انسان ومقام خلافت - زن در آیینه جمال و جلال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زن در آیینه جمال و جلال - نسخه متنی

عبد الله جوادی آملی؛ ت‍ح‍ق‍ی‍ق‌ و ت‍ن‍ظی‍م:‌ م‍ح‍م‍ود ل‍طی‍ف‍ی‌؛ وی‍رایش: س‍ع‍ی‍د ب‍ن‍دع‍ل‍ی‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انسان ومقام خلافت

بالاترين مقام انسانى مقام خلافت يعنى خليفة اللّه بودن است. اگر انسان در خلافت به مقام والا رسيد، در كنار آن مساله ولايت، رسالت، نبوت و... نيز هست واگر به مراحل وسطى يا نازله راه يافت، مقام ومرتبه متناسب با مرتبه خلافت را خواهد يافت، گرچه ممكن است رسالت يا نبوّت را به همراه نداشته باشد. سؤالى كه مطرح است اين است كه: آيا خلافت الهى مخصوص مرد است وذكورت شرط وانوثت مانع است؟ يا اين كه خلافت مخصوص مرد نيست ولى مردها توانسته اند موفق به تحصيل خلافت بشوند وزنان موفق نشده اند؟ ويا اين كه نه خلافت مشروط به ذكورت است ونه ممنوع به انوثت، آنهايى هم كه موفق شده اند خليفة اللّه بشوند، انسانيت آنها زمينه خلافت را ايجاد كرده است نه مرد بودن آنها. مرد خليفه نشده، بلكه آن كه خليفه خدا شده، بدنى دارد كه بدن مرد است. اولاً: اين نكته در بحثهاى خلافت بيان شده است كه آدم به عنوان «قضيه شخصى » وشخص معيّن خليفة اللّه نيست، بلكه مقام آدميّت خليفة اللّه است. لذا همه انبياء مخصوصاً خاتمشان عليه الاف التحية والثناء خليفة اللّه هستند. اين چنين نيست كه تنها حضرت آدم خليفة اللّه باشدبا اين كه از انبياى اولوا العزم نيست وانبياى ديگر مخصوصاً اولوا العزم وبالاخص خاتم شان خليفة اللّه نباشند، پس غرض شخص آدم نيست، بلكه شخصيت انسانى اوست. نكته دوم آن كه خليفة اللّه، مقام انسانيت است نه مرد بودن، واين مطلب شاهد ديگرى بر اين معنا است كه احراز مقام خلافت به خاطر تعليم اسماء است.

همانطورى كه در بحثهاى قبل گذشت، محور تعليم وتعلّم جان آدمى است، نه بدن ونه مجموع جان وبدن آن كه عالم مى شود روح است، وروح نه مذكر است ونه مؤنث. بنابراين آن كه عالم به اسماء الهى است جان است نه تن، ودر نتيجه آن كه معلّم فرشته هاست، جان آدمى است نه تن، وثمره بحث اين است كه خليفة اللّه، جان آدمى است نه تن، ومسجود ملائكه نيز جان انسان است نه جسم او ونه مجموع جسم وجان. فرشتگان، در برابر جان آدمى خاضع هستند وشياطين هم دشمن جان آدمى هستند. اين چنين نيست كه شيطان چون با آدم بد بود، با مردها بد باشد، او با آدميت بد بود وبا «مردم » دشمن است نه با «مردان » به همين جهت ذات اقدس اله به جامعه بشرى خطاب مى كند كه دشمن آشكار شما شيطان است. بنابراين، مسجود ملائكه ومعلّم فرشتگان، عالم به اسماء، مقام انسانيت است، ومقام انسانيت، منزه از ذكورت وانوثت است. پس عالى ترين مقام كه مقام خلافت است، از آنِ انسانيت انسان است واختصاصى به زن يا مرد ندارد. مؤيد بيان فوق آيه مباركه سوره اعراف است كه مى فرمايد: ولقد خلقناكم ثمّ صوّرناكم ثمّ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم 1) در حقيقت شما را خلق كرديم، سپس به صورتگرى شما پرداختيم، آنگاه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده كنيد. به همه انسانها از صدر تا ساقه خطاب مى كند كه: ما شما را آفريديم، تصوير كرديم بعد به فرشته ها گفتيم در برابر آدم سجده كنند.

