فضايل و كرامات امام هادي(ع) - فضایل و كرامات امام هادی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فضایل و كرامات امام هادی (علیه السلام) - نسخه متنی

مهدي پيشوايي، سيد كاظم ارفع

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فضايل و كرامات امام هادي(ع)

مهدي پيشوايي- سيره پيشوايان، ص 599 - و سيد كاظم ارفع- سيره عملي اهل بيت(ع)، ج12، ص 9

با آنكه سياست خلفاي عباسي اين بود كه توجه مردم را به فقهاي درباري جلب كنند و آرأ و فتاواي آنان را به رسميت بشناسند، اما در مدت اقامت امام هادي- عليه السلام - در سامرّأ چندين بار در ميان فقهاي وابسته به دربار اختلاف فتوا به وجود آمد و ناگزير براي حل مشكل به امام مراجعه كردند و امام با دانش امامت و استدلال روشن، چنان مسئله را شكافت كه فقها در برابر آن ناگزير به تحسين شدند.

اينك چند نمونه از اين گونه موارد و فضايل آن حضرت را ذيلاً از نظر مي گذرانيم:

1. كيفر مسيحي زناكار

روزي يك نفر مسيحي را كه با زن مسلماني زنا كرده بود، نزد متوكل آوردند. متوكل خواست در مورد او حد شرعي اجرا شود، در اين هنگام مسيحي اسلام آورد. «يحيي بن اكثم» قاضي القضات گفت: اسلام آوردن او، كفر و عملش را از ميان برده و نبايد حدّ در مورد او اجرا شود. برخي ار فقها گفتند بايد سه بار در مورد او حد جاري شود. برخي ديگر به گونه اي ديگر فتوا دادند. وجود اختلاف آرأ و فتاوا، متوكل را مجبور ساخت تا از امام هادي - عليه السلام - استفتا كند. مسئله را در محضر امام مطرح كردند. امام پاسخ داد: «آنقدر بايد شلاق بخورد تا بميرد».

فتواي امام با مخالفت شديد «يحيي بن اكثم» و ساير فقها روبرو گرديد و گفتند: اين فتوا در هيچ آيه و روايتي وجود ندارد و از متوكل خواستند كه نامه اي به امام نوشته مدرك اين فتوا را بپرسد. متوكل موضوع را به امام نوشت. امام در پاسخ پس از بسم الله نوشت:

«فَلَمّا رَأَوْا بَأْسَنا آمَنّا بِاللهِ وَحْدَهُ وَ كَفَرْنا بِما كُنّا بِهِ مُشْرَكِينَ فَلَمْ يَكُ يَنْفَعُهُمْ ايْمانُهُمْ لَمّا رَأوا بَأْسَنا سُنّه اللهِ الّتِي قِدْ خَلَتْ فِي عِبادِهِ وَ خَسِرَ هُنِالكَ الْمُبطَلُونَ»[1]

«هنگامي كه قهر و قدرت ما را ديدند، گفتند: به خداي يگانه ايمان آورديم و به بتها و عناصري كه آنها را شريك خدا قرار داده بوديم، كافر شديم، ولي ايمانشان به هنگام ديدن قهر و قدرت ما، سودي ندارد. اين سنت و حكم الهي است كه در ميان بندگان وي جاري است و پيروان باطل در چنين شرائطي زيانكار شدند.»

متوكل، پاسخ مستدل امام را پذيرفت و دستور داد حد زناكار طبق فتواي امام اجرا شود.[2]

امام با ذكر اين آيه شريفه، به آنان فهماند: همان طور كه ايمان مشركان، عذاب خدا را از آنها باز نداشت، اسلام آوردن اين مسيحي نيز حد را ساقط نمي كند.

