آيات و احاديث در منطقالطير
دکتر نصرت الله فروهر از پديده هاي بسيار دل انگيز و ظريف فرهنگ و تمدن اسلامي، عرفان و تصوف را مي توان در نظر آورد. اگر چه همه دين ها به نوعي خود داراي اين پديده فکري هستند و نمي توان مردمي را يافت که به حالت دروني نفس و نيروهاي آن بي توجه باشند. بايد گفت انسان از آغاز پيدايش خود همواره به اين پديده فکري خويشتن را آرامش مي بخشيده است. زيرا ناشناختن علت ها در طبيعت انسان را به فرانگري وادار ميسازد و اين فرانگري در طبيعت زاييده درون گرايي و انديشيدن ژرف اوست و اگر در پيدا کردن علت چاره به جايي نبرد، اين نيرو در وي بيشتر پرورده مي شود، و حاصل و فرآيند آن به شکل هاي گوناگون: ادبيات، دين، نقاشي، موسيقي، انزوا و گوشه نشيني، زهد، تصوف و ادبيات عرفاني جلوه مي کند. اگر از اين ديدگاه به زايش انديشه و آفرينش فکري انسان انديشيده شود شايد امروزه روز چندان براي بسياري خوشآيند نباشد. پس بهتر است به گونه اي ديگر اين واقعيت را بازگويي کرد، يعني انديشه والاي انساني را - که يکي از پديده هاي انديشه عرفاني و ادبي انسان در تاريخ بوده است - به شکل ديگر مطرح کرد. چنان که ادبيات هر قوم يکسان نيست (زمان و مکان در آن تأثير دارد) عرفان و باورهاي عارفانه و صوفيانه و نقاشي و موسيقي و... قوم هاي گوناگون نيز نميتواند يکسان بوده باشد. اگر چه در اساس و پايه فرقي و اختلافي در آن نمي توان تصور کرد، اما اعمال و عبادت و اخلاق هر گروهي به يقين با گروه ديگر نميتواند يکي باشد. همه انسانها در باطن به سوي چيزي کشيده مي شوند که:
«در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
اين کشش دروني چه چيز ميتواند مي باشد؟
مگر غير از اين است که انسان در اين خراب آباد هستي غربت زده اي است که با هيچ يک از مخلوقات نمي تواند احساس يگانگي کند؟ و مگر بجز اين است که مي بيند موجودات پيرامون وي از دردي که او را مي آزارد بي بهره اند. و احساس درد ندارند؟ در واقع انسان اين عنصر غربت زده طبيعت براي يافتن همدرد مي کوشد و چون نمي يابد، درون گرا مي شود، در خود فرو مي رود، با خويشتن سخن مي گويد، که شايد از گمشده اي که مي تواند درد وي را تسکين دهد و آرامش بخشد، به شادماني دروني اش وادارد تا ردپايي پيدا کند. ولي هر چه مي کوشد کمتر مي يابد و از همين درد است که خواجه کائنات فرمود «من عرف نفسه فقد عرف ربه» خمير مايه همه اين دردمندي ها را «خويشتن دردمند» انسان تشکيل مي دهد و از اين خمير مايه است که از سرچشمه دل و جان، نظام فکري عرفاني زاييده مي شود که در هر قومي به گونه اي پديدار شده و به گونه اي ديگر جلوه مي کند که:
«روشن از پرتو رويت نظري نيست که نيست
«جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ماه و خورشيد هم اين دايره مي گردانند»
منت خاک درت بر بصري نيست که نيست»
ماه و خورشيد هم اين دايره مي گردانند»
ماه و خورشيد هم اين دايره مي گردانند»
اي دوست تو را به هر مکان مي جستم
ديدم به تو «خويش» را تو «خود» «من» بودي.
خود در غلطم کز تو نشان مي جستم».
دايم خبرت از اين و آن مي جستم
خود در غلطم کز تو نشان مي جستم».
خود در غلطم کز تو نشان مي جستم».
