تبیان، دستیار زندگی
مامان کجای کاری؟ ما برویم از خدا بخواهیم امام را بیامرزد؟ حواست نیست مامان... هیچ‌کس نمی‌فهمد... چرا همه این جوری شدند؟ امام را نباید دفن کرد. امام زنده است، مامان. امام زنده است!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هیچ‌ کس نمی ‌فهمد؛ امام زنده است

ارمیا جوانی‌‌ست که از جنگ رانده شده و در خلوت تنهایی‌هایش که روزهای آن‌را در جنگل‌های شمال گذرانده، و شب‌‌هایش را به مناجات، در همان جنگل‌ها، خبر عروج امام را شنیده و با تنهایی‌هایش به شهر برگشته.

آن‌چه می‌آید، بخشی از رمان ارمیا، نوشته‌ی رضا امیرخانی است، به بهانه‌ی سال‌گرد رحلت آن امام.

ارمیا

*** شب ارمیا را در خانه نگه داشته بود. جرأت نداشت شبانه به مصلّی برود و امامش را ببیند. شهین و معمر مراقب بودند و دیدند که تا صبح چراغ اتاق ارمیا روشن بود. بالاخره صبح از جا بلند شد. مثل آدم‌هایی که جایی برای رفتن ندارند. شهین آرام، با ترسی غریب به در اتاق ارمیا چند ضربه زد.

- بله!

- ارمی جان(بغضش ترکید) الآن می‌خواهند برای امام نماز میت بخوانند. من و معمر داریم می‌رویم. اگر تو هم می‌آیی، بیا که بابا منتظر است.

ارمیا گریه‌اش گرفته بود. زانوهایش را بغل گرفته بود. آن ‌قدر به عکس امام خیره بود که شهین را در چهارچوب در نمی‌دید.

- برویم برای امام نماز میت بخوانیم؟! منِ ارمیا بروم بگویم یا الله ارحم روح الله! خدا روح خودت را بیامرز!...

مامان کجای کاری؟ ما برویم از خدا بخواهیم امام را بیامرزد؟ حواست نیست مامان... هیچ‌کس نمی‌فهمد... چرا همه این جوری شدند؟ امام را نباید دفن کرد. امام زنده است، مامان. امام زنده است!

شهین از اتاق بیرون آمد و با اشاره به معمر فهماند که ارمیا نمی‌آید.

*** امام رفت. سیل انسان‌ها به سمت بهشت زهرا در حرکت بودند. جمعیت از در و دیوار می‌جوشید. آن‌قدر تعداد آدم‌ها زیاد بود که از هر طیف و گروهی می‌شد نمونه‌ای پیدا کرد. زن‌ها، مردها وبچّه‌ها، همه و همه به سمت بهشت زهرا می‌رفتند؛ هر کس با هر وسیله‌ای که داشت. در وانت‌ها و کامیون‌ها آن‌قدر آدم سوار شده بود که از آن‌ها فقط یک حجم انسانی در حال حرکت پیدا بود. از اندازه‌ی این حجم انسانی معلوم می‌شد که وسیله‌ی نقلیه، اتومبیل سواری است یا وانت است و یا کامیونت. البته این حجم انسانی با همان سرعتی جلو می‌رفت که سایر آدم‌ها پیاده می‌رفتند. قیافه‌ها متنوع بودند. از هر قماش و دسته‌ای.

مامان کجای کاری؟ ما برویم از خدا بخواهیم امام را بیامرزد؟ حواست نیست مامان... هیچ‌کس نمی‌فهمد... چرا همه این جوری شدند؟ امام را نباید دفن کرد. امام زنده است، مامان. امام زنده است!

زنی با چادری مشکی که لکه‌های قهوه‌ای خاک روی چادرش مشخص بود. جوانی که هنوز مو به صورت نداشت. با پیراهنی مشکی و شالی سبز. پیرمردی که به یک دستش عصا بود و با دست دیگرش به سختی عکس امام را بالا گرفته بود. کودکی کوچک که انگار پدر و مادرش را گُم کرده بود، بی خیال و بدون توجه به جمعیت، و جمعیت هم بی‌توجه نسبت به او. کودک می‌خندید و در عرض جمعیت راه می‌رفت. سه چهار جوان با لباس سربازی. سرباز اوّلی به سرباز دوّمی چیزی گفت و خندید. دوّمی جوابش را نداد. خیره نگاه می‌کرد. مردی روی ویل‌ چیر نشسته بود.

احتمالاً از جانبازان جنگ بود. ضجّه می‌زد. انگار نه انگار که سرباز دوّمی او را نگاه می‌کند. پیرزنی چادر نمازش را به کمرش گره زده بود. به ترکی بلند بلند چیزی را فریاد می‌زد و می‌رفت. لحنش به دعوا می‌زد. مردی بلند قامت و موقّر، حدوداً پنجاه ساله، کت و شلوار سیاه، پیراهن تمیز سفید، کروات سیاه، دست در دست زنش که مانتوی سیاه پوشیده بود؛ زنش عینک آفتابی زده بود. مانتوی سیاه زن، گِلی شده بود. چند مرد نزدیک به سی سال، پیرمردی هم با آن‌ها بود.

