تبیان، دستیار زندگی
یازدهم خرداد سال1341 ه ش در خانواده ای متدین , در روستای وردنجان در استان چهارمحال وبختیاری چشم به جهان گشود .دوران نوجوانی او با سالهای پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی همزمان بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

15خاطره از فرمانده گردان امام حسن

فرمانده گردان امام حسن(ع)تیپ44قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


وقتی با یک دست به مناطق رزم می‌رود و تا آخرین قطره خون خود می‌جنگد و به شهادت می‌رسد، مدتی بعد، یکی از نیروهای بعثی و عراقی، جنازه شهید موسوی را می‌بیند که با یک دست به میدان نبرد آمده، از دیدن این همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تیر خلاصی،‌ دست دیگرش را نیز قطع می‌کند. آری ایشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به دیار حق شتافتند


شهید سید هادی موسوی

یازدهم خرداد سال1341 ه ش در خانواده ای متدین , در روستای وردنجان در استان چهارمحال وبختیاری چشم به جهان گشود .دوران نوجوانی او با سالهای پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی همزمان بود. در آن روزها بود که زمزمه های پیروزی انقلاب اسلامی به گوش می رسید. او نیز همچون دیگر هموطنان به چشمه جوشان انقلاب پیوست و گام در راه مبارزه با ستم نهاد و به اتفاق دیگر همکلاسی هایش, کلاسهای درس را تعطیل می کردو در راهپیمایی ها و تجمعات اعتراض آمیز نسبت به رژیم ستمگر پهلوی شرکت می کردند و انزجار خود را از رژیم استبدادی اعلام می داشت.

نهال نوپای انقلاب اسلامی به همت چنین جوانانی و تحت لوای رهنمودهای آن امام بزرگوار جان گرفت و دست استکبار وغارتگران از این مرز و بوم کوتاه شد .

سید هادی  در پی صدور فرمان  تاریخی امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ،در شانزدهم اردیبهشت 1360 به عضویت سپاه درآمد و پس از کسب آموزش های لازم با سمت فرماندهی تانک به جبهه های نور علیه ظلمت رفت.اودر مدت حضور در جبهه درعملیات مختلفی شرکت کرد .پس از اتمام هر عملیات در مراکز آموزشی سپاه به عنوان مربی تخریب به فعالیت می پرداخت.

درسال1364 به دلیل انفجار ناگهانی مین در حین آموزش به نیروهای بسیجی ,دست راستش قطع شد اما این نواقص و کاستی ها و حتی شهادت برادرش ,سید مسلم موسوی که در تاریخ 27/12/63 در عملیات بدر مفقودالاثر گردید ,کمترین خللی در اراده آهنین او نداشت و او همچنان بر عقائد خود پا می فشرد. مدتی فرماندهی پادگان شهید رجایی سپاه شهرکرد را به عهده داشت اما همواره شوق حضور در جبهه و رزم درکنار دوستان سراسر وجودش را فرا گرفته بود .

از سر اشتیاق ترک تعلقات مادی و دنیایی نمود و با وجود قطع عضو و داشتن ترکش های فراوان در بدن ,با اصرار زیاد نام پدر را از فهرست نیروهای اعزامی به جبهه خارج کرده و خود به جای ایشان ندای عاشقانه حسین(ع) را لبیک می گوید تا تحت رهبری معمار کبیرانقلاب ,عاشقانه به استقبال شهادت بشتابد.

آخرین عملیاتی که سید هادی با سمت فرمانده گردان امام حسن(ع) در آن شرکت داشت عملیات والفجر 10 بود، به گفته همرزمان او توان حمل سلاح با یک دست را نداشت و با وجود 55% جانبازی همه ی شرایط برای شرکت نکردن در عملیات برایش مهیا بود اما علی رغم اصرار فرماندهان و همرزمان نارنجک های زیادی به کمر می بندد و کوله بار به دوش پیشاپیش رزمندگان دلیر اسلام با چهره گشاده و روحیه ای شاد قله های صعب العبور و سر به فلک کشیده شاخ شمیران و شاخ سورمر را پشت سر می گذارد

آخرین عملیاتی که سید هادی با سمت فرمانده گردان امام حسن(ع) در آن شرکت داشت عملیات والفجر 10 بود، به گفته همرزمان او توان حمل سلاح با یک دست را نداشت و با وجود 55% جانبازی همه ی شرایط برای شرکت نکردن در عملیات برایش مهیا بود اما علی رغم اصرار فرماندهان و همرزمان نارنجک های زیادی به کمر می بندد و کوله بار به دوش پیشاپیش رزمندگان دلیر اسلام با چهره گشاده و روحیه ای شاد قله های صعب العبور و سر به فلک کشیده شاخ شمیران و شاخ سورمر را پشت سر می گذارد.

