تبیان، دستیار زندگی
آیا اكنون در میان این همه انسان، كسی به حال و روز سخت من می اندیشد و مرا در می یابد؟... با شما هستم جماعت؛ آیا مرا می بینید؟...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با شما هستم جماعت؛ آیا مرا می بینید؟

آیا اكنون در میان این همه انسان، كسی به حال و روز سخت من می اندیشد و مرا در می یابد؟... با شما هستم جماعت؛ آیا مرا می بینید؟...

حمیدرضا نظری-  کارشناس شرکت بهره برداری مترو تهران
بخش اجتماعی تبیان
آلودگی صوتی

آیا اكنون در میان این همه انسان، كسی به حال و روز سخت من می اندیشد و مرا در می یابد؟... با شما هستم جماعت؛ آیا مرا می بینید؟... من اینك در میان هجوم آدم ها و دودها و صداهای گوشخراش آهن های متحرك و متوقف شده دركنار خیابانی بی انتها از شهر بزرگم تهران، حال و هوای عجیب و غریبی دارم!... الهی! مرا چه می شود؟!... من در زیر سقف این آسمان و در زیر بارش بارانی سیاه و نفس گیر، احساس می كنم كه دارم گُم می شوم...
سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام  می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم. درچنین مواقعی، انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و من تنها بر زیر لب زمزمه می كنم كه:" باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان..." خدای من، این باران سیاه و ترانه وحشتناك كجا و آن باران زیبا و ترانه دلنواز دوران كودكی هایم كجا؟!...
مادرم می گوید: "حالت چطور است؟!"
می گویم: "دلتنگم؛ می خواهم سر به بیابان بگذارم "
-  به کجاچنین شتابان؛ به بیابان؟!
-  نه؛ می خواهم به جایی بروم تا بتوانم كمی در آرامش نفس بكشم؛ جایی دوراز هیاهو و جنجال این شهربزرگ؛ دورازترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و...
... ودقایقی بعد، خود را دریکی ازایستگاه های متروی تهران می بینم؛ جایی درزیرزمین شهرم که تفاوت بسیاری با روی زمین دارد. اینجا دیگر آسمان دودگرفته نمی تواند وجود مرا احاطه کند و بوق های گوشخراش ماشین ها توان ندارد تا درون خسته ام را بلرزاند و بر روح و روانم سوهان بکشد...
چند لحظه بعد، از پله برقی پایین می روم و به روی سکوی انتظارمی رسم... آه، چه می بینم؟! اینك برخلاف ساعات اوج مسافرصبحگاه و شامگاه، ایستگاه خلوت است و از سیل جمعیت و ازدحام مسافران خبری نیست... در زمان شلوغی ایستگاه، همواره از خود می پرسم حال چگونه از میان این جمعیت بگذرم و خود را به قطار برسانم؟!... در چنین مواقعی فشردگی جمعیت وتنگی جا، مرا آزار می دهد و احساس می کنم که تنفس برایم سخت و عذاب آور شده است. من به عنوان یک انسان، می خواهم به راحتی نفس بكشم و زندگی كنم؛ می خواهم آسمان آبی شهرم را باهمه زیبایی هایش نظاره گر باشم. من از ماسک مخصوص جلوگیری از آلودگی هوا برصورت آدم های شهرم متنفرم؛ مرگ ماهی های کوچک درتنگ پرازآب آلوده، اشک ماتم برچهره ام می نشاند و آزارم می دهد؛ من ازاین اشک و سوگ و ماتم و آزار هم گریزانم...
