آفتاب در حجاب 12
به بهانهی محرم،ماه خزان اهل بیت علیهم السلام
اینجا كربلا ست یا عرش خداست؟!
درست همان جا كه گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است؛ سختتر و شكننده تر.
اكنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بی مهابا بر آن بتازند و جای جای سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر كنی.
ابن سعد داوطلب میطلبد برای اسب تازاندن بر پیكر حسین. در میان این دهها هزار تن، ده تن از بقیه شقی ترند و دامان مادرشان ناپاك تر.
یكی اسحق بن حیوة حضرمی است، یكی اخنس بن مرثد، یكی حكیم بن طفیل، یكی عمر بن صبیح صیداوی، یكی رجأ بن منقذ عبدی، دیگری صالح بن سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسید بن مالك.
كوه هم اگر باشی با دیدن این منظره ویرانگر از هم میپاشی و متلاشی میشوی. اما تو كوه نیستی كه كوه شاگرد كودن و مانده و درجازده مكتب توست.
پس میایستی، دندانهایت را به هم میفشاری و خودت را به خدا میسپاری و فقط تلاش میكنی كه نگاه بچهها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نكنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبی است. هرچند كه خودش برای خودش داغی است و نشان و یادگاری از داغی، هرچند كه بچهها دورهاش كردهاند و همه خبر از سوارش میگیرند و چند و چون شهادتش؛ هرچند كه سكینه به یالش آویخته است و ملتمسانه میپرسد: "ای اسب بابای من! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش كردند؟!
هرچند كه پر و بال خونین ذوالجناح، خود دفتر مصیبتی است كه هزاران اندوه را تداعی میكند، اما همین قدر كه نگاه بچهها را از آنسوی میدان میگرداند، همین قدر كه ذهن و دلشان را از اسبهای دیگر كه به كاری دیگر مشغولند، غافل میكند، خود نعمت بزرگی است، شكر كردنی و سپاس گزاردنی.
بخصوص كه مویه بچه ها، كاسه صبر ذوالجناح را لبریز میكند، او را از جا میجهاند و به سمت مقر دشمن میكشاند.
و بچهها از فاصلهای نه چندان دور جسارت و بی باكی ذوالجناح را میبیند كه یك تنه به صف دشمن میزند و افراد لشكر ابن سعد را به خاك و خون میكشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود میشنوند كه: "تا این اسب، همه را به كشتن نداده كاری بكنید." و بچهها تا چهل جنازه را میشمرند كه از زیر پای ذوالجناح بیرون كشیده میشود و عاقبت تن ذوالجناح را آكنده از تیرهای دشمن میبینند كه در خود مچاله میشود و در خون خود دست و پا میزند و... سرهایشان را به زیر میاندازند تا جان دادن این آخرین یشان كاروان را نبینند.
در آنسوی دیگر، سم اسبان، خون حسین را در وسعت بیابان، تكثیر كردهاند و كار به انجام رسیده است اما مصیبت، نه.
درست همان جا كه گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است.
مگرنه بچهها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت، مشتی زن و كودك را در محاصره گرفته؟ مگر نه آفتاب عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك، آتش میریزد؟ اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیدهای به دنبال سرپناهی میگردد، به دنبال گوشه ای، ستونی، دیواری، سایهای تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش سر كند؟
پس این خیمهها فرصت مغتنمی است كه بچهها را در سایه سار آن پناه دهی و به التیام دردهایشان بنشینی.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و كمال، به انجام نرساندهای كه ناگهان صدای طبل و دهل، صدای فریاد و هلهله، صدای سم اسبان و بوی دود، دود آتش و مشعل در روز، دلت را فرو میریزد و تن بچههای كوچك داغدیده را میلرزاند.
تا به خود بیایی و سر بر گردانی و چارهای بیندیشی، آتش از سر و روی خیمهها بالا رفته است و حتی به دامان تنی چند از دختران و كودكان گرفته است.
