تبیان، دستیار زندگی
الهی! نه جز از یاد تو دل است و نه از یافت تو جان. پس بی دل و بی جان، زندگی چون توان؟ به تو نازم الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوش است، ور نازم، به تو نازیدن خوش است. الهی! شاد بدانم که بر درگاه تو می زارم، بر امید آن که روزی در میدان فضل بر تو نازم... یک ن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در زلال نیایش: نیایش های پیر هرات

نیایش

ستایش

الحمدلله. ستایش خدای مهربان، کردگار روزی رسان، یکتا در نام و نشان. خداوندی که ناجُسته، یابند و نادَریافته، شناسند و نادیده، دوست دارند. قادر است بی احتیال؛ قیوم است بی گشتن حال. در ملک ایمن از زوال؛ در ذات و نعت، متعال. لم یزل و لایزال؛ موصوف به وصف جلال و نعت جمال. عجز بندگان دید در شناخت قدر خود و دانست که اگر چند کوشند، نرسند و هرچه بپویند، نشناسند.

همه از توست

الهی! به نشان تو بینندگانیم؛ به شناخت تو زندگانیم. به نام تو آبادانیم؛ به یاد تو شادانیم؛ به یافت تو نازانیم. مست مهر از جام تو ماییم؛ صید عشق در دام تو ماییم.

زنــجـــیــر مـعـنـبـر تـو دام دل مــاســـت
عـنـبـر ز نـسـیـم تـو غـلام دل ماست
در عشق تو چون خطبه به نام دل ماست
گویی که همه جهان به کام دل ماست

گواه مؤمنان

الهی! نام تو ما را جواز و مهر تو ما را جهاز. الهی! شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهی! فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را مأوا. الهی! ضعیفان را پناهی؛ قاصدان را بر سرِ راهی؛ مؤمنان را گواهی؛ چه بود که افزایی و نکاهی. الهی! چه عزیز است او که تو او را خواهی، ور بگریزد او را در راه آیی. طوبی آن کس را که تو او رایی. آیا که تا از ما خود کرایی؟

شاد به آنیم که...

الهی! شاد بدانیم که اول تو بودی و ما نبودیم... قیمت خود نهادی و رسول خود فرستادی. الهی! هرچه بی مطلب به ما دادی، به ناسزاواری ما تباه مکن و هرچه به جای ما کردی از نیکی، به عیب ما بریده مکن.

یاد تو

الهی! یک چندی به یاد تو نازیدم. آخرِ خود را رستخیز گزیدم. چون من کیست که این کار را سزیدم؟ اینم بس که صحبت تو ارزیدم!

الهی! نه جز از یاد تو دل است و نه از یافت تو جان. پس بی دل و بی جان، زندگی چون توان؟

به تو نازم

الهی! گر زارم، در تو زاریدن خوش است، ور نازم، به تو نازیدن خوش است. الهی! شاد بدانم که بر درگاه تو می زارم، بر امید آن که روزی در میدان فضل بر تو نازم... یک نظر در من نگری و دو گیتی به آب اندازم.

زارتر از من

الهی! گهی به خود نگرم، گویم: از من زارتر کیست؟ گهی به تو نگرم، گویم: از من بزرگوارتر کیست؟

گاهی که به طینت خود افتد نظرم
گـویم که من از هرچه به عالم بترم
چـون از صـف خــویشتن اندر گذرم
از عرش همی به خویشتن در نگرم

دعا و نیایش

مجلس انس

الهی! ای سزای کرم و ای نوازنده ی عالم! نه با جز تو شادی است، نه با یاد تو غم... آزاد شده از بند وجود و عدم، باز رسته از زحمت لوح و قلم، در مجلس انس، قدح شادی بر دست نهاده دمادم.

جز عشـق تـو بر ملک دلم شاه مباد
وز راز مـن و تـو خلق آگاه مباد
کوته نشود عشق توام زین دل ریش
دستم ز سرِ زلف تو کوتاه مباد

ای فریادرس

الهی! ای مهربان! فریادرس! عزیز، آن کس، کِش با تو یک نفس، بادا نفسی که در او نیامیزد کس؛ نفسی که آن را حجاب ناید از پس. رهی را آن یک نفس در دو جهان بس. ای پیش از هر روز و جدا از هرکس؛ رهی را در این سور، هزار مطرب نه بس.

