تبیان، دستیار زندگی
همتای پلیدی بود و همپای پلشتی؛ هم دست خیانت بود و هم دل نفاق؛ هم رکاب کینه بود و هم رنگ بغض؛ همزاد شیطان بود و همراه ابلیس؛ همسایه دیوار به دیوار تحجُّر بود و هم سفره ناسپاسی و هم کاسه کفر؛ همنشین و همنفس همیشگی خویش بود و مشت هایش، نمونه خروارها خروار، خ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هزار توی خیانت

امام علی

ابن ملجم، معصیت مجسّمی بود در لباس ایمان.

چشم هایش هزار توی خیانت بود و قلبش، دخمه خیانت پروری. ابن ملجم، هم تراز هزار مسجد ایمان، کفر داشت و تحجّر.

جرأت جست و پا گریخته ای بود که از خود می گریخت و به خود تردید داشت.

رگ های چرمی اش غلاف عصیان بود و خونش از جنس مرداب و خوابش از جنس عصیان. ابن ملجم، سفره ای سیاه بود که میهمان سکوت وحشی خویش بود.

ابن ملجم، سیاه بود و کوچه های کوفه، کوردل. سینه ابن ملجم کوره تزویر بود و چشم هایش بوته خشم کذاب. چشم هایش، آغشته به شهوت قطامه های هوس بود و دست هایش، هم آغوش همیان و غلاف. نفس از سینه سیاهش می گریخت و آواز مرگ را زمزمه می کرد.

تمام کرکس ها به گرد نام وحشی اش چرخ می زدند و تمام خفاش ها ریشه در خونش داشتند.

چون جغدی شوم، به هنگام مرگ، در خویش خزیده بود و پنجه به لحظه های واپسین خویش می زد. شمشیرش، آغشته به زهرآگین ترین انتقام بود و انتقامش، آغشته به قدیمی ترین کینه.

چهره زیر نقاب انتقام و نخوت نهان کرده بود. چون عنکبوت، خیره به سکوت سیاه خویش بود و خیمه بر خیره سری خویش زده بود. برای چنگ به خون روشنی فرو بردن، لحظه ای آرام نداشت.

به خون عزیزان فرو برده چنگ

سر انگشت ها کرده عنّاب رنگ

همتای پلیدی بود و همپای پلشتی؛ هم دست خیانت بود و هم دل نفاق؛ هم رکاب کینه بود و هم رنگ بغض؛ همزاد شیطان بود و همراه ابلیس؛ همسایه دیوار به دیوار تحجُّر بود و هم سفره ناسپاسی و هم کاسه کفر؛ همنشین و همنفس همیشگی خویش بود و مشت هایش، نمونه خروارها خروار، خودکامگی و خودسری

چون حلقه ای بی دل و بی مغز، حلقه بر حماقت خویشتن زده بود و چشم به راه افول ستاره خویش بود. شب بود و کوفه، دچار تشویش.

شب بود و شمشیر ابن ملجم می خواست که دریای نور را بُرش دهد و فرق آفتاب را بشکافد.

شب بود و ابن ملجم، به نزدیک ترین نقطه نفرت رسیده بود.

نگاهش نقطه اتکای پلیدی بود و پلشتی.

ابن ملجم، باز مانده رذالت بود و باقیمانده پستی؛ تفاله کفر بود و عصاره عصیان. شب بود و ابن ملجم می رفت تا منحوس ترین لحظه تاریخ را به نام خوش ثبت کند.

انگشت هایش، عصای مکر عجوزگان بود و صدای ابترش، گلوگاه شرارت، خیانت، رذالت و حماقت بود.

قدم هایش بوی کافور می داد و تن تاریکش بوی عذاب شب اوّل قبر را.

همیانش پر از هرزه گری بود و حرص همیانش هفت طبقه دوزخ بود؛ از سقر تا سعیر، از جحیم تا جهنّم.

زان که گر مویی بماند از خودیت

هفت دوزخ پُر برآید از بدیت

ابن ملجم، سیاه بود و کوچه های کوفه، کوردل. سینه ابن ملجم کوره تزویر بود و چشم هایش بوته خشم کذاب. چشم هایش، آغشته به شهوت قطامه های هوس بود و دست هایش، هم آغوش همیان و غلاف. نفس از سینه سیاهش می گریخت و آواز مرگ را زمزمه می کرد

مرگ از پنجه اش چون مور می ریخت و تا شب های گورستان، دهانش وا بود.

همتای پلیدی بود و همپای پلشتی؛ هم دست خیانت بود و هم دل نفاق؛ هم رکاب کینه بود و هم رنگ بغض؛ همزاد شیطان بود و همراه ابلیس؛ همسایه دیوار به دیوار تحجُّر بود و هم سفره ناسپاسی و هم کاسه کفر؛ همنشین و همنفس همیشگی خویش بود و مشت هایش، نمونه خروارها خروار، خودکامگی و خودسری.

کوفه آرام بود و ابن ملجم، آرام آرام در زیر خرقه خفاشین خویش می خزید.

کوفه کوچک بود و ابن ملجم کوچک تر و خوارتر از آن.

کوچه بوی کوچ را می داد و ابن ملجم، بوی تعفّن دست نخورده دل مردگی را، و علی علیه السلام ، در لحظه های روشن رو به ازدیاد، به سمت تقدیر تاریخ پیش می رفت، تا تنهایی سال خورده خویش را با خشت خشت محراب مسجد تقسیم کند.

علی علیه السلام ، کیسه های نان و خرما را به پایان رسانده بود و اینک، نوبت شانه های شالی پرور علی علیه السلام بود تا بومی شود و پایان تابلوی شب های کوفه را در آن به پایان برساند.

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان


محمد کامرانی اقدام

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.