باور نمیكنی. این مرتبه از پستی و قساوت را نمیتوانی باور كنی. اما این صدای ضجه بچه هاست. این آتش است كه از همه سو زبانه مس كشد و این دود است كه چشمها را میسوزاند و نفس را تنگ میكند و این حضور چهره به چهره دشمن است و این صدای استغاثه و نوای بغض آلود بچهها ست كه: "عمه جان چه كنیم؟ به كجا پناه ببریم؟" و این سجاد است كه با دست به سمتی اشاره میكند و به تو میگوید: "عمه جان! از این سمت فرار كنید، بچهها را به این بگریزانید."
كدام سمت؟ كدام جهت؟ كدام روزنه از آتش و دشمن، خالی است؟
در بیابانی كه دشمن بر همه جای آن چنگ انداخته، به سوی كدام مقصد، به امید كدام مأمن، فرار میتوان كرد؟ و چه معلوم كه دشمن از این آتش، سوزاندهتر نباشد.
اینكه تو مضطر و مستأصل ماندهای و بهت زده به اطراف نگاه میكنی، نه از سر این است كه خدای نكرده خود را باخته باشی یا توان از كف داده باشی،
بل از این روست كه نمیدانی از كجا شروع كنی، به كدام كار اول همت بگماری، كدام مصیبت را اول سامان دهی، كدام زخم را اول به مداوا بنشینی.
اول جلوی هجوم دشمن را بگیری؟ به مهار كردن آتش فكر كنی؟ به گریزاندن بچهها بیندیشی به خاموش كردن آتش لباسهایشان بپردازی؟ كوچكترها را كه نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازی؟ ستون خیمه را از فرو افتادن نگه داری؟ به آنكه گلیم از زیر بیمارت به یغما میكشد هجوم كنی؟ تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معركه در ببری؟
مگر در یك زینب چند دست دارد؟ چند چشم؟ چند زبان؟ و چند دل؟ برای سوختن و خاكستر شدن؟
بچهها و زنها را به سمت اشاره سجاد، فرمان گریز میدهی! اما... اما آنها كه آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعلتر كنند. به آنها میگویی بمانند و با دست به خاموش كردن آتشهایشان میپردازی، اما آتش كه یك شعله نیست، از یك سو نیست. تا یك سمت را با تاول دستها خاموش میكنی، سمت دیگر لباس دیگرگر گرفته است.
از این سو، ستون خیمه در آتش میسوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش میرود. از آن خیمههای دیگر بچهها با استیصال تو را صدا میزنند.
آنكه چشم به گلیم بستر سجاد داشته است، گلیم را از زیر تن او كشیده و او را بر زمین افكنده و رفته است.
در چشم به هم زدنی، بچههای مانده را به دو بال از خیمه میتارانی، سجاد را در بغل میگیری و از خیمه بیرون میزنی.
به محض خروج شما، خیمه فرو میریزد آتش، هستیاش را در بر میگیرد.
سجاد را به فاصله از آبش میخوابانی، بچههای آتش گرفته را به شن و خاك هدایت میكنی و به سمت خیمه دیگر میدوی. در آن خیمه، بچهها از ترس به آغوش هم پناه بردهاند و مثل بید میلرزند. بچهها را از خیمه بیرون میكشانی و به سمت بیابان میدوانی.
آبش همچنان پیشروی میكند و خیمهها را یكی پس از دیگری فرو میریزد.
بچههای نفس بریده را فقط آب میتواند هستی ببخشد. اما در این قحطی آب، چشمه امید كجاست جز اشك چشم؟!
