• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن ادبيـــات > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
ادبيـــات (بازدید: 1032)
سه شنبه 2/8/1391 - 9:40 -0 تشکر 568453
داستانهای جالب و آموزنده

انشالله در این مبحث به كمك هم داستانها جالب و آموزنده را قرار خواهیم داد.

سه شنبه 2/8/1391 - 9:41 - 0 تشکر 568454

مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش كه در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید كه روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میكرد. مرد نزدیك رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میكنی؟
دختر در حالی كه گریه میكرد، گفت: میخواستم برای مادرم یك شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم، در حالی كه گل رز ۲ دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یك شاخه گل رز قشنگ میخرم.
وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت:
مادرت كجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره كرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی كرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد…

سه شنبه 2/8/1391 - 9:42 - 0 تشکر 568455

مغازه داری روی شیشه مغازه اش تابلویی به این مضمون نصب کرد:" توله های فروشی ".
چیزی از نصب آن نگذشته بود که پسر کوچولویی وارد مغازه شد و از او خواست تا توله ها را به او نشان دهد.
مغازه دار سوت زد و با صدای سوت او، یک ماده سگ با پنج تا توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و در مغازه به راه افتادند. پنجمین توله در آخر صف لنگان لنگان به دنبال سایرین راه می رفت.
پسر کوچولو توله سگ لنگ را نشان داد و گفت: " اون توله هه چشه؟" مغازه دشار توضیح داد که آن توله از همان روز تولد فاقد حفره مفصل ران بوده است و سپس افزود: اون توله زنده خواهد ماند، اما تا آخر عمرش همون جوری خواهد لنگید.
پسر کوچولو گفت: من همونو می خوام
مغازه دار موافقت نکرد، اما پسر کوچولو پاچه شلوارش را بالا زد و پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و با یک تسمه فلزی محکم بسته شده بود، به مغازه دار نشان داد و گفت: من خودم نمی تونم خوب بدوم ، این توله هم به کسی نیاز داره که وضعیتشو خوب درک کنه!

سه شنبه 2/8/1391 - 9:43 - 0 تشکر 568456

قدرت كلمات



چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، به زودی خواهید مرد
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه ی دیگر با حدکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد
وقتی از گودال بیرون آمد ، بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند

سه شنبه 2/8/1391 - 9:44 - 0 تشکر 568457

آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

سه شنبه 2/8/1391 - 9:45 - 0 تشکر 568458

من آموخته ام که هرچقد ر بزرگ میشوم کمتر به من توجه میشود.(6ساله) من آموخته ام که بهترین دوستانم آنهایی هستند که مرا دچار مشکل میکنند.(11ساله)من آموخته ام که هر موقعیت بزرگی ابتدا نا ممکن بنظر رسیده است.(47 ساله) من آموخته ام که دیدن درد و غم دیگران بدترین درد است.(46ساله)من آموخته ام که هیچ گاه نباید قبل از حل و فصل مجادله ا ی به رختخواب بروید(73ساله)
* من آموخته ام که 90 درصد اتفاقاتی که برای من رخ می دهند خوب و فقط 10 درصد

آنها بد هستند و برای اینکه خوشحال باشم باید روی آن 90 درصد تمرکز کنم.(54 ساله)

* من آموخته ام که همواره به آینده فکر کنم ، هنوز کتاب هایی برای خواندن ،

غروب هایی برای تماشا کردن و دوستانی برای دیدن وجود دارند.(86 ساله)

سه شنبه 2/8/1391 - 9:47 - 0 تشکر 568459

روزها گذشت و کبوتر با خدا هیچ نگفت...
فرشتگان سراغش را می گرفتند و هربار ندایی می آمد :
او می آید چرا که من تنها گوشی هستم که دردهایش را می شنوم
و سرآنجام کبوتر روی شاخه ای از درخت دنیا نشست، همه فرشتگان منتظر بودند که چیزی بگوید، اما هیچ نگفت. ندایی آسمانی فرمود :
با من بگو هر آن چه که در سینه ات سنگینی می کند!
کبوتر گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی ام بود و سرپناه بی کسی ام. تو آن را از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیایت را گرفته بود؟
آن گاه دیگر نتوانست چیزی بگوید. سنگینی بغض راه گلویش را بست.
سکوتی سنگین در عرش کبریا طنین انداز گشت...
آنگاه ندای آرامش بخش آسمانی فرمود :
ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی. باد را گفتم بوزد تا لانه ات واژگون شود و تو از کمین مار پرگشایی.
کبوتر خیره در كار خدای خود ماند!
ندای آسمانی اضافه كرد :
چه بسیار بلاهایی که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!؟
اشک در دیدگان کبوتر نشسته بود
و ناگاه صدای های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

سه شنبه 2/8/1391 - 9:48 - 0 تشکر 568460

سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا .
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید
روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت …
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .

سه شنبه 2/8/1391 - 9:50 - 0 تشکر 568461

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا كردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی!
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین !!

سه شنبه 2/8/1391 - 9:51 - 0 تشکر 568462

دو جوان همسن در مغازه ای کار پیدا کرده اند و حقوق یکسانی را می گیرند. پس از مدتی، یکی از آنها که " آنادر" نام دارد سریعاً در شغل خود ترقی پیدا کرد و حقوقش نیز افزایش یافت.
"پرونار" که جوان دیگر است و هنوز در جای اول است با دیدن پیشرفت آنادربسیار از برخورد غیر عادلانه با خود خشمگین شد و برای واکنش به دفتر صاحب مغازه رفت. صاحب مغازه با صبر و حوصله به حرف های پرونار گوش داد و تصمیم گرفت چگونگی تفاوت دو جوان را برای او تشریح کند.
صاحب مغازه گفت،" الان به بازار برو و ببین امروز صبح چه چیزهائی در آنجا می فروشند؟" پرونار سریع به بازار رفت و برگشت. به صاحب مغازه گفت که صبح فقط یک دهقان مقداری سیب زمینی می فروخت. " صاحب مغازه پرسید : چقدر سیب زمینی داشت؟پرونار کلاهش را بر سر گذاشت و دوباره به بازار رفت و وقتی برگشت به صاحب مغازه گفت: جمعاً40کیلو سیب زمینی داشت.
صاحب مغازه پرسید: " قیمتش چند بود؟"
پرونار بار سوم به بازار دوید و بسیار خسته بازگشت و قیمت سیب زمینی را به صاحب مغازه اطلاع داد.
صاحب مغازه گفت : " بسیارخوب اینجا بنشین و ببین آنادر چگونه اینکار را می کند.
آنادر نیز بزودی از بازار بازگشت و به صاحب مغازه خبر داد که امروز صبح فقط یکفروشنده سیب زمینی در آنجا هست. همه سیب زمینی وی چهل کیلو است و قیمت مشخص آن فلان مبلغ است. علاوه بر این آنادر اضافه کرد: بعد از چند ساعت دیگر، آن دهقان چند جعبه گوجه فرنگی به بازار خواهد آورد و به نظر او ، قیمت آن بسیار عادلانه است. دیروز اوبه انبار مغازه رفته و دیده که موجودی گوجه فرنگی زیاد نیست و بدین جهت وی یک نمونه گوجه فرنگی را به مغازه آورده و دهقان را نیز صدا کردهکه اکنون در بیرون مغازه منتظر است.
صاحب مغازه روبه پرونار کرد و گفت:


اکنون متوجه شدی که چرا حقوق آنادر بالاتر است ؟


پنج شنبه 4/8/1391 - 8:30 - 0 تشکر 568833

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
“برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟”
مرد پاسخ داد:
“این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.”
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.