز آن پرواز كند، سوگند به خدا كه شهادت او اهل شام و مغرب را عزیز كرد و مردم عراق و مشرق را خوار نمود و از این پس مانند مالك را هرگز نخواهیم دید. (6)

على علیه السلام مجددا حكومت مصر را به محمد بن ابى بكر سپرد و او را از جریان شهادت مالك آگاه گردانید، ولى معاویه و عمرو عاص دست از كینه توزى و نیرنگ بازى بر نمیداشتند و چند مرتبه به وسیله نامه محمد را تطمیع و تهدیدكردند و هر دفعه محمد به آنها صریحا جواب منفى داد و فداكارى و خلوص خود را نسبت به على علیه السلام بدانها گوشزد كرد. معاویه چون از تطمیع محمد مأیوس شد در صدد ایذاء او بر آمد و به مكر و فسون عمرو عاص توانست مردم مصر را علیه محمد بشوراند.

محمد اوضاع آشفته مصر را در اثر تحریكات معاویه به اطلاع على علیه السلام رسانید و آن حضرت عین نامه او را در مسجد به اهل كوفه قرائت فرموده و بار دیگر آنها را به سستى و لا قیدى مذمت كرد و تمام این شكست‏ها را كه پى در پى اتفاق می‎افتاد نتیجه بى حالى و بی‎غیرتى كوفى‏ها دانست و پس از مذمت آنها دو هزار نفر به فرماندهى مالك بن كعب به كمك محمد فرستاد ولى محمد در خلال این مدت با عده معدودى كه طرفدار او بودند با معاویة بن خدیج سرگرم رزم بود و بالاخره اطرافیانش شكست خوردند و خود نیز به درجه شهادت رسید.

على علیه السلام هنوز براى شهادت مالك اشتر عزادار و اندوهگین بود كه خبر سقوط مصر و شهادت محمد به حضرتش رسید این خبر آن بزرگوار را بیش از پیش در غم و اندوه فرو برد و با چشمان اشگ آلود فرمود: همانقدر كه مردم نانجیب شام از شهادت مالك و محمد خرسند هستند اندوه و تأسف ما در این ماجرا بیشتر از شادى آنها است.

بارى نظیر اینگونه اتفاقات پى در پى در گوشه و كنار رخ میداد و هر یك به نوبه خود موجب حسرت و اندوه میگشت من جمله حاكم بصره نیز به دسایس معاویه از اطاعت على علیه السلام سرپیچى كرده و براى تسخیر مكه نیرو میفرستاد.

روز بروز اوضاع مسلمین حقیقى كه تعداد آنها خیلى كم بود وخیم‎تر میشد و نصایح على علیه السلام نیز براى تحریك آنها به منظور دفاع از شهرها و خاموش كردن این آشفتگى‏ها مؤثر واقع نمیگردید.

پس از مراجعت از صفین قریب دو سال این نابسامانیها ادامه داشت تا اینكه در سال چهلم هجرت على علیه السلام با ایراد چند خطابه آتشین كه حاكى از التهاب درون و اندوه خاطر او بود مردم افسرده و سست عهد كوفه را مجددا به جنبش آوردو فرماندهان و سرداران نیز با اینكه بمرور زمان خوى سلحشورى را كم كم از دست داده بودند در مقابل تهییج و تحریض على علیه السلام كه خود فرماندهى كل را به عهده داشت از جاى بر خواستند و مردم را براى یك حمله قطعى و نهائى به متصرفات معاویه بسیج كردند.

عده‏اى كه بسیج شده بود در حدود بیست هزار بود كه به فرمان على علیه السلام در نخیله اردو زده و براى بازدید آن حضرت حاضر شدند، على علیه السلام به فرمانداران و حكام خود نیز دستور كتبى داد كه قشون ولایات را تجهیز كنند و براى حركت به سوى شام به نخیله اعزام دارند و پیش از حركت از كوفه طرح كلى راه پیمائى و جزئیات آن همچنین اجراى قطعى و دقیق آنها به صورت چند دستور نظامى و ادارى به عموم فرماندهان زیر دست ابلاغ گردید.

ولى در این موقع حادثه دیگرى رخ داد كه مسیر تاریخ مسلمین را عوض نمود و اجراى نقشه آنان را عقیم گردانید. فرقه خوارج كه به شرح حال آنها سابقا اشاره گردید به فرماندهى عبدالله بن وهب راسبى فتنه و فساد راه انداختند و همان عقیده سابق خود را مجددا تكرار كردند.

موضوع فتنه خوارج در شوراى نظامى كه از فرماندهان سپاه على علیه السلام در حضور آن حضرت تشكیل یافته بود مطرح گردید و چنین نتیجه گرفته شد كه اگر سپاه على علیه السلام به منظور حمله به شام از كوفه خارج شود مسلما گروه خوارج آن شهر را اشغال خواهند نمود و در این صورت سپاهیان على علیه‎السلام باید در دو جبهه داخل و خارج به جنگ و قتال برخیزند پس مصلحت در آنست كه پیش از حركت به شام ابتدا كار را با خوارج یكسره كنند و سپس با خاطرى آسوده به سوى شام رهسپار شوند.