اگر آرامش بود، اگر تنها آتش بود، كار آسانتر به انجام میرسید، اما این بوق و كرنا و طبل ودهل و هلهله دشمن، این گرگها كه با چشمهای دریده، برههای شیری را دوره كرده اند، این كركسها كه معلوم نیست چنگالهایشان درندهتر است یا نگاههایشان، این هجوم همه جانبه، این اسبها كه شیهه میكشند و بر روی دو پا بلند میشوند و فرود میآیند، این ضرباتی كه با تازیانته و غلاف شمشیر. كعب نیزه بر دست و پا و پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته میشود، اینها قدرت تفكر و تمركز را سلب میكند.
همین دشمن اگر آنچه را كه به زور و هجوم و توحش چنگ میزند، به آرامش طلب كند، همه چیز را آسانتر به دست میآورد و به یغما میبرد.
آهای! سواز سنگدل بی مقدار! چه نیازی است كه این دخترك را به ضرب تازیانه بر زمنی بیندازی و خلخال را به زور از بپایش بكشی، آنچنانكه خون تمام انگشتان و كف پایش را بپوشاند؟! بی اینهمه جنایت هم میتئوان خلخال از او گرفت. تو بگو، بخواه، اگر نشد به زور متوسل شو! به این رذالت تن بده!
این فرار بچهها از هراس هجوم سبعانه شماست نه برای دربردن دارایی كودكانه شان.
چه ارزشی دارد این تكه طلای گوشواره كه تو گوش دختر آل الله را بشكافی؟!
نكن! تو را به هرچه بریت مقدس است، دنبال فاطمه نكن! این دختر، زهرهاش آب میشود و دل كوچكش میتركد. بگو كه از او چه میخواهی و به زبان خوش از او بگیر.
عذاب خودت را مضاعف نكن. آتش به قیامت خودت نزن! ببین چگونه دامنش به پاهایش میپیچد و او را زمین میزند!
همین را میخواستی؟ كه با صورت به زمین بیفتد و از همش بزود؟ و تن روسریاش را به غنیمت بگیری؟
خدا نه، پیامبر نه، دین نه،... جوانمردی هم نه، آن دل سنگی كه در سینه توست چكونه به اینهمه خباثت رضایت میدهد؟
تپش قلب كببوترانه این پسر بچهها را از روی پیراهن نازكشان نمیبینی؟
هراس و انستیصالشان تكانت نمیدهد؟ آهای! نامرد بی همه چیز كه بر اسب نشستهای و به یك خیز بر النگو و دست این دخترك، چنگ انداختهای. بایست! پیاده شو! و النگو را دربیار و ببر!
نكشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود! مگر نمیبینی چگونه در زیر دست و پای اسبت، دست و پا میزند؟!
اگر از قیامت اندیشه نمیكنی، از مكافات همین دنیا بترس! بترس از آن روز كه مختار دستهای تو را به اسبی ببندد و به خاك و خونت بكشاند.
آی! عربهای خبیث بیابانی! عربهای جاهلیت مطلق! شما چه میفهمید دختر یعنی چه؟ و دختر كوچك چه لطافت غریبی دارد.
اگر میفهمیدید؛ رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمیكردید و هر كدام به یاد ازلام(1) جاهلیت، زخمی بر او نمیزدید.
تو به كدامیك از اینها میخواهی برسی زینب! به كدامیك میتوانی برسی!
به سجادی كه شمر با شمشیر آخته بالای سرش ایستاده است و قصد جانش را كرده است؟
به بچه هایی كه در بیابان گم شده اند؟
به زنانی كه بیش از كودكان در معرض خطرند؟
به پسرانی كه عزای تشنگی گرفته اند؟
به دخترانی كه از حال رفته اند؟
به مجروحینی كه در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه كن! آن بی شرم، دست به سوی گردن سكینه یازیده است.
خودت را برسان زینب! كه سكینه در حالی نیست كه بتواند از خودش دفاع كند. مواظب باش كه لباس به پایت نپیچد! نه! زمین نخور زینب! الان وقت لرزیدن زانوهای تو نیست. لبند شو! سوزش زانوهای زخمی قابل تحملتر است از آنچه پیش چشم تو بر سكینه میرود. كار خویش را كرد آن خبیث نامرد! این گوشواره خونین كه در دستهای اوست و این خون تازه كه از گوش و گردن و گریبان سكینه میچكد.