2 - نذر متوكل

روزي متوكل بيمار شد و نذر كرد كه اگر شفا يابد، تعداد «كثيري» دينار (= سكه زر) در راه خدا صدقه بدهد. هنگامي كه بهبود يافت، فقها را گرد آورد و پرسيد چند دينار بايد صدقه بدهم كه «كثير» محسوب شود؟ فقها در اين باره فتاواي مختلف دادند متوكل ناگزير مسئله را از امام هادي سؤال كرد. امام پاسخ داد كه بايد هشتاد و سه دينار بپردازي. فقها از اين فتوا تعجب كردند و به متوكل گفتند از او بپرسيد اين فتوا را بر اساس چه مدركي داده است؟

متوكل موضوع را با امام مطرح كرد. حضرت فرمود: خداوند در قرآن مي فرمايد: «لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَه»[3]

«خداوند شما (مسلمانان) را در موارد «كثير» ياري كرده است»، و همه خاندان ما روايت كرده اند كه جنگها و سريّه هاي زمان پيامبر(ص) اسلام هشتاد و سه جنگ است.[4]

3. متوكل عباسي در بدنش دمل بزرگي در آمده بود كه به هيچوجه خوب نمي شد، از زيادي درد در تب سوزاني بسر مي برد، پزشكان مخصوص از معالجه فرو ماندند، مادر متوكل به حضرت امام علي النقي - عليه السلام - ارادت كامل داشت، كسي را پيش آن بزرگوار فرستاد و تقاضاي دواي مؤثر نمود.

امام - عليه السلام - فرمود: روغن گوسفند با گلاب بياميزيد و بر دمل بنهيد تا درد ساكت شود و سر بگشايد، اين دستور را كه به خليفه رساندند پزشكان معالج از تجويز چنين دارويي براي دمل خنديد. آن دوا را هيچكدام نپسنديدند.

اين خبر به مادر متوكل رسيد پزشكان را ناسزا گفت و دستور داد آنها را از پيش متوكل خارج كنند خودش شخصاً آن دوا را تهيه كرد و بر دمل نهاد هماندم درد فرو نشست و اثر بهبودي آشكار شد بدون فاصله سر دمل باز گرديده مواده فاسد خارج شد.

متوكل در همان روز هزار مثقال زر مسكوك سرخ در هميان گذاشت و مهر مخصوص خود را بر آن زده براي آنجناب فرستاد. بعد از چند روز حسودان به متوكل رسانيدند كه حضرت هادي خيال خلافت دارد، هر سكه اي كه شما به ايشان مي دهيد صرف جمع آوري اسلحه مي كند. متوكل بدگمان شد. شبي سعيد وزير دربار خود را دستور داد به وسيله نردباني از راه بام نيمه شب بدون اطلاع برآن حضرت وارد شود و ببيند ايشان در چه حالند و آيا در منزل و خلوتخانه خاص ايشان اسلحه و اسباب و لوازم سلطنت يافت مي شود، اگر پيدا كرد براي متوكل بياورد.

سعيد با چند خادم نردباني برداشته كنار ديوار منزل آن حضرت آمد به وسيله نردبان از راه بام با چند نفر وارد خانه شد، اتفاقاً شب تاريكي بود سعيد وقتي داخل منزل گرديد سرگردان گشت كه به كدام طرف برود و چگونه جستجو نمايد. در اين هنگام امام - عليه السلام - از درون خانه فرمود سعيد همانجا باش تا برايت چراغي بفرستم.

فرستاده متوكل از اين پيشامد در شگفت شد كه از كجا دانست من آمده ام چيزي نگذشت كه خادمي با چراغي افروخته يك دسته كليد پيش سعيد آمد، گفت: امام فرموده تمام خانه هاي ما را جستجو كن هر چه از وسايل جنگ پيدا كردي بردار بعد از پايان تفحص پيش من بيا.

