تبیان، دستیار زندگی
روز نهم مرداد 1288 آیت الله شیخ فضل الله نوری پرچمدار مشروطه مشروعه و اعلم مجتهدان زمان خود به حكم دادگاه بر بالای دار رفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

لحظه های دار زدن شیخ فضل الله از زبان محافظ او

روز نهم مرداد 1288 آیت الله شیخ فضل الله نوری پرچمدار مشروطه مشروعه و اعلم مجتهدان زمان خود  به حكم دادگاه بر بالای دار رفت.

بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
لحظه‌های دار زدن شیخ فضل‌الله از زبان محافظ او

آیت الله شیخ فضل الله نوری پرچمدار مشروطه مشروعه

غالب تاریخ نویسان مشروطه، شیخ فضل الله نوری را با عنوان طرفدار استبداد معرفی كرده اند و در محكومیتش قلم زده اند اما محاكمه و اعدام این فقیه بزرگ، چهره دیگری از او در تاریخ باقی گذاشته و جوّی را كه در اجتماع اواخر عمر او پیدا شد تا این اقدام را در حضور مردم موجه نماید در هم شكست. آقای علی دوانی در جلد اول نهضت روحانیون ایران به نقل از ضیاءالدین دری می نویسد: «من تا آن وقت با آن مرحوم (حاج شیخ فضل الله) آشنایی نداشتم. زمانی كه مهاجرت كردند به زاویة مقدسه یك روز رفتم وقت ملاقات خلوت از ایشان گرفتم. پس از ملاقات عرض كردم می خواهم علت موافقت اولیة حضرت عالی را با مشروطه و جهت این مخالفت ثانویه را بدانم. دیدم این مرد محترم اشك در چشمانش حلقه زد و گفت من والله با مشروطه مخالفت ندارم با اشخاص بی دین و فرقة ضاله و مضله مخالفم كه می خواهند به مذهب اسلام لطمه وارد بیاورند. روزنامه ها را لابد خوانده و می خوانید كه چگونه به انبیاء و اولیاء توهین می كنند و حرفهای كفرآمیز می زنند. من عین حرفها را در كمیسیونهای مجلس از بعضی شنیدم از خوف آنكه مبادا بعدها قوانین مخالف شریعت اسلام وضع كنند خواستم از این كار جلوگیری كنم لذا آن لایحه را نوشتم (منظور اصل دوم متمم قانون اساسی) تمام دشمنی  ها از همان لایحه سرچشمه گرفته است.
 دكتر تندركیا ماجرای دستگیری و محاكمه و دار زدن آیت الله نوری را دركتاب شاهین از زبان «مدیر نظام نوابی» معروف به «آقا بزرگ» افسری كه مستحفظ حاج شیخ بوده است چنین می نویسد: مدیرنظام می گوید: وضعیت شهر وخیم بود. مشروطه طلبان شهر را زیر آتش خود گرفته بودند مأموریت من درجنوب شهر بود. فرمانده به ما پیشنهاد كرد كه از بیراهه به مجاهدان ملحق شویم من نپذیرفتم و خود را كنار كشیدم. تا آنكه می گوید: به خانه شیخ شهید رفتم و به دستور شیخ شهید تفنگچیهای محافظ خانه را به باغ شاه فرستادیم و گفت من مستحفظ برای چه می خواهم؟ از آن پس در خانه فقط من ماندم و میرزا عبدالله واعظ و آقا حسین قمی و شیخ خیرالله و همین؛ آن روزها آقا مریض بود و چلو و زیره می  خورد. روز چهارم پناهندگی شاه بود كه آقا، میرزا عبدالله و آقاحسین و شیخ خیرالله را صدا كرد و گفت: «عزیزان من اینها با من كار دارند نه با شما. این خانه مورد هجوم اینها خواهد شد. از شما هیچ كاری ساخته نیست. من ابداً راضی نیستم كه بیهوده جان شما به خطر بیفتد. بروید خانه های خودتان و دعا كنید. ایشان هم پس از آه و ناله رفتند. من ماندم و آقا... راستی یادم رفت بگویم دیروزش در اتاق بزرگ همه جمع بودیم و آقایان هر یك به عقل خودشان راه علاجی به آقا پیشنهاد می كردند و او جوابهایی می  داد، یك مرتبه آقا رویش را به من كرد و به اسم فرمود آقا بزرگ خان تو چه عقلت می رسد؟ من خودم را جمع و جور كردم و عرض كردم آقا من دو چیز به عقلم می رسد: یكی این كه در خانه ای پنهان شوید و مخفیانه به عتبات بروید آنجا در امن و امان خواهید بود و بسیارند كسانی كه با جان و دل، شما را در خانه شان منزل خواهند داد. اینكه نشد اگر من پایم را از این خانه بیرون بگذارم اسلام رسوا خواهد شد. تازه مگر می گذارند؟! خوب دیگر چه؟ عرض كردم دوم اینكه مانند خیلی ها تشریف ببرید به سفارت. آقا تبسم كرده فرمود شیخ خیرالله برو و ببین زیر منبر چیست؟ شیخ خیرالله رفت و از زیر منبر یك بقچة قلمكار آورد فرمود بقچه را بازكن باز كرد چشم همه ما خیره شد. دیدیم یك بیرق خارجی است! خدا شاهد است من كه مستحفظ خانه بودم اصلاً  نفهمیدم این بیرق را كی آورد و از كجا آورد؟ دهان همه ما از تعجب باز ماند! فرمود: حالا دیدین این را فرستاده اند كه من بالای خانه ام بزنم و در امان باشم اما رواست كه من پس از هفتاد سال كه محاسنم را برای اسلام سفید كرده ام حالا بیایم و بروم زیر بیرق كفر؟ بقچه را از همان راهی كه آمده بود پس فرستاد!
 روز چهارم بود، چهارم رفتن شاه به سفارت. نزدیك نصف شب دیدیم در می زند وا كردیم میرزاتقی خان آهی است به آقا خبر دادیم گفت بفرمایند تو. رفت تو. گفت میرزاتقی خان چه عجب یاد ما كردی این وقت شب چرا؟! گفت آقا كار واجبی بود. از امام جمعه و امیربهادر پیغامی دارم... گفت بفرمائید ببینم چه پیغامی دارید؟ گفت پیغام داده اند كه ما در سفارت روس هستیم و در اینجا مخلای طبع شما یك اتاق آماده كرده ایم خواهش می كنیم برای حفظ جان شریفتان قدم رنجه فرمایید و بیایید اینجا البته می دانید در شرع مقدس حفظ جان از واجبات است. گفت میرزاتقی خان از قول من به امام جمعه بگو تو حفظ جان خودت را كردی كافیست لازم نیست حفظ جان مرا بكنی! آن شب هم گذشت. شب چهارم بود. فردا و یا پس فردا و یا پس فردایش درست یادم نیست. روز پنجم یا ششم، آقا مرا خواست. رفتم توی كتابخانه. گفت فرزند! تو جوانی، جوان رشیدی هم هستی  ? بیست و هفت، هشت ساله بودم  ? من حیفم می اید كه تو بی خود كشته شوی. اینجا می مانی چه كنی؟ برو فرزند. از اینجا برو!. من قلباً به این امر راضی نبودم. رفتم در اندرون. حاج میرزاهادی (پسر شیخ نوری) را صدا كردم گفتم آقا مرا جواب كرده تكلیفم چیست؟ حاج میرزاهادی رفت و به خانم قضیه را گفت كه یك مرتبه ضجة خانمها بلند شد. نمی  خواستند من بروم! آقا از كتابخانه ملتفت شد و حاج میرزاهادی را صدا زد و گفت این سر و صداها چیست؟! می خواهید جوان مردم را به كشتن بدهید... همه ساكت شدند و من رفتم توی كتابخانه. زانوی آقا را همان طور كه نشسته بود بوسیدم كه مرخص شوم فرمود: فرزند من خیلی خیالات برای تو داشتم افسوس كه دستم كوتاه شد. برو پسرجان برو تو را به خدا می سپارم» (مراجعه شود به جلد اول نهضت روحانیون ایران، تألیف آقای علی دوانی، ص 150 و بعد).
