تبیان، دستیار زندگی
امروز سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی است. به این مناسبت پای خاطرت سید رسول عمادی نشسته ایم. او متولد ۱۳۴۴ شهرضا اصفهان است که در اولین لحظات اسارت به خاطر سید بودن سیلی خورد و پس از هشت سال اسارت آزاده شد.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاطرات تکان دهنده یک آزاده(مصاحبه)

امروز سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی است. به این مناسبت پای خاطرت سید رسول عمادی نشسته ایم. او متولد ۱۳۴۴ شهرضا اصفهان است که در اولین لحظات اسارت به خاطر سید بودن سیلی خورد و پس از هشت سال اسارت آزاده شد.

مصاحبه: سامیه امینی- بخش فرهنگ پایداری تبیان
سید رسول عمادی

سید رسول سال ۵۹ که خرمشهر گرفتار جنگ شد در آنجا سکونت داشتند. اوایل تابستان سال ۶۱ برای اولین بار به جبهه اعزام شد و در شهریور همان سال اسیر شد.وی از نحوه آشنایی خود با جنگ و حضور در جبهه و اسارت و آزادی برایمان روایت می‌کند:

جنگ‌زده شدیم

۱۳ روز از مهرماه گذشته بود و ما در خرمشهر بودیم که عراقی‌ها همه‌جا را بمباران می‌کردند، شهر را خالی می‌کردند و ما مجبور به مهاجرت به شهرضا محل اصلی خود شدیم.برای تحصیل به خرمشهر رفته بودیم؛ برادرم آنجا کار و زندگی می‌کرد اما متأسفانه به خاطر جنگ، جنگ‌زده شدیم و به شهرضا برگشتیم.سال ۶۱ سال دوم دبیرستان را گذرانده بودم و برای سال سوم آماده می‌شدم که تعدادی از همکلاسی‌هایم شهید شدند. این اتفاق باعث شد تلنگر بخورم تا برای ادامه راه شهدا عازم جبهه‌های جنگ شوم.

وارد جبهه شدم

سال ۶۱ و با عملیات رمضان وارد جبهه شدم و بعد از عملیات برگشتم و برای عملیات محرم مجدداً اعزام شدیم. آخر شهریور ۶۱ بود که به دوکوهه اعزام‌شده و مقر اصلی ما آنجا بود.مرحله اول و دوم عملیات محرم را گذراندیم و در مرحله سوم به خاطر اینکه تعدادی از فرماندهان گروهان و گردان شهید شدند، درون حلقه محاصره دشمن افتادیم.قرار بود جاده العماره بصره را بگیریم که آنجا در محاصره تانک‌های بعثی اسیر شدیم.برای پدافند جاده العماره به بصره را رد کرده بودیم، نزدیکی‌های شهر العماره در محاصره تانک‌ها قرار گرفتیم که دوست که او هم از شهرضا آمده بود مجروح شد. در حال تیراندازی و پیشروی بودیم که خمپاره خورد کنارمان؛ دوستم مجروح شد. با دو چفیه‌ای که داشتم زخمش را بستم.ناله‌اش بلند شده بود و نفس‌های آخر را می‌کشیدکه به من گفت اگر می‌توانی مرا به عقب ببر.در محاصره بودیم برای همین عقب برگشتم تا بتوانم کسی را برای کمک پیدا کنم.همان‌طور که برای پیدا کردن نیرو می‌رفتم تانک‌های عراقی از دور آمدند و از روی او رد شدند و دوستم را زیر شنی‌های تانک شهید کردند.همچنان که سینه‌خیز می‌رفتم تا از محاصره خارج شود خمپاره کنار من خورد و من هم مجروح شدم.دست چپ و پشتم زخمی شد و یک‌طرف بدنم از کار افتاد. اکثر رزمنده ها شهید شده بودند یا زخمی بر روی زمین افتاده بودند، من هم زخمی شده بودم و تشنگی بر من فشار آورد، خون از بدنم می‌رفت و چون عراقی‌ها داشتند نزدیک می‌شدند و می‌خواستم اسلحه به دست دشمن نیافتد آن را زیرخاک مدفون کردم.تانک‌ها نزدیک شده بودند و با تیر مستقیم تانک نفربه‌نفر را می‌زدند.

