تبیان، دستیار زندگی
نتیجه بعثت پیامبر اکرم(ص) تغییر انقلاب پیامبر(ص) به چه صورت بود؟ دگرگونی اوضاع پس از رحلت پیامبر اکرم صلوات الله علیه عملکرد عثمان وضعیت زمان امام حسن علیه السلام دسته بندی یاران نخستین اسلام در زمان امام حسین (ع) کیفیت اوض...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مثل اعلای انسانیت


ویژه نامه عاشورا

نتیجه بعثت پیامبر اکرم(ص)

تغییر انقلاب پیامبر(ص) به چه صورت بود؟

دگرگونی اوضاع پس از رحلت پیامبر اکرم صلوات الله علیه

عملکرد عثمان

وضعیت زمان امام حسن علیه السلام

دسته بندی یاران نخستین اسلام در زمان امام حسین (ع)

کیفیت اوضاع زمان امام حسین علیه السلام

چرا امام حسین(ع) مبارزه فکری و علمی نکرد؟

چرا امام باید قیام کند؟

حسین چه باید بکند؟

تنها راه امام حسین(ع) در چنین شرایط

 وظیفه ما نسبت به امام حسین(ع) و قضیه کربلا

برای شناخت هر واقعه و قضاوت در مورد آن، ناگزیریم که علل و ریشه های آن واقعه را در اعماق تاریخ جستجو نموده تا نسبت به آن واقعه بصیرت یافته و حق مسلم آن را ادا نماییم . قیام حضرت سیدالشهدا از جمله وقایعی است که برای درک علل قیام باید وضعیت و اوضاع را از زمان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تا زمان خود ایشان بررسی نمود تا حقایق روشن شود. در این مقاله سعی شده که اوضاع از زمان پیامبر اکرم(ص) تا دوران امام حسین علیه السلام به طور خلاصه بررسی شود.

نتیجه بعثت پیامبر اکرم(ص)

بعثت پیغمبر اسلام در زمانی رخ داد و موعود بردگانی بود که در طول تاریخ یقین کرده بودند، که سرنوشت محتومشان بردگی است، بردگان و تحقیر شدگان و محرومانی که به زبان دین یا علم یا فلسفه و یا به زبان زور یا به زبان شعر و هنر که همه در خدمت خواجگان بوده است، باور کرده بودند که برای زجر کشیدن و ذلت دیدن و بار کشیدن و گرسنه بودن متولد شده اند. پیامبر اسلام آمده بود تا آن نهضتی را که در طول تاریخ با فریب، دروغ ، شرک، تفرقه، برتری و اختلاف طبقاتی، پیوسته در جهاد بود تکمیل کند و اعلام نماید که همه انسان ها از یک نژادند، و از یک منشأ و از یک سرشت هستند و دارای یک خدایند، و بدین ترتیب برابری عمومی را اعلام کند و همچنین با توجیه فلسفی و همچنین با نظام نیرومند اقتصادی، برابری اعتقادی و حقوقی و طبقه ای را در جامعه نمونه مدینه پایه ریزی کند. در جامعه ای که بلال بیگانه ای تحقیر شده و برده، شرافت و ارزش و حیثیتش برتر از بزرگترین اشراف جامعه عرب احساس می شود و همه او را به رسمیت می شناسند، جامعه ای که در آن مردم مدینه - عرب، یهودی، قریش - می بینند که " سالم" بچه ای که غلام حذیف بوده و در همین کوچه های شهر، به صورت یک برده ذلیل و محروم راه می رفته، اکنون در " قبا" پیشاپیش بزرگترین مهاجران قریش، به امامت نماز ایستاده و پشت سر او عزیزترین و پرشکوه ترین چهره های جامعه، چهره های برجسته پیش از اسلام و عصر اسلام ایستاده اند. ارزش ها همه فرو ریخته و همه درهم شده، خود پیغمبر با کوشش های بسیار می کوشد تا ارزش های جاهلی و اشرافی را بریزد، دستور می دهد که لباس های بلند و پرشکوه را قیچی کنند، ریش های بلندی را که علامت اشرافیت است، کوتاه کنند و دستور می دهد که متکبرانه در خیابان و کوچه راه نروند، دستور می داد که دو نفری بر روی یک مرکب سوار شوند. خود سوار می شد و دیگری را پشت سرش سوار می کرد، و گاه نیز بر الاغ برهنه سوار می شد تا در چشم های اشرافی پسند، ارزش های اشرافی بریزد. روزی پیرزنی که سال ها عظمت و شکوه پیغمبر اسلام را شنیده بود، آمد که پیامبر را ببیند، تا مقابل وی ایستاد زبانش گرفت، عظمت این مرد، او را دچار لکنت زبان کرد و نتوانست حرف بزند، پیغمبر به نرمی و سادگی و  مهربانی شانه هایش را می گیرد و می گوید: "چرا می ترسی؟ من پسر آن زن قریشی هستم که شیر می دوشید، از چه کسی می ترسی"؟!

آری پیامبر در این اوضاع و احوال مبعوث گشت و انقلابی عظیم ایجاد نمود و به واسطه اسلام معیارهای ارزشی موجود در آن قوم را تغییر داد و به انسان ارزش نوینی اعطاء فرمود.

ویژه نامه عاشورا

تغییر انقلاب پیامبر(ص) به چه صورت بود؟

از "نبوت محمد(ص) " تا "سلطنت قریش" فاصله به اندازه ای زیاد است که نمی توان با یک "جست" طی کرد، مسلمانان- آن هم در همان نسل اول- تحمل نمی کنند. باید کمی وقف نمود. باید این تغییر رژیم با یک واسطه انجام شود.