جز نگاه خشمگین و نفرین، چه میتوانی بكنی با این دشمن سنگدل بی همه چیز.
گریه سكینه طبیعی است. اما این نامرد چرا گریه میكند؟!
گریه ات دیگر برای چیست ای خبیثی كه دست به شومترین كار عالم آلوده ای؟
نگاه به سكینه دازد و دستهای خونین خودش و گوشواره. و گریه كنان میگوید:
به خاطر مصبتی كه بر شما اهل بیت پیامبر میرود!
با حیرت فریاد میزنی كه: "خب نكن! این چه حالتی است كه با گریه میكنی؟"
گوشواره را در انبانش جا میدهد و میگوید: "من اگر نبرم دیگری میبرد."
استدلال از این سخیف تر؟!
وای اگر جهل و قساوت به هم درآمیزد!
دندانهایت را به هم میفشاری و میگویی: "خدا دست و پایت را قطع كند و به آتش دنیایت پیش از آخرت بسوزاند!"
و همو را در چند صباح دیگر میبینی كه مختار دست و پایش را بریده و او زنده زنده به آتش میاندازد.
سكینه را كه خود مجروح و غمدیده است به جمع آوری بچهها از بیابان میفرستی و خودت ار عقاب واز به بالین بیابانی سجاد میرسانی.
عدهای با شمشیر و خنجر و نیزه او را دوزه كردهاند و شمر كه سر دسته آنهاست به جد قصد كشتن او را دارد و استدلالش فرمان این زیاد است كه: "هیچ مردی از لشگر حسین نباید زنده بماند."
تو میدانستی كه حال سجاد در كربلا باید چنان بشود كه دشمن امیدی به زنده ماندنش و رغبتی به كشتنش پیدا نكند، اما اكنون میبینی كه كشتن او نیز به اندازه وخامت حال او جدی است. پس میان شمشیر شمر و بستر سجاد حائل میشوی، پشت به سجاد و رو در روی شمر میایستی، دو دستت را همچون دو بال میگشایی و بر سر شمر فریاد میزنی: "شرم نمیكنی از كشتن بیماری تا بدین حد زار و نزار؟ و الله مگر از جنازه من بگذری تا به او دست پیدا كنی."
این كلام تو، نه رنگ تعارف دارد، نه جوهر تهدید. چه؛ میدانی كه شمر كسی نیست كه از كشتن زنی حتی مثل تو پرهیز داشته باشد.
بر این باوری كه یا تو را میكشد و نوبت به سجاد نمیرسد، كه تو پیشمرگ امام زمانت شدهای. و چه فوزی برتر از این؟!
و یا تو و او هر دو را میكشد كه این بسی بهتر است از زیستن در زمین بی امام زمان و خالی از حجت.
شمر، شمشیر را به قصد كشتننت فراز میآرد و تو چشمانت را میبندی تا آرامش آغوش خدا را با همه وجودت بچشنی...اما...اما انگار هنوز هستند كسانی كه واقعهای اینچنین را بر نمیتابند.
یك نفر كه واقعه نگار جبهه دشمن است، پا پیش میگذارد و بر سر شمر نهیب میزند كه: "هر چه تا به اینجا كرده اید، كافیست. این دیگر در قاموس هیچ بنی بشری نیست."
و دیگری، زنی است از قبیله بكر بن وائل، با شمشیر افراشته پیش میآید، مقابل همسر و همدستانش در جبهه دشمن میایستد و فریاد میزند: "كشتن پسر پیامبر بس نبود كه بر كشتن زنان حرم و غارت خیام او كمر بسته اسی!؟"
همسرش او را به توصیه دیگران مهار میكند و به درون خیمهاش میفرستد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معركه میكشاند.