او در سخت ترین شرایط سعی می کرد دین خود را نسبت به انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) و مردم شهید پرور ایران ادا کند. روح بلندش تحمل قفس تنگ دنیای مادی را نداشت و سبکبال و آزاد بندهای زندگانی فانی را گسست و با اقتدا به سرور شهیدان عالم ,حسین بن علی (ع) در این عملیات در تاریخ 23/12/1366 در منطقه شاخ شمیران نماز سرخ خون را قامت بست و سجاده نشین مسلخ عشق شد تا رضای الهی را به این وسیله به دست آورد.

شهید سید هادی موسوی

خاطرات :

1-    در مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس‌،‌ در کنار جاده اهواز ـ خرمشهر بودیم. آقاسید در گردان زرهی بودند. پس از شروع پاتک عراقی‌ها، جنگ سختی درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نیروهای ما را سد کند و تعدادی از خودروها و تانک‌‌‌های ما را منهدم کردند و گردان زرهی در محاصره افتاد. تانک آقاسید هم در محاصره افتاد. آقاسید با شجاعت قابل ملاحظه‌ای با عراقی‌ها جنگید و بعد از آن که تانکش توسط عراقی‌ها هدف قرار گرفت، ما فکر کردیم آقاسید شهید شده، ولی به لطف خدا آسیبی ندیدند و پس از مدتی سینه‌خیز خود را از محاصره عراقی‌ها خارج و به لشکر اسلام پیوست.

2-    یکی از قسمت‌‌های پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهای آموزش، سخت‌‌ترین قسمت آن واحد تخریب و انفجارات بود. آقاسید از بدو ورود به سپاه، در این واحد خدمت می‌کرد که نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت.

3-    بارها اتفاق افتاده بود که دوستان می‌خواستند به آقاسید کمک کنند (چون آقاسید دست را‌ستش در اثر انفجار قطع شده بود.)‌مثلاً در شستن لباس‌ها و غیره. هربار مطرح می‌شد، می‌گفتند: نه کمک نمی‌خواهم و باید خودم انجام دهم. به سختی و در وضع خاصی لباس‌هایش را می‌شست، ولی حاضر نبود حتی نزدیک‌ترین افراد به او در این خصوص کمک کند. کارهای شخصی‌اش را خودش انجام می‌داد. او استعداد خاصی داشت . در مدت کوتاهی و با تمرین، نوشتن با دست چپ را یادگرفته بود. انجام همه کارهایش را به راحتی انجام می‌داد و کمبودی در خود احساس نمی‌کرد.

4-    ایشان  را هیچ‌گاه بدون‌وضو نمی‌دیدیم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش می‌کرد که باوضو باشیم،‌ مخصوصاً در مناطق جنگی.

5-    در زمان تشییع جنازه آقاسید و ده تن از شهدای مظلوم بسیجی روستای وردنجان، آن‌چه که بیشتر جلب توجه می‌کرد و دل هر عاشقی را به درد می‌آورد،‌ این بود که دست مصنوعی آقاسید بیرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولایش علمدار دشت کربلا به دیدار معبودش شتافت.

6-    یکی از برادران بسیجی تعریف می‌کرد در عملیات والفجر 8 در محور عملیاتی تیپ 44 قمر بنی‌هاشم(ع)، مقابل گردان یازهرا (س)، یک قبضه سلاح تیربار دوشیکا عراق قرار داشت و باعث زمین‌گیرشدن نیروهای گردان شده بود.آقاسید با شجاعت تمام و به صورت سینه‌خیز تا زیر سنگر تیربار پیش رفته و با یک نارنجک دستی آن تیربار را نابود کرده و مسیر حرکت نیروهای گردان را فراهم نموده‌است.

در زمان تشییع جنازه آقاسید و ده تن از شهدای مظلوم بسیجی روستای وردنجان، آن‌چه که بیشتر جلب توجه می‌کرد و دل هر عاشقی را به درد می‌آورد،‌ این بود که دست مصنوعی آقاسید بیرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولایش علمدار دشت کربلا به دیدار معبودش شتافت

7-    قبل از شروع عملیات والفجر ده، یک روز در کنار هم نشسته بودیم. آقاسید فرمود: از خدا می‌خواهم اگر شهید شدم،‌ جنازه‌‌ام مفقود نشود و به خانواده‌‌ام برگردد؛ چون آقاسید برادرش قبلاً‌ مفقودالاثر شده بود. می‌گفت: پدر و مادرم طاقت نمی‌آورند. اما بعد از عملیات که آقاسید به شهادت رسید، کسی فکر نمی‌کرد جنازه مطهرش پیدا شود ولی به لطف خدا دعایش مستجاب شد و پس از مدتی جسد او توسط برادران عزیز تیپ قمر بنی‌‌هاشم یافته شد و به آغوش خانواده بازگشت.

