تبیان، دستیار زندگی
سریع عینک دودی¬اش را از روی چشمانش کَند با تمام وجود، بوی گل را استشمام کرد که ناگهان نگاهش به جمله روی گل افتاد: محمد(صلی¬الله علیه و آله) برای کامل کردن اخلاق مبعوث گردید نفسش بیرون نمی¬آمد. بوی گل برایش سنگین و روی جدول برایش بلند بود سرش گیج می¬رفت به
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مهری هدهدی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بزرگوار بودنش، او را عذاب می ‌داد !

حضرت محمد


سبیل‌های بلندش را زده و موهای کم‌پشت و سفیدش را هم زیر کلاه‌ گیس بزرگی پنهان کرده بود. لحظه‌ای به یاد جمله‌ی وب‌سایت شبکه‌ی خبری سی‌اِن‌اِن افتاد که او را کشیش جویای نام می‌خواند. شانه‌هایش را عقب داد. چشمانش را هم مثل همیشه پشت عینک دودی مخفی کرد. از پشت عینک خودش را با جایزه‌ی نوبل دید، خنده‌ی شیطانی بلندی کرد و از هتل خارج شد. خیالش راحت بود که کسی او را نمی‌شناسد. در چند روزی که خبرنگاران خبرگزاری‌ها دوره‌اش کرده بودند و با اسکورت رفت و آمد می‌کرد، کسی او را نمی‌دید. به یاد قدم ‌زنی ‌های سابقش در نیویورک افتاد.
می‌خواست برای یک روز هم که شده خارج از کادر آهنی و پنجره‌های دودی، هوای تازه را تجربه کند. در حین راه‌ رفتن به یاد مصاحبه‌‌اش با روزنامه‌ی صهیونیستی «هاآرتص» و روزنامه‌ی آمریکایی «وال استریت ژورنال» افتاد. عکس‌های پی در پی عکاسان خبری به شوقش افزوده بود.

همان طور که مرد مغرورانه و مطمئن قدم برمی‌داشت، چشمش به مجله‌ی نیویورک تایمز در دکه‌ی روزنامه‌فروشی افتاد که تصویری از برج‌های دوقلو را به نمایش گذاشته بود. در کنار آن، مجله‌ی دیگری بود که مصاحبه‌ای با مایکل مور انجام داده بود؛ در مورد آخرین مستندش از حقیقت حادثه‌ی 11 سپتامبر و دست‌های پنهان صهیونیست‌ها. او معتقد بود روزی این راز در سطح جهانی فاش خواهد شد.

به یاد مخالفت خودش با ساخت مسجدی برای مسلمانان در دو خیابان بالاتر از محل برج‌های دوقلو افتاد و لحظه‌ای که قرآن را در کلیسای محقرش در گنیس ویل فلوریدا سوزانده بود. گویا چشمانش از دود آتشی که خودش برافروخته بود، سوخت؛ خواست عینک دودی ‌اش را بردارد ولی نباید کسی او را می‌شناخت، حتی برای یک لحظه. در حالی که چشمانش را از سوزش، پشت عینک دودی‌اش بسته بود، به راه افتاد.

مرد میانسالی با موهای زیتونی و تی‌شرت و شلوارک آبی رنگی در حال دویدن بود که تنه ‌اش به شدت به تنه‌ی «تِری»(1) خورد. چشمان مرد از ترس از حدقه بیرون زد و با نگرانی به دونده نگاه کرد. مرد با لبخند گفت: «ببخشید.» چشمان تری به صلیب گردن مرد افتاد و بی‌ آن که چیزی بگوید سرش را چند بار تکان داد. در حال راه رفتن به یاد محکومیت رسمی‌اش از سوی واتیکان و شورای جهانی قبطیان افتاد، ارسال نامه‌ی 120 سازمان مسیحی قبطی به ایالات متحده‌ی آمریکا، صفوف یهودیان متدین در کنار معترضان، حسابی او را به خشم آورد. به خودش که آمد چشمانش از پشت عینک دودی، مجسمه‌ی آزادی را دید. خنده‌ی موذیانه‌ای کرد؛ مجسمه را چون بتی می‌پرستید.