خادم اتاقها را يكي يكي باز كرد و سعيد را راهنمايي نمود در هيچكدام از اتاقها آنچه را كه در جستجويش بود پيدا نكرد خدمت حضرت هادي - عليه السلام - رسيد و داخل خلوتخانه ايشان شد ديد حصيري افكنده و سجاده اي بر آن گسترده رو به قبله نشسته كنار سجاده شمشيري در غلاف نهاده است و همياني كه ده هزار دينار داشت با مهر موكل بدون اينكه مهرش دست خورده باشد در گوشه اتاق است. امام - عليه السلام - فرمود از اسباب سلطنت در اين خلوتخانه فقط همين شمشير و دينارهاست كه چند روز پيش خود متوكل فرستاده هر دو را بردار و پيش او ببر تاحقيقت گفتار سخن چينان و حسودان بر او كشف شود. سعيد آن شمشير و هميان را برداشت و نزد متوكل آورد مشروحاً مشاهدات خود را شرح داد متوكل همينكه هميان را سر بسته به مهر خود ديد بسيار شرمنده گشت و از كرده خوش پشيمان گرديد چند نفري كه از روي حسادت سخن چيني كرده بودند كيفري بسزا داد و ده هزار دينار ديگر در هميان گذارد با همان هميان اول خدمت ايشان فرستاده و پوزش خواست.[5]

4. متوكل فرمان داد سه رأس از درندگان را به محوطه كاخ او بياورند، آنگاه حضرت هادي - عليه السلام - را به كاخ دعوت كرد و چون آن گرامي وارد محوطه كاخ شد دستور داد درب كاخ را ببندند.

اما درندگان دور امام مي گشتند و نسبت به او اظهار روتني مي كردند و امام با استين خويش آنان را نوازش مي كرد. سپس امام به بالا نزد متوكل رفت و مدتي با او صحبت كرد و بعد پايين آمد و باز درندگان همان رفتار قبلي را نسبت به امام تكرار كردند تا امام از كاخ خارج شد. و بعداً متوكل جايزه بزرگي براي امام فرستاد.

به متوكل گفتند: پسر عموي تو امام هادي - عليه السلام - با درندگان چنان رفتار كرد كه ديدي، تو نيز همين كار را بكن!

گفت: شما قصد قتل مرا داريد! و فرمان داد اين جريان را فاش نسازند.[6]

امين الدين طبرسي از محمد بن حسن اشتر علوي روايت كرده كه با پدرم در خانه متوكل بوديم، من در آن هنگام طفل بودم، و جماعتي از آل ابوطالب و آل عباس و آل جعفر حضور داشتند، امام هادي - عليه السلام - وارد شد، همه آنان كه در خانه متوكل بودند به احترام او پياده شدند. آن حضرت داخل شد، و برخي از حاضران به برخي گفتند: چرا براي اين جوان پياده شويم، نه شريفتر از ماست و نه سنش بيشتر است، به خدا سوگند براي او پياده نخواهيم شد!

ابوهاشم جعفري كه در آنجا حاضر بود گفت: به خدا سوگند وقتي او را ببينيد به احترام او با حقارت پياده خواهيد شد.

طولي نكشيد كه آن حضرت از منزل متوكل بيرون آمد، چون چشم حاضران به آن گرامي افتاد همگان پياده شدند. ابوهاشم گفت: مگر نگفتيد پياده نمي شويم؟!

گفتند: به خدا سوگند نتوانستيم خودداري كنيم بطوري كه بي اختيار پياده شديم.[7]

جمعي از اهالي اصفهان مثل ابوالعباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمدبن علويه گفتند كه مردي دراصفهان بود به نام عبدالرحمان كه جزء شيعيان محسوب مي شد.

از او پرسيدند چرا اين مذهب را برگزيده و به امامت هادي - عليه السلام - متعقد شده اي؟

گفت: به جهت معجزه اي كه از امام - عليه السلام - ديدم، و داستان از اين قرار بود. من مردي فقيرو بي چيز بودم، ولي چون زبان و جرأت داشتم اهالي اصفهان در سالي از سالها مرا همراه گروهي نزد متوكل فرستاند تا دادخواهي كنيم. روزي بيرون خانه متوكل ايستاده بوديم كه دستور احضار علي بن محمدبن رضا از سوي متوكل صادر شد، من به يكي از حاضران گفتم: اين مرد كيست كه دستور احضارش صادر شد.