پس از پیامبر، بلافاصله نمی توان "معاویه" را جانشین کرد. اما می توان "علی" را کنار زد. پس از " پیامبر"- که حکومت قانون است- بلافاصله نمی توان "سلطنت موروثی قریش" را جانشین کرد. اما می توان "وصایت" را نفی کرد.

چگونه؟

با طرح "اجماع آراء مردم"!

بیعت و شورا و انتخاب امیری که مردم خود با رای خود برگزینند، این یک اصل مشروع و قابل قبول است؛ هم در جامعه عرب، سابقه سنتی دارد و هم در قرآن و سنت پیغمبر برایش می توان توجیهاتی جست و هم با روح کلی اسلام که بر آزادی و احترام به آراء و خواست مردم و اصل شوری تکیه می کند، سازگار است.

دیدیم که سقیفه پیش آمد و "انتخاب خلیفه با آراء مردم"! اصلی برای نفی اصلی دیگر، حقی برای پامال کردن حقی دیگر. "بیعت مردم" برای نفی "وصایت پیامبر"- و به هر حال، قصد این است که "علی" نباشد! و شد. چنانکه دیدیم، اولی انتخاب شد، دومی انتصاب، و سومی "انتصخاب"!- برای تعیین عثمان به عنوان خلیفه، گروهی مشخص شدند و عثمان را انتصاب نمودند که دکتر شریعتی با ذوق طنز پردازی خود از لفظ انتصخاب که البته غلط هم می باشد استفاده کرده است -  و دیدیم که در خلافت چهارمین، که علی(ع) با یک انقلاب عدالتخواهانه روی کار آمد، و بر قدرت های داخلی تحمیل شد، ولی، زمینه برای آنچه او خود "رویه من" خواند از میان رفته بود و همه چیز، برای تغییر رژیم اسلام آماده بود.

دگرگونی اوضاع پس از رحلت پیامبر اکرم صلوات الله علیه

ناگهان این آخرین پیام آور مبعوث، از سلسله این مردانی که در صحراهای خاموش، ناگهان بر می شوریدند و بر صاحبان زر و زور و فریب در شهرها یورش می بردند، رحلت نمود. ناگهان همه چیز دگرگون شد، اختلافی که پس از پیغمبر بلافاصله شروع شد، در آغاز خط سیر تاریخ حوادث، کمی با خط سیر حقیقت فاصله داشت. زاویه ای که میان مکتب اسلام و تاریخ اسلام، یا «حقیقت» و «واقعیت» پیدا شد در آغاز کوچک بود اما دو ضلع یک زاویه که در آغاز ( فاصله شان) یک سانتی متر، نیم سانتی متر، یک هزارم سانتی متر باشد، به میزانی که ادامه پیدا می کند و به میزانی که در مسیر تاریخ پیش می رود، از هم فاصله می گیرد، و در نهایت، این فاصله به هزاران کیلومتر می رسد و اگر عوامل دیگر و علت های دیگر در کار باشند- که هستند-  گاه دو ضلع این زاویه در دو جهت متضاد از هم دور می شوند. پس از رحلت پیغمبر، این فاصله کم نسل به نسل، با درستی و راستی و عدالت و حقیقت زیادتر می شود.

عملکرد عثمان

بعد از رحلت جانگداز پیامبر و ایجاد انحراف در روند حرکت مسیر اسلام، امور حکومت به دست ابوبکر و عمر افتاد و رفته رفته از مسیر اصلی اسلام منحرف شدند تا این که بعد از 14، 15 سال به دوره عثمان رسید و عثمان پایگاه مغناطیسی می شود که همه عناصر ضد انقلابی را - که در گوشه و کنار سرکوفته و پراکنده شده بودند-  در قلب قدرت و مرکز انقلاب اسلامی جذب شوند. عثمان پلی می شود بین دوره انقلاب اسلامی و جاهلیت که میانشان حفره جهادها و حفره انقلاب ها ایجاد شده بود و از روی این پل، - " پل خلافت" - پلیدترین عناصر اشرافیت نیمه جان و مطرود می گذرند، و بهترین پایگاه هایی را که با جهاد انصار و مهاجرین به دست آمده بود، اشغال می کنند. عثمان ابزاری می شود که بنی امیه و کثیف ترین دشمنان اسلام، به وسیله او نه تنها ضربه هایی را که دیده بودند جبران می کنند، بلکه بهترین موفقیت های انقلاب را تصاحب می کنند. عثمان وسیله ای شد که بلعندگان و خورندگان فرزندان راستین انقلاب بر انقلاب چیره شوند و کسانی که به شمشیر آنها و جهاد آنها و فداکاری و از خودگذشتگی و تقوای آنها و صبر آنها، این نضهت پا گرفته بود به دست غاصبان قدرت و حکومت و حق مردم و میراث انقلاب قربانی شوند و بنیان نهضت به وسیله عثمان و به دست بنی امیه ای که وابسته به عثمان بودند و مسلط بر او، نابود شود.

 نخستین قربانی در این دگرگونی، در این بازگشت انقلاب به دوره جاهلیت، در این احیای عناصر نیمه جان ضد انقلابی، علی(ع) بود. اوست که در این منحرف شدن از مسیر، حقش سلب گردید و نه حق او که حق بشریت سلب گردید. چرا که اگر هدایت اسلام به دست حضرت علی علیه السلام می افتاد و بعد از آن نیز به دست فرزندان او؛ اسلام حقیقی رشد می نمود. و اینگونه بود که مسیر انقلاب پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله منحرف گشته و به بشریت ظلم عظیمی شد.

