تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
کاظم بهمنی:
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
***
رویا باقری:
از هم بپاشانم به آسانی! مهم نیست
اینها برای هیچ طوفانی مهم نیست!
آغوش من مخروبه ای رو به سقوط است
دیگر برایم عمق ویرانی مهم نیست
با دردِ خنجر، دردِ خار از خاطرم رفت
بعد ازتو غم های فراوانی مهم نیست
یک مُرده درد ِ زخم را حس می کند؟ نه!
دیگر مرا هرچه برنجانی مهم نیست
دار و ندارم سوخت در این آتش اما
هرچه برایم دل بسوزانی، مهم نیست
هرکس که با ایمان به راهی رفته باشد،
دیگر برایش هیچ تاوانی مهم نیست
...
حالا چه خواهد شد پس از این؟هرچه باشد!
این بار دیگر هیچ پایانی مهم نیست
***
مهدیه لطیفی:
خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد
خداحافظی دلیل
بحث
یادگاری
بوسه
نفرین
گریه
...
خداحافظی واژه نمی خواهد!
خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند به چشم هایشان
به خاطره هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟
خداحافظی یعنی
زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز
خداحافظی
"خداحافظ" نمی خواهد!
***
لیلا کردبچه :
آلبومی قدیمی ام،
در زیرزمین خانه ای کلنگی
که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.
در انتظار دستی جامانده در اعماق
که شاید آجرها نمی گذارند
خاطره ای فروریخته را ورق بزند
نجاتم بده!
در من هنوز لبخندی هست
که می تواند چیزی یادت بیاورد...
***
آرش شفاعی :
میرسی اخم میکنی که چرا : باز بوی سپند میآید؟
چه کنم؟ با وجود اینهمه چشم، به وجودت گزند میآید
به جنون میکشد سر و کارم؛ کوچه از جیک جیک لبریز است
میرسی و زبان گنجشکان با ورود تو بند میآید
میرسی مثل سرو در رفتار ،چشمها خیره میشوند؛ انگار
که به جنگ قبیلهی قاجار لطفعلیخان زند میآید
می رسی و هوای فروردین ،جای باران گلاب میبارد
از هوای گرفتهی اسفند ، برف نه؛ حبّه قند میآید
باز زیبایی جهان کم شد، باز تقصیر توست میبخشی
بارها گفتهاند اهل نظر به تو موی بلند می آید
دستهای تو را که میگیرم، دست وقتی که میکشی از من
بر لب پاسبان و دستفروش بازهم نیشخند میآید
احتمالاً دوباره شاعرکی آمده شهرمان غزل خوانده
که به چشمت یکی دوماهی هست شعر من ناپسند میآید
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: وبلاگ بهترین شعرهایی که خواندم