تبیان، دستیار زندگی
جبهه خود را زیر دین اباعبدالله الحسین(ع) و مادر بزرگوار ایشان حضرت فاطمه الزهرا(س) می دانند. اما این بار حسن نحریر از کرامات کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) در سرزمین های دور برای ما می گوید.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

او را حسن نامیدم

کرامت کریمه اهل بیت (علیه السلام) به مادر یک جانباز(از گرد سفید تا نقل سفید)


جبهه خود را زیر دین اباعبدالله الحسین(ع) و مادر بزرگوار ایشان حضرت فاطمه الزهرا(س) می‌دانند. اما این بار حسن نحریر از کرامات کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) در سرزمین های دور برای ما می گوید.

او را حسن نامیدم

حسن نحریر جانباز 70% شیمیایی یا بهتر بگویم یک شهید زنده همراه با گاز خردل است. وی بیش از 14عمل بر روی چشم هایش گذرانده است. متولد 1350 است و بیش از 26 ماه در جبهه‌ها حاضر شده است. حسن به همراه جمع زیادی از بچه های شیراز در عملیات والفجر8 در سال 1364 شیمیایی شد.

هجوم گرد سفید

این رزمنده از عملیات والفجر 8 و پس از فتح فاو گاز خردل را همراه خود دارد.

حالا كه چندین سال از آن روزها گذشته ، با هیجان حال و هوای خاصی از آن دوران می گوید: 14 سال بیشتر نداشتم که همراه هم رزم هایم به فاو رسیدیم.

اواخر بهمن ماه بود. سال 1364 برای شركت درعملیات والفجر 8 به جبهه رفتم. در گردان امام علی(ع) لشگر 19 فجر تك تیر اندازبودم. ابتدا خط شكن ها غواص ها شروع به عملیات كردند. سپس ما از اروند عبور كرده و وارد منطقه عملیاتی فاو شدیم.

چند روز بعد از عملیات، در شهر ام‌القصر بودم كه دشمن ازگاز شیمیایی استفاده كرد. هوا گرگ و میش بود که یک راکد آمد، در نزدیكی ام اصابت كرد. شدت موج انفجار مرا به زمین پرتاب كرد و همه چیز را تغییر داد گرد سفید رنگی فضا را پر کرد و مانند دوده یک لایه روی بدنمان نشاند. وقتی بلند شدم، دوده سفید رنگی روی دستم نشسته بود.

یكی از امدادگران متوجه شیمیایی شد و آن را به ما اعلام كرد و سریع ماسكم را به صورتم زدم.

ده دقیقه بعد از بمباران شیمیایی، دچار سوزش چشم وحالت تهوع شدم.

چهارپنج دقیقه ای بود که آن را از راه دهان و بینی بلعیده بودیم فرمانده رسید و اعلام کرد عامل شیمیایی زده اند و باید آمپول آندرپین تزریق کنید؛ ما هم که اولین تجربه شیمیایی شدنمان بود.

آن زمان حالمان خوب بود اما نزدیک های عصر بود که چشمانمان شروع کرد به سوختن و سطح بدن را تاول های بزرگ پوشاند

البته انفجار به حدی بود که عده ای از دوستان مان هم شهید شدند.

او را حسن نامیدم

از گرد سیاه شدم

غروب که شد دیگر چشمانم جایی را نمی دیدند. من 14سال داشتم، تحمل این همه درد و زجر برایم سخت بود. از هوش رفتم. وقتی چشم باز كردم، خودم را در بیمارستان اهواز دیدم. احساس می كردم كه تمام مژه هایم داخل چشمانم فرو رفته اند. بدنم هم تاول زده بود و می سوخت.

مرا به حمام بردند، دوباره ازهوش رفتم. وقتی چشم باز كردم، خودم را در بیمارستان لبافی نژاد تهران دیدم.

دیگر از آن روز در فاو چیزی به یادم نمی آید تا زمانی که در بیمارستان شهید لبافی نژاد چشم باز کردم به گفته پرستاران حدود یک هفته آنجا بیهوش بودم.

