مشک بر دوش ام کلثوم
وارسی کرد آن حوالی را پشت هر تپه سنگ بوته ی خار خیمه در خیمه گوشه در گوشه بچه ها را شمرد چندین بار ** چشم هایش به دور و بر چرخید کاروان را نمود آماده ایستاد و کمی تامل کرد هیچ کس از قلم نیفتاده ** کاروان را شکسته بندی کرد روی هر زخم مرهمی پیچید گاه گاهی میان این همه سوز سر بر نیزه رفته را می دید ** شانه ها دائماً تکان می خورد گریه ی بچه ها چه سوزی داشت داغ ها را کمی تسلی داد خودش اما چه حال و روزی داشت ** با تمام وجود می زد شور رو به رویش سیاهی شب بود دور تا دور کاروان می گشت نگران غرور زینب بود ** تند می رفت و تند بر می گشت در نظر داشت طول قافله را بچه ها را یکی یکی می گفت کم کنید کم کنید فاصله را ** غیرت حیدریش رو شده بود چادر مادرانه بر سر داشت هم حواسش به چشم خواهر بود هم هوای سر برادر داشت ** مثل مادر چه غربتی دارد مثل بابا چقدر مظلوم است چه کسی گفت آب می خواهم؟ مشک بر دوش ام کلثوم است بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
شهرام شاهرخی