يعنى، عصاره شما انسانها كه مقام انسانيّت است، آن را به عنوان آدم ياد كرديم وبه فرشته ها گفتيم در برابر مقام معلم خاضع باشيد. گرچه برخى ها بر اين باورند كه از اين آيه مى توان استفاده كرد كه قبل از آدم انسان هايى بوده اند وآدم از نسل آنهاست، ولى آيات سوره آل عمران ومانند آن به خوبى روشن مى كند كه انسانها از نسل آدم سلام اللّه عليه هستند وآدم از «تراب » است واگرچه طبق برخى از نقلها قبل از آدم انسان هاى فراوانى آمده اند، ولى رخت بر بستند ونسل فعلى بشر به آدم منتهى مى شود كه فرمود: انّ مثل عيسى عند اللّه كمثل آدم خلقه من تراب ثمّ قال له كن فيكون (2) در واقع مَثَلِ عيسى نزد خدا مَثَلِ خلقت آدم است، كه او را از خاك آفريد، سپس به او گفت: باش، پس مى باشد. اگر آدم همچنان كه برخى مى پندارند، پدر ومادر مى داشت ديگر داستان حضرت عيسى مثال او قرار نمى گرفت وپاسخ ترسايانى كه قائل به تثليث شده اند، داده نمى شده، خدا مى فرمايد: چرا درباره عيسى غلوّ مى كنيد او را «ابن اللّه » مى دانيد و «ثالث ثلاثه » درباره خدا قائليد؟ داستان عيسى مثل داستان آدم است. خلاصه آن كه، عصاره انسانيت به صورت آدم ابوالبشر درآمده واين عصاره خليفة اللّه ومسجود ومعلّم ملائكه شده است. در هر انسانى از عصاره آدميّت سهم بيشترى باشد، حَظّ وافرى از خلافت ونصيب بيشترى از تعليم وسهم مهم ترى از مسجود بودن دارد. وشياطين نيز بيشتر به سراغ او مى روند مگر اين كه نا اميد بشوند.