حضرت پر رحمت است و پر کرم
عاشق او هم «وجود» و هم «عدم»
عاشق او هم «وجود» و هم «عدم»
عاشق او هم «وجود» و هم «عدم»
موسي و فرعون معني را رهي
روز موسي پيش حق نالان شده
چون که بي رنگي اسير رنگ شد
چون به بي رنگي رسي کان داشتي
موسي و فرعون دارند آشتي»
ظاهر آن ره دارد و اين بي رهي
نيمه شب فرعون هم گريان شده
موسيي با موسيي در جنگ شد
موسي و فرعون دارند آشتي»
موسي و فرعون دارند آشتي»
1ـ « آفرين جان آفرين پاک را
آن که جان بخشيد و ايمان خاک را» ب 1
آن که جان بخشيد و ايمان خاک را» ب 1
آن که جان بخشيد و ايمان خاک را» ب 1
2ـ «عرش را بر آب بنياد او نهاد خاکيان را
عمر بر باد او نهاد» ب 2
عمر بر باد او نهاد» ب 2
عمر بر باد او نهاد» ب 2
3ـ آسمان را در زبر دستي بداشت
خاک را در غايت پستي بداشت» ب3
خاک را در غايت پستي بداشت» ب3
خاک را در غايت پستي بداشت» ب3
4ـ «آن يکي را جنبش مادام داد
و اين دگر را دائماً آرام داد» ب 4
و اين دگر را دائماً آرام داد» ب 4
و اين دگر را دائماً آرام داد» ب 4
5ـ «آسمان چون خيمه اي بر پا کرد
بي ستون کرد و زمينش جاي کرد» ب 5
بي ستون کرد و زمينش جاي کرد» ب 5
بي ستون کرد و زمينش جاي کرد» ب 5
6ـ کرد در شش روز هفت انجم پديد
وز دو حرف «امر» نه طارم پديد» ب 6
وز دو حرف «امر» نه طارم پديد» ب 6
وز دو حرف «امر» نه طارم پديد» ب 6
7ـ «دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را مرغ در دنبال کرد» ب 8
مرغ جان را مرغ در دنبال کرد» ب 8
مرغ جان را مرغ در دنبال کرد» ب 8
«بحر را بگذشت در تسليم خويش
کوه را افسرده کرد از بيم خويش» ب 9
کوه را افسرده کرد از بيم خويش» ب 9
کوه را افسرده کرد از بيم خويش» ب 9
9ـ «گاه گل در روي آتش دسته کرد
گاه پل بر روي دريا بسته کرد» ب 14
گاه پل بر روي دريا بسته کرد» ب 14
گاه پل بر روي دريا بسته کرد» ب 14
10ـ «عنکبوتي را به حکمت دام داد
صدر عالم را در او آرام داد» ب16
صدر عالم را در او آرام داد» ب16
صدر عالم را در او آرام داد» ب16
11ـ «بست موري را کمر چون موي سر
کرده او را با سليمان در گذر» ب 17
کرده او را با سليمان در گذر» ب 17
کرده او را با سليمان در گذر» ب 17
12ـ «خلعت اولاد عباسش بداد
طاء و سين بي زحمت طاسش بداد» ب 18
طاء و سين بي زحمت طاسش بداد» ب 18
طاء و سين بي زحمت طاسش بداد» ب 18
13ـ «در نگر اول که با آدم چه کرد
عمرها بر وي در آن ماتم چه کرد» ب 21
عمرها بر وي در آن ماتم چه کرد» ب 21
عمرها بر وي در آن ماتم چه کرد» ب 21
14ـ « باز بنگر نوح را غرقاب کار
تا چه برد از کافران سالي هزار» ب 22
تا چه برد از کافران سالي هزار» ب 22
تا چه برد از کافران سالي هزار» ب 22
15ـ «باز اسمعيل را بين سوگوار
کيش او قربان شده در کوي يار» ب 24
کيش او قربان شده در کوي يار» ب 24