 ده ها نفر روز یازده ماه رجب وارد منزل شیخ فضل الله شدند. وی را دستگیر و با درشكه به ادارة نظمیه بردند و زندانی كردند. رئیس نظمیه یپرم خان ارمنی از فاتحین تهران بود. مورخین به صور مختلف جریان بعد از بازداشت حاج شیخ فضل الله را نقل كرده اند. محاكمه ای كه ترتیب داده شده با حضور چند نفر و حاكم آن حاج شیخ ابراهیم زنجانی بود. نامبرده عصر روز سیزده رجب شیخ را به عمارت خورشید واقع در كاخ گلستان بردند. تالار مفروش نبود وسط تالار یك میز گذاشته بودند یك طرف میز یك صندلی بود و یك طرف دیگرش یك نیمكت. شش نفر روی این نیمكت حاضر و آماده نشسته بودند. شیخ را روی صندلی نشاندند. مدیرنظام می گوید: من توی درگاه ایستاده بودم تقریباً بیست نفر تماشاچی هم بود. مجاهد و غیرمجاهد ولی همه از هم عقیده های خودشان بودند كه به ایشان اجازه ورود داده بودند. سه نفر از این شش مستنطق را می شناخت یكی حاج شیخ ابراهیم زنجانی بود من او را می شناختم. اصلاً معلوم نبود این آخوند چه دین و آیینی دارد. در رأس این شش نفر مستنطق شیخ ابراهیم قرار داشت كه فوراً آقا شروع كرد به سئوالات از اول تا آخر همه اش از تحصن حضرت عبدالعظیم سئوال كرد كه چرا رفتی؟ چرا آن حرفها را زدی؟ چرا آن چیزها را نوشتی؟ پول از كجا آورده ای و از این چیزها. و آقا جواب می داد. خیلی می خواستند بدانند آقا مخارج حضرت عبدالعظیم را از كجا می آورده. آقا هم یكی یكی قرضهای خود را شمرد و آخر سرگفت دیگر نداشتم كه خرج كنم وگرنه باز هم در حضرت عبدالعظیم می ماندم.
یكی از آن شش نفر از آقا سئوال كرد مگر محمدعلی شاه مخارج حضرت عبدالعظیم شما را نمی داد؟ آقا جواب داد شاه وعده هایی كرده بود ولی به وعده های خود وفا نكرد. در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست، اجازه دادند. آقا عبایش را همان نزدیكی روی صحن اتاق پهن كرد و نماز ظهرش را خواند اما دیگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا این روزها همین طور مریض بود و پایش هم از همان وقت تیر خوردن درد می كرد زیر بازوی او را گرفتیم و دوباره روی صندلی نشاندیم و دوباره استنطاق شروع شد دوباره شروع كردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظیم سئوالات كردند. در ضمن سئوالات یپرم از در پایین آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا برای او صندلی گذاشتند. و نشست. آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقیقه ای كه گذشت یك واقعه ای پیش  آمد كه تمام وضعیت تالار را تغییر داد. در اینجا من از آقا یك قدرتی دیدم كه در تمام عمرم ندیده بودم. تمام تماشاچیان وحشت كرده بودند. تن من می لرزید. یك مرتبه آقا از مستنطقین پرسید: كدام یك از شما یپرم خان هستید؟! همه به احترام یپرم سرجایشان بلند شدند و یكی از آنها با احترام یپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت یپرم خان ایشان هستند. آقا همینطور كه روی صندلی نشسته بود و دو دستش را روی عصا تكیه داده بود به طرف چپ نصفه دوری زد و سرش را برگرداند و با تغیّر گفت: یپرم تویی؟! یپرم گفت: بله. شیخ فضل الله تویی؟! آقا جواب داد بله منم! یپرم گفت: تو بودی كه مشروطه را حرام كردی؟! آقا جواب داد: بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. موسسین این مشروطه همه لامذهبین هستند و مردم را فریب داده اند. آقا رویش را از یپرم برگرداند و به حالت اول خود درآورد. در این موقع كه این كلمات با هیبت مخصوص از دهان آقا بیرون می آمد نفس از در و دیوار بیرون نمی آمد همه ساكت شده گوش می دادند. تن من رعشه گرفت با خود می  گفتم این چه كار خطرناكی است كه آقا دارد در این ساعت می كند؟ آخر یپرم رئیس مجاهدین و رئیس نظمیه آن وقت بود! بعد از چند دقیقه یپرم از همان راهی كه آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد... فردای شهادت آقا، ورقه ای منتشر شد راجع به محاكمه شدن آقا چیزهایی در آن نوشته بودند كه ابداً و اصلاً ربطی به آنچه من روز پیش دیده و شنیده بودم نداشت!