8-    آخرین باری که با آقا سید از روستا به جبهه می‌رفتیم، از مقابل گلستان شهداء گذشتیم. آقاسید با روحیه و حالت خاصی فرمود: این آخرین دیدارمان در این دنیا با شهداست. و همان هم شد،‌ دیگر آقاسید به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنیایی‌ها این‌گونه است؛ ولی در حقیقت روح مطهر او و همه شهیدان زنده است و مطمئن هستم نظاره‌گر اعمال ما هستند و در حقیقت آنان زنده‌‌ا ند.

9-    قرار شد هر کس خاطره ای بگوید سید هادی گفت : عملیات فاو بود که تبرباری به طرف ما زیاد شلیک می‌کرد. یکی از فرماندهان گفت کسی داوطلب می‌شود تا تیربار را خاموش کند؟ من داوطلب شدم. نارنجک به خود بسته و سینه‌خیز به طرف تیربار دشمن رفتم. تا پشت خاکریز سنگر رسیدم. دشمن متوجه شد، چون نزدیک بودم. خواست تیربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجک را کشیدم و داخل سنگر انداختم . چون خاکریز کوچک بود؛ یک ترکش کوچک هم به پای خودم اصابت کرد. باز سینه خیز آمدم. به خاکریز خودمان رسیدم.

10-از عملیات که برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربی آموزش مین بود. سر کلاس بود که در اثر حادثه انفجار مین،‌دست راستش قطع شد. مدتی در بیمارستان اصفهان بستری بود. از بیمارستان که آمد، باز فعالیت خود را شروع کرد و مسئول پادگان فرخ‌شهر شد و مدتی در پادگان بود. اومدتی بعد دوباره عازم جبهه شد و به عملیات والفجر ده رفت و معاون گردان یازهرا(س) بود. شب عملیات چون دست راستش را نداشت که اسلحه به دست بگیرد،‌ چندتا نارنجک به خود بست و وارد عملیات شد.برادران می‌گفتند وقتی که به سنگر دشمن رسیدیم، چون یک دست داشت ضامن نارنجک رابادندانش می‌کشید و در سنگر دشمن می‌اند‌اخت. با یک دست ابوالفضل‌گونه جنگید تا به درجه رفیع شهادت رسید.

شهید سید هادی موسوی

11-در خط پدافندی، بنده را به سنگری هدایت کردند که از دید دشمن در امان بود و بنده هم چون اولین‌بار بود که به مناطق رزم می‌رفتم به هنگام نگهبانی در نیمه‌شب بسیار می‌ترسیدم و حتی صدای خش‌خش علف‌ها و زوزه باد مرا می‌ترسانید. ایشان به سنگر من مراجعه کردند و فرمودند نترس! این صداها، صدای باد و نیزارهاست و مشکلی نیست. اگر خوابت می‌آید، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهبانی می‌دهم. من گفتم شما هم این یک ساعت باقی‌مانده از پست را کنار من باش. ایشان دوری زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه کردند و تا پست من تمام شد. ایشان شب به تمام سنگرها سرکشی می‌کرد و بسیجیان را دلداری می‌داد و چون سن کمی داشتیم، بسیار راهنمایی می‌کرد. شهید موسوی از هیچ‌چیزی ترس به دل راه نمی‌داد و تنها از خدای خود کمک می‌خواست. با یک دست همچون علمدار کربلا می‌جنگید. خاطرات دیگری که از زبان بچه‌‌ها د‌ارم این که وقتی با یک دست به مناطق رزم می‌رود و تا آخرین قطره خون خود می‌جنگد و به شهادت می‌رسد، مدتی بعد، یکی از نیروهای بعثی و عراقی، جنازه شهید موسوی را می‌بیند که با یک دست به میدان نبرد آمده، از دیدن این همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تیر خلاصی،‌ دست دیگرش را نیز قطع می‌کند. آری ایشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار کربلا به دیار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد.