کيش او قربان شده در کوي يار» ب 24
17ـ «باز يوسف را نگر در داوري
بندگي و چاه و زندان بر سري» ب 26
بندگي و چاه و زندان بر سري» ب 26
بندگي و چاه و زندان بر سري» ب 26
18ـ «باز ايوب ستمکش را نگر
مانده در کرمان و گرگان پيش در» ب 27
مانده در کرمان و گرگان پيش در» ب 27
مانده در کرمان و گرگان پيش در» ب 27
19ـ «باز يونس را نگر سرگشته راه
آمد از مه تا به ما چند گاه» ب 28
آمد از مه تا به ما چند گاه» ب 28
آمد از مه تا به ما چند گاه» ب 28
20ـ «باز موسي را نگر ز آغاز عهد
دايه فرعون و شده تابوت مهد» ب 29
دايه فرعون و شده تابوت مهد» ب 29
دايه فرعون و شده تابوت مهد» ب 29
21ـ «باز داود زره گرد را نگر
موم کرده آهن از تف جگر» ب30
موم کرده آهن از تف جگر» ب30
موم کرده آهن از تف جگر» ب30
22ـ «باز بنگر کز سليمان خديو
ملک وي بر باد چون بگرفت ديو» ب31
ملک وي بر باد چون بگرفت ديو» ب31
ملک وي بر باد چون بگرفت ديو» ب31
23ـ «باز آن را بين که دل پر جوش شد
اره بر سر دم نزد خاموش شد» ب32
اره بر سر دم نزد خاموش شد» ب32
اره بر سر دم نزد خاموش شد» ب32
24ـ «باز عيسي را نگر کز پاي دار
شد هزيمت از جهودان چند بار»ب 34
شد هزيمت از جهودان چند بار»ب 34
شد هزيمت از جهودان چند بار»ب 34
25ـ «باز بنگر تا سر پيغمبران
چه جفا و رنج ديد از کافران» ب 35
چه جفا و رنج ديد از کافران» ب 35
چه جفا و رنج ديد از کافران» ب 35
26ـ «نه تو در علم آيي و نه در عيان
نه زيان و سودي از سود و زيان» ب41
نه زيان و سودي از سود و زيان» ب41
نه زيان و سودي از سود و زيان» ب41
27ـ «نه ز موسي هرگزت سودي رسد
نه ز فرعونت زيان بودي رسد» ب 42
نه ز فرعونت زيان بودي رسد» ب 42
نه ز فرعونت زيان بودي رسد» ب 42
28ـ «اي خداي بي نهايت جز تو کيست
چون تويي بي حد و غايت جز تو چيست» ب43
چون تويي بي حد و غايت جز تو چيست» ب43
چون تويي بي حد و غايت جز تو چيست» ب43
29ـ «نيستم نوميد و هستم بي قرار
بوک درگيرد يکي از صد هزار» ب 64
بوک درگيرد يکي از صد هزار» ب 64
بوک درگيرد يکي از صد هزار» ب 64
30ـ «در سجودش روز و شب خورشيد و ماه
کرد پيشاني خود بر خاک راه» ب 89
کرد پيشاني خود بر خاک راه» ب 89
کرد پيشاني خود بر خاک راه» ب 89
31ـ «هست سيمايي ايشان از سجود
کي بود بي سجده سيما را وجود» ب 90
کي بود بي سجده سيما را وجود» ب 90
کي بود بي سجده سيما را وجود» ب 90
32ـ «روز از بسطش سپيد افروخته
شب ز قبضش در سياهي سوخته» ب 91
شب ز قبضش در سياهي سوخته» ب 91
شب ز قبضش در سياهي سوخته» ب 91
33ـ «چرخ را دور شبانروزي دهد
شب برد روز آورد روزي دهد» 94
شب برد روز آورد روزي دهد» 94
شب برد روز آورد روزي دهد» 94
34ـ «چون دمي در گل دمد آدم کند
وز کف و دودي همه عالم کند» ب 95
وز کف و دودي همه عالم کند» ب 95
وز کف و دودي همه عالم کند» ب 95