• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
کد: 361015

پرسش

سلام آقای افشار
تقاضای من: (قبلاً سپاسگذارم)
یك رمان خوب و مشهور ایرانی . اگر خارجی بود ترجمه شده.

پاسخ

درود بر شما دوست گرامی،
امیدوارم با قلبی سرشار از شادمانی قدم در سال جدید بگذارید،

داستان مربای تمشك
اثر: دونا تلر
ترجمه: شیرین معتمدی

«انتظار می رود آخر هفته ای آفتابی همراه با وزش باد جنوبی در پیش باشد. از این هوا حداکثر استفاده را ببرید.»
صدای گرم و سرزنده گوینده ی هواشناسی ، از تلویزیونی شنیده می شد ، تلویزیونی که با حالت نه چندان پایداری روی چند ردیف کتاب قرار داشت. در حال حاضر این تنها راهی بود که برای رساندن سیم تلوزیون به پریز برق ، به ذهن مگی رسیده بود .
کوهی از کتاب ، کاغذ و مجله ، که تعدادشان از روزهای بعد از ژانویه بیشتر هم شده بود ، جزو همیشگی آشپزخانه ی او بودند ، جایی که بیشترین وقت مگی آن جا می گذشت . امّا در این چند هفته اخیر بیشتر با وضعیت جدیدش کنار آمده بود و توانسته بود کمی به زندگی اش سر و سامان دهد ، گرچه این حالت هم مثل وضعیت تلویزیون لرزان روی کتاب ها ، چندان پایدار نبود.
مگی به نظر خونسرد و خود دار می رسید اما مثل قبل از درون به شدت احساس ضعف و بی پناهی می کرد. البته راه حل هایی هم برای مقابله با این وضعیت پیدا کرده بود: مثلا یافتن کارهای روزمرۀ جدید و یا پرهیز از رفتن به جاهایی که خاطرات ناراحت کننده ای را برایش تداعی می کردند.
اما به هرحال آن جا شهر کوچکی بود و نمی شد بعضی جاها را ندید ، مثل دشتی که هر بار پنجره ی خانه اش را باز می کرد نگاهش به آن می افتاد.
طی سال هایی گذشته او و مایک ساعت ها در این دشت قدم زده بودند ، تغییر فصل ها را می دیدند و از مصاحبت هم لذت می بردند. همیشه تا آخر تابستان حسابی سرگرم بودند، گاه می افتادند دنبال زوج های بی شماری که در فصل برداشت محصول ، برای تهیه مربا و شراب دور هم جمع می شدند ...
اعلام وضع هوا از تلویزیون کمک کرد تا مگی تصمیم بگیرد. تصمیمی که از مدت ها پیش به آن فکر کرده بود ، اما حالا با وجود همه ی تردیدهایش ، جاذبه دشت در آفتاب آخر تابستان نیرومند تر از همیشه بود. بالاخره باید روزی این تصمیم را می گرفت و با آن روبرو می شد. این دشت آن قدر زیبا بود که نمی شد برای همیشه از آن چشم پوشید. وقتش بود روحش کمی آرام گیرد. مطمئنا کمی تمشک چیدن سرگرمش می کرد و اندوهش را می زدود . مگی تصمیم اش را گرفت ، تلویزیون را خاموش کرد و رفت به تکالیف بچه ها برسد.
هوای غروب ِ شنبه ، صاف و روشن بود. مگی در امتداد مسیر آشنایی راند که به طرف پارکینگی در دامنه تپه می رفت . وقتی آن مناظر آشنای قدیمی را دید دوباره دچار تردید شد ، اما در برابرمیل به برگشتن مقاومت کرد.
پیاده روی در سربالایی تپه به نظرش طولانی ترمی آمد، حتا انگار شیبی تندتر از قبل داشت. آرام بالا می رفت و نفس نفس می زد . پاهایش درد گرفته بود و قلبش تند می تپید. اما بالاخره به بالای تپه رسید و آن جاده ی قدیمی که زیر نور آفتاب گسترده بود ، از میان درختان آشکار شد . دو سوی جاده بوته ها ی رونده از درختچه های خلنگ و سرو کوهی بالا رفته بودند ... بوته های سنگین از خوشه های میوه و آماده چیدن ... تلفیقی از سیاه ، بنفش و زرد .
نگرانی اش بیهوده بود ، دشت همچون دوستی قدیمی بازگشتش را خوش آمد می گفت. حس بهتری یافته بود ، با نفسی عمیق هوای سبک را فرو داد . چالاک کیسه ای از جیبش در آورد و همچنان که در جاده پیش می رفت ، شروع کرد به چیدن . تنها هراز گاهی قد راست می کرد تا از دیدن مناظرای آشنا لذت ببرد. لکه های سرانگشتان و خراش دست ها ، نشانه ی تلاش او بودند ، جنب و جوشی کودکانه برای پر کردن کیسه از میوه های گرد و تیره و تازه.
رهگذران ِ پیاده ها و کسانی که سوار اسب بودند ، موقع گذشتن از کنار هم سلام و احوالـپرسی می کردند. کمی بعد پشت سر مگی ، که هر از گاهی مکث می کرد ، خم می شد و میوه می چید ، سا یه ی کسی پیدا شد. سایه به او نزدیک شد و صدایی را پشت سرش شنید:
ـ می خواهی اینها رو هم بریز توی کیسه ات .
صدا ، او را از جا پراند . بی تردید همان صدای آشنا بود ولی آرام تر از قبل . آن قدر آرم که حتا وقتی از جا پرید درد فرو رفتن خار در انگشتش را احساس نکرد. بی اختیار گفت:
ـ هیچ معلومه این جا چه کار می کنی ؟
ـ حدس می زدم اینجا پیدات کنم. اولین آخر ِهفته ی سپتامبره ... اینها رو می خواهی؟
یک مشت تمشک تو دست مایک بود ، ریخت شان تو کیسه مگی .
ـ روز فوق العاده ای یه ... تو شون قره قاط هم هست؟
او چه طور می توانست این قدر آرام و راحت باشد ؟ در حالی که مگی داشت از خشم خون خودش را می خورد. از این که روز خوبش را خراب کرده بود از دستش عصبانی بود ولی حرفی به ذهنش نمی رسید. به میوه ها نگاهی انداخت و گفت :
ـ من ... من که توشون قره قاط ندیدم .
ـ یک کیسه بده ب

مشاور : حمید افشار | پرسش : چهارشنبه 23/12/1385 | پاسخ : شنبه 26/12/1385 | | ديپلم | 22 سال | ادبي | تعداد مشاهده: 49 بار

تگ ها :

UserName