تبیان، دستیار زندگی
كاغذپران* شما كاغذپران‌بازید و ما كاغذپران‌، مردم‌ بله‌، این است تقسیم زمین و آسمان‌، مردم‌ شما روی زمین با چرخه تقدیر شنگیدن‌ و ما در آسمان با طالع بی‌پیر جنگیدن‌ شما شادان كه اینك از چه سویی باد می‌آید و ما را هر نفس مرگی ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شعرهایی از محمدكاظم كاظمی

كاغذپران*

شما كاغذپران‌بازید و ما كاغذپران‌، مردم‌

بله‌، این است تقسیم زمین و آسمان‌، مردم‌

شما روی زمین با چرخه تقدیر شنگیدن‌

و ما در آسمان با طالع بی‌پیر جنگیدن‌

شما شادان كه اینك از چه سویی باد می‌آید

و ما را هر نفس مرگی دگر در یاد می‌آید

***

كسی در آسمان گردن به گردن می‌شود با من‌

بله‌، اینجا برادر نیز دشمن می‌شود با من‌

دمی با او شكست آید، دمی با من شكست آید

و آزادی‌، كه آخر در بهای جان به دست آید

و آزادی‌... كه دستی باز می‌گیرد ز حلقومم‌

بله‌، عمری است با یك هستی و صد مرگ محكومم‌

هنوزم پایبند چرخه تقدیر باید شد

و با چندین برادر باز هم درگیر باید شد

***

شما كاغذپران‌بازید و ما كاغذپران‌، آری‌

چنین بوده است تقدیر ضعیف و پهلوان‌، آری‌

فدای زندگیتان كرد باید زندگانی ها

كه شاید شادمان گردید از این كاغذپرانی ها

مشهد، 5 فروردین 83

• كاغذپران در افغانستان به بادبادك می‌گویند و كاغذپران‌بازی از تفریحات رایج در این كشور است‌. این بازی‌، فوت و فنی دارد و آداب و رسومی از قبیل جنگ‌انداختن كاغذپران ها و بردن و باختن‌هایی كه یادآور برد و باخت كشتی‌گیران است‌.

• «چرخه‌» وسیله‌ای است كه نخ كاغذپران بدان پیچیده می‌شود و «آزادی‌» كاغذپران مغلوبی را می‌گویند كه بریده شده و به دست كسی دیگر می‌افتد. هر كس كاغذپران «آزادی‌» را بگیرد، از آن خود اوست و می‌تواند در آسمان پروازش دهد. در این شعر، به این فرهنگ و این اصطلاحات اشاراتی رفته است.

چوب و شیشه‌

تو را از شیشه می‌سازد، مرا از چوب می‌سازد

خدا كارش درست است‌، این و آن را خوب می‌سازد

تو را از سنگ می‌آرد برون‌، از قلب كوهستان‌

مرا از بیدِ خشكی در كنار جوب می‌سازد

در آتش می‌گدازد، تا تو را رنگی دگر بخشد

به سوهان می‌تراشد تا مرا مطلوب می‌سازد

تو را جامی كه از شیر و عسل پُر كرده‌اش دهقان‌

مرا بر روی خرمن بُرده خرمنكوب می‌سازد

تو را گلدان رنگینی كه با یك لمس می‌افتد

مرا ـ گرد سرت می‌چرخم و ـ جاروب می‌سازد

تو از من می‌گریزی باز هم تا مصر رؤیاها

مرا گرگی كنار خانه یعقوب می‌سازد

مرا سر می‌دهد تا دشت های آتش و آهن‌

و آخر در مصاف غمزه‌ای مغلوب می‌سازد

***

خدا در كار و بارش حكمتی دارد كه پی در پی‌

یكی را شیشه می‌سازد، یكی را چوب می‌سازد

مشهد، 2 مرداد 1384

شب یلدا

اینجا در این تلاقی خون ها و شیشه‌ها

شبها بد بلندترند از همیشه‌ها

شبها بد بلندترند از همیشه‌ها

تا آب این درخت بخشكد به ریشه‌ها

امشب بدون جامه بخوابی بلندتر

بر روی روزنامه بخوابی بلندتر

دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر

خواب پلنگ و ببر ببینی زیادتر

وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر

خون شما به شیشه شود جانگدازتر

***

یلدا حریف این‌همه سختی شود مگر

سیبی كه می‌خورید درختی شود مگر

مستوجب عطای بخیلان شوی شبی‌

منظور وعده‌های وكیلان شوی شبی‌:

«من آمدم ترانه بیارم برایتان‌

آجیل و هندوانه بیارم برایتان‌

روزانتان همیشه به جوزا بدل شود

شبهایتان همیشه به یلدا بدل شود

آن قصر زرنگار، پس از كوه و جنگل است‌

سختی همیشه در صد و سی سال اول است‌

دیگر كلید بخت به جیب تو می‌شود

یعنی خوراك برّه نصیب تو می‌شود

ما هندوانه هر شب دی پوست می‌كنیم‌

آن را نثار خوب‌ترین دوست می‌كنیم‌»

***

كوچك زیاد بوده‌ای‌، اینك بزرگ شو

این پوست را رها كن و ای برّه‌! گرگ شو

سال دگر به سیب زمینی بسنده كن‌

مردان سیب‌خور را چون سیب رنده كن‌

امسال اگر بریده نان می‌خوریم ما،

سال دگر خوراك شبان می‌خوریم ما

شنبه 19 فروردین 85

مسافر

و آتش چنان سوخت بال و پرت را،

كه حتی ندیدیم خاكسترت را

دلم گشت هر گوشه سنگرت را

و پیدا نكردم در آن كنج غربت

به‌جز آخرین صفحه دفترت را:

همان دستمالی كه پیچیده بودی

در آن م‍ُهر و تسبیح و انگشترت را

همان دستمالی كه یك‌روز بستی

به آن زخم بازوی هم‌سنگرت را

همان دستمالی كه پولك‌نشان شد

و پوشید اسرار چشم ترت را

سحرگاه رفتن زدی با لطافت

به پیشانی‌ام بوسه آخرت را

و با غربتی كهنه تنها نهادی

مرا، آخرین پاره پیكرت را

و تا حال می‌سوزم از یاد روزی

كه تشییع كردم تن بی‌سرت را

كجا می‌روی؟ ای مسافر! درنگی

ببر با خودت پاره دیگرت را

اسفند 1369

در سوگ آینه

دو بند از تركیب‌بندی در رثای حضرت امام خمینی(ره)

امشب خبر كنید تمام قبیله را

بر شانه می‌برند امام قبیله را

ای كاش می‌گرفت به‌جای تو دست مرگ

جان تمام قوم، تمام قبیله را

برگرد، ای بهار شكفتن! كه سالهاست

سنجیده‌ایم با تو مقام قبیله را

بعد از تو، بعد‌ِ رفتن تو ـ گرچه نابه‌جاست ـ

باور نمی‌كنیم دوام قبیله را

تا انتهای جاده نماندی كه بسپری

فردا به دست دوست، زمام قبیله را

زخمیم، خنجر یمنی را بیاورید

زنجیرهای سینه‌زنی را بیاورید

ای خفته در نگاه تو صد كشور آینه

شد مدتی نگاه نكردی در آینه

رفتی و روزگار سیه شد بر آینه

رفتی و كرد خاك جهان بر سر آینه

رفتی و شد ز شعله‌برانگیزی جنون

در خشكسال چشم تو خاكستر آینه

چون رنگ تا پریدی از این خاك خورده‌ باغ

خون می‌خورد به حسرت بال و پر آینه

دردا، فتاده كار دل ما به دست چرخ

یعنی كه داده‌اند به آهنگر آینه

در سنگ‌خیز‌ِ حادثه تنها نشاندیش

ای سرنوشت! رحم نكردی بر آینه

امشب در آستان ندامت عجیب نیست،

ای مرگ! اگر ز شرم بمیری هر آینه

ای سنگدل! دگر به دلم نیشتر مزن

بسیار زخمها زده‌ای، بیشتر مزن

تیرماه 1368

منبع: سوره (با تلخیص)

لینک:

ادبیات