ابن سعد اما این بلوا و بحث و جدل، ابن سعد را به معركه میكشاند.
ابن سعد، سیاستر از این است كه جو عمومی را بر علیه خود برانگیزد و جبهه خود را به آشوب و بلوا بكشاند. از سویی میبیند كه این حال و روز سجاد، ححال و روز جنگیدن نیست و از سوی دیگر او را كاملا در چنگ خود میبین آنچنانكه هر لحظه اراده كند، میتواند جانش را بستاند.
پس چرا بذر تردید و تفرقه را در سپاه خویش بپاشد، فریاد میزند:
"دست بردارید از این جوان مریض!"
ت رو به ابن سعد میكنی و میگویی: "شرم ندارید از غارت خیام آل الله؟"
ابن سعد با لحنی كه به از سر واكردن بیشتر میماند، تا دستور، به سپاه خود میگوید: "هر كه هر چه غنیمت برداشته، بازگرداند."
دریغ از آنكه حتی تكه مقنعهای یا پاره معجری به صاحبش باز پس داده شود.
این سعد، افراد لشگرش را به كار جمع آوری جنازهها و كفن و دفنشان میگمارد و این فررصتی است برای تو كه به سامان دادن جبهه خودت بپردازی.
اكنون كه افراد لشكر دشمن، آرام آرام دور خیمهها را خلوت میكنند، تو بهتر میتوانی ببینی كه بر سر سپاهت چه آمده است و هجوم و غارت و چپاول با اردوگاه تو چه كرده است.
نگاه خسته ات را به روی دشت پهن میكنی.
چه سرخی غریبی دارد آفتاب! و چه شرم جانكاهی از آنچه در نگاهش اتفاق افتاده است. آنچنانكه با این رنج و تعب، چهره خود را در پشت كوهسار جمع میكند.
او هم انگار این پیكرهای پاره پاره، این كبوتران پر و بال سوخته و این آشیانههای آبش گرفته را نمیتواند ببیند.
پیش روی تو سجاد خفته است بر داغی بیابانی كه تن تبدارش را میسوزاند، آنسوتر خیمههای نیم سوخته است كه در سرخی دشت، خود به لشگر از هم گسسته میماند و دورتر، بچه هایی كه جا به جا در پهنای بیابان، ایستاده اند، افتاده اند، نشسته اند، كز كردهاند و بعضیشان از شدت خستگی، صورت بر كف خاك به خواب رفته اند.
آنچه نگران كنندهتر است، دورترهاست. لكه هایی در دل سرخی بیابان. خدا نكند كه اینها بچه هایی باشند كه سر به بیابان نهادهاند و از شدت وحشت، بی نگاه به پشت سر، گریخته اند.
در میان خیمه ها، تك خیمهای كه با بقیه اندكی فاصله داشته، از دستبرد شعلهها به دور مانده و پای آتش به درون آن باز نشده.
دستی به زیر سر و گردن و دستی به زیر دو پای سجاد میبری، از زمین بلندش میكنی و چون جان شیرین، در آغوشش میفشاری، و با خودت فكر میكنی؛ هیچ بیماری تاكنون با هجوم و آبش و غارت، تیمار نشده است و سر بر بالین نگذاشته است.
وقتی پیشانیاش را میبوسی، لبهایت از داغی پیشانی اش، میسوزد.
جزای بوسه ات درد آلودی است كه بر لبهای داغمه بستهاش مینشیند.
همچنانكه او را در بغل داری و چشم از بر نمیداری، به سمت تنها خیمه سلامت مانده، حركت میكنی.
یال خیمه را به زحمت كنار میزنی و او را در كنار خیمه بی اثاث میخوابانی.
اكنون نوبت زنها و بچه هاست. باید پیش از تاریكی كامل هوا، این تسبیح عزیز از هم گسسته ات را دانه دانه از پهنه بیابان برچینی.