 مدیرنظام می افزاید: از همان وقت آقا می دانست كه او را می كشند. مخصوصاً وقتی كه موقع برگشتن در توپخانه، آن بساط را دید دیگر حتم داشت. خود من در این هنگام به فاصلة یك متری آقا به لنگة شمالی در نظمیه تكیه داده بودم به كلی روحیه ام را باخته بودم هیچ امیدی نداشتم شب قبلش دار را در مقابل بالاخانه ای كه آقا در آن حبس بودند برپا كرده بودند صحن توپخانه مملو از خلق بود. ایوان های نظمیه و تلگراف خانه و تمام اتاقها و پشت بامهای اطراف مالامال جمعیت بود. دوربینهای عكاسی در ایوان تلگراف خانه و چند گوشه و كنار دیگر مجهز و مسلط به روی پایه های سوار شده بودند. همه چیز گواهی می داد كه هیچ جای امیدی نیست. تمام مقدمات اعدام از شب پیش تهیه دیده شده بود! یك حلقه مجاهد، دور دار دایره زده بودند. چهارپایه ای زیر دار گذاشته شده بود. مردم مسلسل كف می زدند و یك ریز فحش و دشنام می دادند. هیاهوی عجیبی صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظیر آن را ندیده بودم. ناگهان یكی از سران مجاهدین كه غریبه بود و من آن را نشناختم به سرعت وارد نظمیه شد و راه پله های بالا پیش گرفت تا برود پله های بالا آقا سرش را از روی دستهایش برداشت و به آن شخص آرام گفت: اگر من باید بروم آنجا (با دست میدان توپخانه را نشان داد) كه معطلم نكنید آن شخص جواب داد: الآن تكلیف معین می شود و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: بفرمائید آنجا! (میدان توپخانه را نشان داد). آقا با طمأنینه برخاست و عصازنان به طرف نظمیه رفت. جمعیت جلوی در نظمیه را مسدود كرده بود. آقا زیر در مكث كرد. مجاهدین مسلح مردم را پس و پیش كرده راه را جلوی او باز كردند آقا همان طور كه زیر در ایستاده بود نگاهی به مردم انداخت و رو را به آسمان كرد و این آیه را تلاوت فرمود: «وَ اُفُوِضُ اَمْری اِلَی الله اِنَ  اللهَ بَصیرٌ بِالْعِباد» و به طرف دار به راه افتاد...