ویژه نامه عاشورا

وضعیت زمان امام حسن علیه السلام

امام حسن علیه السلام وارث حکومتی است که از پدر مانده و فرمانده سپاهی است که در درونش نفاق تا اعماق صمیمی ترین یاران وی نفوذ کرده، بهترین افسران و فرماندهان سپاه، پنهانی با پول ها و بازوها و وعده های بنی امیه سر و سِّر دارند، و برای یک توطئه بزرگ، یک خیانت بزرگ معامله می کنند. افسران لشکر امام برای فروش خود با خریداران انسانیت و شرف در دمشق چانه می زنند. از نظر قلمرو حکومت، امام حسن علیه السلام بر یکی از نیرومندترین و خطرناک ترین و حساس ترین قسمت های سرزمین اسلامی دستی ندارد و این قسمت یکپارچه به دست دشمن افتاده است. در خود عراق نیز جناح ها متفرق شده اند. اشراف نسبت به رژیم علوی نمی توانند وفادار باشند و مردم به سستی و غفلت گرفتار شده اند. خوارج که توده متعصب و از جان گذشته مذهبی اند و قدرت خطرناک عوام اند، روی در روی ایستاده اند و امام حسن علیه السلام، به عنوان مظهر آخرین تلاش صمیمی ترین و آگاه ترین و مترقی ترین یاران نهضت جدید اسلامی، در برابر جبهه نفاق یا دشمنان داخلی، هر روز ضعیف تر می شود، تا لحظه دردناک و فاجعه آمیزی، که آخرین تلاش و مقامت "اسلام و عدالت" در برابر "اسلامِ اشرافیت" پایان می گیرد و صلح با دشمن داخلی تنها راه چاره ای است، که امام حسن علیه السلام به ناچار می پذیرد.

امام حسن علیه السلام که در مدینه به عنوان رهبر و مظهر تلاش روح انقلاب در برابر" جاهلیت جان گرفته جدید" نشسته، اکنون به صورت یک فرد عادی خلع سلاح شده درآمده است. وقتی می بینییم که دشمن در داخل خانه امام و رهبر مردم، نیز رخنه کرده، جاسوسان بنی امیه، در خلوت خانه او، محرم او شده اند و حتی همسرش را مزدور خود ساخته اند و توسط او مسمومش کرده اند، می توانیم حدس بزنیم که جبهه عدالت و آزادی و مردم تا کجا ضعیف شده بود؟ قدرت امام حسن(ع) به عنوان رهبر نیرویی که به نام اسلام در حال مقاومت بود، به اندازه ای است که وقتی می میرد، در خود مدینه، که شهر جد و پدر و مادر، و شهر خانواده او، و شهر مهاجرین و انصار پیغمبر اسلام است، امکان این را، که در جایی که خودش می خواهد دفن شود ندارد و در قبرستان عمومی شهر دفنش می کنند. سرنوشت امام حسن علیه السلام، که مظهر تنهایی و غربت در جامعه اسلامی است، حتی در مدینه پیغمبر، نشان می دهد که جبهه حق طلبی در اسلام به کلی در هم شکسته است و ارتجاع جدید کاملاً بر همه جا و همه کس مسلط شده، همه صحنه ها را فتح کرده است و اکنون نوبت حسین(ع) است.

حسین به عنوان وارث نهضت اسلام، وارث آن نهضتی که پیامبر ایجاد کرد. علی(ع) ادامه داد و حسن(ع) آخرین مقاومت ها را کرد، اکنون هیچ چیز به ارث نمی برد، نه سپاه، نه سلاح، نه زر، و نه هیچ قدرتی، جبهه ای ، صفی و حتی گروه متشکلی، هیچ.

دسته بندی یاران نخستین اسلام در زمان امام حسین (ع)

دوران امامت امام حسین علیه السلام زمانی است که مرکزیت حکومت انقلاب اسلامی، برچیده شده و اصحاب،-  یاران نخستین انقلاب، پروردِگان مکتب شخص پیامبر اکرم صلوات الله علیه-  سه گروه شده اند:

1- گروهی که این انحراف را نتوانستند تحمل کنند، فریاد کشیدند و کشته شدند. افرادی چون: ابوذر، عمار، عبدالله بن مسعود، میثم، و حجربن عدی .

2- گروه دوم، گروهی هستند که در اوضاع سختی که حق پرستی، جانبازی می خواهد، و مسلمان راستین ماندن نه فتح دارد، نه غنیمت، بلکه شکنجه دارد و زندان، توجیه تازه ای به ذهنشان رسیده، و آن این که بهشت را به جای این که در جبهه جهاد به دست بیاوریم، در کنج امن خلوت و ریاضت و در گوشه انزوایِ عاشقانه با خداوند، ریاضت و روزه های طولانی و نمازهای نافله عبادت به چنگ آوریم . مانند: عبدالله عمر.

اینها شخصیت های بزرگی بودند که در روزگاری، و لحظه هایی که مسلمانان، در زیر شلاق عمال و شمشیر قداره بندان بنی امیه، چشم انتظار قیام آنها و مقاومت آنها بودند بدین علت در انقلاب اسلامی پرورده شده و دوش به دوش پیغمبر بودند، در چنین لحظه ای، از صحنه حق و باطل کنار رفته اند و به گوشه مساجد و خلوت ریاضت ها پناه برده اند. انسان آگاهی که مسئولیت حس می کند، و در برابر حق و باطل تشخیص دارد، اگر خودش را به گوشه خلوت عبادت بکشاند، گویی یک انسان مجاهد آزاد و آگاه را به نفع ظلم قربانی کرده و این انسان مجاهد آگاه، خودش است. اینها اصحابی بودند که آبرومندانه از صحنه خارج شدند.