عطش، حتی حدقه چشمهایت را به خشكی كشانده. نه تابی در تن مانده و نه آبی در بدن. اما همچنان باید بدوی. باید تا یافتن تمامی بچه ها، راه بروی و تا رسیدگی به تك تكشان ایستاده بمانی.
تو اگر بیفتی پرچم كربلا فرو میافتد و تو اگر بشكنی، پیام عاشورا میشكند.
نپس ایستاده بمان و كار را به انجام برسان كه كربلا را استقامت تو معنا میكند و استواری توست كه به عاشورا رنگ جاودانگی میزند.
راه رفتن با روح، ایستادن بی جسم، دویدن با روان، استقامت با جان و ادامه حیات با ایمان كاری است كه تنها از تو بر میآید.
پس ایستاده بمان و سپاهت را به سامان برسان و زمین و آسمان را از این بی سر و سامانی برهان.
پیش از هر كار باید سكینه را پیدا كنی. سكینه اگر باشد، هم آرامش دل است و هم یاور حل مشكل.
شاید آن كسی كه زانو بر زمین زده و دو كودك را با دو بال در آغوش گرفته و سرهایشان را به سینه چسبانده، سكینه باشد.
آری سكینه است. این مهربانی منتشر، این داغدار تسلی بخش، این یتیم نوازشگر، هیچ كس جز سكینه نمیتواند باشد.
در حالیكه چشمهایش از گریه به سرخی نشسته و اشك بر روی گونه هایش رسوب كرده، به روی تو لبخند میزند و تلاش میكند كه داغ و درد و خستگیاش را با لبخند، از تو بپوشاند. چه تلاش خالصانه اما بی ثمری! تو بهتر از هر كس میدانی كه داغ پدری چون حسین و عمویی چون عباس و برادری چون علی اكبر و بر روی اینهمه چندین داغ دیگر، پنهان كردنی نیست. اما این تلاش شیرینش را پاس میداری و با نگاهت سپاس میگزاری.
اگر بار این مسؤ ولیت سنگین نبود، تو و سكینه سر بر شانه هم میگذاشتید و تا قیام قیامت گریه میكردید.
اما اكنون ناگزیری كه مهربان اما محكم به او بگویی: "سكینه جان! این دو كودك را در آن خیمه نسوخته سامان بده و در پی من بیا تا باقی كودكان و زنان را از پهنه بیابان جمع كنیم."
سكینه، نه فقط با زبانش كه با نگاهش و همه دلش میگوید: "چشم! عمه جان!" و دو كودك را با مهر به بغل میزند و با لطف در خیمه مینشاند و به دنبال تو روانه میشود. باید رباب باشد آن زنی كه رو به قتلگاه نشسته است، با خود زبان گرفته است، شانه هایش را به دو سو تكان میدهد، چنگ بر خاك میزند، خاك بر سر میپاشد، گونه هایش را میخراشد و بی وقفه اشك میریزد.
خودت باید پا پیش بگذاری.
كار سكینه نیست، كه دیدن دختر، داغ رفتن پدر را افزونتر میكند.
خودت پیش میروی، در كنار رباب زانو میزنی. دست ولایت بر سینهاش میگذاری و از اقیانوس صبر زینبی ات، جرعهای در جانش میریزی.
آبی بر آتش!
آرام و مهربان از جا بلندش میكنی، به سوی خیمهاش میكشانی و در كنار عزیزان دیگری مینشانی.
از خیمه بیرون میزنی.
به افق نگاه میكنی. سرخی خورشید هر لحظه پر رنگ میشود.
تو هم مگر پر و بال در خون حسین شستهای خورشید! كه اینگونه به سرخی نشسته ای؟!
زنان و كودكان كه خود، خلوت شدن اطراف خیام را از دور و نزدیك دیدهاند و این آرامش نسبی را دریافته اند، آهسته آهسته از گوشه و كنار بیابان، خود را به سمت خیمهها میكشانند.