او بعد از مصاحبه‌اش با روزنامه‌ها در مورد فیلم «برائت از مسلمانان» از ترس در مخفی‌گاه نامعلومی پنهان شده بود. به دیوار آسانسور تکیه داد. خواست نفس راحتی بکشد، که نوشته‌ی درشت روی دیوار آسانسور نظرش را جلب کرد: «محمد(صلی الله علیه و آله) دارای اخلاق بزرگورانه و بسیار بزرگی است»

دوباره با لذت به آن نگاه کرد که یک آن سرش گیج رفت. احساس کرد مجسمه در حال سقوط است. دچار توهم شده بود. همه چیز در نظرش عقب و جلو می‌رفتند. توان حرکت نداشت. سریع نشست و دستانش را سپر سرش کرد و بی‌اختیار فریاد زد: «کمک! کمک!» همان‌طور که فریاد می‌زد نگاهش به کفش‌های زنانه‌ای افتاد که درست روبه‌رویش ایستاده بود با تعجب نگاهش را بالا آورد تعجب و خونسردی زن را که دید سرک کشید و دوباره به مجمسه نگاه کرد مثل همیشه سخت بی جان بود. دستانش را از روی سرش برداشت در حالیکه از جا بر می خاست نگاهش به دستان سیاه اما پراز کتاب زن افتاد. زن آفریقایی که مشکل او را حل شده می‌دید بی‌آن که سۆال کند با وقار به راه خود ادامه داد و تِری در حالیکه به روسری زن زُل زده بود لحظاتی به آرامش او فکر ‌کرد و بعد با ناامیدی به راه افتاد. در شلوغی خیابان دوباره ترس به سراغش آمد. صورتش را با موهای کلاه‌گیس پوشاند. این طور خیالش راحت‌تر بود، کمتر دیده می‌شد و احتمال شناخته شدنش نیز کمتر بود.

می‌خواست محاکمه‌ی مردمی بر علیه کسی راه بیاندازد که مسلمانان او را رسول مهربانی‌ها می‌دانستند. حال تمام خیابان‌ها معرکه‌ی محاکمه‌اش بودند. در این محاکمه همه حضور داشتند؛ مسلمانان آمریکایی، شهروندان آزاده‌ی آمریکایی، فرستادگانی از سوی واتیکان، مسیحیان، خاخام‌های یهودیان، نمایندگان سازمان ملل و حقوق بشری‌ها، سفیران آمریکا در سایر کشورها، و حتی بازیگران فریب‌خورده فیلمی که او حامیش شده بود. همان‌طور که از ترس خودش را بین جمعیت پنهان کرده بود به مرد جوانی برخورد که دسته گل بزرگی را در دست داشت و به مردم هدیه می‌داد گلی را گرفت تا شاید بوی گل، حالش را عوض کند دیگر چشمانش پشت عینک دودی به سیاهی می‌رفت که با دیدن اولین خیابان فرعی داخل خیابان پیچید تا از شر عینک دودی‌اش خلاص شود آن قدر خلوت بودن، خیابان خیالش را آسوده کرد که بی‌هوا خودش را روی جدول آب خیابان انداخت در حالیکه تکیه گاهش را درخت مرده و کم‌برگی قرار داده بود. چند برگ خشک و فرسوده درخت روی سرش پایین آمدند. تِری در حالی که نگران در خود فرو رفته بود، با افتادن برگ‌های مرده درخت روی شانه اش، ترسید. سریع آن را از برداشت نگاه تلخ و کوتاهی به برگ ، تصویر چاپ‌شده‌ی روحش را در دستانش مچاله کرد. چشمان وحشت‌زده‌ی مرد، برگ را چون تار عنکبوتی می‌دید که به انگشتانش چسبیده است. دستانش را با وسواس خاصی، محکم روی لباسش کشید تا اثری از خرده‌های برگ روی دستانش نباشد.

سریع عینک دودی‌اش را از روی چشمانش کَند با تمام وجود، بوی گل را استشمام کرد که ناگهان نگاهش به جمله روی گل افتاد: محمد(صلی‌الله علیه و آله) برای کامل کردن اخلاق مبعوث گردید نفسش بیرون نمی‌آمد. بوی گل برایش سنگین و روی جدول برایش بلند بود سرش گیج می‌رفت به سمت زمین خودش را سُراند تا در آب نیفتد.

