تبیان، دستیار زندگی
هر دو پای میخکوب شده، دو زانو می شوند و قطعه قطعه فرو می ریزند؛ قطار خاطره هایم دیر رسیده است. گرداب تاریخ را در میانه کوفه، گشاده می بینم. پس هرز می روم و چشم می گشایم؛ باز هم نیمه شب کوفه است و تقویم نوزدهم رمضان.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

کوچه های تنگ و تاریک

امام علی

قلم را برمی دارم؛ ناگاه، قلب دفتر می شکافد و گردابی عمیق، پاره پاره جسم مرا به خویش در می کشد.

چشم که می گشایم، دیوارهای گلی و کوچه های تنگ و تاریک کوفه، در برابرم قد کشیده اند. آری! باز هم ریل زمان، آبستن قطار پر شتابی ست که که وارونه سفر می کند.

نیمه شعبان است و کتاب های تاریخ، همواره شب های کوفه را سرشار از حضور مردی می بیند که انبان نان و خرمایی بر دوش دارد؛ پس ناخودآگاه، قدم برمی دارم و کوچه ها را تک تک دوره می کنم؛ اما هیچ مردی، هیچ نانی و خرمایی نیست. هیچ دردی و هیچ... ، شاید کتاب های تاریخ دروغ گفته باشند! پیش تر می روم، بیش تر می گردم؛ خانه ها خاموش و کوچه ها تهی! گویی غبار مرگی سنگینی، فضای امشب کوفه را آغشته است؛ چنان که نفس کشیدن را دشوار می سازد. تنها کور سوی چراغ نیمه جانی را می بینم که از پنجره گلی می تراود و جانی به شهر تاریک می بخشد.

نزدیک تر می روم و باز نزدیک تر... ؛ ناگاه، شیون، چون دیواری در کوچه های بن بست، برد و پای، میخکوبم می کند. گوش فرا می دهم؛ جز صدای ناله «یا ابتا» نمی شنوم که پیداست از جگرهای سوخته بیرون می ریزد. به یاد کتاب های تاریخ می افتم.

و امشب، نوزدهم رمضان است. عرق مردی جبینم را می شوید. به یاد برق تیغه شمشیری زهرآگین می افتم که عنقریب، فرزندان کوفه را یتیم خواهد کرد.

هر دو پای میخکوب شده، دو زانو می شوند و قطعه قطعه فرو می ریزند؛ قطار خاطره هایم دیر رسیده است. گرداب تاریخ را در میانه کوفه، گشاده می بینم. پس هرز می روم و چشم می گشایم؛ باز هم نیمه شب کوفه است و تقویم نوزدهم رمضان.

علی به مسجد که می رسد، نگاهی غریب به آسمان می اندازد. مردی کنار مسجد به خواب رفته است. خلیفه نگاهی می اندازد و زیر لب می گوید: مرادی! وقت خواب نیست؛ شمشیر صیقل بده! موذن به اذان می ایستد. ای کاش این اذان هرگز تمام نمی شد!

کوچه تنگ و تاریک است و خانه ها باز هم خاموش؛ اما هر از گاه، پشت در خانه ای بغچه ای کوچک نمایان است و دری که گشاده می شود و زنی یا کودکی؛ بی آن که مرا بیند، بقچه را به درون می برد. شتاب می گیرم تا صدای پایی را که نزدیک تر می شود، بشنوم. مردی را می بینم که با یک انبان خالی، خاموش و خرسند، به خانه اش باز می گردد. به یاد کتاب های تاریخ می افتم. آری! جز علی علیه السلام چه کسی می تواند باشد؟

و باز هم کور سوی چراغی که افروخته می شود. پیش تر می روم. امشب دیگر شیونی نیست. تنها عطر خلافت خلیفه است که کوچه های کوفه را سرشار می کند.

امام علی (ع)

چه نوای امن و دلنشینی! مجذوب یا رب گفتن علی علیه السلام بودم که ناگاه، التهابی عجیب، پیکرم را فرا گرفت. امشب، شب موعود است و شب رستگاری و خرسندی در صدای خلیفه می جوشد؛ گویی توشه برمی دارد، برای سفری که خوب می داند در پیش است.

و اما من ـ و هزاران چون من ـ وای اگر فردا شود!

چیزی به نماز صبح نمانده است. اضطراب و آشفتگی، از من آتشفشانی آفریده است که هر لحظه در انتظار طغیان است. می خواهم پیش تر بروم، زانو بزنم و بر در بکوبم. فریاد بزنم که یا مولا! این نماز صبح را به مسجد نرو مولا! می خواهم که یکپارچه شمشیر شوم به حفاظت از خانه عشق، اما دریغ! هر چه می کوشم، قدم از قدم نمی توانم برداشت و صدایی از حنجره ام بیرون نمی ریزد. تنها صدای راز و نیاز علی علیه السلام ست که آرامشم می بخشد. با خود می گویم شاید خلیفه خود نمی خواست، ورنه هم می دانست و هم می توانست.

هر دو پای میخکوب شده، دو زانو می شوند و قطعه قطعه فرو می ریزند؛ قطار خاطره هایم دیر رسیده است. گرداب تاریخ را در میانه کوفه، گشاده می بینم. پس هرز می روم و چشم می گشایم؛ باز هم نیمه شب کوفه است و تقویم نوزدهم رمضان

گاه اذان صبح فرا رسیده است و من همچنان خیره به پنجره روشن. مست مناجات علی علیه السلام و داغ خاموش اهل بیت. دری گشوده می شود؛ به راه می افتد. صدای التماس زمین و زمان را می شنوم که: یا مولا! این نماز صبح را به مسجد نرو.

دلشوره ای تمام یتیمان کوفه را امشب تا صبح بیدار نگاه داشته است و کودکانی که کابوس دیده اند، گریه می کنند.

علی به مسجد که می رسد، نگاهی غریب به آسمان می اندازد. مردی کنار مسجد به خواب رفته است. خلیفه نگاهی می اندازد و زیر لب می گوید: مرادی! وقت خواب نیست؛ شمشیر صیقل بده! موذن به اذان می ایستد. ای کاش این اذان هرگز تمام نمی شد!

«قد قامت الصلاة»! و قامت ها بسته می شود!

اللّه اکبر؛ گاه سجده است، امام جماعت مکثی می کند، به محراب نگاهی می اندازد و چشم می بندد.

پس به آرامی به سجده ای طولانی می رود. صدایی آشنا که خلیفه سال هاست در انتظارش لحظه می شمرد. خیل نمازگزاران سر از سجده برمی دارند؛ امام علی علیه السلام هنوز در سجده است.

محراب خونین شده بود و نوای حزن آلود اما خرسند خلیفه به گوش می رسد: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة»

آیا کدام تیغ می توانست به فرق علی اثری کند؟

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان


مهدی میچانی فراهانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.