یک شیعه جانم را خرید

پشت سر تانک‌ها نفرهای پیاده در حال تیراندازی به ما نزدیک می‌شدند بلند شدم و نشستم که دیدم یک عراقی بالای سر من است.می‌خواست تیراندازی کند و مرا بکشد اما نمی‌دانم چرا یک‌لحظه دلش به رحم آمد گویی شیعه بود و دلش نمی‌آمد که من را بکشد. با زبان فارسی گفتم: «آب آب آب» قمقمه‌ای که از شهدای خودمان به‌جامانده بود را برداشت و قطره آبی روی زبانم چکاند. سربازهای عراقی همچنان داشتند نزدیک می‌شدند،در زمان جنگ از کشورهای مختلفی با ایران در حال جنگ بودند و نیرو می‌فرستادند«مصری عمانی اردنی و سودانی و...» وجود داشتند.یک سرباز قدبلند و هیکلی از دور می‌آمد؛اسلحه را روی رگبار گذاشت و به سمت من گرفت، آن سرباز عراقی سریع پرید و زد زیر اسلحه و نگذاشت که مرا بکشد.سربازی که قصد جانم را کرده بود عصبانی شد و هم‌رزمش را سیلی زد و با قنداقه تفنگ به جان من افتاد.از طرفی ترکش‌خورده بودم و بدنم خونی بود؛ سر وصورتم با ضرب و شتم سرباز زخمی و خونی تر شد.آن سرباز شیعه گفت من را به عقب می‌بردو تحویل می‌دهد. تا قسمتی با من آمدو گفت من دیگر نمی‌توانم و به دیگری سپرد؛ آنجا بود که چشمم را بستند و دست‌هایم را هم از پشت بستند و شروع به ضرب و شتم کردند.

سید رسول هستم

در سنگر فرمان داری از من بازجویی کردند که چقدر نیرو و و تجهیزات دارید؟ جواب دادم ما هیچی نمی‌دانیم و به‌عنوان نیروی کمکی از خانه آمدیم برای جمع‌کردن مجروحان و از این قبیل کارها.بعد شروع کردند به کتک زدن ما که فرمانده گفت یکی‌یکی بیاید جلو تا من مشخصات شمارا بپرسم.گفتم: «سید رسول عمادی». نام سید را که شنید چنان سیلی ای به صورتم زد که برق از چشمانم پرید. آنجا بود که فهمیدم خیلی روی لقب«سید»حساس هستند.به عربی گفت:«ایرانی‌ها مجوس هستند و شما همه آتش‌پرست هستید. شما نمی‌خواهد از اسلام حرف بزنید.»

شهادت در مسیر حرکت

نزدیک‌های غروب ما را سوار ماشین‌های ارتشی کردند و از جاده خاکی بردند درحالی‌که همه مجروح بودیم.به‌قدری ضربات شدید بود که در همان زمان که ما را می‌بردند تا سوار ماشین کنند چندی از رزمنده‌ها شهید شدند.وقتی سوار ماشین‌ها شدیم فرمانده به راننده گفت: «از جاده اصلی نرو از جاده خاکی برو و خوب اذیتشان کن.»به سمت العماره که حرکت کردیم یکی دیگر از رزمنده‌ها در ماشین شهید شد.وقتی به العماره رسیدیم دوباره بازجویی و کتک و شکنجه بود و بعدازآن ما را وارد اتاقی در یک پادگان  کردند و در را بستند و رفتند.در ادامه عملیات‌ها اسرایی را که دستگیر می‌کردند می‌آوردند به ما اضافه می‌کردند.حدود یک هفته در العماره بودیم و برنامه به این صورت بود که ما را صبح به صبح برای استفاده از دستشویی می‌بردند که در مسیر رفت‌وبرگشت سربازها برای کتک زدن مان ایستاده بودند و برمی‌گشتیم در اتاق در را می‌بستند؛ نزدیک‌های غروب دو سه تا نان می‌آوردند در داخل اتاق می انداختند و می‌رفتند.ظرف آب هم آورده بودند و گوشه اتاق گذاشته بودند. حدود ۴۰ نفر که شدیم گفتند می‌خواهیم شمارا به بغداد انتقال بدهیم.

ورود به استخبارات

استخبارات بغداد همان ساواک ایران بود.آنجا هم فقط بازجویی و کتک بود و بعد از مدتی با ماشین‌های ارتشی آمدن و ما را بردند. هر چهار نفر ما را در یک ماشین کردند و بالای سر هر ماشین هم سه چهار نفر سرباز ارتشی قرار گرفت.ما را در سطح شهر به چرخانند تا بگویند ماشین همه پر از اسیر است؛ برخی هم که گویا برای دیدن آمده بودند با رفتارهای زشت از ما پذیرایی کردند.وقتی به استخبارات رسیدیم بوی خون از ما پذیرایی کرد.آنجا شکنجه و بازجویی ادامه داشت و در همین مسیر از بغداد و استخبارات چند تن دیگر از ما شهید شدند.