رقم مِهر تو از چهره ی ما پیداست

ای خداوند کریم! ای کردگار نامدار حکیم! ای در وعد، راست و در عدل، پاک و در فضل، تمام و در مهر، قدیم! آن چه می خواهی، می نمایی و چنان که خواهی، می آرایی. هریکی را نامی و در دل هر یک از تو نشانی. رقمِ شایستگی بر قومی و داغ نبایستگی بر قومی؛ شایسته ی از راه فضل درآورده بر مرکب رضا به بدرقه ی لطف در هنگام اکرام در نوبت تقریب و ناشایسته ی در کوی عدل رانده بر مرکب غضب به بدرقه ی خذلان در نوبت حرمان. این حرمان و آن تقریب؛ نه از آب آمد و نه از خاک؛ که آن روز که این هر دو رقم زد نه آب بود و نه خاک. فضل و لطف ازلی بود و قهر و عدل سرمدی. آن یکی نصیب مخلصان و این یکی بهره ی منافقان.

مهر ایزدی

بزرگ است آن خداوند که در مهربانی یکتاست و در بنده نوازی بی همتاست، در آزمایش با عطاست و در ضمان ها باوفاست. اگر خوانیمش شنواست ور نه خوانیم، داناست. کریم و وَدوُد و مهرنمای و مهرافزاست. لطیف و عیب پوش و عذرنیوش و نیک خداست. فضلش زِبَرِ همه ی فضل ها، کرمش زبر همه ی کرم ها، رحمتش بِهْ از همه ی رحمت ها، مهرش نه چون مهرها. غایت رحمت که بدان مثل زنند، رحمت مادران است و رحمت خدا بر بنده بیش از آن است و مهر وی نه چون مهر ایشان است.

یاد خدا

الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد. یاد آن دارد که چون تو یادی دارد. او که در دو جهان تو را دارد، هرگز کی تو را بگذارد؟ عجب آن است که او که تو را دارد، از همه زارتر می گذارد. او که نیافت، به سبب نایافت می زارد. او که یافت، باری، چرا می گذارد؟

عنایت دوست

الهی! این همه نواخت از تو بهره ی ماست که در هر نفسی چندین سوز و نور عنایت تو پیداست. چون تو مولی که راست؟ و چون تو دوست کجاست؟

یاد و یادگاری

خداوندا! یادت چون کنم که خود در یادی و رهی را از فراموشی فریادی. یادی و یادگاری و دریافتن خود یاری. خداوندا! هرکه در تو رسید، غمان وی برسید. هرکه تو را دید، جان وی بخندید. به نازتر از ذاکران تو در دو گیتی کیست؟ و بنده را اولی تر از شادی تو چیست؟ ای مسکین! تو خود یاد کرد و یادداشت وی چه شناسی؟ سفر نکرده ای، منزل چه دانی؟ دوست ندیده ای، از نام و نشان وی چه خبر داری؟

دعا و نیایش

زنده ی حقیقت

خداوندا! هرکه شغل وی تویی، شغلش کی به سر شود؟ هرکه به تو زنده است، هرگز کی بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده ای زندانی است. زنده اوست به حقیقت کِش با تو زندگانی است. آفرینِ خدای بر آن کشتگان باد که مَلک می گوید: «زندگانند ایشان».

نزدیکتر از جان

الهی! از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی؛ وز دورت می پندارند و نزدیک تر از جانی. موجود نفس های جوانمردانی، حاضر دل های ذاکرانی. ملکا! تو آنی که خود گفتی و چنان که گفتی، آنی.

تو را، تو دانی

الهی! تو را که داند؟ که تو را، تو دانی. تو را نداند کس، تو را تو دانی بس. ای سزاوار ثنای خویش و ای شکر کننده ی عطای خویش! رهی به ذات خود از خدمت تو عاجز و به عقل خود از شناخت منّت تو عاجز و به کلّ خود از شادی به تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز. کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنی؛ بنده ی آن ثنایم که تو سزای آنی. من در تو چه دانم، تو دانی. تو آنی که گفتی که من آنم، آنی.

خواست خدا

الهی! از آن چه نخواستی، چه آید؟ و آن را که نخواندی، کی آید؟ ناکِشته را از آب چیست و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود گرَش آب خوش در جوار است؟ و خار راچه حاصل از آن کِش بوی گل در کنار است؟ قسمی رفته نفزوده و نکاسته چه توان کرد؟ قاضی اکبر چنین خواسته، شیطان در افق اعلا زیسته و هزاران عبادت برزیده، چه سود داشت که نبود بایسته.