3- سومین دسته، دسته ای باقی مانده از جبهه بدر و  احد و حنین بودند که از مدینه و جهاد و هجرت و از همراهی پیغمبر اسلام، افتخاراتی را که جمع کرده بودند، یکباره در کاخ سبز معاویه به فروش رساندند و پولش را گرفتند. مانند: ابوهریره، ابوموسی. کارشان به جایی رسیده بود که روایت جعل می کردند، هر روایت یک دینار. و ابوهریره، صحابی یی که همیشه دوش به دوش پیغمبر بود، کارش به جایی می رسد که برای یزید که عاشق زن "عبدالله سلام" شده، واسطگی می کند!

حال که زمان امام حسین علیه السلام است جوان ها با دیدن این اصحاب که از راه منحرف شده بودند دچار یأس و بی ایمانی شده بودند. و این هم ضایعه ای عظیم برای دوران امام حسین علیه السلام بود.

کیفیت اوضاع زمان امام حسین علیه السلام

اکنون سال های حوالی 60 هجری است، پنجاه سال پس از مرگ پیغمبر! هر امامی و هر رهبری شکل مبارزه ای که انتخاب می کند، شکلی نیست که بر اساس ذوق و سلیقه و انتخاب شخص خودش، تعیین شده باشد، شکل مبارزه را براساس شرایط و اوضاع و جناح ها و ارزیابی قدرت ها و جبهه گیری دشمن انتخاب می کند، بنابراین، شکل مبارزه ای که امام حسن(ع) انتخاب کرد، قابل درک نیست همان طور که اوضاع و شرایطی که امام حسین(ع) انتخاب کرد، قابل فهمیدن نیست مگر این که شرایط خاص زمان امام حسین(ع) درک شود. اکنون، پیرامون سال های 60 هجری است که نوبت به امامت امام حسین علیه السلام رسیده است. زمان و مردم در انتظار یک مرد هستند. گاه پیش می آید که سرنوشت یک ملت، سرنوشت یک ایمان، سرنوشت یک فکر، یک جامعه، یک عقیده و یک نسل چشم به راه یک فرد یا چند فرد است که، چگونه عمل خواهند کرد؟ اکنون حسین(ع) مسئول نگاهبانی از انقلابی است که آخرین پایگاه های مقاومتش از دست رفته است. و از قدرت جد، پدر و برادرش، یعنی حکومت اسلام و جبهه حقیقت و عدالت، یک شمشیر بیشتر برایش نمانده است. سال هایی است که بنی امیه همه پایگاه های اجتماعی را فتح کرده است، سال هایی است که قریش، در جاهلیت جدید، بر همه ارزش ها و آورده های اسلام مسلط است.

اکنون زمانه امام حسین علیه السلام است، پایگاه قدرت انقلابی به کلی از دسته رفته، اصحاب مبارز مقاومت گر و وفادار کشته شده اند؛ اصحاب پاکدامنی هم که به فروش نمی روند خلوت امن و فراغت عبادت را بر دردسر حق و باطل و خطر مبارزه  سیاسی و اجتماعی ترجیح داده اند و مردم را و سرنوشت مردم را رها کرده اند و به لاک خودپرستی زاهدانه و آبرومندانه خود خزیده اند، و گروهی هم از اصحاب نام آور پیامبر در اطراف کاخ سبز معاویه، سر در آخور بیت المال دارند، و نسل جوان، نسل دوم نهضت، در کوشش خودش و در مقاومت های خودش علیه بنی امیه شکست را تجربه کرده است، و قدرت حاکم، با شمشیر یا با پول یا با مقام و یا با تزویر، همه را آرام و ساکت کرده است.

اززمان خلافت معاویه بود که از اسلام به عنوان ابزاری برای توجیه حکومت استفاده شد مثل کاری که در جنگ صفین انجام داده و قرآن ها را بر سر نیزه ها کردند. البته اینها در پی ایجاد رکود در بین مردم بودند تا خیال خود را از ایجاد هر انقلاب و مخالفتی راحت نمایند. اولین مکتب دینی که در زمان بنی امیه به وجود آمد مکتب مُرجئه بود که از قرآن وسیله ای ساختند برای فلج کردن و نابود کردن هر اندیشه انتقادی، و جهاد. مرجئه یعنی چه؟ تز مرجئه اینست که هر کسی - پلید یا پاک - هر جنایتی کرده، هر پلیدی و خیانتی مرتکب شده، باید امید به رحمت و بخشایش خداوند داشته باشد، باید " رجاء" داشته باشد که خدا فرموده است:" و آخرون مرجون لامرالله". " این گروه می گفتند که چون هر جنایتکاری را خداوند غفارِ غفورِ رحیمِ رحمن می بخشد یا امید هست که ببخشد، بر انسان حرام است که به آدم های گنهکار دشنام بدهد و بد گویی کند و با آنها مبارزه نماید. وانگهی وقتی جنایتکاری توسط دیگران محکوم شود، و وقتی گروهی با عنوان خائن، ستمکار خوانده شود یعنی آن افراد توبیخ کننده ادعای خدایی کرده اند، زیرا احکم الحاکمین خداوند است و روز حکم دادن و قضاوت کردن و ارزیابی کردن نسبت به اعمال اشخاص روز واپسین و قیامت است نه این دنیا. ما حق نداریم که ترازوی عدل برپا کنیم؟ مگر ما خداییم؟ ما نه حق داریم که بین خادم و خائن حکم صادر نماییم و نه با ظالمین جنگ نماییم بلکه باید صبر نموده و کار آنان را به خداوند واگذار کنیم . تو پیش از خدا می خواهی به حساب افراد و گناه اشخاص رسیدگی کنی؟ نه، بر ماست که بین خائن و خادم حکم نکنیم، بر ماست که جنایتکار را محکوم نکنیم و بر ماست که در برابر گروهی، و در کنار گروهی دیگر جبهه نگیریم، صبر کنیم و به خداوند واگذار کنیم."

