تبیان، دستیار زندگی
من به عنوان یک انسان آزاد، گاهی اوقات دلم برای خودم تنگ می شود؛ برای ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روزها، ماه ها و سالهایی که مجبورم در بزرگترین شهر سرزمینم در دریایی از آلودگی، هوای مسموم را استنشاق کنم و لحظه به لحظه به سوی مرگی بدفرجام گام بردارم...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دلم برای خودم تنگ شده است!

من به عنوان یک انسان آزاد، گاهی اوقات دلم برای خودم تنگ می شود؛ برای ثانیه ها، دقیقه ها، ساعت ها، روزها، ماه ها و سالهایی که مجبورم در بزرگترین شهر سرزمینم در دریایی از آلودگی، هوای مسموم را استنشاق کنم و لحظه به لحظه به سوی مرگی بدفرجام گام بردارم...

حمیدرضا نظری - کارشناس شرکت بهره برداری مترو تهران
بخش اجتماعی تبیان
مترو

ای دوست! این منم؛ یك مسافر؛ کسی که گاهی اوقات دلش برای خودش تنگ می شود. آیا مرا می شناسی؟ جای دوری نیستم؛ باور كن؛ همین نزدیكی ها!...
اینجا ایران است. اینجا تهران است. اینجا یکی از شلوغ ترین ایستگاه های متروی جهان است و من یک انسانم؛ انسانی که می خواهد در فضایی کوچک در میان هزاران هزار مسافر چشم انتظار قطار، به سوی مقصدش روانه شود...
روزگاری من از میان همه وسایل نقلیه عمومی مترو را انتخاب کردم و در این انتخاب کسی مرا مجبور نکرد. من مترو را برگزیدم چون آن را مطمئن ترین، راحت ترین، سالم ترین و ایمن ترین وسیله سفر درون شهری می دانستم . این اطلاعات را کسی به من نگفت و نیاموخت که خود به تجربه به آن رسیدم.  اینجا تهران است و من یک انسانم؛ انسانی که از صدها هزار خانه و آسمانخراش این شهر سند مالکیت یک خانه کوچک را هم ندارد؛ انسانی که به میلیاردها میلیارد اسکناس درشت این شهر نمی اندیشد و غبطه اش را نمی خورد؛ انسانی که هیچ چیز نمی خواهد مگر هوایی سالم و به دور از آلودگی تا بتواند کوه عظیم و زیبای دماوند را به شفافیت یک برگ گل نظاره گر باشد و آن لحظه را غنیمت بشمارد. آیا این آرزو بزرگ و دست نیافتنی است؟! آیا کسی هست که چنین آرزویی نداشته باشد؟ به راستی چه کسی باید به این آرزو تحقق بخشد؟ آیا گوش شنوایی هست؟...
و امروز باز هم همچنان بهترین انتخابم « مترو » است، اما افسوس و صدافسوس که این وسیله نقلیه در ساعاتی از روز، دیگر « راحت ترین » نیست، چون تعداد قطارها و واگن های موجود نمی تواند جوابگوی حدود سه میلیون مسافری باشد که هرروز به امید رسیدن به آرامش، از پله ها به سوی سكوهای ایستگاه ها روانه می شوندتا خود را به مقصد برسانند... نگاه آشنا و مهربان مسوول ایستگاه از غم پنهانش خبر می دهد؛ می دانم که او نیز می داند من سخت در عذابم، اماکاری از دستش برنمی آید؛ او به علت کمبود قطار مجبور است هر پنج، ده و پانزده دقیقه یک قطار را به سوی مبدا و مقصد روانه سازد و دیگر هیچ ... پس چاره چیست؟ آیا باید به تعداد قطارها و واگن ها افزوده شود؟ آیا باید زمان حرکت قطارها کم و کمتر شود؟ آیا مسوولان این کشور باید دلسوزانه تر به این مشکل بزرگ بنگرند و عمل کنند؟...
مسافران می دانند که همین مترو فعلی هر ماه به حدود 90 میلیون مسافر سرویس می دهد و از میلیون ها لیتر بنزین صرفه جویی می کند و... اما واقعا این کافی است؟... این جمعیت میلیونی از روی اختیار مترو را انتخاب کرده اند و به مشکلات آن واقف اند، اما آیا می توان آن ها را از چنین انتخابی منصرف کرد؟آیا کسی صدای مرا می شنود؟! من می خواهم امروز و روزهای باقی مانده عمرم را در هوایی سالم نفس بکشم؛  به دور از ترافیک دهشتناک و دغدغه خیال و در آرامش کامل؛ آیا این حق یک انسان نیست؟!...
اینجا ایران است. اینجا تهران است. اینجا یکی از شلوغ ترین ایستگاه های متروی جهان است و من یک انسانم؛ انسانی که می خواهد در فضایی کوچک در میان هزاران هزار مسافر چشم انتظار قطار، به سوی مقصدش روانه شود...
ای دوست! به كجا می نگری و در جست و جوی كیستی؟! من اینجایم! این منم؛ یك مسافر؛ کسی که اینک باز هم دلش برای خودش تنگ شده است. آیا مرا می شناسی؟ جای دوری نیستم؛ باور كن؛ همین نزدیكی ها!...