حضرت محمد

پاهایش را روی زمین دراز کرد با تمام درماندگی‌اش هنوز لبریز از خشم بود می‌خواست گل را با عصبانیت به زمین پرت کند که دختر بچه‌ای با لبخندی زیرکانه گل را از دست مرد قاپید و از روی پاهای مرد ـ که مانع دویدنش بود ـ پرید صدای ناگهانی از پشت سرش باعث شد لحظه ای با ترس سرش را به عقب برگرداند  صدای بالا زدن کرکره ی مغازه لوازم الکترنیکی بود صاحب مغازه با تعجب لحظه ای به چشمان وحشت زده او که از پشت عینک هم می شد آن را دید نگاه کرد با برگرداندن سر تری، فروشنده هم وارد مغازه شد ولی چند لحظه بعد در حالی که تری به دختر بچه نگاه می کرد که با لبخندی زیرکانه و پیروزمندانه از او دور و دورتر میشد نگاه فروشنده را حس کرد بی اعتنا به نگاه کنجکانه او، کودک را دنبال می کرد که کبوتر شوقش همچون شنل اش در باد، به پرواز درآمده بود صاحب مغازه که به بهانه پاک کردن شیشه مغازه بیرون آمده بود هر از گاهی نگاه کنجکاونه اش را به او می دوخت ولی تنها درماندگی تِری را میتوانست ببیند طاقتش تمام شد و بی محابا سکوتش را شکست و گفت: اتفاقی افتاده و تِری سریع و بدون کوچکترین تاملی با اشاره پیاپی سرش گفت نه!! و بعد در حالی که به سختی خودش را از زمین کَند ولی هنوز تکیه اش به همان درخت خشکیده بود. صاحب مغازه در حالی که به فکر فرو رفته بود داخل مغازه شد شروع به تنظیم کانال تلویزیون ها کرد تلویزیون بزرگی که برای ویترین دکور مغازه تنظیم شده بود لحظه ای روی شبکه سحر توقف کرد در آن زمان صدور حقیقت، مجوز پخش از پرس تی‌وی، را داشت .

همان طور که کنار درخت خشکیده لَم داده بود خشک اش زد ظهور اجتماعی عشق را نمی توانست باور کند عشقی که او با آن می جنگید ترس بی محابا سینه سپر کرده بود و به سمت او می رفت و او تنها  قدم های وحشت زده اش را به عقب می راند صاحب مغازه در حالی که از ترس او شگفت زده شده بود کنترل تلویزیون را رها کرده بود و به سمت او می دوید و با صدای بلند می گفت مواظب باش !!  آن قدر عظمت عشق و شکوه محبوبیت مبهوت اش کرده بود که صدای مرد را نمی شنید تنها با صدای ترمز ماشین بود که چشمانش شبکه سحر را رها کردند چند لحظه ای گیج و منگ به راننده خیره شده بود که عصبانیت اش را فریاد می زد و او بی آنکه پاسخی به راننده دهد پا به فرار گذاشت می‌خواست به هتلش پناه ببرد، ولی تصاویر تلویزیون آن قدر گیج و حیرانش کرده بودند که با وجود دانستن آدرس هتل، سرگردان سر از خیابان دیگری درآورد.

همان طورکه تُند تُند راه می‌رفت پسر بچه‌ای شاد و زیبا را دید که با شوق می‌دوید و می‌خندید.

در دستان پسر تعدادی گل قاصدک بود و چند گل صورتی زیبا که مرد هرگز در عمرش ندیده بود.

در حین دویدن کودک، قاصدک‌ها پر می‌گشودند و شمیم عطرآگین گل‌های صورتی با صدای شیرین خنده‌ی کودک در هوا منتشر می‌شد و فضا را معطر می‌کرد. با آن همه اضطرابی که مرد داشت، آن صحنه برایش مانند یک رویا دل‌پذیر بود. از سرعت قدم‌هایش کاست تا به نظاره‌ی آن رویا بنشیند و روحش رنگ آرامش را ببیند. کمی عقب‌تر مرد سفیدپوش بلند قامتی پشت سر پسرک می‌دوید و با لحن دل‌نواز و لبخند مهربانی پسرک را صدا می‌زد: «محمد! محمد!» با صدای پدر، تِری انگار یک‌باره به فرسنگ‌ها دورتر پرت شد. ناگهان فاصله‌ای تاریک و مخوف را بین خودش و آن همه زیبایی حس کرد. قلبش به ضربان افتاد. شروع به دویدن کرد، آن قدر که صدای پدر و خنده‌ی کودک را نمی‌شنید. در حال دویدن خودش را جنگجوی وحشی می‌دید که به جنگ دل‌های بسیاری رفته است.

نظرات چند مسیحی و یهودی آزاده را که دوستش با حالتی تمسخر‎آمیز از روزنامه‌ برای او می‌خواند، به یاد آورد:

«آزادی نیکوسرشتان در  رهایی از بند شیاطین سلطه‌گر است، نه اهانت به قهرمانان فداکار تاریخی»

« اصلی‌ترین بند منشور حقوق بین الملل، احترام به ادیان الهی و پیامبران الهی است.»

تمام وجودش را ترس فرا گرفته بود. نیاز به آرامشی هر چند کوتاه داشت. به یاد گفته‌ی روان‌شناسش افتاد. او برای رهایی تری از افکار مشوش، تخیل زیبا را تجویز کرده بود. سواحل دریای آرامی را تصور کرد؛ همان جایی که برای زندگی به او وعده داده بودند. به یاد جمله مسلمانان افتاد، دریا برایش طوفانی و خشمگین شد؛ چرا که به اعتقاد مسلمانان ،دریا هم به یُمن وجود مبارک پیامبر پا به حیات گذاشته و همین لطف کافی بوده که او تا آخر خط دنیا طرفدار رسول باشد و آرام دل دوست‌داران او.