این بیماری رجاء،" مرجئه"، نسل دوم اسلام را که آموزش درست مکتبی نداشتند و اسلام و قرآن را از زبان پیامبر و حضرت علی(ع) و مهاجر و انصار نگرفته بودند، سخت بیمار کرد. بینش و روح مذهبی با تبلیغات مداوم مرجئه، که به وسیله دستگاه حاکم تقویت و منتشر می شد، به شدت مسموم شد، و مسلمان های مصمم مسئول قاطعی که هر لحظه در برابر امر به معروف و نهی از منکر احساس مسئولیت می کردند،  به آدم های بی تفاوت تبدیل شدند و در هیچ کاری دخالت نمی کردند.

و

اولین مکتب فلسفی ای که در زمان بنی امیه به عنوان فلسفه الهی به وجود آمد، مکتب جبریون بود. آنان می گفتند که:" جبر الهی به این معنی است که در قرآن گفته شده است که خدا حاکم مطلق است و هر چه در جهان رخ می دهد، بنا بر مشیت بالغه الهی اقتضا کرده، هر کس هر عملی می کند، عملی است که به اراده خداوند انجام داده، و هر کس در هر وضعی، در هر جایگاهی، در هر انتخابی، در هر عملی است، پلید است و یا پاک است، قربانی یا جلاد، همه تجلی مشیت و اراده خداوند است. اگر کسی برده است و کسی خواجه و اگر کسی حکومت دارد و کسی ندارد اینها فقط به دست خداست، خداست که حکومت می دهد، خداست که می گیرد، خداست که می کشد، خداست که زنده می کند و خداست که عزت می دهد، و خداست که ذلت می دهد و هیچ کس را از خود اختیاری نیست."

توجیه جبر، چقدر منطقاً درست می نماید و چقدر هم فریبنده است. در نسل مؤمن و معتقد و متعصب و خداپرست آن عصر توجیه قرآنی جبر، همراه با روایاتی که پشت سر هم ماشین های روایت سازی ابوهریره می ساخت، تأثیر شگفتی گذاشت. و این علما! در اندیشه مؤمنین معتقد و تسلیم اراده خداوند، اثر فلج کننده ای گذاشتند که یعنی:

"اگر بنی امیه روی کار است خدا روی کارشان آورده! و اگر علی(ع) شکست خورده خدا اراده کرده که او شکست بخورد! و اگر بدیم یا او خوب است و اگر خوب است و خوب باید از بین برود و بد روی کار است، طبق حکمت بالغه ای است که بر ما روشن نیست، و به اراده شخص او است که در اختیار ما نیست، و بنابراین کوچکترین اعتراض، به حکومتی، به قدرتی، به قساوتی و به جنایت یا غارتی و به وضعی و شخصی، بالمآل، اعتراض و انتقاد به مشیت الهی و قدرت الهی و اراده و خواست الهی است."

با ترویج اینگونه افکار دیگر چه کسی قدرت انتقاد به معاویه و بنی امیه را دارد؟

اکنون سال 60 هجری است، همه چیز از دست رفته، نهضتی که نیم قرن پیش به وجود آمد، همه آورده ها و موفقیت هایش پایمال شده؛ کتابی که پیامبر آورده بر سر نیزه های بنی امیه بالا رفته؛ فرهنگ و عقیده ای که اسلام به جهاد و تلاش خودش در دل ها و ذهن ها نشانده وسیله توجیه حکومت اموی شده؛ همه مسجدها پایگاه شرک و ظلم و فریب و استحمار خلق شده؛  همه شمشیرهای جهاد در اختیار جلادان قرار گرفته؛ همه پول های زکات و غنیمت به بیت المال کاخ سبز معاویه سرازیر می شود و زبان های رسمی که از حقیقت، توحید، پیغمبر، سنت، قرآن روحی سخن می گویند، در اختیار معاویه است.

و اکنون حسین(ع) آمده است، در برابر این قدرتی که افکار، دین، قرآن، قدرت، زور، تیغ، تبلیغات و بیت المال در دست اوست.

اکنون زمان امام حسین(ع) است، اما او چه باید بکند؟ آیا حسین(ع) هم می تواند همانند زاهدان به گوشه خلوت عبادت بخزد و به نام این که فرزند علی و فاطمه(ع) است و نواده عزیز پیغمبر، و بنابراین بهشت برایش تضمین شده است، خاموش باشد؟ او اطمینانی را که مؤمنین ما دارند ندارند، او مسئول است؛ او می تواند مسئولیت جهاد را برای رسیدن به تقرب خداوند، با کتاب دعا که ساده تر است عوض کند؟ نه نمی تواند . او مسئولیت سنگینی دارد.

چرا امام حسین(ع) مبارزه فکری و علمی نکرد؟

در زمان امام حسین علیه السلام خطرات علمی وجود ندارد، سال 60 هجری است. هنوز از فلسفه های غربی، تصوف های شرقی، علم کلام های پیچیده، از علومی که واقعیت و حقیقت اسلام را مسخ کرده خبری نیست. اسلام هنوز متن دست نخورده ای است و هستند افرادی که احکام و اصل اسلام، در ذهن هایشان موجود است.

معاویه از خدا می خواهد که امام حسین(ع) بیاید در مسجد دمشق بنشیند و فقه، تفسیر، معارف اسلامی، توحید، سیره پیغمبر و هر چه می خواهد درس بدهد. بودجه اش کاملاً تأمین است! فقط به سیاست کاری نداشته باشد.

ولی حسین(ع) می داند که "ارزش هر کاری در جامعه به اندازه ای است که دشمن از آن کار ضرر می بیند." چکار بکند؟ باید قیام بکند، قیام مسلحانه بکند.