از آنجائی كه على علیه السلام همیشه از خونریزى و كشتار امتناع میكرد براى آخرین بار به وسیله نامه‏اى خوارج را نصیحت كرد آنها را براى احقاق حق و مبارزه با معاویه بكمك خود دعوت فرمود.

عبدالله راسبى نامه على علیه السلام را خواند و شفاها به حامل نامه گفت كه از قول ما به على بگو تو كافرى اول باید توبه كنى آنگاه ما را به كمك خود دعوت كنى!! سپس دستور داد كه تمام خوارج به سوى نهروان عزیمت كنند.

تجمع این عده در نهروان به صورت یك پادگان در آمد و طرفداران این عقیده نیز از اطراف بدانجا آمده و روز بروز بر تعدادشان افزوده گردید به طورى كه بالغ بر دوازده هزار نفر فرقه آنها را تشكیل میداد.

على علیه السلام نیز از پادگان نخیله كه قصد عزیمت بشام را داشت مسیر خود را عوض كرده به نهروان آمد.

موقعی كه على علیه السلام با سپاهیان خود به نهروان رسید فرقه خوارج هماهنگ شده و گفتند: لا حكم الا لله و لو كره المشركون.

على علیه السلام در عین حال كه با این جماعت خشمگین بود نسبت به آنها اظهار تأسف و دلسوزى هم میكرد زیرا آنها در عقیده‏اى كه داشتند اشتباه میكردند و متوجه آن اشتباه هم نمیشدند .

على علیه السلام در مقابل صفوف خوارج ایستاد و براى اتمام حجت با فرمانده آنها عبدالله راسبى صحبت كرد و سپس تمام خوارج را مخاطب ساخته و با منطق قوى و كلام شیوا آنها را به اشتباهشان معترف ساخت و حقانیت خود را ثابت نمود در این حال همهمه خوارج بلند شد و التماس توبه نمودند على علیه‎السلام فرمود پرچم سفیدى در كنار نهروان بزنند و توبه كنندگان خوارج زیر آن جمع گردند.

تقریبا دو ثلث خوارج به ظاهر توبه نموده و در كنار پرچم سفید قرار گرفتند، على علیه السلام نیز آنها را از جنگ معاف فرمود ولى بقیه خوارج كه چهار هزار نفر بودند به فرماندهى عبدالله بن وهب راسبى جدا سر قول خود ایستادگى كردند على علیه السلام نیز ناچار با آنها به پیكار و قتال پرداخت.

پیش از شروع جنگ براى تقویت روحیه مسلمین كه در اثر مرور زمان و قتل و غارت چریكهاى معاویه پایه ایمان و جنگجوئى آنها ضعیف شده بود على علیه السلام فرمود كه از تمام این خوارج كمتر از ده نفر زنده خواهند ماند همچنان كه از شما كمتر از ده نفر شهید خواهند شد و این فرمایش امام یكى از معجزات آن حضرت‏است كه پیش از وقوع حادثه از كیفیت آن خبر داده و جریان امر كاملا صحیح و منطبق با واقعیت بوده است!

بارى جنگ شروع شد و طولى نكشید كه آن گروه گمراه مقتول و نه نفر نیز از آنان فرار كردند و  هفت نفر هم از سپاه على علیه السلام به درجه شهادت نائل آمده بودند و بدین ترتیب پیش بینى آن حضرت صد در صد صورت واقع بخود گرفت و پس از خاتمه جنگ به كوفه مراجعت نمودند، از جمله فراریان خوارج عبدالرحمن بن ملجم از قبیله مراد بود كه به مكه گریخته بود. (7)

پى‏نوشت‎ها :

(1) سوره مائده آیه 44

(2) ارشاد مفید جلد 1 باب سیم فصل 38 با تلخیص و نقل به معنى.

(3) ناسخ التواریخ كتاب خوارج ص 643

(4) نهج البلاغه از خطبه 27

(5) نافع غلام عثمان بود براى اینكه مالك او را نشناسد خود را غلام عمر معرفى كرد.

(6) ناسخ التواریخ كتاب خوارج ص 521

(7) ابن ملجم مرادى گمنام بود هنگامی كه على علیه السلام كوفیان را براى جنگ صفین بسیج میكرد چشمش به وى افتاد و طبق علائمى كه درباره قاتل خود از پیغمبر صلى الله علیه و آله شنیده بود او را شناخت و فرمود: تو عبدالرحمن بن ملجم هستى؟ عرض كرد بلى یا امیرالمؤمنین !

على علیه السلام رو به حاضرین كرد و یك مصرع از شعر عمرو بن معد یكرب را خواند: ارید حیاته (حبائه) و یرید قتلى! یعنى من حیات او (یا عطیه براى او) میخواهم و او قتل مرا میخواهد! عرض كردند دستور فرمائید او را بكشیم، على علیه السلام فرمود مگر میشود قبل از جنایت قصاص كرد؟

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.