همه را یك به یك با اشاره ای،نگاهی، كلامی، لبخندی و دست نوازشی، تسلی میبخشی و ب سوی خیمه هایت میكنی.
اما هنوز نقطههای ثابت بیابان كن نیستند. ماناهاند كسانی كه زمینگیر شده اند، پشت به خیمه دارند یا دل بازگشتن ندارند.
شتاب كن زینب جان! هم الان هوا تاریك میشود و پیدا كردن بچهها در این بیابان، ناممكن.
مقصد را آن دورترین سیاهی بیابان قرار بده و جابه جا در مسیر، از افتادگان و درماندگان و زمینگیران بخواه كه را به خیمه برسانند تا از شب و ظلمت و بیابان و دشمن در امان بمانند.
بلند شو عزیزكم! هوا دارد تاریك میشود.
خانمم شما چرا اینجا نشسته اید؟ دست بچهها را بگیرید و به خیمه ببرید.
گریه نكن دختركم! دشمنان شاد میشوند. صبور باش! سفارش پدرت را از یاد مبر!
سكینه جان! زیر بال این دو كودك را بگیر و تا خیمه یاریشان كن.
مرد كه گریه نمیكند، جگر گوشه ام! بلند شو و این دختر بچهها را سرپرستی كن. مبادا دشمن اشك تو را ببیند.
عمه جان! این چه جای خوابیدن است؟ چشمهایت را باز كن! بلند شو عزیز دلم!
آرام آرام دانهها برچیده میشوند و به یاری سكینه در خیمه كوچك بازمانده، كنار هم چیده میشوند.
تاسكینه همین اطراف را وارسی كند تو میتوانی سری به اعماق بیابان بزنی و از شبح نگران كننده خبر بگیری.
هرچه نزدیكتر میشوی، پاهایت سستتر میشود و خستگی ات افزونتر.
دختری است انگار كه چنگ بر زمین زده و در خود مچاله شده است. به لاك پشتی میماند كه سر و پا و دستش را در خود جمع كرده باشد.
آنچنان در خود پیچیده است كه سر و پایش را نمیتوانی از هم بشناسی.
بازش میگردانی و ناگهان چهره ات و قلبت درهم فشرده میشود.
صورت، تماما به كبودی نشسته و لبها درست مثل بیابان عطش زده، چاك خورده.
نیازی نیست كه سرت را بر روی سینهاش بگذاری تا سكون قلبش را دریابی. سكون چهرهاش نشان میدهد كه فرسنگها از این جهان آشفته، فاصله گرفته است.
می فهمی كه وحشت و تشنگی دست به دست هم دادهاند و این نهال نازك نورسته زا سوزانده اند.
می خواهی گریه نكنی، باید گریه نكنی. اما این بغضی كه راه نفس را بسته است، اگر رها نشود، رهایت نمیكند.
در این اطراف، نه از سپاه تو كسی هست و نه از لشگر دشمن. فقط خدا هست. خدایی كه آغوش به رویت گشوده است و سینه خود را بستر ابتلای تو كرده است.
پس گریه كن! ضجه بزن و از خدای اشكهایت برای ادامه راه مدد بگیر. بگذار فرشتگان طوفگیرت نیز از اشكهایت برای ادامه حیات، مدد بگیرند.
گریه كن! چشم به تتمه خورشید بدوز و همچنان گریه كن.
چه غروب دلگیری!
تو هم چشمهایت را ببند خورشید! كه پس از حسین، در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد. دنیایی كه حضور حسین را در خود بر نمیتابد، دیدنی نیست.
این صدای گریه از كجاست كه با ضجههای تو در آمیخته است؟ مگر نه فرشتگان بی صدا گریه میكنند؟!