استفهام فرشتگان واعتراض شيطان

توضيح مطلب آن است كه وقتى ذات اقدس اله، آفرينش خليفه را اراده نمود، هم فرشتگان وهم شيطان از اين امر غفلت داشتند لذا هر دو از ذات اقدس اله سؤال نمودند، ليكن شايستگى فرشتگان ايجاب مى كرد كه اين سؤال را به عنوان استفهام عرض كنند، وشيطنت شيطان او را واداشت كه همان سؤال را به عنوان اعتراض طرح كند. بنابراين هر دو سؤال كردند، ولى يكى مستفهماً وديگرى متعنتاً. اين كه در جوامع روائى در مورد آداب تعلّم آمده است كه: «سل تفقّهاً ولا تسال تعنّتاً، فان الجاهل المتعلّم شبيه بالعالم وان العالم المتعسّف شبيه بالجاهل المتعنّت » (3) يعنى، سؤال مفتاح علم است وبسيارى از فضائل بر سؤال مترتب است مشروط بر اين كه سؤال براى فهم باشد، نه به خاطر عناد. لذا وقتى ذات اقدس اله فرمود: ... انّي جاعل في الارض خليفة... (4) من در زمين جانشينى قرار مى دهم. فرشته ها عرض كردند: اگر تو خليفه طلب مى كنى، شايد ما براى خلافت، اولى از آدم باشيم. سپس علّت عدم شايستگى او براى خلافت را اين چنين بيان نمودند كه:اتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدّماء (5) آيا قرار مى دهى او (جانشين) را در زمين كه در ان، فساد انگيزد وخونها بريزد. وسرّ اولويت خود را نيز اين چنين تقرير نمودند: ونحن نسبّح بحمدك ونقدّس لك (6) در حالى كه ما با ستايش تو، تو را تسبيح وتقديس مى نماييم. اين يكى «جهت راجح » بودن خلافت فرشتگان وآن ديگرى «جهت مرجوح » بودن خلافت انسان، يكى سلبى وديگرى اثباتى است. اما فرشتگان همه اين احتجاجات را در سؤال اول خود، با تسبيح آغاز كرده وعرض كردند: «سبحانك »، يعنى تو منزه از هر نقص وعيب، ومبرّى از هر نقد واعتراض هستى واين ما هستيم كه نمى دانيم، چه اين كه بعد از فهميدن نيز، باز تسبيح نموده وعرض كردند: سبحانك لا علم لنا الاّ ما علّمتنا (7) تو پاك ومنزهى، ما را دانشى نيست جز آنچه تو به ما آموختى. اما اعتراض شيطان در هنگام امر به سجده اين چنين بود كه: انا خير منه خلقتني من نار وخلقته من طين (8) من از او بهتر هستم. آنگاه مادّه خلقت خود را، بهتر از ماده خلقت آدم ياد كرد وگفت: مرا از نار آفريدى واو را از خاك خلق كردى. سؤال شيطان چون آميخته با عناد واعتراض بود، لذا قرآن كريم، از شيطنت شيطان تحت عنوان «اباء استكبارى » تعبير كرد وفرمود: ابى واستكبر وكان من الكافرين (9) امتناع كرد وتكبّر ورزيد واز گروه كافران گرديد. اقسام اباء وامتناع اباء بر دو نوع است: 1 - اباء اشفاقى، كه اين نوع از اباء مذموم نيست، كسى كه عاجز از تحمل يك تكليف است، ابى است، ولى اباء او، اباء اشفاقى است ومذمّتى ندارد. نظير آنجا كه مى فرمايد: انّا عرضنا اچمانة على السّموات واچرض والجبال فابين ان يحملنها واشفقن منها (10) ما امانت الهى (بار تكليف) را بر آسمانها وزمين وكوهها عرضه كرديم، از برداشتن آن سرباز زدند وهراسناك شدند از آن. اينجا ذمّى در كار نيست زيرا، چون قادر نبودند، اباء كردند. 2 - اباء استكبارى: اباء وقتى استكبارى است كه قدرت بر فعل هست ولى در عين حال عمداً سرباز مى زند، لذا تعبير قرآن، از اباء شيطان، با استكبار آميخته است ابى واستكبر وكان من الكافرين. از اينجا روشن مى شود كه محور نقد شيطان ومحور سؤال ملائكه در بدن ديدن آنها است، والاّ نه فرشته جان آدمى را درك كرد، ونه شيطان از روح او با خبر بود. فرشته، جنبه مادى وبدن را ديد لذا سؤال كرد: اتجعل فيها من يفسد فيها ويسفك الدماء وشيطان نيز تن را ديد وگفت: خلقتني من نار وخلقته من طين. آدم، معلّم اسماء ذات اقدس اله، در مقام پاسخ، آنچنان پرده برداشت، كه هم فرشتگان را آگاه وعالم كرد وهم شيطان را تعليم داد. با اين فرق كه تعليم شيطان با طرد همراه شد وتعليم فرشتگان با تقرّب آميخته گشت. به فرشتگان فرمود: انّي اعلم ما لاتعلمون (11) من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد. سپس امر را اين گونه بر ملائكه تبيين نمود وفرمود: وعلّم آدم الاسماء كلّها ثمّ عرضهم على الملائكة (12) خداوند همه معانى ونامها را به آدم آموخت، سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود. به فرشته فرمود: خليفه من مصداق من يفسد فيها ويسفك الدماء نيست، خليفه من كسى است كه از حقايق عالم با خبر است ومتعلم اسماء است وآن موجودى كه خونريز است، بر اساس: اثّاقلتم الى الارض (13) آيا زمين گير مى شويد؟ در جسم وتن خلاصه شده است. او است كه خونريزى را امضا مى كند يا به فساد، تن در مى دهد. انسان از آن جهت كه داراى جان آگاه هست، خليفه من است، نه از آن جهت كه زمين گير وخاكى است. چه اين كه به شيطان فرمود: آدم از ان جهت مسجود نيست كه از طين خلق شده است، واز خاك سر برآورده است، بلكه از آن جهت كه از افلاك مى گذرد مسجود است. عدم شانيت ملائكه براى متعلم بودن وقتى كه خداوند مساله تعليم اسماء را طرح فرمود، انسان كامل را معلم فرشتگان معرفى كرد وفرشتگان را شاگردان انسان قرار داد، نه شاگردان خدا، البته اگر فرشتگان شانيت آن را داشتند كه بدون واسطه از خدا، علم كسب كنند، در ذات اقدس اله امساك وبُخلى از پذيرش آنها نبود، پس معلوم مى شود فرشته شانيت آن را ندارد كه شاگرد بلاواسطه خداوند باشد به دليل اين كه: وما منّا الاّ له مقام معلوم آيه باز نگرى شود (14) وهيچ يك از ما نيست مگر اين كه براى او مقام ومرتبه اى معين است. وهمچنين لياقت آن را ندارند كه «عالم » به حقايق همه اسماء شوند، بلكه آنها فقط در حدّ گزارش، از حقايق آنها با خبر مى شوند، واگر غير از اين بود ذات اقدس اله به آدم مى فرمود: «ياآدم علّمهم باسماء هؤلاء» واز اين كه به آدم نفرمود: معلم اينها باش بلكه فرمود: انبئهم باسمائهم (15) يعنى، گزارش اسماء را به اينها بده، نه تعليم اسماء را، معلوم مى شود كه اولاً: فرشته، دون آن است كه شاگرد بلاواسطه خداوند قرار بگيرد وثانياً: دون آن است كه متعلم حقايق همه اسماء باشد، بلكه او صرفاً بايد مستمع باشد وفقط گزارش را بشنود، نه حقيقت را. ذات اقدس اله وقتى از اين صحنه، سخن مى گويد، هم به فرشتگان مى فهماند كه، خليفه من كسى است كه معلم ومنبى ء وعالم اسماء است وهم به شيطان مى فرمايد: خليفه من كه مسجود همه است، كسى نيست كه از خاك سر برآورده باشد، بلكه آن كسى است كه بر خاك هم احاطه دارد چون: اولاً: معناى خلافت آن است كه كسى جانشين «مستخلف عنه » باشد. ثانياً: در معناى خلافت، غيبت مستخلف عنه، اخذ شده است، زيرا اگر مستخلف عنه، حضور داشته باشد، ديگر جا براى جانشينى وخلافت نيست. ثالثاً: معناى خلافت آن است كه شخص خليفه، از خلف واز پشت سر مستخلف بيايد، نه از امام ويمين ويسار، لذا مستخلف عنه بايد خلفى داشته باشد يعنى محدود باشد تا جا براى جانشين باشد. رابعاً: چون ذات اقدس اله، محيط كل است، وخلفى وغيبتى ندارد تا كسى آن خلف وغيبت را پر كند، در نتيجه خليفه خدا نيز بايد محيط باشد تا بتواند شايستگى خلافت حقّ را تحمل كند واو كسى، جز انسان كامل نمى تواند باشد، زيرا او مظهر تشبيه وتنزيه وجامع همه اسماء حسنا است، نه فرشتگان، كه فقط جامع اسماء تنزيهيه هستند ونه حيوانات وغير حيوانات، كه فقط اسماء تشبيهيه را دارا هستند. اين انسان است كه جلال وجمال وتشبيه وتنزيه را واجد است واين انسان است كه چون مى تواند محيط كل را نشان بدهد، لذا خليفه او شده است. از اين بيان روشن مى شود، آن كه خليفة اللّه است، مافوق نشئه بدن، سمتى دارد كه آن سمت شايسته خلافت است ومافوق نشئه تن، محلى براى ذكورت وانوثت نيست. روى اين تحليل خليفة اللّه نه زن است ونه مرد، بلكه انسان است ومسجود فرشتگان نيز نه زن است ونه مرد، بلكه انسانيت انسان است. عدم اختصاص خلافت به حضرت آدم مطلب ديگر آن است كه در مساله خلافت گرچه خطاب گاهى به آدم است وگاهى ضمير به صورت مفرد يا مذكر و... است، اما اين به آن معنا نيست كه خليفه بودن يا مسجود شدن، مخصوص حضرت آدم يا مختص به مرد است براى آن كه: اولاً: محور تعليل قرآن كريم تعليم است وتعليم عام است. وثانياً: در همين قضيه حضرت آدم... اولاً، جريان دشمنى شيطان با آدم وحوا را در يك سوره با ضمير مفرد ذكر مى كند ودر سوره ديگر را ضمير تثنيه مى آورد واز اين نحوه بيان معلوم مى شود كه مفرد آوردن ضمير در يك مورد، براى اشعار به اين است كه نماينده، يك نفر است، نه براى آن كه سخن با يك نفر است، واگر خداى سبحان به آدم مى فرمايد: «شيطان با تو عداوت دارد» براى آن است كه تو به عنوان