12-در عملیات والفجر 10 با این شهید عزیز همراه بودم. زمانی که گردان یازهرا(س) به فرماندهی سردار شهید کاووسی به طرف اهداف از پیش تعیین شده در حال حرکت بود، دائم با شهید موسوی در خصوص عملیات و چگونگی آن صحبت می‌‌کردیم؛ تا این‌که نزدیک دشمن رسیدیم. از آن‌جایی‌که فرمانده گردان شهید کاووسی به من سفارش کرده بود که به او بگویم در عملیات شرکت نکند، بنده هم مرتب سفارش ایشان را به شهید موسوی تکرار می‌کردم که دیگر به نزدیکی دشمن رسیده بودیم و باید درگیری را شروع می‌کردیم. من نتوانستم ایشان را قانع کنم که در عملیات شرکت نکند.به ایشان گفتم که شما با وضعیت جسمی‌‌ای که دارید، کمی عقب‌تر بمانید و بعد از شکسته‌شدن خط به جلو بیایید. ناگهان دیدم شهید موسوی دست مصنوعی خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. یعنی اگر من دست ندارم، می‌توانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگیری با دشمن بودیم که ایشان با صدای الله‌اکبر نیروها را تشویق به پیشروی و حمله به دشمن می‌کرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تیربارهای دشمن به ما حمله شد و شهید موسوی با ذکر یا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تیر دشمن به شهادت رسید و همه یاران خود را در گردان یازهرا(س) بی‌یاور کرد.

به ایشان گفتم که شما با وضعیت جسمی‌‌ای که دارید، کمی عقب‌تر بمانید و بعد از شکسته‌شدن خط به جلو بیایید. ناگهان دیدم شهید موسوی دست مصنوعی خود را از جا درآورد و پرتاب کرد. یعنی اگر من دست ندارم، می‌توانم با دندان خودم ضامن نارنجک را بکشم و به طرف دشمن پرتاب کنم. در اوج درگیری با دشمن بودیم که ایشان با صدای الله‌اکبر نیروها را تشویق به پیشروی و حمله به دشمن می‌کرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تیربارهای دشمن به ما حمله شد و شهید موسوی با ذکر یا امام زمان (عج) و اصابت ترکش و تیر دشمن به شهادت رسید

13-در مناطق خیلی بلند کوه‌‌‌های کتونه شوشتر، مکان‌هایی را جهت اجرای مانور گردان‌های تیپ 44 قمر بنی‌هاشم آماده کرده بودیم. سید هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا کارها بر وفق مراد پیش رود. شبانه‌روز در آن‌جا بودیم. گردان‌ها برای حرکت به سمت غرب آماده می‌شدند. ما هم به اتفاق سید در گردان یازهرا(س) سازماندهی و اعزام می‌شدیم. در سر پل ذهاب که مستقر بودیم و آماده عملیات می‌شدیم، حال و هوای دیگری داشت. علیرغم این که فردی شوخ‌طبع و باصفا بودند، ولی گاهی می‌دیدم با خود خلوت می‌کند. اکثر نمازهایش با گریه توأم بود. خاطرات شهدا را خیلی بازگو می‌کرد. هنگامی که قرار شد در آن شب، عملیات انجام شود، بچه‌‌ها یکی‌یکی با او تماس می‌گرفتند و او را از آمدن به عملیات منع می‌کردند. کسی نتوانست او را قانع کند. خورشید داشت به طرف مغرب می‌رفت و نور طلایی خود را در بین کوه‌‌‌ها و شیارهای منطقه گسترده بود. او را دیدم که در حال آماده شدن است. نزدیک او رفتم و گفتم مشکل راه و مشکلات جسمی شما می‌طلبد که امشب تشریف نیاوری. انشاءالله فردا صبح بیا. او با لبخندی پرمعنا که روی لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من دیگر دست خودم و شما نیست و کسی دیگر مرا با خود می‌برد. شاید در عمر خود چنین جمله باصفا و بامعنی نشنیده بودم. آری او آن شب آسمانی شده بود و همین باعث شد که به دیدار جد خود و شهدای عزیز برود.

14-ایشان علاقه عجیبی به اهل بیت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهیدان اباعبدالله‌الحسین (ع)‌ داشتند. هرگاه اسم امام حسین(ع) برده می‌شد، اشک ایشان جاری بود. همچنین علاقه زیادی به مادرش زهرا(س) داشتند.

15- شهید سیدهادی به دنیا و متعلقات آن علاقه‌ای نداشت و از همه قیدوبندها و وابستگی‌‌ها خود را رها ساخته بود و خود را به دریای بی‌کران معنویت متصل کرده بود.در برخوردهای خود رعایت ادب و احترام را داشتند و با همه یکسان برخورد می‌کردند. با نیروهای آموزش یا همکاران و فرماندهان،‌ برخورد متین و سازنده‌ای داشتند.

لازم به ذکر است شهید سید هادی موسوی در عملیات والفجر ده در قله‌های سربه فلک کشیده کردستان "شاخ شمیران" به شهادت رسیدند.

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : ساجد