سریع عینک دودی‌اش را از روی چشمانش کَند با تمام وجود، بوی گل را استشمام کرد که ناگهان نگاهش به جمله روی گل افتاد: محمد(صلی‌الله علیه و آله) برای کامل کردن اخلاق مبعوث گردید نفسش بیرون نمی‌آمد. بوی گل برایش سنگین و روی جدول برایش بلند بود سرش گیج می‌رفت به سمت زمین خودش را سُراند تا در آب نیفتد

نفس هایش هم مثل سن اش فرسوده بودند و حالا دیگر از شدت دویدن بند آمده بود، می‌خواست برای لحظاتی دور از قلب نگاه‌ها باشد. آنقدر گیج و نگران شده بود که بدون نگاه به تابلوی بالای ساختمان و ناخواسته پا به ساختمان مرکز اسلامی نیویورک گذاشت. نگهبان ساختمان در حال استراحت بود. حتی وجود خوابیده‌ی نگهبان هم نگرانش می‌کرد. به آسانسور پناه برد؛ آن جا دیگر هیچ کس نبود. تمام بدنش از عرق خیس شده بود. به شماره‌ی طبقات آسانسور نگاه کرد و دکمه‌ی آخرین طبقه را فشار داد. لحظه‌ای به یاد «سم باسیل» افتاد. او بعد از مصاحبه‌اش با روزنامه‌ها در مورد فیلم «برائت از  مسلمانان» از ترس در مخفی‌گاه نامعلومی پنهان شده بود. به دیوار آسانسور تکیه داد. خواست نفس راحتی بکشد، که نوشته‌ی درشت روی دیوار آسانسور نظرش را جلب کرد: «محمد(صلی الله علیه و آله) دارای اخلاق بزرگورانه و بسیار بزرگی است.»

ذکر بزرگی محمد(صلی الله علیه و آله) و خلق بزرگوارانه او، آن چنان بر خشم جونز افزود که قلبش به شماره افتاد. تصویر تلویزیون و تابلوهایی که در دستان مسلمانان بود، برایش زنده شد. تصویر قلب بزرگ قرمزرنگی که بر روی آن نام محمد(صلی الله علیه و آله) نوشته شده بود. چهره‌ی محبوب پیامبر اسلام و قلب‌های مجذوب مسلمانان، مغز استخوانش را می‌سوزاند. به یاد تقلاهایش برای توزیع و پخش فیلم «برائت از مسلمانان» افتاد. از آن همه تلاش بی ثمرش برای پخش فیلم عصبانی بود. هر چند شنیده بود سایت‌های مختلف خبری، قسمت‌هایی از فیلم را در شبکه‌ی جهانی اینترنت پخش کرده‌ و خشم دوباره مسلمانان را برانگیخته‌اند. از شدت خشمگین چشمانش را بست، می‌خواست وجهه‌ی مشهورش را به یاد آورد تا روحیه بگیرد؛ ولی جز تهدید و محکومیت چیزی را به خاطر نیاورد.

مصاحبه‌هایش با روزنامه‌ها و شبکه‌ها هم محبوبش نکرده بود. برایش تنها خیال جایزه‌ی نوبل باقی مانده بود. با تمرکز زیادی سعی کرد به آن شیء بی جان فکر کند، اما جایزه‌ی نوبل هم در تصورش همانند مار افعی وحشی او را نشانه می‌گرفت. با وحشت چشمانش را باز کرد. با دستان رعشه‌گرفته‌اش در آسانسور را فشار داد. به طبقه‌ی هفتم رسیده بود، ولی در قفل شده بود. ترس همه‌ی وجودش را گرفت. هنوز اکسیژن بود، ولی نفسش بالا نمی‌آمد. احساس خفگی می‌کرد. می‌خواست کراواتش را شل کند؛ اما باز نمی‌شد. دستانش نای نداشت یا گره کراواتش کور شده بود؟! درمانده بر زمین افتاد. انگشتان لرزان و بی‌رمقش را بالا برد و بر دکمه‌های آسانسور چنگ ‌زد که ناگهان آسانسور حرکتی کرد و به سمت زیرزمین سقوط کرد. نگاه تری به آیه افتاد. گردنش شکست و نگاهش بر روی "در بسته" آسانسور ماند.

پی نوشت:

1-      لازم به ذکر است که تری جونز اولین کشیش مسیحی است که در کلیسای فلوریدا قرآن را آتش زد و برای نشر فیلم برائت از مسلمانان بسیار تلاش کرد و قصد به راه انداختن محاکمه مردمی علیه پیامبر را داشت که الحمدالله به این خواسته شوم دست نیافت.

  شقایق حسینی                

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.