تبیان، دستیار زندگی
برف می بارد ، تند و سریع، بی وقفه ... آسمان زیبا، خیابان زیباتر... كوچه ها پر برف، لیزلیزك بازار است... من می دوم از طرفی ... تو هم می دوی از طرف دیگر... صدایت می كنم مواظب باش، بچه! تو قدم هایت را ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

برف می بارد؛ برف!

برف می بارد ، تند و سریع، بی وقفه ...

آسمان زیبا، خیابان زیباتر...

كوچه ها پر برف، لیزلیزك بازار است...

من می دوم از طرفی ... تو هم می دوی از طرف دیگر...

صدایت می كنم مواظب باش، بچه!

تو قدم هایت را آهسته می كنی و دست كودكت را محكم تر می گیری...

دیرت شده است ... من هم ...

قدم زنان و با احتیاط به سر خیابان می رسم...

شلوغ است ...

مسافران زیادی منتظر ایستاده اند...

خیابان را آب گرفته است...

ترافیك، ترافیك...

- ولی عصر ...

ماشینی مقابلم می ایستد، می دوم ... چند نفر دیگر هم...

بخاری ماشین روشن است و گرما پاهای خیس و یخ زده ام را مورمور می كند، آرام می گیرم...

ترافیك و ترافیك...

- آقا از فلان جا برو...

- چشم

- دیرم شد چقدر طول می دهی!

- ببخشید راه نیست!

و من مدام غر می زنم و راننده آرامشش، آرامم می كند ...

- همین جا نگه دار! نه مسیر بعدیت كجاست؟

- شما كجا می روی؟

- تا سر حافظ

- می روم

- تا طالقانی نمی روی

- می روم

- همین جا نگه دار

- چشم

ماشین نگه می دارد و من جلوی در اداره ام پیاده می شوم، عجب شانسی ، معلوم نیست چقدر می گیرد!

- چقدر شد

- بفرمایید ، دیدم برف است، گفتم ...

- آخر نمی شود ...

- مسیرم بود، صلوات بفرستید!

و ماشین از برابرم دور می شود...

شرمنده ام، در حالیكه صلوات می فرستم پشت سرم را نگاه می كنم ، ماشین زیر پل حافظ دور می زند! پس مسیرش نبود...

غرق در فكر وارد اداره می شوم!

تو هنوز سر خیابان ایستاده ای ، كودكت را بغل كرده ای تا آبی را كه ماشین های بی ملاحظه از پی سرعتشان می پاشند به سر و رویش نپاشد...

سرد است...

برف می بارد، برف...

همین كه ماشینی می ایستد تا سوار شوی، عده ای می دوند و تو و كودكت را عقب می زنند...

كودكت گریه می كند، آنقدر این طرف و آن طرف كشیدیش كه خسته شده است...

او آرام و بی صدا اشك می ریزد و توهم بغض كرده ای...

بالاخره ماشینی می ایستد و تو دوان دوان می روی تا سوار شوی...

مردی تو را عقب می زند و دستگیره در جلو را می گیرد!

- ببخشید آقا می شود شما عقب بنشینید، من با بچه...

هنوز حرفت تمام نشده است كه مرد غرغر كنان و در حالیكه به چادرخیست توهینی می كند بی اعتنا به خواسته ات، سوار می شود و در جلو را محكم می بندد...

تو عقب می نشینی ...

كودكت را بر روی پایت می نشانی، اشك هایش را پاك می كنی و نفس عمیقی می كشی ، تا بغضت را فرو بری...

راننده زیر لب غر می زند كه چادر خیست صندلیم را خیس كرد...

تو بی اعتنا منتظری تا بعد از یك ساعت تاخیر بالاخره به محل كارت برسی...

هنوز یك خیابان مانده به مسیری كه گفته ای، راننده می ایستد و می گوید: " آخرشه! "

- آقای راننده هنوز یك خیابان مانده...

- مانده باشد، مگر ترافیك را نمی بینی؟ می خواهم دور بزنم ، برو پایین ...

- ولی من با بچه، برف...

- كرایتو بده ، برو پایین...

- دویست تومان می دهی، كرایه این مسیر تا آن خیابان كه نرسیده ای دویست تومان است ، راننده پولت را پس می دهد و با صدای بلند می گوید : " پانصد تومان می شود ، بد كردم توی این برف سوارت كردم ! "

تو پول را در می آوری و می دهی و سریع پیاده می شوی، دلت نمی خواهد بیش از این توهین را تحمل كنی...

دست كودكت را سفت می گیری و پیاده به راه می افتی ...

غرق در فكر...

من می اندیشم به روح انسانیتی كه هنوز زنده است...

تو می اندیشی به شرف و غیرتی كه كم رنگ شده است...

و ما می اندیشیم به برف، به زیبایی، به نعمت برف و به پاكی ...

می اندیشیم به همه خوبی ها و به همه بدی ها و  به نعمت هایی كه اگرچه ظاهری ساده دارند ، اما  در هریك از آن ها امتحانی نهفته است...

امتحانی برای من ...

امتحانی برای تو...

و امتحانی برای ما...

تا هركس خویش را به خویش ثابت كند...

جامعه و سیاست

زینب فرخ