نماينده انسان ها سخن مى گويى، وبا توبه عنوان نماينده سخن مى گويند، نه به اين معنا كه شيطان فقط با تو دشمن است وباحوا دشمنى ندارد، وبه همين جهت است كه عداوت شيطان را در سوره ديگر با ضمير تثنيه ذكر مى كند ومى فرمايد: لكما عدو مبين (16) شيطان براى شما دشمنى آشكار است. وثانياً، آنجا نيز كه سخن از وسوسه وتاثير پذيرى آدم است، در بخشى از قرآن با ضمير مفرد ذكر شده است ودر بخشى ديگر با ضمير تثنيه آمده است در يكجا به صورت گزارشى مى فرمايد: وقاسمهما انّي لكما لمن الناصحين (17) قسم خورد براى آنها كه حقيقتاً من ناصح شما هستم. كه صدر المتالهين در تفسير اين آيه مى فرمايد: «دشمن، يعنى شيطان، نسبت به آدم وحوآ سوگند ياد كرد كه من با شما ناصحانه رفتار مى كنم، وآن گونه برخورد كرد، حال كه نسبت به ما سوگند ياد كرده است كه: فبعزّتك لاغوينّهم اجمعين (18) پس به عزّت تو سوگند كه همگى را جداً از راه به در مى برم. چه خواهد كرد؟ خدا مى داند!» شيطان درباره آدم وحوا سوگند ياد كرد كه من با شما از راه نصيحت رفتار مى كنم وقاسمهما انّي لكما لمن الناصحين امّا درباره بنى آدم سوگند ياد كرد كه «من اينها را اغوا واضلال مى كنم ». در آنجا كه فرمود:وقاسمهما انّي لكما لمن الناصحين در ادامه آيه مى فرمايد: كه ابليس به بهانه دلالت، آدم وحوا را تدليه كرد. آنگاه همين مطلب را در آيه اى با ضمير مفرد ذكر كرده ومى فرمايد: يا آدم هل ادلّك على شجرة الخلد وملك لايبلى (19) اى آدم، آيا تو را راهنمايى كنم به درخت جاودانگى وملكى كه زايل نمى شود؟ ودر آيه ديگر با ضمير تثنيه بيان مى فرمايد: ما نهاكما ربّكما عن هذه الشجرة الاّ ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين (20) يعنى خدا شمارا از آن درخت نهى نكرد مگر براى اين كه شما فرشته نشويد. شيطان در اينجا كلام خدا را تفسير به راى مى كند، واين تحريف از كسى كه ادعا مى كند انا خير منه بعيد نيست! مى گويد اين كه خدا شما را نهى كرد وفرمود: ولاتقربا هذه الشجرة (21) نزديك اين درخت مشويد. براى آن است كه اگر از اين شجره بخوريد، فرشته مى شويد، وتا ابد مى مانيد. خدا شما را براى اين كه ابدى نشويد واز زندگى جاودانه برخوردار نگرديد نهى كرد. آنگاه در همين جريان مى فرمايد: فدلاّهما بغرور (22) يعنى شيطان اينها را تدليه كرد، تدليه، يعنى آويزان كردن، زير پا را خالى كردن به نحوى كه انسان بلغزد ودر آيه ديگر مى فرمايد: فازلّهما الشيطان (23) شيطان آنها را لغزانيد. ازپل، يعنى لغزاندن، و وقتى انسان مى لغزد كه تدليه شده باشد. او به بهانه دلالت رفت، ولى تدليه كرد. اين تعبيرهاى گوناگون به ان پندار باطل هم خاتمه مى دهد كه كسى خيال كند، شيطان از راه زن در آدم نفوذ كرد واو را فريب داد، زيرا صريح آيه آن است كه هر دو را يكجا فريب داد، البته اگر جا براى چنين توهمى باشد وامكان باطل گويى باشد بايد انسان اين باطل را مقدم بدارد كه شيطان از راه مرد، زن را فريب داد نه به وسيله زن، مرد را فريب داده باشد واز آيه هل ادلّك على شجرة الخلد چنين توهّمى را استفاده كند. گرچه هم اين، خيالى باطل وهم آن گمانى غلط است، چرا كه شيطان مستقيماً در هر دو نفوذ كرد، نه از راه زن، مرد را فريب دادچه اين كه برخى بر اين اعتقادند ونه از راه مرد زن را فريب داد، چه اين كه ممكن است شخص ساده انديشى چنين ادعا كند. بنابراين، مفرد آوردن ضمير به علّت آن است كه آدم اوّلى به عنوان مخاطب ونماينده وبه عنوان مستمع وترجمان وسخنگو است، ولذا در تمام اين جريان خصوصيتى براى آدم نيست. وگاهى به صورت جمع است اهبطوا (25) واين مطلب نيز اشعار به اين امر دارد كه آنچه به خلاف بر مى گردد، انسانيت است وآنچه مورد عداوت شيطان است نيز انسانيت انسان است.

1. اعراف،
12.

2. آل عمران،

59.

3. نهج البلاغه صبحى صالح، حكمت 230.

4. بقره،30.

5. همان.

6. همان.

7. بقره،32.

8. اعراف،

12.

9. بقره،34.

10. احزاب،72.

11. بقره،30.

12. بقره،31.

13. توبه،38.

14. صافات، 164.

15. بقره،33.

16. اعراف،
22.

17. اعراف،
22.

18. ص،
82.

19. طه، 021.

20. اعراف،
20.

21. بقره،
25.

22. اعراف،
22.

23. بقره،36.

24. طه، 123.

25. بقره،36.

/ 78