چرا امام باید قیام کند؟

بعضی ها، در رد این نظریه، می گویند که "حسین مگر یک سیاستمدار است که برای حکومت قیام می کند؟"

باید پاسخ داد که پیغمبر و امام علی(ع) و امام حسن(ع)  برای چه می جنگیدند؟ مسأله سیاستمداری نیست، مسأله این است که جنایت بر سرنوشت مردم حاکم است و کسی که مسئول سرنوشت مردم است باید تا وقتی دستش می رسد، غصب را از بین ببرد و حق را احقاق کند و حکومت را به دست بگیرد؛ این حق امام بلکه وظیفه حتمی امام است. پس اصل بر این است که امام می بایست در برابر حکومت غاصب قیام مسلحانه سیاسی بکند و جاهلیت مقتدر حاکم را به نیروی انقلاب و قیام بردارد و حق را احیا کند و زمام مردم را به دست بگیرد.

حسین چه باید بکند؟

در عصری که اندیشه ها فلج است، شخصیت ها فروخته شده اند، وفاداران تنها هستند، پارسایان گوشه گیرند، جوانان یا مایوس یا فروخته شده، یا منحرف، و گذشتگان و بزرگان گذشته یا شهید شده، یا خاموش شده، و یا فروخته شده اند، و عصری است که دیگر در میان توده مردم، هیچ آوا و ندایی بلند نیست. قلم ها را شکسته اند، زبان ها را بریده اند، لب ها را دوخته اند، و همه پایگاه های حقیقت را بر سر وفادارانش ویران کرده اند.

و اکنون حسین(ع) به عنوان یک رهبر مسئول می بیند که اگر خاموش بماند تمام اسلام به غارت می رود، اسلام به یک قدرت نظامی- سیاسی تبدیل می شود!

این است که امام حسین علیه السلام اکنون در برابر دو " نتوانستن" گرفتار شده است. نمی تواند خاموش بماند که وقت از دست می رود، همه چیز در حال ریشه کن شدن است، هر چه که پیام محمد (ص) آورد و اسلام ارزانی داشت و با جهادها و رنج ها فراهم شد، دگرگون می شود. همچنین همه چیز در زیر گام های قدرت و فریب تمکین می کند و زمان کاملاً در اختیار سکوت و خفقان و تسلیم است. او نمی تواند خاموش بنشیند، که مسئولیت جنگیدن با ظلم را دارد. از طرفی نمی تواند بجنگد، که نیروی جنگیدن را ندارد! و در قبضه قدرت زورمند حاکم است. نه می تواند فریاد کند، نه می تواند خاموش بماند، نه می تواند تسلیم باشد، نه می تواند حمله کند؛ تنها مانده و با دست های خالی، اما بار سنگین همه این مسئولیت ها، تنها بر دوش اوست. او تنها است، اما انسانی تنها نیز در این مکتب مسئول است. در این مکتب انسان تنها نیز در برابر قدرت مطلق، و تعیین کننده سرنوشت ها مسئول است. زیرا "مسئولیت از آگاهی و ایمان پدید می آید نه از قدرت و امکان"! و هر کس آگاه تر، مسئول تر، و از حسین(ع) آگاه تر کیست؟

و اما مسئولیتش، در برابر از بین رفتن حقیقت، از بین رفتن حق مردم، نابود شدن همه ارزش ها، نابود شدن خاطره آن انقلاب، و از بین رفتن آن پیام، وسیله شدن فرهنگ و ایمان مردم به دست پلیدترین دشمنان مردم، و باز گرسنگی ها و بردگی ها و شلاق ها، قتل عام ها، شکنجه ها، تبعیدها، و لذت پرستی ها و تبعیض ها و زراندوزی ها و ایمان و شرف فروشی ها و تفاخرهای نژادی، و اشرافیت جدید، و جاهلیت جدید و شرک جدید و ... ، مسئولیت مقاومت و مبارزه با همه این خیانت ها به اندیشه و جنایت ها به انسان و ضربه ها به مردم و جهاد علیه جاهلیت جدید و شرک جدید و ...، مسئولیت مقاومت و مبارزه بر دوش یک تن! یک تنها! در پایگاه حقیقت و عدالت و آگاهی و مردم. همه سنگرها رها شده، همه مدافعان کشته یا گریخته، و او تنها مانده، با دست های خالی، و بی هیچ امکانی،

و در دست دشمن گرفتار و در سکوت و بی تفاوتی و جهل عام، اسیر!

پس چه باید کرد؟ آری "حسین بودن" او را به نبرد با "یزید بودن" می خواند، ولی سلاحی برای نبرد ندارد.

آیا باز هم وظیفه دارد که بجنگد؟

همه متولیان عقل و دین، نصیحتگران شرع و عرف، مصلحت پرستان صلاح و منطق، همه، یک صدا می گویند: نه!

ولی امام می گوید آری!

و برای همین هم از مدینه بیرون آمده است. به مکه آمده است تا پاسخ ویژه خویش را به همه مسلمانان، که در موسم حج آنجا جمع اند، ابلاغ کند، از مکه نیز بیرون می آید تا به این پرسش نیز جواب گوید که:

"چه باید کرد؟" در آن لحظه حساس تاریخ - که سرنوشت اسلام و مردم تغییر می کرد و تعیین می شد و در آن لحظه که همه چیز سقوط کرده بود- به شدت طرح شده بود. همه روشنفکران و آگاهان و وفاداران به حقیقت و عدالت و آزادی اسلام و معتقدان به انقلاب و همه کسانی که می توانستند ببینند و بفهمند و حس کنند و ناچار رنج می بردند و احساس مسئولیت می کردند و راه حل می جستند، می پرسیدند که: پس، چه باید کرد؟ هر کس بدان پاسخی می داد:

"جیریون " می گفتند:

"هیچ کار"! هر چه پیش آمده است و می آید، بر اساس حکمتی است: حکمت الهی، مشیت بالغه الهی چنین خواسته است:

رضا به داده بده، وز جبین گره بگشای      که بر من و تو در اختیار نگشاده است!