سر بر میگردانی و سكینه را میبینی كه در چند قدمی ایستاده است و غبار بیابان، با اشك چشمهایش در آمیخته است و گونه هایش را به گل نشانده است.
وقتی او خود ضجههای تو را شنیده است و تو را در حال شیون و گریه دیده است، چگونه میتوانی از او بخواهی كه گریهاش را فرو بخورد و اشكهایش را پنهان كند؟
از جا برمی خیزی، آغوش به روی سكینه میگشایی، او را سخت در بغل میفشری و مجال میدهی تا او سینه تو را مأمن گریه هایش كند و بار طاقت فرسای اندوهش را بر سینه تو بگذارد.
معطل چه هستی خورشید؟ این منظره جانسوز چه دیدن دارد كه تو از پشت بام افق، با سماجت سرك كشیدهای و این دلهای سوخته را به تماشا ایستادهای؟!
غروب كن خورشید! بگذار شب، آفتابی شود و بر روی غمها و اشكها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین، دم كرده است. بگذار وقت نماز فرا رسد و درهای آسمان گشوده شود.
خورشید، شرمزده خود را فرو میكشد و تو شتابناك، كودك جانباخته را بغل میزنی، به سكینه نگاه میكنی و به سمت خیمه راه میافتی.
بی اشارت این نگاه هنم سكینه خوب میفهمد كه خبر مرگ این كودك باید از زنان و كودكان دیگر پنهان بماند و جگرهای زخم خورده را به این نمك نیازارد.
وقتی به خسمه میرسی، میبینی كه دشمن، آب را آزاد كرده است.
یعنی به فرزندان زهرا هم اجازه داده است كه از مهریه مادرشان، سهمی داشته باشند.
بچهها را میبینی كه با رنگ روی زرد، با لبهای چاك چاك و گلوهای عطشناك، مقابل ظرفهای آب نشستهاند اما هیچ ككدام لب به آب نمیزنند. فقط گریه میكنند.
به آب نگاه میكنند و گریه میكنند.
یكی عطش عباس را به یاد میآورد، یكی تشنگی علی اكبر را تداعی میكند، یكی به یاد قاسم میافتد، یكی از بی تابی علی اصغر میگوید و...
در این میانه، لحن سكینه از همه جانسوزتر است كه با خود مویه میكند: هل سقی ابیام قتل عطشانا؟(2)
تاب دیدن این منظره طاقت سوز، بی مدد از غیب، ممكن نیست.
پرده را كنار میزنی و چشم به دور دستهای میدوزی؛ به ازل، به پیش از خلقت، به لوح، به قلم، به نقش آفرینی خامه تكوین، به معماری آفرینش و...می بینی كه آب به اشارت زهراست كه راه به جهان پیدا میكند و در رگهای خلقت جاری میشود.
همان آبی كه دشمن تا دمی پیش به روی فرزندان زهرا بسته بود و هم اكنون با منت به رویشان گشوده است.
باز میگردی.
دانستن این رازهای سر به مهر خلقت و مرورشان، بار مصیبت را سنگینتر میكند.
باید به هر زبان كه هست آب را به بچهها بنوشانی تا حسرت و عطش، از سپاه تو قربانی دیگری نگیرد.
چه شبی است امشب زینب!
عرش تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پای تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است یا عرش به زیر پیكر حسین بال گسترده است؟
الرحمن علی العرش استوی.
اینجا كربلا ست یا عرش خداست؟!
اگر چه خسته و شكستهای زینب! اما نمازت را ایستاده بخوان! پیش روی خدا منشین!
1- در لغت به معنای تیرها، اشاره به رسمی در جاهلیت عرب كه حیوانی را در وسط میافكندند و هر كدام به اقتضای تیری كه بر او میانداختند سهم میبردند.
2- پدرم را آب دادند یا تشنه شهیدش كردند؟
آفتاب در حجاب؛ پرتو دوازدهم ، سید مهدی شجاعی