گفت: اين مرد علوي است و رافضيان او را امام مي دانند، و اضافه كرد كه ممكن است خليفه براي قتل دستور احضارش را داده باشد. گفتم: از جاي خود حركت نمي كنم تا اين مرد علوي بيايد و او را ببينم. ناگهان ديدم شخصي سوار بر اسب به سوي خانه متوكل مي آيد. مردم به احترام در دو طرف مسير او صف كشيدند و او را تماشا مي كردند، چون نگاهم بر او افتاد مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعاي او مشغول شدم تا خدا شر متوكل را از او دفع نمايد. آن حضرت از ميان مردم مي گذشت و نگاهش بر يال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمي كرد و من پيوسته به دعاي او مشغول بودم، چون به من رسيد با تمام رو به سوي من متوجه شد و فرمود: خدا دعاي ترا پذيرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان ترا زياد كرد.

چون اين را مشاهده كردم مرا لرزه گرفت و در ميان دوستانم افتادم، دوستانم پرسيدند: چه شد؟

گفتم: خير است و چيزي نگفتم. هنگامي كه به اصفهان بازگشتم خدا مال و فراوان به من عطا كرد، و امروز از اموال آنچه در خانه دارم قيمتش به هزار هزار درهم مي رسد غير از آنچه بيرون از خانه دارم و ده فرزند يافته ام و عمرم نيز از هفتاد سال گذشته است، من به امامت آن مردي معتقدم كه از دلم خبر داشت و دعايش در حق من مستجاب گرديد.[8]

5. زني ادعا كرد كه من زينب دختر فاطمه زهرا(عليهما السلام) مي باشم متوكل زن را طلبيد و گفت كه زمان زينب تا به حال سالها گذشته تو جواني. گفت: رسول خدا(صلي الله عليه و آله) دست بر سر من كشيده و دعا كرده در هر چهل سال جواني به من برگردد.

متوكل بزرگان آل ابو طالب و اولاد عباس و قريش را طلبيد همه گفتند او دروغ مي گويد، زينب(عليهما السلام) در فلان سال وفات كرده. زن گفت: اينها دروغ مي گويند، من از مردم پنهان بودم كسي از حال من مطلع نبود تا اكنون ظاهر شدم، متوكل قسم خورد كه بايد از روي دليل ادعاي او را باطل كرد،

ايشان گفتند بفرست امام هادي را حاضر كنند شايد او از روي حجت كلام اين زن را باطل كند.

متوكل امام - عليه السلام - را حاضر كرد و جريان را براي حضرت شرح داد. امام - عليه السلام - فرمود: دروغ مي گويد حضرت زينب (عليها السلام) در فلان سال وفات كرد. گفت: ديگران اين را گفته اند دليلي بر بطلان حرف او بيان كن، فرمود: حجت بر بطلان حرف او اين است كه گوشت فرزندان فاطمه (عليها السلام) بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شيران اگر راست مي گويد شيران او را نمي خورند، متوكل به آن زن گفت چه مي گويي. گفت: من مي خواهد مرا به اين سبب بكشد حضرت فرمود: اينجا عده اي اينجا عده اي از فرزندان فاطمه(عليها السلام) هستند هر كدام را كه مي خواهي بفرست تا اين مطلب بر تو معلوم شود.

راوي گفت: رنگ صورتهاي همه در اين موقع تغيير كرد، بعضي گفتند چرا حواله بر ديگري مي كند و خودش نمي رود، متوكل گفت:

يا اباالحسن چرا خودت به نزد آنها نمي روي؟

فرمود: ميل داري بروم.

نردباني گذاشتند امام - عليه السلام - داخل قفس و محل نگهداري حيوانات درنده شدند و در گوشه اي نشستند، شيران خدمت آن بزرگوار آمدند، از روي خصوع سر خود را در جلوي آن حضرت بر زمين نهادند آن حضرت دست بر سر آنها ماليد و امر كرد كه كنار روند تمام به كناري رفتند و اطاعت آن جناب را مي نمودند.