پدر و مادرم بعد از مدتی جستجو، بالاخره مرا پیدا كردند. چشمانم هیچ چیزی را نمی دید و به هم دوخته شده بود، بدنم هم سوخته بود. آنقدر سیاه شده بودم كه وقتی مادرم به اتاق آمد، مرا نشناخت؛ مادرم می‌گوید : دو بار از کنار تختت رد شدم اما تو را نشناختم. مادر فرزندش را نشناسد یعنی کلی تغییر کرده است.

مادر می گفت شبیه یک بچه 2 ساله شده بودم سوختگی به حدی بود کهدر عرض یک هفته تمام گوشت بدنم را از دست داده بودم و حتی مادرم هم من را نشناخته بود.

او گریه می كرد و نگران سلامتی ام بود. در آن چند روز، به خوبی از من پرستاری كرد. از او خواستم تا یك رادیو برایم بیاورد تا از اخبار جنگ مطلع شوم.

آن موقع در بیمارستانها امكانات كمی بود. 6 روز در تهران بودم كه مرا به هلند اعزام كردند.

دو ماه در بیمارستانی در كشور هلند بستری بودم. در آنجا مدام چشمانم را شستشو می دادند و به بدنم پماد می مالیدند، اما عمل جراحی روی چشمانم انجام ندادند. در این مدت وضعیت ریه ام بهبود یافت.

دعای مادر آنقدر ارزش دارد که به لطف آن همه شفا پیدا کردند جز آن کسی که از نقل‌ها نخورد و انتخاب شده بود که جام شهادت بنوشد

معجزه نقل سفید

از بیمارستان لبافی نژاد همراه با تعدادی از رزمندگان به هلند اعزام شدیم در بیمارستان هلند یک جانباز به نام شیخ‌طبار کنارم بستری شده بود. چند روزی گذشت حال من بهتر شده بود.

تمام بدنمان باند پیچی بود و از پاهایمان وزنه آویزان بود هر روز پرستارها می آمدند تاول ها را می‌بریدند و پانسمان می کردند.

آقای شیخ‌طبار به من گفت بیا این ها را باز کن.

من خندیدم و گفتم مگر دست من است؟ چشمانش گرد وورم کرده بود؛ تمام بدنش هم باند پیچی شده بود و صورتش قرمز. من خودم را در آینه ندیده بودم که بدتر از او هستم تا وقتی عکس گذرنامه ام را در فرودگاه دیدم، از حاشیه بگذریم.

درد زیادی داشتم به حدی که با مرفین تنها 15 تا 20 دقیقه خوابم می‌برد.

یک شب که از شدت درد به خودم می پیچیدم آقایی وارد اتاق شدند هیبت خاصی داشتند.

ارادت خاصی به امام رضا(ع)داشتم و هیبت ایشان در ذهنم تداعی می کرد که ایشان هستند.

مردی چهار شانه و قدبلند با ردای سفید و شال سبز رنگی از سر تا شانه هایشان آمده بود. صورت نورانی شان از دیدن رخساره شان محروم می‌کرد.

دست هایشان را به صورت قنوت گرفته بودند و از نقل‌های سفید پر بود از ابتدای اتاق دهان هر کدام از جانبازان یک نقل گذاشتند تا به تخت کناری من رسیدند اما از آقای شیخ‌طبار گذر کردند و به او نقل ندادند.

صبح آن روز مادرم با بیمارستان تماس گرفتند که البته این امر سختی بود. پدرم به واسطه رئیس‌مجلس وقت شماره بیمارستان را به‌دست آورده بود که گویا یک شب تا صبح طول کشیده بود تا توانسته بودند با بیمارستان تماس برقرار کنند.

صبح پرستار آمد و چون نمی‌توانستند فارسی تکلم کنند تنها گفت: « حسن! تلفن» بعد یک گوشی آوردند و واقعا ماردم پشت خط بود، از این بهتر در آن غربت چه می‌توانست باشد.

