در سیسالگی شهید میشوم
امروز پنجمین سالروز شهادت «شهید مصطفی احمدی» یکی از جوانان دانشمند و نخبه ایرانزمین است؛ شهیدی که در دفاعمقدس علمی حضور یافت.
نوزادی برای ساختن متولد شد
انقلاب اسلامی ایران به جشن یکسالگی خود نرسیده بود که در هفدهمین روز از شهریورماه سال ۱۳۵۸ و در روستایی از توابع همدان، نوزادی به دنیا آمد که او را مصطفی نامیدند.
او پس از تحصیلات ابتدایی، وارد دبیرستان ابنسینا همدان شد تا به ادامه تحصیل و دانشگاه بیندیشد.
مصطفی در سال ۱۳۷۷ وارد دانشگاه صنعتی شریف شد تا در رشته مهندسی شیمی (پلیمر) به تحصیل بپردازد. فعالیتهای او در دانشگاه به درس محدود نشد و در کانون نهجالبلاغه و بسیج دانشجویی هم حضور مییافت تا اینکه بهعنوان عضو فعال گروههای پژوهشی بسیج دانشجویی، معاونت فرهنگی بسیج دانشگاه را نیز متقبل شد.
«روزی از او پرسیدم؛ تو که بالاخره شهید میشوی؛ حالا بگو ببینم شهادتت در چندسالگی است؟ و مصطفی پاسخ داد: سیسالگی.»
درعینحال، پیشرفتهای خیرهکننده در درس باعث شد تا با نوشتن مقالات متعدد علمی، بهعنوان یکی از نخبگان دانشگاه شناخته شود و تدریس در دانشگاه را به دو زبان فارسی و انگلیسی آغاز نماید تا دفاعمقدس علمی خود را عملی کرده باشد.
مصطفی پس از چندی به سازمان انرژی اتمی رفت تا خدمت به کشور و نظام را ادامه دهد.
همیشه دعا میکرد که با شهادت از دنیا برود. حتی با همسرش و حین خواستگاری شرط کرد که اگر خواست برای مبارزه با اسرائیل برود، او مانع نشود. او در حقیقت همیشه به نابودی اسرائیل فکر میکرد.
همسرش، فاطمه بلوری کاشانی، فارغالتحصیل کارشناسی ارشد شیمی دانشگاه صنعتی شریف میگوید: «روزی از او پرسیدم؛ تو که بالاخره شهید میشوی؛ حالا بگو ببینم شهادتت در چندسالگی است؟ و مصطفی پاسخ داد: سیسالگی.»
آنگونه که دوستان و همکارانش میگویند، همیشه با نگاهی مثبت به آینده و پیشرفتهای علمی ایرانزمین مینگریست و مکرر پیش آمد که به مدیران و مسئولان مختلف قول میداد که این کار یا آن کار را به سرانجام خواهد رساند. تکیهکلامش این بود: «ما میسازیم ... ردیف میشه.»
او نه در کلام که در عمل، عاشق رهبر حکیم انقلاب بود و بارها میگفت: «ما اینجا را طوری میسازیم که مقام معظم رهبری دوست دارند.»
همچنین هر بار آقا پیامی میدادند یا سخنرانی داشتند، با دقت سخنان و بیانات ایشان را میشنید تا جدیدترین تکالیف و وظایف خود را مرور کرده باشد.
دانشمندی به طومار ایثارگران افزوده شد
و اما صبح بیست و یکمین روز از دیماه ۱۳۹۰ که فرارسید، تروریستهای کوردل، بمبی دستساز بر دیواره اتومبیلش چسباندند تا او به همراه رضا قشقایی، راننده اتومبیل، آسمانی شوند و نامشان را در طومار ایثارگران و شاهدان ایرانزمین ثبت کنند.
پسازآن بود که آنان بر دوش مردم ایران تشییع شدند تا در جوار امامزاده علیاکبر (ع) چیذر آرام بگیرند.
تنها چند روز بعد، رهبر جانباز انقلاب در منزل این جوان نخبه و شهید سرافراز حضور یافتند و ارزش وجودی این شهدا را در دو بُعد «همت علمی و تحقیقاتی آنان بهعنوان استعدادهای برتر و نخبگان کشور» در کنار «ابعاد الهی و معنوی آنان برای رسیدن به شهادت» عنوان فرمودند.
شهید ما
مادربزرگ علیرضا داشت به نوهاش میگفت: بابا را خدا فرستاده مأموریت. البته نباید هم انتظار داشت بچه چهارساله معنای فقدان و مرگ و شهادت را درک کند هرچند فکر میکنم معنای خدا و بابا و مأموریت را خوب میدانست که از این حرف مادربزرگ به آغوش مادرش پناه میآورد و سرش را قایم میکرد لای چادر او.
این خلاف رویه ایشان بود که اینقدر بیمقدمه در خانه شهیدی به صحبت شروع کنند. اول معمولاً مینشستند و میشناختند و گپ و گفت میکردند ولی اینجا نه. بعد هم جالب شد که نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما»
وقتی میهمان وارد خانه شدند پدر مصطفی از جا بلند شد و جلو رفت و گفت: خوشآمدید و او را بغل کرد. وقتی آقا همدست به گردن پدر مصطفی انداختند، انگار دو پدرِ فرزند ازدستداده، داشتند به هم سرسلامتی میدادند. مادر شهید شیواتر سلام کرد: «سلام آقا» و بعد علیرضا را گرفت سمت رهبر و ادامه داد: «خیلی وقته منتظرتونه.» پدر مصطفی که از آغوش رهبر جدا شد، علیرضا دست انداخت به گردن رهبر. فکر کردم الآن غریبی میکند ولی نکرد. مادر مصطفی گفت: «علی! آقا را ببوس مادر!»
و علیرضا رهبر را بوسید. آقا به محافظی که کنارشان بود گفتند: عصای من را بگیرید. عصا را که دادند، علیرضا را بغل کردند. علیرضا که جا خوش کرد در بغل رهبر، زنها نتوانستند صدای گریهشان را مثل اشکها پنهان کنند. هرچند مادر و همسر شهید هنوز مقاومت میکردند.
آقا تا برسند به صندلیشان، اسم پسر را پرسیدند و حالش را و سلامی کردند به حاضرین. وقتی نشستند روی صندلی، علیرضا همروی پای رهبر آرام گرفت، بی کلافگی و بی غریبگی.
هنوز یک دقیقه نشده بود از ورود رهبر به منزل که ایشان گفت: خوب! خدا درجات این شهیدِ عزیزِ ما را متعالی کند، با شهدای صدر اسلام، با شهدای بدر و احد، با شهدای کربلا محشور کند ان شاءالله.
این خلاف رویه ایشان بود که اینقدر بیمقدمه در خانه شهیدی به صحبت شروع کنند. اول معمولاً مینشستند و میشناختند و گپ و گفت میکردند ولی اینجا نه. بعد هم جالب شد که نگفتند «شهیدتان»، گفتند «شهید ما».
چهره رهبر جدی، باهیبت، باابهت، کمی غمگین و ناراحت و البته مصمم. این هم چهرهای نبود که در ۶-۷ خانه شهدا که قبلاً تجربه رفتنشان را داشتم از ایشان دیده باشم. معمولاً شاد، سرزنده و بانشاط بودند.
منابع: دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت العظمی خامنهای، خبرگزاری مهر