مرجئه جواب می دهند که:

" ما چه باید بکنیم؟ علیه کی؟ له کی؟ به ما چه؟ خدا خود همه را به امیدواری و نجات و بهشت می خواند. چگونه ما او را قاطعانه محکوم کنیم و جهنمی بشماریم و حتی با او مبارزه کنیم؟ این پیش از خدا، خدائی کردن است و پیش از قیامت، قیام کردن و پیش از روز حساب، به حسابها رسیدن است! همین معاویه ای را که تو محکوم می کنی و گناهکار می خوانی و مهدورالدم، و گناهانش را بر او نمی بخشی، اگر فردا خدا بخشید، تکلیف تو چیست؟ وانگهی، معاویه و یزید و ... همه صحابی پیغمبرند و "مجتهد" ند و "فقیه" هر کدام بر حسب استنباط و اجتهاد دینی خود عمل کرده اند، اختلاف علمی علما و مجتهدین اسلام است و نه اختلاف کفر و دین، ظالم و مظلوم و دشمن و دو دست... . احکم الحاکمین خدا است و او ارحم الراحمین است. به من و تو چه که می پرسی "چه باید کرد؟"

مقدسین پاسخ می دهند که:

"اولا: الطرق الی الله بعدد نفوس الخلایق! مگر وظیفه تنها جهاد است؟

وانگهی تو که این سوال را همیشه تکرار می کنی، به سایر وظائف عمل می کنی؟

از همه اعمالت فارغ شده ای؟ نماز ستون دین است و جهاد یکی از اشکال مربوط به فرع امر به معروف و نهی از منکر است! تو تمام آداب و احکام و شرایط و مقدمات نماز را می دانی و بدان عمل می کنی؟ اصول عقاید و فروغ احکام خود را درست کرده ای؟ پاک و منزه و متقی شده ای و خودت جزء صلحا شده ای که حال می خواهی جامعه را اصلاح کنی؟ از طرفی، بهشت هشت باب دارد، مگر حتماً باید از باب جهاد وارد شد؟ از اینها گذشته جهاد اکبر از جهاد اصغر مهم تر است . این هم پاسخ مقدسین .

آری همه باهم در پاسخ این " پرسش عصر" هم آوازند و بی استثناء، فتوای همه این است که: نه!

و در این میان، تنها یک مرد، آن هم یک مرد تنها، فتوا می دهد که. آری. فتوای حسین(ع) این است: آری! در "نتوانستن" نیز "بایستن" هست. برای او "زندگی، عقیده و جهاد" است. بنابراین، اگر او زنده است، و به دلیل این که زنده است، مسئولیت جهاد در راه عقیده را دارد. "انسان زنده" مسئول است و نه فقط "انسان توانا". و از حسین زنده تر کیست؟ در تاریخ ما کیست که به اندازه او حق داشته باشد که "زندگی کند"؟ و شایسته باشد که "زنده بماند"؟

نفس انسان بودن، آگاه بودن، ایمان داشتن، زندگی کردن، آدمی را "مسئول جهاد" می کند و حسین مثل اعلای" انسانیت زنده عاشق و آگاه" است.

تنها راه امام حسین(ع) در چنین شرایط

در فرهنگ ما شهادت مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهد تحمیل کند. شهادت مرگ دل خواهی است که مجاهد با همه آگاهی و همه منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش، خود انتخاب می کند!

حسین(ع) را ببینید، از شهر خویش بیرون می آید، زندگیش را رها می کند و برمی خیزد تا بمیرد! زیرا جز این سلاحی، برای مبارزه خویش، برای رسوا کردن دشمن، و برای دریدن این پرده های فریبی که بر آن قیافه کریه نظام حاکم زده اند، ندارد، برای این که اگر نمی تواند دشمن را بشکند، لااقل به این وسیله رسوا کند، اگر نمی تواند قدرت حاکم را مغلوب سازد آن را محکوم کند. و برای این که در اندام مرده این نسل - نسل دوم انقلاب - خون تازه حیات و جهاد تزریق کند، او که یک انسان تنها و بی سلاح است و در عین حال مسئول جهاد، جز مردن و جز انتخاب مرگ سرخ خویش، سلاحی و چاره ای ندارد. "حسین بودن" به او مسئولیت جهاد با این همه پلیدی و قساوت را داده است و برای جهاد، جز "بودن خویش" هیچ ندارد، آن را بر می گیرد و از خانه به قتلگاه خویش می آید.

می بینیم که چقدر آگاهانه، با همه مقدمات و با دقت، با استدلال، با یک عزیمت و حرکت و هجرت پر شکوه و دقیق و تنظیم شده، و با منزل به منزل روشن تر کردن راه و تفسیر کردن سر منزل و سرنوشتی که به سویش حرکت می کند. و با گل چین کردن اصحابش - مردانی که برای شهادت با او آمده اند- و همچنین با یکایک افراد خاندانش، با همه هستی یی که بر روی زمین دارد، یعنی خانواده اش، آمده است تا همه را در محراب شهادت قربانی کند، زیرا سرنوشت آن ایمانی که دارد نابود می شود، سرنوشت این مردمی که به امید عدالت و آزادی اسلام آمده اند و اکنون اسیر ستم و ظلمی بدتر از جاهلیت شده اند، همه در انتظار این است که ببینند این قهرمان تنها چه می کند؟ و او که هیچ سلاحی و توانی ندارد، همه وجودش را که خود و خانواده اش باشند و عزیزترین یارانش را آورده تا با شهادت خویش و همه خویشاوندان خویش، شهادت بدهد که:

"مسئولیت خویش را در عصری که حق بی دفاع و بی سلاح شده بود، انجام داده ام " و شاهد بگیرد که" بیش از این دیگر نمی توانستم"!