 قطار در زمان تعیین شده به سمت جنوب تهران حرکت می کند... چشم هایم رامی بندم تابه آرامش برسم؛ می خواهم به فضای شهرو بیرون ازواگن فکر نکنم، امادقایقی بعد قطار مترو خیلی سریع قبل ازاین که فکرش رابکنم مرا به  مقصد می رساندو درب قطار به رویم گشوده می شود... پس ازخروج از ایستگاه، برآسفالت سیاه خیابان گام می نهم و باز هم موجی از تیرگی هوا و هجوم وحشتناک ماشین ها و آدم ها، همه وجودم را در بر میگیرد. در میان بارش سیاه باران، به ناگهان صدای شیون مردی، شانه هایم را به شدت به لرزه درمی آورد: " آهای آدم ها! این جا یکی دارد می میرد! "
در چند قدمی ایستگاه مترو، پدری گریان جسم بی رمق فرزند کوچکش را در آغوش گرفته و در خود مچاله شده است. تصاویری ازماهی کوچک و تُنگ شکسته درمقابل دیدگانم به نمایش در می آید و از فرط درد، ستون فقراتم تیر می کشد. مرد، خسته و از پا افتاده، همچنان ناله سر می دهد و کودک درجستجوی چندلحظه هوای تازه، همچون ماهی بیرون افتاده ازتنگ آب، دست وپا می زند و ضربان قلبش به شمارش درمی آید.احساس می كنم كه چهره زیبای كودك، لحظه به لحظه رنگ می بازد و در غباری از مه گُم می شود... تحمل دیدن چنین صحنه ای راندارم، بیش ازاین سکوت جایز نیست؛ باید کاری بکنم، باید هوای تازه وسالم به او برسانم؛ بلافاصله کودک را ازمیان آغوش پدر می ربایم و باعجله ازپله های ایستگاه مترو پایین می روم...
...  اینک،کودک زیبای سرزمین من، جان تازه ای گرفته ولبخند معصومانه و مهربان او و پدرش، نگاه خندان مسافران قطار را به سوی خود جلب کرده است.من درحالی که دست کودک را به گرمی می فشارم،ازپشت شیشه واگن قطار به دیواره تونل وریل آهنین می نگرم که با سرعت هرچه تمام تر از مقابل دیدگانم می گذرند و خاطرات تلخ راازذهنم  می زدایند...
لحظاتی بعد، در آرامش كامل به پشتی صندلی تکیه می دهم تا هوای آلوده و آسمان تیره شهرم را فراموش كنم و فقط به زیبایی های زندگی بیندیشم و به مردمانی كه دلشان می خواهددر آرامش  نظاره گر طبیعت زیبایشان باشند، اما نمی توانم؛ یعنی نمی شود؛ باز هم فضای خارج از ایستگاه، ذهن مرا درگیر می كند و وحشت بر جانم می نشاند؛ می دانم كه در خیابان هنوز هم باران سیاه مرگ آور درحال ریزش است. اینك باز هم با نگاه به آسمان سیاه و دودگرفته شهرم تهران، حال غریبی دارم؛ سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم؛ باز هم انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و مرا وا می دارد تا بر زیر لب زمزمه كنم كه:" باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان..." ای وای! این باران سیاه و ترانه وحشتناك  كجا و آن باران زیبا و ترانه دلنواز دوران كودكی هایم كجا؟!... خدایا چه كنم؟... باید بروم؛ به جایی دوراز هیاهو و جنجال این شهربزرگ؛ دورازترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و... آری باید بروم؛ باید به جایی بروم تا شاید بتوانم نفس بكشم؛ نفس بكشم؛ نفس بكشم...
من اینك در میان هجوم آدم ها و دودها و صداهای گوشخراش آهن های متحرك و متوقف شده دركنار خیابانی بی انتها از شهر بزرگم تهران، حال و هوای عجیب و غریبی دارم؛ من اكنون در زیر سقف این آسمان و در زیر بارش بارانی سیاه و نفس گیر، احساس می كنم كه دارم گُم می شوم... الهی! مرا چه می شود؟!... یعنی الان در میان این همه انسان، كسی به حال و روز سخت من می اندیشد و مرا در می یابد؟... با شما هستم جماعت؛ آیا مرا می بینید؟...