عراقی هایی که از جنگ فرار کردند

وقتی‌که بازجویی تمام شد ما را به اتاقی بردند که سه‌گوش بود و بسیار کوچک، در آنجا عده‌ای بودند که من فکر می‌کردم قبل از ما اسیرشده‌اند؛ رفتم کنار یکی از آن‌ها نشستم و گفتم:«تو کی هستی و چگونه اسیر شدی؟» جواب داد: «عراقی، عراقی هستم.» گفتم: «شما اینجا برای چه هستید؟» گفت: «ما همه فراری از جنگ بودیم.»در بین آن‌ها کردهای عراقی و شیعیان بودند کسانی بودند که از جنگ فرار کرده بودند آنجا آورده بودند شکنجه می‌کردند.شکنجه‌های سختی می‌دادند در طول روز سه یا چهار بار می‌آمدند در را باز می‌کردند.چنان می‌زدند که چندتایی از آن‌ها زیر شکنجه‌ها جان می‌دادند و آن‌هایی که زنده مانده بودند را خون‌آلود می‌آوردند و در اتاق می‌انداختند.از اسارت تا رسیدن به استخبارات خیلی سختی کشیدیم گرسنگی و تشنگی خیلی فشار آورده بود وارد که شدیم که سطلی آنجا بود که باندهای خونی و زباله تویش بود.بچه‌ها بین باندهای خونی و کثافات می‌گشتند شاید که نانی برای خوردن پیدا کنند.سه روزی در استخبارات بغداد بودیم که به بازجویی و کتک گذشت. روز دوم ما را به یک سالن بزرگ بردند و در آنجا گذاشتن در را بستند و رفتند.آن سالن هم ‌نشیمن ما بود هم سرویس بهداشتی.سه روز ما که تمام شد گفتند می‌خواهیم انتقالتان بدهیم به موصل، اتوبوس آمد از سوار شدیم و به سمت موصل حرکت کردیم.

سید رسول عمادی

وصال موصل

فکر می‌کردیم در خود شهر موصل مستقر می‌شویم اما ۱۰ کیلومتری شهر موصل اردوگاه‌های بود که ما را به آنجا بردند.سربازها آماده پذیرایی بودند تا وارد اردوگاه شویم کتک خوردیم.پس از رسیدن به اردوگاه ما را برای بازجویی و آمارگیری بردند و ازآنجا وارد یک به‌اصطلاح آسایشگاه کردند که همان زندان‌های بعثی بود، درها را بستند و رفتند و ما تنها با یک دشداشه عربی مانده بودیم. پوتین‌های ما را که همان ابتدای استارت از ما گرفته بودند.سربازان عراقی عاشق پوتین‌های ایرانی بودند چون پوتین‌های ما سبک بود و مال آن‌ها سنگین و بزرگ برای همین تا شهید و اسیری می‌دیدند ابتدا پوتین‌هایش را می‌گرفتند.از ابتدای اسارت که با پا‌برهنه بودیم و در استخبارات تمام لباس‌ها، کمربند و وسایل ما را گرفتند و تنها یک دشداشه به ما دادند.

اتفاق خوب

بچه‌ها دیگر فکر برگشت در ذهنشان نبود و می‌گفتند همین‌جا عمرمان تمام می‌شود.در ابتدای اسارت می‌گفتیم یک ماه دو ماه هستیم و آزاد می‌شویم؛ یک ماه دو ماه شد سه ماه، چهار ماه، یک سال، دو سال، سه سال که هشتمین سال اتفاق خوبی افتاد. من در سال اول مفقود بودم و خانواده خبری از من نداشتندو پس از یک سال اسارت به ما اجازه دادند پیامی به خانواده‌ها بدهیم.بعثی‌ها پس از جنگ عراق و کویت مشغول کویت شدند و تا حدودی اذیت و آزار ما دست برداشتند و جنگ ایران و عراق در حاشیه رفت.در آخرین نشست ژنو قرار شده بود که بندهای قرارداد ۵۹۸ را اجرایی کنند.یکی از بندها تعویض اسرا بود. نامه‌ای مرحوم هاشمی رفسنجانی به صدام ملعون نوشته بود و صدام جواب او را داده بود که آماده‌اند برای تعویض اسرا.از بلندگوهای رادیویی که در بازداشتگاه گذاشته بودند پیام مرحوم هاشمی و در ادامه جواب صدام ملعون را خواندند.پس از قرائت نامه و پاسخ صدام به‌یک‌باره اردوگاه از شادی بچه‌ها منفجر شد.

آزادی ۵۵۲۷

شماره اسارت من ۵۵۲۷ بود یعنی من ۵۵۲۷ امین نفر بودم که اسیر شدم.شماره یک نیز در اردوگاه ما بود که قبل از جنگ توسط گروه کومله اسیرشده و به بعثی‌ها تحویل داده‌شده بود.بعد از ۸ سال اسارت آن شب اولین شبی بود که حدود ساعت یک‌شب بچه‌ها در فضای اردوگاه آزاد بودند.صبح به سمت مرز خسروی حرکت کردیم.آنجا چادر زده بودند و ما وارد آن چادرها می‌شدیم تا زمانی که اسرای عراقی رسیدند، ما را تحویل می‌دادند و آن‌ها را می‌گرفتند.

واقعه تلخ

پس از خاطره‌خوش‌ خبرآزادی، بدترین خاطره و سخت‌ترین لحظه من پس از آزادی بود زمانی که به اصفهان رسیدیم.در آن لحظه فقط منتظر پدرم بودم اما پدرم چند سالی بود که به رحمت خدا رفته بود و در اسارت به من خبر نداده بودند. چنان برمن سخت گذشت که بعد از سال‌ها رنج شروع به گریه کردم.پس از آزادی خانواده به ازدواج اصرار داشتند و ازدواج کردم و بعدازآن در مخابرات استخدام شدم و همچنان در آنجا مشغول هستم.