و اینست که در عاشورا- شنیده اید- خون حلقوم فرزندش را در مشت می گیرد، و به آسمان، رو به آسمان، پرتاب می کند، که: "  این قربانی را از من بپذیر، و شاهد باش"!

در چنین روزگاری است که "مردن"، برای یک مرد، تضمین "حیات" یک ملت است. شهادت او، مایه بقای یک ایمان است. گواه آن است که جنایتی بزرگ، فریبی بزرگ، غصب و قساوت و جور حاکم است، شاهد اثبات حقیقتی است که انکار می شود، نمونه وجود ارزش هایی است که پامال می گردد، از یاد می رود، و بالاخره، اعتراض سرخی است بر حاکمیت سیاه، فریاد خشمی است بر سر سکوتی که همه حلقوم ها را بریده است، شهادت، "شهادت" آن چیزی است که می خواهند در تاریخ، "غیب" شود، و "نمونه" ای است از آن که باید باشد و "گواهی" است بر آنچه در این "زمان" خاموش و پنهانی، می گذرد.

 وظیفه ما نسبت به امام حسین(ع) و قضیه کربلا

اما آن که امروز درد دین دارد و خود را وابسته به این تاریخ و وابسته به این حادثه بزرگ بشری می داند اولین راه و اولین کاری که باید بکند تا این قیام را احیاء کند و درست بشناسد و بشناساند، این است که داستان کربلا و قیام امام حسین علیه السلام را، از این تجرد و از این تنهائی، به متن تاریخ بشری برگرداند؛ آن وقت است که معنی پیدا می کند و همه چیز روشن می شود.

ما، داستان کربلا را از روز تاسوعا می دانیم و عصر عاشورا ختمش می کنیم بعد دیگر نمی دانیم چه شد که این گونه شد! همین طور هستیم تا اربعین. و بعد سال دیگر باز همین طور و سال دیگر و سال دیگر باز همین طور. داستان کربلا، نه از آغاز تاسوعا- و یا محرم- شروع می شود، و نه به عصر عاشورا یا اربعین تمام می شود. این است که این واقعه را از دو طرف قیچی کردیم، و آن را از معنی انداخته ایم -  مثل قلبی که از داخل بدن در بیاوریم، که دیگر قلب نیست. قلب را باید در این سینه و اندام بزرگ بشری و در تسلسل عظیم یک دست تاریخ انسان بگذاریم؛ آن وقت تپش پیدا می کند و آن وقت خون حسین(ع)، خون می شود. متاسفانه اکنون از آن قیام عظیم و بی سابقه، فقط گریه کردن را آموخته ایم .

این واقعه عظیم تاریخ بشری به طرز غریبی منحرف شده است و تحت الشعاع قرار گرفته و در سایه رفته، بایگانی شده، مجهول مانده و قربانی داستان کربلا شده است. و ما به عنوان شیعه امروز، فقط یک پرده خون در برابر چشممان می بینیم. و از همین ماده خون که مترقی ترین و سازنده ترین ماده حیاتی انسان است، ماده تخدیری ساختیم. مذهب زندگی، حرکت، حیات، هجرت و کمال، مذهب گریستن شده است.

کدام انسان است که این داستان را با این جزئیات و با این شکوه و عظمتش ببیند و بشناسد (مساله شیعه و سنی مطرح نیست)، ولی منقلب نشود؟ کدام انسان است؟

اما اگر گریستن معلول شناختن و دیدن و فهمیدن باشد، عکس العمل روح بشری است؛ روحی است که لطافت و ارزش و زیبایی روح را می شناسد و در آن اثر می گذارد. اما اگر مساله شناختن و فهمیدن و اندیشیدن، برای انجام عمل و اجرای برنامه گریستن ترک بشود، بزرگترین خیانت را به امام و قیام ایشان کرده ایم. شور بدون شعور ارزشی ندارد.

اگر گریه به تنهایی ارزش داشته باشد باید بگویم که اولین چشم هایی که بر حادثه کربلا گریست، کسانی هستند که حسین را کشته اند. اولین  کسی که در خود داستان کربلا، زودتر از همه ما گریه کرد، عمر فرزند سعد بن ابی وقاص بود. وقتی اسراء را با زینب(س) وارد کوفه می کنند، خطاب می کند که بگریید که شما بیش از همه شایسته گریستن هستید، بسیار بگریید و کم بخندید. ما نباید از کسانی باشیم که حقیقت حسین علیه السلام و حقیقت نقش زینب و حقیقت کربلا و هدف انقلاب کربلا را با دست های جهل خودمان مدفون نماییم و بر این قربانی مان - مثل کوفی ها-  بگرییم.

اسلام دین تاریخ است، فلسفه تشیع، فلسفه تاریخ است؛ به خصوص از میان مذاهب گوناگون اسلامی، فقط شیعه است که روی تاریخ و فلسفه تاریخ تکیه می کند. در نتیجه برای شناخت قیام امام حسین علیه السلام، باید تاریخ را موشکافی کنیم تا علل قیام امام را دریابیم و حقیقت واقعه عاشورا را دریابیم .

منبع:

برگرفته از کتاب حسین وارث آدم، دکتر علی شریعتی.

                                                                                                                                   سایت تبیان

                                                                                                                                 مهری هدهدی


مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.