مهمان فردوس

الهی! تو دوستان را به خصمان می نمایی. درویشان را به غم و اندوهان می دهی. بیمار کنی و خود بیمارستان کنی. درمانده کنی و خود درمان کنی. از خاک، آدم کنی و با وی چندان احسان کنی. سعادتش بر سرِ دیوان کنی و به فردوس، او را مهمان کنی. مجلسش روضه ی رضوان کنی، تا خوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی. آنگه او را به زندان کنی و سال ها گریان کنی. خداوندی تو؛ کار خداوندان کنی.

باغ دوستی

الهی! نسیمی دمید از باغ دوستی، دل را فدا کردیم. بویی یافتیم از خزینه ی دوستی، به پادشاهی بر سرِ عالم ندا کردیم. برقی تافت از مشرق حقیقت، آب و گِل کم انگاشتیم و دو گیتی بگذاشتیم. یک نظر کردی، در آن، بسوختیم و بگداختیم. بیفزای نظری و این سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب.

دعا

پیمان دوستی

الهی! ای خداوندی که رهی را بی رهی، با خود بیعت می کنی. رهی رابی رهی، گواهی به ایمان می دهی. رهی را بی رهی، بر خود، رحمت می نویسی. رهی را بی رهی، با خود عقد دوستی می بندی. سزد بنده ی مؤمن را که بنازد اکنون کِشْ عقد دوستی با خود ببست که مایه ی گنج دوستی همه نور است و بار درخت دوستی، همه سرور است. میدان دوستی یک دل را فراخ است؛ مُلکِ فردوس بر درخت دوستی یک شاخ است.

چراغ معرفت

الهی! نور تو چراغ معرفت بیفروخت، دل من افزونی است... قرب تو چراغ وجد بیفروخت، همت من افزونی است. ارادت تو کار من بساخت، جهد من افزونی است. بود تو کار من راست کرد، بود من افزونی است.

الهی! از بود خود چه دیدم مگر بلاوعنا؟ و از بود تو همه عطا و وفا. ای به برّ پیدا و به کرم هویدا! ناکرده گیر کردِ رهی و آن کن که از تو سزا.

خدمت روی تو

[الهی!] فردا در موقف حساب اگر مرا نوایی بود و سخن را جایی بود، گویم: بار خدایا! از سه چیز که دارم در یکی نگاه کن: اول، سجودی که هرگز جز تو را از دل نخواست است. دیگر، تصدیقی که هرچه گفتی، گفتم که راست است. دیگر، چون باد کرم برخاسته است، دل و جان جز تو را نخواسته است.

جز خدمت روی تو ندارم هوسی
من بی تو نخواهم که برآرم نفسی

عشق

در عشق تو بی سریم سرگشته شده
وز دست امید ما سر رشته شده
مـانند یــکی شمــع بــه هــنگام صبوح
بـگداخته و سوخته و کشته شده

شراب وصل

بـا عشق روان شد از عــدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دایم شب ما
زان می که حرام نیست در مذهب ما
تــا بــاز عــدم خشک نیابی لب ما

جان جهان

گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نگه کنم، جان منی
بی جان گردم اگر زمن برگردی
ای جـان جهان تو کفر و ایمان منی!

لشکر عشق

بـا لشکـر عـشق تـو مرا پیکار است
تا کشته شوم، که کشته را مقدار است
گر کشته ی دست را دید دینار است
مـر کـشــته ی عشق را دیه دیدار است

مستان

بر شاخ طرب هزار دستان توایم
دل بسته بدان نغمه و دستان توایم
از دست مده که زیردستان توایم
بـگــذار گـنـاه مــا کـه مستان توایم

غم تو

دل زان خـواهم کـه بر تو نگزیند کس
جـان زان که نَزَد بی غم عشق تو نفس
تن زان که به جز تواَش نیست هوس
چشم از پی آن که خود، تو را بیند و بس
دعا

قربانی

گر کافرم ای دوست! مسلمانم کن
مهجور توام، بخوان و درمانم کن
گـر در خـور آن نـیَــم کــه رویت بینم
باری، به سر کوی تو قربانم کن

اشارت

جـز بـا تـو به جان و دل تکلّف نکنم
دل مِلک تو شد، در او تصرّف نکنم
گر جان به اشارتی بخواهی زِرَهی
در حـال فـرستـم و تـوقّـــف نـکنم

عشق و نیاز

اول تـو حدیــث عشق کردی آغاز
انـدر خـور خـویــش کـار ما را می ساز
ما کی گُنجیم در سرا پرده ی راز؟
لافی است به دست ما و منشور نیاز

گروه دین و اندیشه - حسین عسگری
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.