مادرم گفت : « حسن جان دیشب خوابی دیده بودم و برای همین می خواستم از حالت مطمئن شوم.»

او را حسن نامیدم

کرامت کریم

این موضوع گذشت و به ایران برگشتم 2 ماه دربیمارستان لبافی نژاد بستری بودم. از ناحیه چشم و ریه حالم بهبود یافتم و زندگی ام را ادامه دادم. حدود هشت ماه به‌خاطر مشکلات چشمم در یک اتاق تاریک با پرده های سیاه گذراند، چون چشمانم به نور، حساس بود. نمی توانستم تلویزیون تماشا كنم و فقط صدایش را می شنیدم.

مادرم می آمد و کنارم ساعت ها می نشست. تا سال 1365 زندگی من در آن اتاق گذشت یکی از این روزها بود که یاد آن شب افتادم و رویا حضور مرد نورانی در بیمارستان هلند.

همان لحظه مادرم وارد شد و کنارم نشست و من خودم را به آغوش مهربانش انداختمو گیه را سر دادم.

مادر مرا در بغل گرفت و اشک هایم را پاک کرد و گفت: « حسن جان چی شده؟ گریه برای چشمات ضرر داره مادر»

ماجرای آن شب را تعریف کردم؛ وقتی تمام شد چشمان او بارانی شده و بود و من آرام.

حالا من از او پرسیدم: مادر چه شده؟ گریه نکن که تاب اشک‌هایت را ندارم.

مادرم دستی بر موهایم کشید گفت: « مادرجان اون شب کی بوده؟»

آن زمان تاریخ دقیق را یادم بود اما الآن به یاد ندارم. در هر حال دقیقا همان روزی بود که مادرم تماس گرفته بود.

مادرم می گفت: آن بزرگوارامام رضا(ع) نبوده اند. ایشان کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) بودند آن شب ایشان را قسم دادم و گفتم : « فرزندم را به نام شما حسن نامیدم و امروز هم از کرامت شما سلامتی فرزندم را می خواهم و باید به من او را برگردانید.»

شب مادر خواب ایشان را می بینند وکه خطاب به او می‌گویند: « ما حسن تو را برگرداندیم.»

دعای مادر آنقدر ارزش دارد که به لطف آن همه شفا پیدا کردند جز آن کسی که از نقل‌ها نخورد و انتخاب شده بود که جام شهادت بنوشد.

شیخ‌طبار در همان بیمارستان رخت شهادت پوشید و رفت.

حسن نحریر تاکید می کند که این ماجرا را تاکنون جز به دو هم رزم و دوست صمیمی اش جایی بازگو نکرده و امروز زبان به بیان حقایق گشوده است تا کرامت کریم اهل بیت (ع) بیان شود و انشاءالله جوانان پیوند قوی‌تری با آن شباب اهل جنت(ع) پیدا کنند.

گفتنی است زمزمه این حقیقت توسط هم رزم و دوست صمیمی وی در گوش ما نجوا شد و اصرار ورزیدم تا این جانباز عزیز خود راوی واقعه باشد.

این جانباز سال 65 دوباره به جبهه برمی‌‎گردد و در جزیره مجنون، بر اثر اصابت خمپاره ای در نزدیكی ‌اش، از ناحیه گردن زخمی شده و 10 روز در بیمارستان اهواز بستری و بعد از آن به بیمارستان شیراز اعزام می‌شود.

از سال 69 مجروحیتش از ناحیه چشم و ریه حاد می‌شود. از آن زمان دائم در بیمارستان بستری بوده و تا به امروز چشمانش را بیش از چهارده بار عمل جراحی كرده، پیوند قرینه انجام داده و گاهی از ناحیه پوست، دچار خارش می‌شود.

مصاحبه: سامیه امینی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


مطالب مرتبط:

جاده راه کربلا

پایم را با دست خودم کندم

مادری که با کارگری از جانبازش پرستاری میکند