وزير متوكل گفت: اين كار درست نيست هر چه زودتر او را از اين مكان خارج كن اين تا مردم اين معجزه را مشاهده نكنند همينكه امام - عليه السلام - پا بر نردبان نهاد شيران دور آن حضرت جمع شدند و خود را به لباس آن حضرت مي ماليدند حضرت اشاره كرد كه برگردند و برگشتند، د راين موقع زن گفت: من ادعاي باطل كردم ومن دختر فلان شخص هستم و فقر باعث شد كه چنين نيرنگي بزنم.[9]

6. ابوهاشم جعفري مي گويد هنگامي كه يكي از سرداران سپاه واثق به نام بغا(كه نامي است تركي) براي دستگيري اعراب از مدينه عبور مي كرد، در مدينه بودم. امام هادي - عليه السلام - به ما فرمود: برويم تجهيزات اين ترك را ببينيم. بيرون آمديم وتوقف كرديم، سپاه آماده او را نزد ما گذشتند. و بغا رسيد. امام - عليه السلام - با او چند جمله به زبان تركي صحبت كردند. و او از اسب پياده شد و پاي امام را بوسيد.

ابو هاشم مي گويد: ترك را قسم دادم كه با تو چه گفت: ترك پرسيد: اين مرد پيامبر است؟

گفتم: نه.

گفت: مرا به اسمي كوچك خواند كه در كوچكي در شهرهاي ترك به آن ناميده مي شدم و تا اين ساعت هيچكس از آن اطلاعي نداشت.[10]

7. يونس نقاش در سامراء همسايه امام هادي - عليه السلام - بود و پيوسته به حضور امام - عليه السلام - مي شد و به آن حضرت خدمت مي كرد. يك بار در حالي كه مي لرزيد به خدمت امام‌ آمد و عرض كرد: مولاي من وصيت مي كنم با خانواده ام به نيكي رفتار نماييد.

امام - عليه السلام - چه شده است؟

عرض كرد: آماده مرگ شده ام! امام با تبسم فرمود: چرا؟

عرض كرد: موسي بن بغا از سرداران و درباريان قدرتمند عباسي نگيني به من داد تا بر آن نقشي برآورم و آن نگين از خوبي به قيمت در نمي آيد، وقتي خواستم نقش كنم نگين شكست و دو قسمت شد، فردا روز وعده است كه نگين را به او تسليم نمايم، موسي بن بغا يا مرا هزار تازيانه مي زند يا مي كشد.

امام - عليه السلام - فرمود: به منزل برو تا فردا چيزي جز خير و خوبي پيش نمي آيد.
فرداي آن روز اول وقت، يونس در حالي كه لرزه اندام او را فراگرفته بود خدمت امام آمد و عرض كرد فرستاده موسي بن بغا آمده انگشتر را مي خواهد.

فرمود: نزد او برو چيزي جز خير و خوبي نخواهي ديد.

عرض كرد: مولاي من، به او چه بگويم.

امام - عليه السلام - با تبسم فرمود: نزد او برو و آنچه به تو خبر مي دهد بشنو، چيزي جز خير نخواهي ديد.

يونس رفت و خندان بازگشت و عرض كرد: مولاي من، چون نزد او رفتم گفت: دختران كوچك من براي اين نگين با هم دعوا كردند، آيا ممكن است آن را دو نيم كني تا دونگين شود، و ترا (به پاداش اين كار) بي نياز سازم؟

امام - عليه السلام - خدا را ستايش كرد و به يونس فرمود: به او چه گفتي؟

عرض كرد: گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام دهم.

فرمود: خوب جواب گفتي.[11]

8. امام هادي - عليه السلام - را در يك مجلس وليمه و ميهماني دعوت كردند همينكه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساكت شده و مؤدب نشستند، ولي در اين ميان جواني به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع كرد به مسخره كردن و خنده هاي بيجا نمودن! امام هادي - عليه السلام - فرمود: چه شده كه خنده تمام وجود ترا احاطه كرده و از ياد خدا غافل شده اي، بدان كه تا سه روز ديگر جزء اهل قبور خواهي شد و همان شد كه امام فرموده بود.[12]

9. ابو هاشم جعفري نقل مي كند كه من در فشار اقتصادي شديدي قرار گرفتم، به محضر امام هادي - عليه السلام - شرفياب شدم، به من اجازه فرمود كه بنشينم و بعد فرمود: اي اباهاشم مي خواهي شكر كدام نعمت الهي را به جا آوري؟ گفت: متحير ماندم كه در پاسخ امام چه بگويم.

امام - عليه السلام - فرمود: خداوند تبارك و تعالي به تو روزي ايمان عنايت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام كرده، به تو براي انجام طاعات عافيت و سلامتي داده. تو را روزي قناعت داده تا به ابتذال كشيده نشوي. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت كردم زيرا گمان بردم كه مي خواهي لب به شكايت بگشايي ودستور دادم كه صد دينار برايت بياورند و تو آن را قبول كن.[13]

10. زرافه نگهبان مخصوص متوكل مي گويد: متوكل مردي اهل لهو و لعب و بازيهاي مختلف بود، به همين علت يك مرد هندي كه در شعبده بازي احاطه خاصي داشت به كاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.
يك روز تصميم گرفت كه امام هادي - عليه السلام - را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نمايد. به او گفت اگر باعث خجلت و اذيت امام - عليه السلام - شوي هزار دينار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندي قبول كرد و دستور داد چند مرغ بريان طبخ كنند و روي ظروف غذا بگذارند و خود در كنار سفره نشست، آنگاه امام - عليه السلام - را دعوت كردند كه به سر سفره غذا حاضر شوند.

در همان مكان پارچه اي به ديوار آويزان بود كه نقش يك شير بر آن بود. شعبده باز درست در كنار آن نقش نشسته بود. حاضرين مشغول غذا خوردن شدند. امام - عليه السلام - دست مبارك را دراز كردند كه از مرغ استفاده كنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل ديگر سفره دست دراز كردند بار ديگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامي اهل مجلس خنديدند.

ناگهان امام هادي - عليه السلام - دست را بر صورت شير بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود:

او را بگير. شير تجسم يافت و بر او حمله كرد و مقابل چشم همه او را بلعيد و به جاي خود برگشت و به صورت اول در آمد.

حاضرين متحير و وحشت زده شدند امام - عليه السلام - از جا برخاست. متوكل گفت:

از تو مي خواهم از مجلس بيرون نروي مگر آنكه شعبده باز را برگرداني.

«فَقالَ وَاللهِ لاتَري بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلي اَوْلِياء اللهِ»

امام - عليه السلام - فرمود: به خدا سوگند ديگر او را نخواهي يافت آيا دشمنان خدا را بر اولياء خدا مسلط مي كني؟!

سپس از مجلس خارج شدند و ديگر كسي مرد شعبده باز را نديد.[14]

11. زرافه نگهبان مخصوص متوكل نقل مي كند: كه در روز عيد متوكل برنامه سلام داشت تصميم گرفت كه از برابر امام هادي - عليه السلام - عبور كند. وزيرش به او گفت: اين كار براي شما سبك است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند كرد. متوكل گفت: من ناچارم كه اين كار را بكنم. وزير گفت: پس اگر جدي هستيد با سرداران سپاه و أشراف دربار برويد كه كسي نفهمد شما براي ديدار امام هادي - عليه السلام - مي رويد فكر كنند همينطور عبورتان از برابر ايشان افتاده است.

رواي مي گويد: وقتي با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض كردم كه متوكل قصد احترام به شما را داشته است. امام - عليه السلام - فرمود: ساكت باش هيهات او سه روز ديگر بيشتر زنده نخواهد بود. راوي مي گويد: پس از شنيدن اين پيشگويي حضرت، به سراغ معلمي شيعي مدهب رفتم كه با او رفت و آمد داشتم و زياد با او مزاح مي كردم كه تو رافضي هستي. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبي را از امام تو شنيدم. گفت: چه شنيدي؟

جريان را برايش شرح دادم. گفت: به تو بگويم و نصيحت مرا قبول كن. گفتم بگو هر چه مي خواهي. گفت: اگر امام هادي - عليه السلام - آن طور كه تو نقل كردي فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع كن كه متوكل بعد از سه روز يا مي ميرد و يا او را مي كشند. راوي ادامه مي دهد كه من از حرف مرد شيعه عصباني شدم و او را سرزنش كردم ولي وقتي به خانه آمدم و با خود خلوت كردم پيش خود گفتم دور از عقل نيست كه جانب احتياط را بگيرم و مال و اموالم را جمع كنم. بي درنگ به كاخ متوكل رفتم و هر چه داشتم جمع كردم.

درست در شب چهارم متوكل كشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شيعه را انتخاب كردم و خود را موظف به خدمتگزاري امام - عليه السلام - نمودم از آن گرامي خواستم كه در حقم دعا كند تا حق ولايت را نسبت به آن خانواده ادا كنم.

12. يك بار امام ـ عليه السلام ـ را در يك مجلس وليمه و ميهماني دعوت كردند همينكه آن بزرگوار وارد مجلس شد همه به احترام امام ساكت شده و مؤدب نشستند، ولي در اين ميان جواني به امام احترام نگذاشت و در محضر آن حضرت شروع كرد به مسخره كردن و خنده هاي بيجا نمودن! امام هادي ـ عليه السلام ـ فرمود: چه شده كه خنده تمام وجود ترا احاطه كرده و از ياد خدا غافل شده اي، بدان كه تا سه روز ديگر جزء اهل قبور خواهي شد و همان شد كه امام فرموده بود.[15]

13. ابو هاشم جعفري نقل مي كند كه من در فشار اقتصادي شديدي قرار گرفتم، به محضر امام هادي ـ عليه السلام ـ شرفياب شدم، به من اجازه فرمود كه بنشينم و بعد فرمود: اي اباهاشم مي خواهي شكر كدام نعمت الهي را به جا آوري؟ گفت: متحير ماندم كه در پاسخ امام چه بگويم.

امام ـ عليه السلام ـ فرمود: خداوند تبارك و تعالي به تو روزي ايمان عنايت فرموده، بدنت را به آتش جهنم حرام كرده، به تو براي انجام طاعات عافيت و سلامتي داده. تو را روزي قناعت داده تا به ابتذال كشيده نشوي. بعد آن بزرگوار فرمود: ابتدا من شروع به صحبت كردم زيرا گمان بردم كه مي خواهي لب به شكايت بگشايي و دستور دادم كه صد دينار برايت بياورند و تو آن را قبول كن.[16]

14. زرافه نگهبان مخصوص متوكل مي گويد: متوكل مردي اهل لهو و لعب و بازيهاي مختلف بود، به همين علت يك مرد هندي كه در شعبده بازي احاطه خاصي داشت به كاخ خود آورده بود تا سرگرم باشد.

يك روز تصميم گرفت كه امام هادي ـ عليه السلام ـ را توسط مرد شعبده باز مسخره و اهانت نمايد. به او گفت اگر باعث خجلت و اذيت امام ـ عليه السلام ـ شوي هزار دينار ناب به تو خواهم داد.
مرد هندي قبول كرد و دستور داد چند مرغ بريان طبخ كنند و روي ظروف غذا بگذارند و خود در كنار سفره نشست، آنگاه امام ـ عليه السلام ـ را دعوت كردند كه به سر سفره غذا حاضر شوند.

در همان مكان پارچه اي به ديوار آويزان بود كه نقش يك شير بر آن بود. شعبده باز درست در كنار آن نقش نشسته بود. حاضرين مشغول غذا خوردن شدند. امام ـ عليه السلام ـ دست مبارك را دراز كردند كه از مرغ استفاده كنند شعبده باز آن را به پرواز در آورد و باز به محل ديگر سفره دست دراز كردند بار ديگر شعبده باز مرغ را به پرواز در آورد و تمامي اهل مجلس خنديدند.

ناگهان امام هادي ـ عليه السلام ـ دست را بر صورت شير بر پشت سر شعبده باز زد و فرمود:

او را بگير. شير تجسم يافت و بر او حمله كرد و مقابل چشم همه او را بلعيد و به جاي خود برگشت و به صورت اول در آمد.

حاضرين متحير و وحشت زده شدند امام ـ عليه السلام ـ از جا برخاست.

متوكل گفت: از تو مي خواهم از مجلس بيرون نروي مگر آنكه شعبده باز را برگرداني.

«فَقالَ وَاللهِ لاتَري بَعْدَها اُتُسَلِّطَ اَعْداءَ اللهِ عَلي اَوْلِياء اللهِ»

امام ـ عليه السلام ـ فرمود: به خدا سوگند ديگر او را نخواهي يافت آيا دشمنان خدا را بر اولياء خدا مسلط مي كني؟!

سپس از مجلس خارج شدند و ديگر كسي مرد شعبده باز را نديد.[17]

15. و همان راوي نقل مي كند: كه در روز عيد متوكل برنامه سلام داشت تصميم گرفت كه از برابر امام هادي ـ عليه السلام ـ عبور كند. وزيرش به او گفت: اين كار براي شما سبك است، مردم حرفها و قضاوتها خواهند كرد. متوكل گفت: من ناچارم كه اين كار را بكنم. وزير گفت: پس اگر جدي هستيد با سرداران سپاه و أشراف دربار برويد كه كسي نفهمد شما براي ديدار امام هادي ـ عليه السلام ـ مي رويد فكر كنند همينطور عبورتان از برابر ايشان افتاده است.

رواي مي گويد: وقتي با حضرت روبرو شدند من خود را به آن بزرگوار رساندم و عرض كردم كه متوكل قصد احترام به شما را داشته است. امام ـ عليه السلام ـ فرمود: ساكت باش هيهات او سه روز ديگر بيشتر زنده نخواهد بود. راوي مي گويد: پس از شنيدن اين پيشگويي حضرت، به سراغ معلمي شيعي مدهب رفتم كه با او رفت و آمد داشتم و زياد با او مزاح مي كردم كه تو رافضي هستي. بعد از نماز عشا او را خواستم و گفتم: من امروز مطلبي را از امام تو شنيدم. گفت: چه شنيدي؟

جريان را برايش شرح دادم. گفت: به تو بگويم و نصيحت مرا قبول كن. گفتم بگو هر چه مي خواهي. گفت: اگر امام هادي ـ عليه السلام ـ آن طور كه تو نقل كردي فرموده باشد فوراً برو و مال و اموالت را جمع كن كه متوكل بعد از سه روز يا مي ميرد و يا او را مي كشند. راوي ادامه مي دهد كه من از حرف مرد شيعه عصباني شدم و او را سرزنش كردم ولي وقتي به خانه آمدم و با خود خلوت كردم پيش خود گفتم دور از عقل نيست كه جانب احتياط را بگيرم و مال و اموالم را جمع كنم. بي درنگ به كاخ متوكل رفتم و هر چه داشتم جمع كردم.

درست در شب چهارم متوكل كشته شد و من جان و مالم به سلامت ماند و من مذهب شيعه را انتخاب كردم و خود را موظف به خدمتگزاري امام ـ عليه السلام ـ نمودم از آن گرامي خواستم كه در حقم دعا كند تا حق ولايت را نسبت به آن خانواده ادا كنم.



[1] . سوره غافر: 84 - 85.

[2] . شيخ حرّ عاملي، وسائل الشيعه، بيروت، داراحيأ التراث العربي، ج‏18، ص 408 (باب 36 من ابواب حد الزنا) - شريف القرشي، باقر، حياه الامام الهادي، الطبعه الاولي، بيروت، دار الأضوا، 1408 ه.ق، ص‏240.

[3] . سوره توبه: 25.

[4] . سبط ابن الجوزي، تذكره الخواص، نجف، المكتبه الحيدريه، 1383ه.ق، ص 360 - شريف القرشي، همان كتاب، ص 240.

[5] . احقاق الحق، ج 12، ص453.

[6] . احقاق الحق، ج12، ص451.

[7] . اعلام الوري، ص360.

[8] . بحار الانوار، ج50، ص141.

[9] . مناقب، ج4، ص 416.

[10] . بحار، ج 50، ص124.

[11] . بحار، ج50، ص 125.

[12] . مناقب، ج4 ، ص414.

[13]. امالي صدوق، ص412.

[14] . بحار، ج50، ص147.

[15] . مناقب، ج4 ، ص414.

[16]. امالي صدوق، ص412.

[17] . بحار، ج50، ص147.

/ 1