آیت الله العظمی امام خمینی(ره)

از بقیه تندتر راه می‌رفتند. دست هم را گرفته بودند و می‌دویدند. انگار تلو تلم می‌خوردند. دوتاشان لباس فرم سپاه پوشیده بودند. همه‌شان دور گردن چفیه انداخته بودند. مردی جوان با هم‌سر و کودکش. کودک می‌خندید و منتظر نگاه محبت‌آمیز پدر و مادر بود. اما پدر و مادر حتی برای خنده‌ی کودک هم می‌گریستند. موتورسواران خیلی سریع از بین مردم می‌گذشتند.

*** قیافه‌ها غریب بود. نوعی بُهت در چهره‌ها بود که جلو نمایش اندوه را گرفته بود. با خودشان حرف می‌زدند. بعضی‌ها هم ساکت می‌دویدند. خیلی‌ها انگار جلو با کسی قرار داشته باشند، می دویدند. وقتی تنه‌شان به تنه‌ی جلویی می‌خورد، جلویی به آن‌ها راه می‌داد. می‌دانستند بعضی عجله بیش‌تری دارند. جوانی به سرش گِل زده بود. رنگ قهوه‌ای روشن روی موهای سیاه. بعضی‌ها پرچم و کتل‌های محرم را به دست گرفته بودند. سیاه و سبز و قرمز. سر و صداها زیاد بود. یکی از پشت بلندگوی ماشین دولتی شعار می‌داد.کسی حال نداشت جواب بدهد. شعار عینیت یافته بود. هیچ کس به حرف دیگری گوش نمی داد.

- ایران در به در شده، بسیجی بی پدر شده.

- امام رفت.

-آقا حالا چی می‌شود؟ کی می‌آید رو کار؟ نظام چی می‌شود؟

- خدا بزرگ است. این انقلاب نمی‌خورد زمین.

- خدا خودش نگه دارد.

- هیچ‌کس نمی تواند جای امام را بگیرد.

- ما هر چه داشتیم، از امام داشتیم.

- عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت‌شکن صاحب عزاست امروز.

-آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟برو دست‌شان را بگیر.

- بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم.

آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟برو دست‌شان را بگیر

- بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم

- خمینی من سه تا پسر داده بودم برایت. حالا کجا رفتی؟ خمینی من را هم با خودت ببر.

- بی پدر شدیم. من بابام پانزده‌ خردادی بود. الآن 68.آن موقع 42 بوده. 25 سال. من هم 25 سالم است. من بابام را ندیده بودم. مردم! تو این مدّت من به همه می‌گفتم، من بابا دارم. حالا بابای من هم مرده، دوباره مرده!

پای مصنوعی جانبازی جدا شده بود. جوانی کمک کرد تا از میان جمعیت پا را بردارد.

-آقا این اطراف،دور همین بهشت زهرا که آقا را خاک می‌کنند، الآن آدم بیاید زمین بخرد. بعداً کافه بزند و رستوارن و چه می‌دانم....بازار. این‌جا زیارتی می‌شود عزیز دلم. این‌جا گنید و بارگاه درست می‌کنند. حالا ببین. همین زمین‌های شخم خورده،‌ حالا می‌شود خدا تومن.

کسی که در کنارش بود، حتی سری هم تکان نداد.

- یک دقیقه بایست. بگذار من این را بِکشم کنار. دِ بابا صبر کن. مذهب داشته باش. غش کرده. بایست!

-آی امام. من نمی‌گذارم خاکت کنند. امام نمرده. امام نمی‌میرد بی‌ناموس‌ها!

از دهان جوان غش کرده کف می‌ریخت.

مزار امام خمینی

- یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...

لندکروز سپاه که از بلند گویش صدای قرآن می‌آمد، به سختی عبور کرد.

- خودت گذاشتی رفتی، نگفتی چه به سر ما می‌آید؟

- نترس برادر. هستند. این انقلاب مال اسلام است. خود خدا نگه‌اش می‌دارد. مگر می‌شود خون این همه شهید از بین برود؟

- خدا خودش نگه دارد.

- بی‌بی‌سی امروز صبح گفت تو ایران جنگ قدرت است. تو جماران جنگ است الآن.

- بی‌بی‌سی غلط کرد با تو! کدام جنگ؟ قدرت چیست دیگر؟ این همه آدم این‌جاست. جنگ اگر بشود، به اسم علی قسم جرشان می‌دهم. اصلاً کی با کی جنگ می‌کند؟

- نه بابا. جنگ که نه. از قبل فکرها شده بوده. ببین اصلاً انگاری جای دفن هم مشخص شده بود. الآن رهبر تعیین کردند. آقای خامنه‌ای مثل شیر ایستاده

رهبری که فقط ما داریم


ماهنامه دفاع مقدس

بخش هنر مردان خدا - سیفی