 روز 13 رجب 1327 قمری بود. روز تولد امیرالمومنین علی (علیه السلام). یك ساعت و نیم به غروب مانده بود. درهمین گیراگیر باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتادساله بود و محاسنش سفید بود. همین طور عصازنان و به طور آرام و با طمأنینه به طرف دار می رفت و مردم را تماشا می كرد. یك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد «نادعلی»... نادعلی فوراً جمعیت را به هم زد و پرید و خودش را به آقا رسانید و گفت بله آقا. مردم كه یك جار و جنجالی جهنمی راه انداخته بودند یك مرتبه ساكت شدند و می خواستند ببینند آقا چكار دارد خیال می كردند مثلاً وصیتی می خواهد بكند حالا همه منتظرند ببینند آقا چكار می  كند... دست آقا رفت توی جیب بغلش و كیسه ای درآورد و انداخت جلوی نادعلی و گفت: علی این مهرها را خرد كن! الله اكبر كبیر! ببینید در آن ساعت بی صاحب، این مرد ملتفت چه چیزهایی بوده نمی خواسته بعد از خودش مهرهایش به دست دشمنانش بیفتد تا سندسازی كنند... نادعلی همانجا چند تا مهر از توی كیسه درآورد و جلوی چشم آقا خرد كرد. آقا بعد از این كه از خردشدن مهرها مطمئن شد به نادعلی گفت برو و دوباره راه افتاد و به پای چهارپایه دار رسید. پهلوی چهارپایه ایستاد. اول عصایش را به جلو میان جمعیت پرتاب كرد قاپیدند عبای نازك مشكی تابستانی دوشش بود. عبا را درآورد و همانطور كه جلو میان مردم پرتاب كرد قاپیدند زیر بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روی چهارپایه رو به بانك شاهنشاهی و پشت به نظمیه قریب ده دقیقه برای مردم صحبت كرد. چیزهایی كه از حرفهای او به گوشم خورد و به یادم مانده اینها هستند: «خدایا تو خودت شاهدی كه من آنچه را كه باید بگویم به این مردم گفتم، خدایا تو خودت شاهد باش كه من برای این مردم به قرآن تو قسم یاد كردم گفتند قوطی سیگارش بود. خدایا خدایا تو خودت شاهد باش در این دم آخر باز هم به این مردم می گویم كه موسسین این اساس لامذهبین هستند كه مردم را فریب داده  اند این اساس مخالف اسلام است... محاكمه من و شما مردم بماند پیش پیغمبر محمدبن عبدالله...».
 بعد از این كه حرفهایش تمام شد عمامه اش را از سرش برداشت و تكان تكان داد و گفت از سر من این عمامه را برداشته اند از سر همه برخواهند داشت. این را گفت و عمامه اش هم همان طور به جلو میان جمعیت پرتاب كرد قاپیدند. در این وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپایه را از زیر پای او كشیدند و طناب را بالا كشیدند... تا چهارپایه را از زیر پای او كشیدند یك مرتبه تنه سنگینی كرد و كمی پایین افتاد اما دوباره بالا كشیدند و دیگر هیچ كس از آقا كمترین حركتی ندید! پس از اینكه آقا، جان تسلیم كرد دستة موزیك نظامی پای دار آمد و همانجا وسط حلقه شروع كرد به زدن و مجاهدین با تفنگهایشان همینطور می رقصیدند. وقتی كه موزیك راه افتاد مخالفین و ارامنه ای كه توی ایوان جمع بودند كف می زدند و شادی می كردند.

جلال آل احمد در كتاب غرب زدگی جهات پیشروی فرهنگ غرب را بیان می كند

جلال آل احمد در كتاب غرب زدگی جهات پیشروی فرهنگ غرب را بیان می كند تا به آنجا می رسد كه می گوید «... و روحانیت نیز كه آخرین برج و بازوی مقاومت در قبال فرنگی بود از همان زمان مشروطیت چنان در مقابل هجوم مقدمات ماشین در لاك خود فرورفت و چنان درِ دنیای خارج را به روی خود بست و چنان پیله ای به دور خود تنید كه مگر در روز حشر بدرد چرا كه قدم به قدم عقب نشست. اینكه پیشوای روحانی طرفدار مشروعه در نهضت مشروطیت بالای دار رفت خود نشانه ای از این عقب نشینی بود و من با دكتر تندركیا موافقم كه نوشت شیخ شهید نوری نه به عنوان مخالف «مشروطه» كه خود در اوایل امر مدافعش بود بلكه به عنوان مدافع  «مشروعه» باید بالای دار بود و من می افزایم  ? و به عنوان مدافع كلیت تشیع اسلامی  ? به همین علت بود كه در كشتن آن شهید همه به انتظار فتوای نجف نشستند. آن هم در زمانی كه پیشوای روشنفكران غرب زده ملكم  خان مسیحی بود و طالبوف سوسیال دمكرات قفقازی و به هر حال از آن روز بود كه نقش غرب زدگی را همچون داغی بر پیشانی ما زدند و من نعش آن بزرگوار را بر سرِ دار همچون پرچمی می دانم كه به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال كشمكش بر بام سرای این مملكت افراشته شد. و اكنون در لوای این پرچم ما شبیه به قومی از خود بیگانه ایم...»


منبع: موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی