زندگینامه
وی زادهٔ ۲۷ محرم ۱۱۵۵ هجری قمری برابر
با ۲۷ خرداد ماه ۱۱۲۱ خورشیدی و ۱۷ ژوئن ۱۷۴۲ میلادی در دشت اشرفی در میانه راه ساری به گرگان است. مراسم تاجگذاریاش را در ۱۵ ربیع الثانی ۱۱۹۵ هجری قمری
برابر با ۱ فروردین ماه ۱۱۶۱ خورشیدی و ۲۱ مارس ۱۷۸۲ میلادی در ساری برگزار کرد و سرانجام در ۲۱ ذی الحجه ۱۲۱۱ هجری قمری برابر
۲۷ اردیبهشت ماه ۱۱۷۷ خورشیدی و ۱۷ مه ۱۷۹۸ میلادی در شوشا درگذشت.
آقامحمد خان فرزند محمد حسن خان قاجار و او نیز فرزند فتحعلی خان فرزند شاهقلی
خان فرزند جهانسوزخان بود. مازندران و بارفروش (بابل امروزی) مرکز حکمرانی محمدحسن خان
بود و فتحعلی خان حاکم گرگان و در استرآباد حکومت میکرد. اینان شیعه مذهب بودند.
نادرقلی خان پس از کشتن فتح علی خان رقیب سرسخت خویش در خواجه ربیع طوس و با سعی و
تلاش خویش به مقام شاهی رسید.
ریشههای قدرتیابی
دودمان قاجار
درباره اصل و نسب قاجارها اطلاعات درستی
در دست نیست . اما اینطور که بر می آید آنها از نژاد ترک بودند.قاجارها ازترکان
غربی بودندآنها ازدوره صفویه در تاریخ ایران پیدا شدند.وآن مطالبی که آنها را به
مغولان منتسب می کند نامعتبر می باشد(تاریخ اجتماعی سیاسی ایران - سعید نفیسی )در
اواخر قرن نهم هجری شاه عباس آنها را برای دفاع از مرزها به سه قسمت تقسیم کرد.
قسمتی در مرو برای مقاومت در برابر ازبکان ، قسمتی در گنجه و ایروان و قسمت دیگر
در قلعه مبارک آباد استر آباد ساکن شدند . با توجه به سکونت قاجارها در حوزه فرهنگ
و تمدن ایران میتوان آنها را ایرانی شده نامید . قدرت یافتن دودمان قاجار به عهد صفوی و شاه عباس برمیگردد. آنان ابتدا در شمال رود ارس ساکن بودند و در آن زمان به دلیل کمکهای
بزرگشان به دربار صفوی، قدرت بیشتری یافتند و سپس دستهای از آنان در غرب استرآباد و در دشت گرگان سکنی گزیدند. نادر شاه افشار در زمان حکومتش برای جلوگیری از به قدرت
رسیدن محمد حسن خان که در هنگام قتل پدر دوازده ساله بود، یوخاریباشها را به حکمرانی منسوب کرد که ساکنین
بالادست رود گرگان بودند تا با ایجاد شکاف و اختلاف میان طوایف قاجار نگران
ناآرامیهای داخلی نگردد و اشاقیباشها زیر نظر حکومت ایشان گردند. وی را در
خردسالی مقطوع النسل کردند و برای همین در ذکر نام وی یعنی آقامحمد را به شکل آغامحمد
مینویسند.
وضعیت ایران در
زمان کودکی آغا محمد خان
زمانی که نادر و فرزندانش به قتل رسیدند،
شاهرخ شاه برای به دست گرفتن قدرت تلاش میکرد. فرماندهی سپاه شاهرخ شاه به
محمدحسن خان بعلت تجربه و تدبیر فوق العاده ایشان واگذارگردید . با همکاری حاکم طبس ابراهیم خان برکنار شدو شاهرخ به سلطنت
رسید هرچند اندکی پس ازآن شاهرخ شاه به دست دشمنانش که در راس آنان پدر زن وی قرار
داشت نابینا گشت . فرماندهان وفادار دست به کودتا زده شاهرخ شاه نابینا رامجددا برتخت
سلطنت نشاندند.
کودکی و نوجوانی
آغامحمدخان
ژان گور مینویسد: آغامحمد خان باریک
اندام و متوسط القامه بود و چشمهای زیبا و جذاب ودهانی کوچک داشت. هرکس دهان کوچک
و چشمان زیبای پسرک را میدید، تصور میکرد بر روح وی هوی و هوس غلبه دارد؛ اما
وقتی آن پسر سیزده ساله کلاه را از سر برمیداشت و چشم بیننده به پیشانی بلند وی
میافتاد، تغییر نظر میداد و میفهمید که کسی که دارای آن پیشانی بلند است، مقهور
هوی و هوس نمیشود.
آغامحمد خان تیر اندازی، سوارکاری و
خواندن و نوشتن و حفظ کردن قرآن رادر پیش مادرش جیران -که از بهترین تیر اندازان
بود- فراگرفت؛ چنانکه در سیزده سالگی جزو بهترین تیراندازان قشون محمدحسن خان بود
و فرمانده دستهٔ تجسس یا طلایهدار قشون پدرش گردید. وی با آن سن اندک، شجاع و با
اراده بود و از مرگ ترسی نداشت.
کریم خان و
قاجار
چندی بعد محمدحسن خان سپاهی مجهز و منظم
ترتیب داد و به جنگ با کریم خان زند پرداخت. در جنگهای اولیه پیروزی با
قجرها بود؛ اما در نهایت شکست خورده و در میدان جنگ توسط سبزعلی بیگ حاکم سابق استرآباد کشته شد و سرش از تن
جدا گردید.
پسران محمد حسن
خان اسیر میشوند
آغا محمد خان با همیاری حسینقلی خان پس از درگذشت پدرشان دست به جنگهای
پارتیزانی زدند تا آن که خراج آن سال استرآباد توسط آغامحمدخان مورد سرقت
قرارگرفت. همین امر سبب جنگ میان فرستادگان کریمخان زند و او شد که در نهایت دستگیر و به تهران برده شد . کریم خان همین که فهمید او دیگر خواجهاست (و بر
اساس فرهنگ آن زمان هیچ کس برای یک خواجه ارزشی قایل نمیباشد) امر کرد تا به
تحصیل ذخیره آخرت بپردازد و از جاه طلبی دست بردارد.
پس از آن به شیراز منتقل شد و در اسارت به سربرد.این روش معمول کریم خان زند
بود تا با اسیر نگاه داشتن تعدادی از سران قبیله متمرد خطر شورش را از بین برده و
در صورت هرگونه تحرک اسرا را تنبیه نماید. در همین زمان برادرآغامحمد خان حسینقلی خان جهانسوز در شمال ایران دست به یاغی گری زد.
آقامحمدخان که میدانست از سوی کریمخان مواخذه خواهد شد از بیم جان خویش در حرم حضرت شاهچراغ خود رادخیل بست ؛ پس از آن کریم خان به
وساطت اطرافیان خود او را مورد عفو قرار داد.
بنیان نهادن حکومت قاجاریه
آغا محمد خان در ۱۳ صفر سال ۱۱۹۳ هجری قمری (روز درگذشت کریم خان)، هنگامی که در
باغهای اطراف شیراز به شکار مشغول بود، همین که عمهاش او را از مرگ شاه زند آگاه
ساخت، فرار کرد و به شتاب خود را به تهران رسانید و در ورامین مدعی سلطنت بر ایران گشت. سپس به ساری و استرآباد رفت و با کمک سران اشاقهباش، براندازی زندیه و رسیدن به قدرت را طراحی نمود و ولایات
گرگان و مازندران و گیلان را تحت حکمرانی خویش قرار داد. وی در این زمان برای مطیع
کردن برادران خود به جنگ با آنان پرداخت و حتی یکبار تا پای مرگ رفت ولی سرانجام
در بندپی نجات یافت و به ساری آمد و تاج سلطنتی را که توسط زرگران ساری ساخته شد بر سر
نهاد و پایتخت خود را ساری نهاد و جشن نوروز را به دستور وی با تشریفات برگزار
نمودند. پس از تسخیر شمال ایران بر آذربایجان و کرمانشاهان نیز دست یافت. حکومت زندیه در جنگ و
ستیز میان شاهزادگان زند قرار گرفت ولی سرانجام لطفعلی خان زند با همیاری حاج
ابراهیم خان کلانتر شیرازی بر تخت سلطنت نشست. آغا محمد خان از آن زمان به مدت ۱۵
سال با لطفعلی خان زند - که جوان بود و شجاع - به جنگ و تعقیب
و گریز پرداخت. مهمترین این نبردها، جنگ باباخان برادرزاده آغا محمدخان در سمیرم و محاصره شیراز است . سرانجام آقا محمد خان قدرت نظامی خود را افزایش داد و
با کمک حاج ابراهیم خان کلانتر (1) که دروازههای شهررا پنهانی برای او گشود ،
وارد شیراز شد . با ورود آقا محمد خان قاجار به شیراز ، لطف علی خان زند به کرمان
گریخت .و پس از آن محاصره طولانی کرمان در سال ۱۲۰۸ هجری قمری است .در این جنگها لطفعلی خان
مقاومت زیادی از خود نشان داد.
(1) به عقیده حاج ابراهیم خان کلانتر،
لطفعلی خان دلاوری شجاع بود اما برای مملکت داری مناسب نبود ولی آقا محمد خان
قابلیت انجام امور سیاسی داشت . (صفحه 9 - کتاب لطف علی خان – ناصر نجمی – بهار
1376)
فاجعه تاریخی
کرمان
مردم کرمان چندبار گرفتار حملات ددمنشانه
متجاوزان و قتل عام قرارگرفته اند که آخرین بار آن توسط آغامحمدخان قاجار در سال
۱۲۰۹ هجری قمری صورت گرفت . ماجرا به براندازی دودمان زندیه و پیدایش دودمان پادشاهی
قاجار مربوط می شود. در حقیقت مردم این سامان قربانی کشمکش و نبرد سرنوشت ساز دو
قدرت داخلی یعنی لطفعلی خان زند آخرین بازمانده پادشاهی زند و آغامحمدخان قاجار
بنیانگذار سلسله قاجار شدند .
سرگذشت زندیه که کمتر مورد توجه بوده است
، نکات جالبی دارد. کریم خان زند اولین چهره در این دودمان است که نام نسبتاً نیکی
از خود به جا گذاشت . وی فردی اهل تساهل و مدارا بود و حتی نام پادشاهی بر خود
ننهاد، بلکه خود را وکیل الرعایا نامید. در دوران حکومت وی اصلاحاتی در مناسبات
اجتماعی، اقتصادی و سیاسی نیز به انجام رسید . وی هم به لحاظ سیاست خارجی و تثبیت
مرزها و تکیه بر وحدت ملی گامهای مثبتی برداشت و هم در ایجاد امنیت داخلی و رونق
اقتصادی و بالابردن سطح رفاه عمومی و بهبود نظام مالیاتی و... کارهای مثبتی انجام
داد. وی گرچه از اقتدار خوبی در میان مردم برخوردار بود، اما سعی می کرد خود را
خادم و وکیل مردم معرفی کند و اقتدار خود را به نمایش نگذارد.
اما پس از او جانشینانش نتوانستند
کارنامه خوبی از خود ارائه دهند. درگیریهای داخلی و کشمکشها بر سر کسب قدرت
فزونی گرفت. این تنازعات مکرر و مستمر نظام زندیه را روز به روز ناکارآمد تر و ضعیف
تر کرد تا سرانجام به فروپاشی آن انجامید. هنوز مراسم خاکسپاری کریم خان (۱۱۹۳هجری
قمری) پایان نیافته بود که سران حکومت به جان هم افتادند و بر روی هم شمشیر
کشیدند. هرکدام از سران به حمایت یکی از فرزندان، علیه دیگری کشمکش آغاز کرد تا
سرانجام پس از سه روز ، زکی خان توانست بر جناح رقیب غلبه کند و با کشتن تنی چند
از هم آوردان زمام قدرت را به دست گیرد. در این سه روز ، جنازه کریم خان بر زمین
مانده بود و پس از پایان کشمکش با انجام مراسم خاص به خاک سپرده شد. زکی خان سلطنت
را به ابوالفتح خان پسر بزرگ کریم خان داد،اما این سلطنت ۷۰ روز بیشتر دوام نیافت.
این تنازع اولیه زنجیره وار ادامه یافت. برادر کریم خان و سردارانش هم وارد سهم
خواهی از قدرت شدند و آشوب و هرج و مرج را دامن زدند.
این روال ۱۰ سال به طول انجامید و
سرداران زند هریک با کشتار دیگری به قدرت می رسیدند و باز خود به دست دیگری کشته
می شدند. سرانجام در سال ۱۲۰۳ هجری قمری لطفعلی خان فرزند جعفرخان به قدرت رسید.
شش سالی که لطفعلی خان به ظاهر قدرت را در دست داشت جز درگیری با مخالفان کار
دیگری نداشت. در این دوران کشمکشهای داخلی زندیه باعث شده بود ، سران ایل قاجار
که در شمال ایران، نواحی مازندران و تهران و گرگان نفوذ داشتند، به طمع افتاده و
به سوی گرفتن قدرت خیزبردارند وپس از آخرین درگیریهای بین لطفعلی خان
وآغامحمدخان،خان قاجار به شیراز لشگرکشی کرد و پایتخت آخرین بازمانده دودمان زند
را محاصره کرد.
دو ماه محاصره، باعث کمبود مواد غذایی
برای سربازان و چهرپایان قجرها شد و آنها به ناگزیر به تهران بازگشتند . لطفعلی
خان به خیال پیشگیری از حمله مجدد وی به کرمان لشگرکشی کرد تا بر آنجا مسلط شود و
راه نفوذ خان قاجار را سد کند. اما وی در این حمله موفق نبود و به شیراز بازگشت.
این شکست سیاسی آثار بدی در درون نظام زندیه گذاشت و برخی سران و قدرتمندان درون
حکومت به دلیل عدم کفایت لطفعلی خان به فکر توطئه علیه وی افتادند.
سرانجام با لشکرکشی آغامحمدخان به شیراز،
با نوعی حیله جنگی لطفعلی خان شکست خورد و به کرمان گریخت. آغامحمدخان در سال ۱۲۰۶
هجری قمری در عمارت کلاه فرنگی شیراز به تخت نشست. طی دو سال بعد میان این دو رهبر
نبردهای پراکنده یی رخ داد تا لطفعلی خان سرانجام در ۱۲۰۸ بر کرمان مسلط شد. این
خبر آغامحمدخان را برانگیخت که کار وی را یکسره کند. لذا در تابستان همان سال وی
با لشکری مجهز به کرمان حمله برد و با شکست لطفعلی خان کرمان را تسخیرکرد و به
کشتار و قتل عام مردم آن دیار پرداخت. بسیاری از مردم را کور کرد و عده زیادی را
به طرز فجیعی به قتل رساند. گفته اند او دستور داد تپه یی از چشمان مردم بسازند.
عده ای ، تعداد کورشدهها را ۲۰ هزار و
بعضی دیگر۷۰ هزار نفر ذکر کرده اند. او سربازانش را آزاد گذاشت که هر بلایی می
خواهند بر سر مردم درآورند. لطفعلی خان نیز که به بم گریخته بود توسط حاکم آنجا
دستگیر و تسلیم آغامحمدخان شد. به دستور وی ابتدا لطفعلی خان را کور کرده و سپس به
طرز فجیعی به قتل رساندند. بدین سان سلسله زندیه به نقطه پایان خود رسید و سلسله
دیگری از پادشاهی در ایران آغاز شد که قاجاریه نام داشت و در دوران آنان مردم
ایران مصیبتهای بی شمار دیگری را تحمل کردند تا به عصر بیداری مشروطه رسیدند.[۱]
انتقال مرکز
حکومت به تهران و حمله به گرجستان
او پس از قتح کامل جنوب ایران در واقع
مقر حکم رانی خویش را در تهران نهاد (آن را دارالخلافه نامید) در حالیکه پایتخت وی هنوز ساری بود؛ والی گرجستان به پشتوانه هم کیشی با روسها اعلام
استقلال نمود بنا براین آقا محمد خان در آپریل 1795 (فروردین 1174) برای آراگلی
خان نامه ای ارسال و اشتباهات گرجیها در طی هشتاد سال گذشته را یاد آوری نمود و
اعلام کرد در صورتی که والی گرجستان روابط خود را با روسها قطع و از ایران اطاعت
کامل نکند ، به آنجا لشکر کشی خواهد نمود ولی آراگلی خان جواب نامه را نداد و خود
را برای حمله با آقا محمد خان مجهز نمود . آقا محمد خان به گرجستان لشکر کشی کرد و
با وجود رشادت گرجیها ، آقا محمد خان در این نبرد پیروز میدان شد و آراگلی خان به
تفلیس فرار کرد و آقا محمد خان قاجار برای یافتن او به تفلیس لشکر کشید . آراگلی
خان همراه خانواده و بستگانش از تفلیس فرار کردند و به گرجستان غربی گریختن و آقا
محمد خان تفلیس را فتح نمود .آقا محمد خان قاجار فاجعه کرمان را در تفلیس اجرا کرد
و دستور به قتل و تاراج مردم داد . عده زیادی از روحانیون را در رود کورا غرق
کردند و پنج هزار نفر از گرجیها را اسیر و شهر را ویران نمودند . آقا محمد خان پس
از غارت مهمات و ذخایر جنگی آراگلیخان ، از شهر خارج شد تا به دنبال آراگلیخان
برود ولی با دریافت خبر طغیان اهالی شیروان که مصطفی خان دولو نماینده آقا محمد
خان قاجار را به قتل رسانده بودند ، به دشت مغان بازگشت . حاکم شیروان با آقا محمد
خان پیمان دوستی و اطاعت داد و آقا محمد خان از تنبیه آنان صرف نظر نمود و با
پانزده هزار تن از دختران و حتی پسران شهر که آنان را به اسارت گرفته بود به تهران
بازگشت. اینان برای سواستفاده جنسی و نیز برای بردگی به ثروتمندان فروخته شدند.
آقا محمد خان قاجار در سال 1174 هجری
شمسی (1795 میلادی ) ، در تهران تاجگذاری کرد .
رویکرد به
خراسان و ماورای نهر و براندازی افشاریان
بعد از آن به خراسان لشکر کشید و شاهرخ، پسر نادر را که کور و پیر بود به همراه
همه درباریانش به قتل رسانید تا انتقام کشتن فتحعلیخان را بگیرد. خان قاجار برای افشای محل
جواهراتی که نادر از هند آورده بود شاهرخ را به حدی شکنجه کرد که وی در زیر این
شکنجهها جان سپرد. آقامحمدخان پس از کشف محل جواهرات نادر، آنان را روی سفره
گسترد و از شدت عشق به طلا و جواهر، بر آنان غلتید. و سپس لشکرکشی به بخارا را قصد نمود که خبردار شد از جانب روسها دیگر خطری نیست. برای همین حاکمان
طرفدار روس آن دیار را سرکوب کرد و مرو را آزاد کرد و ازبکان را وادار به عقب
نشینی نمود و بخارا را تحت الحمایه دولت ایران قرار داد و چون مردم آن دیار با وی
مخالفتی نداشتند به آنان آزاری نرساند و پس از آن به دستور وی گروهی را به منظور
تعقیب نادرقلی شاهرخ اقشار به هرات فرستاد و پس از آن تا کابل پیش رفتند ولی نادرقلی در کوههای هیمالیا در افغانستان مکان خود را تغییر میداد.
سرانجام از تعقیب وی دست برداشتند و بلخ را از حاکم کابل به بهای ۵۰۰ هزار سکه
طلا خریداری نمودند؛ این کار آقا محمد خان چندین هدف را دنبال میکرد که مهمترین
و دراز مدتترین آنها جلب حمایت حاکم کابل برای حمله به هندوستان بود و افغانستان را نیز تحت حمایت دولت ایران قرار داد و
به ساری برگشت و در عمارت زمستانی خود واقع در پشت مسجد شاه غازی (که اکنون اثری از آن باقی نیست)،
گنجینههای باقیمانده از دوران افشاریه - که نادر با خود از هند آورده بود و
باعث ثروتمندی بسیاری از فرماندهان و نوادگان او شد - را پنهان کرد.
حمله روسیه به
سواحل غربی دریای خزر
در شهریور 1175 (سپتامبر 1796 میلادی) ،
سپاه روس به فرماندهی ژنرال کنت والرین زبوف ، به نیروهای ژنرال گردویچ که قبلا به
دربند اعزام گردیده بود ، پیوست و قلعههای دربند ، باکو و تالش را تصرف نمود ه بر
تمام سواحل غربی دریای خزر از مصب رود کر و اترک مسلط شد . سپس ژنرال زبوف از جلگه
شیروان و از کنار ساحل ، وارد دشت مغان شد و از رود ارس گذشت . دسته دیگری از
سپاهیان روس لنگران را اشغال کردند لذا آذربایجان و رشت مورد تهدید قرار گرفتند
.خان قاجار برای سرکوب آنان عازم قفقاز شد اما هنوز به آنجا نرسیده بود که در 19 آبان 1175 (نهم
نوامبر 1796) میلادی ، کاترین دوم تزار مقتدر روسیه در راستای اجرای وصیت نامه پطر
کبیر نقشههای امپریالیسم و روسی داشت ، درگذشت و پس از او پول اول بر تخت حکومت نشست
و با تغییر سیاستها توسط او ، ارتش روسیه خاکهای اشغال شده ایران و حتی گرجستان
را ترک گفتند.
بازگشت به قره
باغ و بدرود زندگی
آقامحمدخان که از خروج نیروهای روس از
زمینهای اشغالی سخت شادمان گردیده بود تصمیم گرفت که در قفقاز به تصرف شهر شوشا بپردازد که در حمله اول به دست وی نیفتاده بود.او دراسفند
۱۱۷۵ (مارس ۱۷۹۷ میلادی)دوباره عازم گرجستان شد و قلعه شورشی قره باغ را تصرف کرد
. ابراهیم خان جوانشیر ، حاکم یاغی قره باغ فرار کرد و شاه قاجار آماده لشکرکشی به
تفلیس شد ولی در حالی که از فتح شوشا در قراباغ آذربایجان ۳ روز میگذشت در بامداد ۲۱ ذیالحجه، ۱۲۱۱ هجری قمری (۱۷ ژوئن ۱۷۹۲ میلادی) بدست صادق نهاوندی و دو تن از همدستانش
به قتل رسید و از آنجا که در آن زمان پیکر بزرگان را در عتبات عالیات بخاک میسپردند،
وی را نیز به نجف اشرف بردند و در جوار آرامگاه امام اول شیعیان به خاک سپاردند.
هم امپراطریس روس کاترین دوم و هم آقا محمد خان قاجار، هر دو از دنیا
رفتند. پُل اول پسر کاترین٬ امپراطور روسیه شد و قشون
روس را احضار کرد و گرجستان را رها نمود که خود با دولت ایران کنار بیاید.
درباره آغا
محمدخان
برخی بر این باورند که وی به چند زبان
زنده دنیا آشنایی داشت و به ترکی فارسی عربی تسلط کامل داشت و فرانسوی و روسی را توسط بازرگانان فرانسه و روسیه آموخت؛ وی فردی متعصب و خشک مذهب بود و با روحانیون دینی
به نیکی رفتار میکرد. شبها علیرغم خستگی و کار زیاد نماز شبش فراموش نمیشد علی
رغم اخته بودن در حرمسرای وی زنهای زیادی بودند و نام برجستهترین آنها مریم خانم
و گلبانو خانم بود. همچنین علاقه فراوانی به گنج و ثروت داشت ؛ وی در ۱۷ سالگی پدر
خویش را از دست داد و پس از آن در شیراز با محدودیت فراوانی روبرو بود.در سال 1161
خورشیدی اقا محمد خان که افراد ایل قاجار بود با از میان بردن حکومت جانشینان کریم
خان زند به حکومت رسید.حاکمان او تهران را پایتخت خود انتخاب کرد. اغا محمد خان
مردی تند خو و خشن بود که با لشکر کشیهای متعدد توانست ایران را یکپارچه
سازدحاکمان اردلان درکردستان ازحامیان به قدرت رسیدن اغامحمدخان بودند.سر انجام او
وقتی که می خواست سپاه روسیه را از قلمرو ایران دو ر سازد به دست خدمت کارانش به
قتل رسید. بعد از او فتحعلی شاه به حکومت رسید.
حکایاتی از بیعدالتیهای
آغامحمدخان
کشف یک کودتا
روزی اندکی بعد از تاجگذاری، آغا محمد خان قاجار آماده میشد که با فتحعلی خان از سربازان مازندرانی سان ببیند...
ناگهان یکی از افسران حاضر، در برابر شاه تعظیم بلندی کرد ... و مدتی در گوشی با
وی صحبت داشت...
پس از چند لحظه آغا محمد خان اظهار درد
کرد و رنگ پریدگی مرده وار سیمایش مویّد اظهارش بود. یکی از وزیران را به مرخص
کردن سربازان برگماشت زیرا که حال سان دیدن نداشت.
همین که مجلس خالی شد، تغییر حالت داد
ولیعهد و نزدیکان حاضر را روانه اتاقهای دیگر کرد و فرمانده قره چوخاها را خواست و
دو ساعت تمام با وی گفتگو کرد... در آن میان افسرانی را برای بازجویی به درون
تالار میآوردند فتحعلی خان در دیوانخانه مجاور منتظر دستورهای عموی خود بود.
سرانجام برادر زاده را نزد خود خواند و گفت: افسری که زیر گوشی با من صحبت میکرد
یکی از رفیقان خود را متهم میکرد که قصد دارد شاه را بکشد...من هم در این دو ساعت
بازجویی دقیق کردم تا معلوم شد که مدعی با افسر متهم دشمنی شخصی داشته و اتهام را
سراپا از خود ساختهاست... حالا پسر جان تو که روزی به پادشاهی خواهی رسید بگو
ببینم به عقیده تو چه باید کرد؟ جوانک با شور ساده لوحانهای گفت: باید مفتری را
تنبیه کرد و کسی را که به او بهتان بستهاند، پاداش داد.
آغامحمدخان گفت: به این ترتیب تو دستوری
میدادی که از نظر عدالت انسانی معقول و منطقی بود ولی فرمانی نبود که در شان
پادشاه باشد. باز هم برو بیرون و منتظر دستور من باش...
ساعتی بعد فتحعلی خان را به تالاری که
شاه در آنجا بود خواندند. وی چیزی در آنا دید که از نفرت و وحشت خون در رگهایش بند
آمد...نعش چند افسر را در آنجا دید و در آن میان، مفتری، متهم و همه کسانی را که
به عنوان گواه بازپرسی شده بودند، بازشناخت. شاه گفت من دچار اشتباه شدم که دو طرف
را رویاروی کردم. روی انگونه چیزها نباید بحث شود، زیرا که شایسته نیست در میان
اطرافیان شاه ...کسانی آمد و شد داشته باشند که امکان شاه کشی به گوششان خوردهاست...
من برای جبران اشتباهی که کردم چارهای نداشتم جز آنکه بدهم همه کسانی را که به هر
عنوان، پایشان به این قضیه کشانیده شده بود، خفه کنند!!! (به نقل از کتاب آقا محمد
خان قاجار اثر امینه پاکروان)
برخی گفتهها در
باره آغامحمدخان
سرجان ملکم: آغامحمدخان قاجار با اهل شریعت با
احترام و رافت میزیست و خود در ظاهر مقدس بود همیشه نماز میخواند و هر نیمه شب –
اگرچه در روز زحمت زیادی کشیده بود- برمیخاست و بعبادت میپرداخت در مورد بیرحمی
و سنگدلی او همین بس که برای جانشین کردن برادر زاده خود باباخان از کشتن برادران و پسرعموهای خود نیز
احتراز نکرد یا اینکه پس از دستگیری لطفعلی خان زند تمام مردان کرمان را اعم از پیر و جوان یا کشت یا کور کرد و شهر کرمان را به
شهر کوران تبدیل ساخت درحالیکه کرمان را تسخیرکرده بود و از شهرهای خود او بحساب
میآمدند و مردم کرمان جزء ملت خود او بودند.
عبدالعظیم رضایی (نویسنده کتاب تاریخ ده هزارساله
ایران): وی مردی سنگدل، عقدهای (بسبب مقطوع النسل بودن) خشن و کینه توز، سخت کش و
بیرحم بود.
استاد معین: آغامحمدخان در حمله به قفقاز دستور قتل
عام و خرابی کلیساها را داد و بخشی از شهر را ویران ساخت.
دکتر مصاحب: وی مردی کینه خواه و بیرحم و قدرت جوی
و چاره گر بود. بیرحمی او به اوج میرسید.
رجال سرشناس
ایران در زمان شهریاری آغامحمدخان
- مصطفی قلی خان قاجار (برادر و سردار سپاه وی در جنگهای مهم)
- علی قلی خان قاجار (برادر آقامحمدخان که بهوسیله فتحعلی شاه نابینا شد)
- جعفرقلی خان قاجار (برادر وفادار آغامحمدخان که در تهران بدست وی کشته
شد)
- مرتضی قلی خان قاجار(برادر خان قاجار)
- رضا قلی خان قاجار (برادر جواجه قاجار و از مدعیان سلطنت که تلاشهای وی
در کسب قدرت بی نتیجه ماند)
- حسینقلی خان جهانسوز (حسین قلی خان قاجار معروف به جهانسوز که در سال ۱۱۸۶
در سن ۴۲ سالگی بر اثر خیانت داخلی به قتل رسید.)
- سلیمان قلی خان قاجار
- محمد آقای قاجار
- محمد ولی خان قاجار
- محمد حسین خان قاجار (سردار سپاه)
- صادق خان شقاقی(سردار سپاه وی در شوشی؛ پس از شنیدن خبر درگذشت وی تصمیم
گرفت تا برای رسیدن به قدرت بکوشد و با استفاده از سپاه آقامحمدخان بر ضد
فتحعلی شاه قاجار شورید و قزوین را پایتخت خویش قرار نهاد ولی در قزوین و
مراغه بیشتر مردم به مرض طاعون دچار گردیدند و سپاهش نیز از آن مرض مصون
نماند و با بیگلربیگی ارومیه که از ترکان افشار بود متحد گشت ولی در نهایت
شکست خورد و اگرچه فتحعلیشاه او را مورد عفو قرار نهاد ولی دوباره درصدد قشون
کشی برآمد و این بار به اشد مجازات رسید)
- باباخان جهانبانی (فرزند ارشد حسین قلی خان که آقامحمدخان قاجار چون
فرزندی نداشت وی را ولیعهد خود کرد)
- عباس میرزا (پسر ارشد فتحعلی شاه؛ دلاور مردی که اگر همه با او بودند
معاهدههای گلستان و ترکمان چای قلم نمیخورد)
- فرج اله بیک اشاقه باش (سردار سپاه)
- شیخ جعفر تنکابنی (کتاب خوان شخصی آقامحمد خان)
- ابوالفتح خان
- میرزا محمد خان قاجار دولو (حاکم تهران؛ وی جویای قدرت و سرمایه مادی بود
برای همین اقدامات کودکانه وی در خور توجهاست)
- میرزا شفیع صدر اعظم (صدر اعظم و والی اسبق ولایات عراق – عراق آن زمان
به اصفهان؛ کاشان؛ ملایر و بروگرد نسبت داده میشد.)
- عبدالرحیم خان شیرازی (حاکم شهرضا و سمیرم که در جنگ سمیرم علیه لطف علی
خان زند توانست با خدعه و نیرنگ سپاه او را از هم بپاشد و البته از طرف
باباخان جهانبانی مورد تقدیر واقع گشت و پس از آن حکومت آباده و ابرقو را به
وی دادند)
- حاج ابراهیم خان کلانتر شیرازی (حاکم شیراز؛ وی ترجیح داد تا در خدمت
آقامحمدخان گردد هرچند او بود که لطفعلی خان را به شهریاری رسانید و بپاس
خدمتی که کرد حکومت شیراز را به وی دادند اما سرانجام خیانت کرد و باعث به
قدرت رسیدن آقامحمد خان شد. اوست که موجبات به سلطنت رسیدن فتح علی شاه را
فراهم آورد و در نهایت بدست وی کشته شد)
- نجف قلی خان بیگلربیگی (حاکم تبریز؛ اوست که حصار محکمی بر تبریز کشید و
در سال ۱۱۹۹ بدرود زندگی گفت)
- شاهرخ افشار (از نوادگان نادر ظل اله و پدر گلرخ و نادر میرزای افشار؛
نابینا بود و در سال ۱۲۰۹ در مازندران در اثر پیری و فرسودگی و شکنجه هاییکه
به منطور آشکار ساختن گنجینهها کشید درگذشت)
- نادر میرزای افشار (پس از آنکه به بخشی از جواهر نادری دستبرد زد راهی
هرات شد و از آنجا به کابل رفت و در نهایت دعوی سلطنت کرد و فتحعلی شاه او را
به قتل رساند و تمام دودمان نادر را به باد داد تا کینه چندین ساله خیانت به
جد خود را تسکین دهد)
- جهانگیر سیستانی (خیانتکار به شاه زندیه؛ اوست که لطف علی خان را ترغیب
به ماندن در کرمان کرد و سرانجام نیز او بود که لطفعلی خان را در راه دارزین به راین
کرمان به فرستاده شهریار قاجار داد)
- محمد علی خان سیستانی (برادر جهانگیر و حاکم بم و وکیل آباد)
- امیر کونه خان زعفرانلو (حاکم قوچان و از ارادتمندان به قاجاریه)
- ابراهیم خان شادلو (حاکم اسفراین و از ارادتمندان به قاجاریه)
- جعفر خان بیات (حاکم نیشابور و از ارادتمندان به قاجاریه)
- بیرام علی خان (حاکم مرو که در هجوم ازبکان کشته شد)
- حاج شیخ مهدی (از خادمان آرامگاه حضرت امام رضا و از مشاوران شاهرخ)
- شاه مرادبک جان (فرمانده شاه سعید خان در جنگ مرو ازبکان در مرو)
- شاه زمان (حکمران افغانستان در کابل و بلخ – البته افغانستان آن زمان
بطور کامل خودمختار بود)[شاه زمان درانی، نوه احمد شاه درانی، پادشاه مقتدر در افغانستان بود!]
- هرقل یا هراکلیوس(امیر گرجستان که تحت
الحمایه روسیه در آمد و عامل حمله آقامحمدخان به قفقاز شد)
- ابراهیم خلیل خان جوانشیر (حاکم شوشی و قراباغ که حاضر به
اطاعت از آقامحمدخان نگشت و مدتها حکومت قره باغ را بر عهده داشت و به
دانشمندان ارج مینهاد در دربار وی دانشمندان زیادی حضور داشتند)
- ملاپناه
واقف(شاعر آزاده آذری که اشعار عارفانه وی در قفقاز شهرت دارد وی در زمان یورش
آغامحمدخان به قفقاز در کنار ابراهیم خلیل خان از رهبران مقاومت بود.)
- مصطفی خان طالشی (حکمران طالش که حاضر به پرداخت مالیات به آقامحمدخان
نشد و مثل بسیاری از حاکمان آن زمان در دوران کریم خان نیز مالیات مردم را به
مصرف خویش میرسانید)
این داستان را خودم نوشتم. امیدوارم که خوشتون بیاد.
«مقدمه»
این داستان برگرفته از علایق و تصورات من است و در آن از
اسامی بازیکنان و افراد واقعی استفاده شده است. داستان در مورد چند نفر فوتبال
دوست است که بعضی از بازی های جام جهانی را از نزدیک مشاهده می کنند. امیدوارم که
توانسته باشم به خوبی احساسم را نسبت به ورزش فوتبال بیان کنم.
«بازی دوستانه»
صبح جمعه بود. از همه زودتر بلند شدم و به طرف نانوایی
رفتم. تو کوچه دوستم رو دیدم که اون هم می خواست نون بخره. با هم دیگه رفتیم.
خوشبختانه نانوایی خلوت بود و مجبور نبودیم که توی صف بایستیم. از نانوایی که برمی
گشتیم با هم در مورد بازی تیم مورد علاقمون حرف زدیم که دیشب یه بازی عالی رو به
نمایش گذاشت و تونست حریف خودش رو که تیم قَدَری بود شکست بده. قرار بود با هم به
سالن فوتسال بریم و با هم تیمی هامون یه بازی دوستانه با تیم یه محله ی دیگه داشته
باشیم. تیم ما هشت نفر بود که شامل خودم، دوست هم محله ایم عبّاس، کاظم، محمّد،
امید، علی، سجّاد و جواد می شد. تیم خوبی داشتیم. ساعت تقریباً 9:30 صبح بود که
توپ چهل تیکه رو برداشتیم و به سمت سالن رفتیم. ما آخرین نفرهایی بودیم که رسیدیم.
بچه ها داشتن خودشون رو گرم می کردن. بعد از سلام و احوال پرسی و گرم کردن خودمون
سراغ تیم حریف رفتیم. صحبت های اولیه رو باهاشون کردیم و ساعت 10 بازی رو شروع
کردیم. بعد از حدوداً 50 دقیقه بازی نفس گیر چون هر دو تیم در یه سطح بازی کردیم،
مساوی شدیم و به ضربات پنالتی رضایت دادیم. اولین ضربه ی اون ها گل شد. پنالتی من
هم گل شد. ولی در آخر اون ها با نتیجه 5-4 برنده شدن. بچه ها ناراضی بودن. بهشون
امید دادم و گفتم که ان شاءالله بازی های بعدی با همکاری هم برنده می شیم. بعد
همگی برگشتیم خونه.
«خبر خوش»
تقریباً تا یه ماه دیگه بازی های جام جهانی در کشور
همسایمون یعنی قطر برگزار می شد. فیفا پیشنهاد کرده بود که با رضایت کشور قطر بعضی
از بازی ها در ایران برگزار بشه. این یه خبر فوق العاده برای دوستداران فوتبال و
ما بود. یه خبر داغ داغ که بعد از مطلع کردن دوستام از این خبر اون قدر خوشحال شدن
که حد نداشت. این اولین باری بود که بازی های جام جهانی در ایران برگزار می شد و
باعث افتخار ما بود. همه ی ایرانی ها آرزوی دیدن روزی رو داشتن که بازی های جام
جهانی در ایران برگزار بشه.
شب همون روز وقتی داشتم اخبار ورزشی رو نگاه می کردم، مجری
گفت که قطر حاظر به انجام چنین کاری نیست. باورم نمی شد. مغزم داشت سوت می کشید.
با خودم گفتم یعنی این فرصت طلایی رو از دست دادیم؟ البته هنوز امیدوار بودیم که
فیفا دست به کار شه و رضایت رو از قطر بگیره. همچنین آرزو می کردیم که قطر نتونه
تا زمان شروع جام جهانی خودش رو آماده کنه تا مجبور به همکاری با ایران بشه.
تیم هایی که صعود کرده بودن در دسته هایی قرار می گرفتن.
نسبت دسته ها تقریباً در حالت تعادل بود و
نمی شد که حدس بزنی کدوم تیم به مرحله ی بعدی صعود می کنه. تیم ملّی ایران هم از
جمله تیم های صعود کننده بود که در گروه B این رقابت ها قرار داشت. ایران به راحتی تونسته بود با کنار زدن
رقیبانش به جام جهانی صعود کنه. به نظر می رسید که امسال دیگه یه تیم منسجم و
یکپارچه داریم، برخلاف سال های قبل که تیممون حتی اصلاً ترکیب اصلی مشخصی هم
نداشت. تیم های دیگه ی گروه B،
ژاپن، نیجریه، اسکاتلند و ایرلند جنوبی بودن که گروه نسبتاً سختی برای ایران بود.
ما هم از این بابت خوشحال بودیم و می دونستیم که بازی های زیبایی رو از تیم ملّی
کشورمون شاهد خواهیم بود.
«بازدید»
مثل
اینکه دعای ما مستجاب شده بود. با زمان کمی که تا شروع بازی ها باقی مونده بود،
قطر هنوز نتونسته بود همه ی ورزشگاه هاش رو برای میزبانی آماده کنه. نماینده ی
فیفا برای بازدید از استادیوم ها به قطر رفته بود. هیچ کس از نتیجه ی بازدید خبر
نداشت. تا این که نماینده ی فیفا در مصاحبه اش با تلویزیون قطر اعلام کرد که با
مشورت هایی که با رئیس فیفا داشته به این نتیجه رسیدن که برگزاری بازی ها در قطر
با این وضعیت به مشکل بر می خوره و با موافقت کشور میزبان جام جهانی بعضی از بازی
ها در کشور ما برگزار بشه. قطر هم که دیگه چاره ای نداشت، تصمیم فیفا رو پذیرفت.
ایران هم که سه ورزشگاه آماده در اختیار داشت، مشتاقانه این پیشنهاد را پذیرفت.
همه ما
خوشحال بودیم و روزشماری می کردیم تا اعلام کنن که چه بازی هایی در ایران برگزار
میشه. به احتمال 95% امکان داشت که بازی های ایران در کشور خودمان باشد و مردم
میهنمون با تشویق هاشون و حضورشون تو ورزشگاه به پیروزی تیم ملّی کمک کنن.
«خوشحالی
بی حد و حصر»
فقط چند
روز دیگه تا آغاز بازی ها مونده بود، اکثر تیم ها خودشون رو به مکان اقامتشون
رسونده بودن و برای بازی ها آماده می شدن. دوستام رو برای دیدن اخبار ورزشی به
خونمون دعوت کردم. اخبار شروع شد. نفس هامون تو سینه حبس شده بود. همه ی نگاهمون
به تلویزیون و مجری بود. قرار بود اعلام کنن که بازی ها تو کدوم استادیوم ها
برگزار می شه. اول از تیم خودمون شروع کرد و گفت که فقط یکی از بازی هاش توی قطره
و بقیه اش تو ورزشگاه های ایران برگزار می شه. خوشحالی مون به حدّی بود که زبونمون
برای حرف زدن نمی چرخید. نوبت به بقیه ی بازی ها رسید. اعلام کرد که تیم های عراق-
غنا/ روسیه – چک/ انگلستان – فرانسه/ پرتغال- مکزیک/ برزیل- ایتالیا در استادیوم
های ایران به مصاف هم می رن. دیگه نزدیک بود قلبمون وایسته. بلند شدیم و از
خوشحالی مون ریختیم تو کوچه و داد و بیداد و سروصدا کردیم. همسایه ها هم که از این
خبر مطلع بودن، با شادمانی ما رو نگاه می کردن. بعد از این که از نفس افتادیم،
نشستیم یه گوشه و یه تصمیم جدّی گرفتیم. قرار گذاشتیم که برای دیدن بازی ها از
نزدیک، به تهران بریم. چون مهم ترین بازی ها اون جا برگزار می شد. پسر دایی دوستم،
کاظم، دانشجو بود و یه خونه ی شیک برای خودش داشت. کاظم گفت که اگر بهش بگه که چند
روزی پیشش بمونیم، حتماً قبول می کنه. دیگه همه چیز رو به راه شده بود، فقط مونده
بود رضایت والدینمون. کار آسونی نبود. اون قدر التماسشون کردیم تا قبول کردن. ما
هم مقدمات سفر رو چیدیم و آماده ی رفتن به تهران شدیم.
«بازی
اول»
همگی
حاضر بودیم. خیلی ها تو ایستگاه به قصد دیدن بازی ها و البته بازیکنان آماده ی
رفتن به تهران بودن. قطار ساعت 8:30 صبح حرکت کرد و ما ساعت 10 رسیدیم جلوی در
خونه ی پسردایی کاظم. ازمون استقبال کرد. اون هم اهل فوتبال بود و مثل ما خیلی
خوشحال. فردای اون روز بازی بین تیم های روسیه و چک برگزار می شد. ولی ما به دیدن
اون مسابقه نمی رفتیم. تمام ذوق و شوق خودمون رو روی بازی های مهمتر گذاشته بودیم.
روز سه
شنبه بازی بین دو تیم پرتغال و مکزیک برگزار می شد. هممون از طرفدارای پرتغال به
خصوص کریس رونالدو بودیم و نمی خواستیم این بازی رو از دست بدیم. ما بلیط بازی های
مهم رو خریده بودیم. روز سه شنبه فرا رسید. همگی صبح زود به طرف استادیوم راه
افتادیم. بار اولی بود که ورزشگاه رو از نزدیک می دیدیم. چنان اُبُهتّی داشت که هر
کسی رو به طرف خودش جذب می کرد. رفتیم داخل استادیوم و به سختی روی صندلی های
خودمون نشستیم. غلغله ای بود. صدا به صدا نمی رسید. بعد از چند دقیقه دو تیم وارد
میدان شدن. یه لحظه ی رویایی بود وقتی که کریس رونالدو تو مستطیل سبز قدم گذاشت.
همه بلند شدن و دست زدن و جیغ و سوت کشیدن. رونالدو هم برای تماشاچی ها دست تکون
داد. بازی شروع شد. خیلی بازی جذّاب و پر افت وخیزی بود. رونالدو واقعاً با حرکات
خودش چشم نوازی می کرد. یه شوت از راه دور هم زد که به تیرک خورد. بازی تا دقیقه
88 ، 2-2 مساوی بود تا این که کریس یه دریبل قشنگ زد و مدافع تیم حریف رو رد کرد
ولی مدافع مکزیک از پشت روی اون خطا کرد. بهترین موقعیت برای هنرنمایی کاپیتان
پرتغال یعنی کریستیانو رونالدو بود. توپ درست جایی بود که تخصص ضربه هاش از اون
منطقه بود. توپ رو کاشت. به روش خودش دورخیز کرد و آماده شد برای ضربه زدن. همه ی
نگاه ها به استیل رونالدوی پشت توپ خیره بود. داور سوت زد. کریس به طرف توپ دوید و
یه ضربه ی استثنایی به سمت دروازه ی مکزیک روانه کرد. توپ بعد از خوردن به تیر
افقی به زمین خورد و از خط دروازه گذشت و گل شد که اصطلاحاً به اون گل زیر طاق
گفته می شه. استادیوم منفجر شد. ما همینطور مات و مبهوت به رونالدو نگاه می کردیم.
باورمون نمی شد تو بازی ای که ما از نزدیک می دیدیم، رونالدو گل بزنه. اونم چه
گلی. واقعاً یه گل تمیز زد. درآخر پرتغال با نتیجه ی 3-2 و با درخشش ستاره ی خودش
تونست مکزیک رو در هم بکوبه. این واقعاً یه خاطره ی شیرین برای ما بود.
«در اوج
رویا»
هنوز دو
روز تا بازی اول ایران در مقابل اسکاتلند باقی مونده بود. با بچه ها رفتیم طرف ورزشگاهی
که تیم ملّی تو اون جا تمرین می کرد. وقتی به اون جا رسیدیم جمعیت زیادی رو دیدیم
که مشتاقانه به تمرین بچه های تیم نگاه می کردن و گاهی هم تشویقشون می کردن. ما هم
خودمون رو از لا به لای مردم به صف جلو رسوندیم. تازه تمرینو شروع کرده بودن و در
حال گرم کردن خودشون بودن. خیلی خوشحال بودیم که از نزدیک بازیکنان تیم ملّی مون
رو می دیدیم. دو سه تا از بازیکن ها اومده بودن کنار مردم و بهشون امضا می دادن و
مردم هم براشون آرزوی موفقیت می کردن. منم به سختی تونستم از آقای غلام رضا رضایی
امضا بگیرم. پایین امضاش نوشته بود: « به امید حضورت توی تیم ملّی». هر فوتبالیستی
آرزو داره که ملّی پوش بشه. مثل من و بقیه ی دوستام. بعدش سرمربی تیم صداشون کرد
که به تمرینشون برسن. ما هم تا آخر، تمرین بچه ها رو نگاه کردیم.
اون روز
بازی تیم های انگلستان و فرانسه برگزار می شد. ما چند ساعت زودتر رفتیم استادیوم.
ولی تو نرفتیم. جلوی در ورودی بازیکنان وایستادیم تا شاید بتونیم وِین رونی،
بازیکن تیم مورد علاقه مون یعنی منچستر یونایتد رو ببینیم. اون ستاره ی تیم منچستره.
تقریباً نیم ساعت به شروع بازی مونده بود که بازیکن ها اومدند. پلیس ها نمی گذاشتن
که طرف بازیکن ها بریم. ما هم تا رونی رو دیدیم واسش سوت کشیدیم و دست تکون دادیم.
اون هم به همراه بقیه ی بازیکن ها برای ما دست تکون داد. بعد از این که از دیدنش
سیر شدیم، سریع رفتیم تو ورزشگاه. جای خوبی نشسته بودیم. بالأخره بازیکن ها وارد
زمین شدن و سرود هر دو تیم نواخته شد و بازی شروع شد. همون اوایل بازی جِرارد
هافبک وسط و کاپیتان تیم انگلیس یه پاس تو عمق زیبا انداخت. هِسکیِ مهاجم توپ رو
رها کرد تا به رونی مهاجم دیگه ی تیمشون برسه. همه نیم خیز شدیم. رونی معطل نکرد و
یه شوت محکم به سه کنج دروازه زد و توپ گل شد. اون قدر صدا زیاد بود که صدای سوت
داور رو به نشانه ی آفساید نشنیدیم. بله گل آفساید بود. همه ی طرفدارای انگلیس آه
بلندی کشیدنو نشستن سر جاشون. هر دو تیم حمله های پیاپی خودشونو ادامه دادن. تا
این که یه پنالتی به نفع فرانسه گرفته شد. دقیقه های آخر وقت اضافه بود. همگی
ناراحت بودیم و کار انگلیس رو تموم شده می دونستیم. فِرانک ریبِرّی پشت توپ بود. ضربه
اش رو زد. ولی جِیمز، دروازبان انگلیس توپ رو یه ضرب گرفت و سریع انداخت برای
مهاجم خودشون یعنی، وین رونی. اون هم که استاد ضد حمله بود. دقیقاً از وسط زمین
حرکت کرد و دو مدافع باقی مونده فرانسه رو جا گذاشت و با دروازبان تک به تک شد.
باورمون نمی شد که این همه اعتماد به نفس داشته باشه. دروازبان رو هم دریبل کرد و
یه بقل پای آروم به توپ زد و کار رو تموم کرد. دیگه قلبمون داشت از کار می افتاد.
خیلی گل قشنگی بود. از داد و فریاد کم نگذاشتیم و همین طور تشویقش می کردیم. بازی
با تک گل رونی تموم شد.
«شاهکار»
برای
تشویق تیم ملّی، امید یه نظر داشت. نظرش این بود که سه نفرمون لباس سبز، سه نفر
لباس سفید و سه نفر بقیه هم لباس قرمز بپوشن و روی هر لباس یه کلمه نوشته بشه که
در کل روی هم این جمله به دست بیاد: «از ازل تا ابد بر زبانم نام ایران است». نظر خیلی خوبی بود. پس دست به کار شدیم و لباس ها رو
خریدیم و به یه خوشنویس دادیم تا با خط قشنگ این جمله رو بنویسه.
روز
مسابقه لباس ها رو پوشیدیم. همه به ما نگاه می کردن. بعضی ها هم بهمون ایول الله
می گفتن. به ترتیب پیش هم نشستیم. دوربین هم چند بار ما رو نشون داد. هر کس به
نوعی ایران رو تشویق می کرد. به احترام سرود هر دو تیم بلند شدیم و وایستادیم. وقتی
سرود ایران پخش می شد، دوربین ورزشگاه روی ما زوم کرده بود و جمله ی زیبای روی
پیراهن هامون رو به تصویر می کشید و در کل جهان پخش می کرد.
هر دو
سرمربی ترکیب اصلیشون رو از اول بازی به میدان فرستاده بودن. سیستم تیم ما 2-1-3-4
بود. رضایی و خلعتبری مهاجم های ما بودن. هافبک هجومی پشت سر اون ها، مسعود شجاعی
بود. نکونام، تیموریان و پژمان نوری هافبک های وسط بودن. عقیلی، حسینی، حیدری و
حاج صفی کار دفاعی رو بر عهده داشتن. رحمتی هم که دروازبان بود. بازی نسبتاً در اختیار
ما بود که یه دفعه هافبک وسط اسکاتلند دروازه ی ما رو باز کرد. همه آه بلندی
کشیدیم و ناراحت شدیم. ولی هنوز تا آخر بازی خیلی مونده بود. تیم ملّی بازی تهاجمی
خودشو رو کرد و چندتا موقعیت گل هم به دست آورد ولی به گل تبدیل نشد. دقیقه های
آخر بازی بود و دیگه داشتیم نا امید می شدیم. سرمربی یه تعویض انجام داد. شجاعی رو
بیرون کشید و یه مهاجم دیگه به نام غلامی، به ترکیب اضافه کرد که تیممون با سه
مهاجم به کارش ادامه بده. تعویض به موقع، جواب داد. بازیکن تعویضی یه پاس گل تمیز
به خلعتبری فرصت طلب داد و اون هم با یه ضربه ی چکشی و محکم گل مساوی تیم رو زد.
باورمون نمی شد اون بعد از این که گل رو به ثمر رسوند با انگشت به ما اشاره کرد.
دوربین هم سریع ما رو یه بار دیگه نشون داد. ما هم تشویقش کردیم.
بازی
همچنان مساوی بود. اسکاتلند یه ضربه ی کرنر به دست آورد. دروازبانشون هم جلو اومده
بود تا از قدرت سرزنی خودش استفاده کنه. فقط کافی بود که توپ به بازیکن های ما
برسه. دروازه خالی بود و از نیمه ی زمین ما تا دروازه هیچ یار حریفی وجود نداشت.
همه جلو کشیده بودن. کرنر رو زدن. رحمتی توپ رو مشت کرد و یار حریف نتونست توپ
برگشتی رو بگیره و زیر پای بازیکن سرعتی ما یعنی غلام رضا رضایی افتاد. تا وسط
زمین توپ رو برد و دید که دروازه خالیه و بازیکنان حریف هم از پشت سرش دارن بهش می
رسن. تصمیم گرفت از همون جا شانسش رو امتحان کنه. یه شوت محکم به طرف دروازه زد و
توپ یه راست رفت توی دروازه. ورزشگاه منفجر شد. داور هم بلافاصله سوت پایان بازی
رو زد. همه ریختن رو سر رضایی و بلندش کردن رو سرشون و دور زمین گردوندن. اولین
برد ایران شکل گرفت و همه از این بابت خوشحال بودیم. بازیکنان ما شاهکار کردن.
«حادثه»
نزدیکای
غروب بود. همه نشسته بودیم جلوی تلویزیون و اخبار ورزشی رو نگاه می کردیم. تو صورت
مجری برنامه اثری از لبخند دیده نمی شد. همه نگران شدیم. تا این که یه خبر ناراحت
کننده داد. خبرش این بود که، اتوبوس حامل تیم ملّی برزیل امروز بعدازظهر وقتی که
از سر تمرین بر می گشته، با یه ماشین سواری تصادف می کنه و اتوبوس چپ می شه. حال
همه ی بازیکن ها خوب بوده، ولی دوتا از ستاره هاشون یعنی کاکا و روبینهو به شدت
زخمی می شن و بلافاصله به بیمارستان منتقلشون میکنن. همه حیرت زده و نگران به هم
نگاه می کردیم و دعا می کردیم که هر چه زودتر حالشون خوب بشه. بعدش هم تصاویری از
بیمارستان نشون دادن که جمعیت زیادی اون جا جمع شده بودن. بعضی ها هم گریه می
کردن. انگار که خدای نکرده از بستگان خودشونه. از چهره شان معلوم بود که واقعاً
دوستدار برزیل و نگران حال مصدومین بودن. ما هم خیلی ناراحت بودیم.
شب همون
روز اخبار رو نگاه می کردیم تا ببینیم حالشون چطوره. مجری برنامه گفت که حال کاکا
بازیکن برزیل خوب است ولی پای چپش شکسته و جام جهانی را از دست داده. تو مصاحبه ای
هم که با کاکا داشتن خیلی ناراحت بود که دیگه نمی تونه به تیمش کمک کنه. نوبت به
روبینهو رسید. اون هم مثل کاکا بازی ها رو از دست داده بود. اما مصدومیتش از کاکا
بیشتر بود. هم مچ پای راستش شکسته بود و هم کتف سمت راستش و ضربه ای هم به سرش
خورده بود که خدا رو شکر چیز خاصی نبود. خوشحال بودیم که حالشون خوبه. ولی بازی ها
رو از دست داده بودن و ما هم متأسف بودیم که نمی تونیم بازیشون رو از نزدیک
ببینیم. برزیل با این وضعیت، هم ضربه ی روحی خورده بود و هم دو تا از ستاره هاش رو
از دست داده بود و در آینده به مشکل بر می خورد. اما ستاره های دیگه ای هم داشت،
مثل رونالدینهو. از طرفی تیم همیشه به ستاره محتاج نیست، ولی بودن یه بازیکن خوب
به پیروزی و روحیه ی تیم خیلی کمک می کنه.
«قهرمان»
بازی ها
داشت به پایان می رسید. تیم ما خیلی خوب بازی کرد و تونست با مقام دومی تو گروه
خودش به مرحله ی بعدی صعود کنه. ولی در اون مرحله تیم های بسیار مطرحی گریبانگیر
تیم ملّی شدن و ایران رو از کورس مسابقات حذف کردن. ولی تا همون جا هم که تونست
دوام بیاره برای ما خیلی ارزش داشت. بازی ها خیلی داغ و تنگاتنگ بود. دو تیم به
فینال راه یافته تیم های انگلستان و اسپانیا بودن. تیم سوم مشخص شد. تیم پرتغال با
درخشش رونالدو تونست رده ی سوم رو ازآن خودش بکنه. اما مونده بود تیم های اول و
دوم که روز پنجشنبه معلوم می شد. ما که طرفداری مون ثابت شده بود. انگلیس تیم
محبوب ما بود و آرزو داشتیم که قهرمان بشه.
پنجشنبه
از اون چه که فکر می کردیم زودتر رسید. بازی تو ورزشگاه پایتخت قطر برگزار می شد.
همه پای تلویزیون نشسته بودیم و منتظر بودیم که بازی شروع بشه. دوربین جام رو نشون
می داد که زیر نور پروژکتور می درخشید و معلوم نبود که در آخر بالای سر کدوم
کاپیتان بره و به کدوم تیم تعلق بگیره. بازی با سوت داور شروع شد. رونی هم مثل
بازی های قبل تو ترکیب اصلی انگلیس بود. اسپانیا هم که تقریباً کل ترکیبش از ستاره
تشکیل شده بود، انگیزه ی زیادی برای قهرمانی داشت و طرفدارای زیادی رو تو جهان به
خودش جذب کرده بود. هر دو تیم تو نیمه نهایی، تیم های قدرتمندی رو شکست داده و به
فینال رسیده بودن. انگلیس تیم ملّی هلند رو در 1-0 از پیش رو برداشته بود. اسپانیا
هم تو ضربات پنالتی تیم آلمان رو شکست داده بود.
تو 15
دقیقه اول توپ بیشتر دست اسپانیایی ها بود و انگلستان فقط داشت دفاع می کرد.
بازیکن اسپانیا، داوید ویا، که یه بازیکن تکنیکی بود، دو سه نفر رو جاگذاشت و به سمت
دروازه ی انگلیس حرکت کرد و تو محوطه ی
جریمه بود که مدافع انگلیس یعنی جان تری روی ویا خطا کرد و یه پنالتی به سود
اسپانیا به دست اومد. جان تری هم یه کارت زرد از داور گرفت. خود داوید ویا پشت توپ
وایستاد تا ضربه بزنه. دروازبان انگلیس جلوی توپ رو گرفت، ولی توپ دوباره به سمت
ویا برگشت و اون هم معطل نکرد و کار رو تموم کرد. با گل ویا انگلیسی ها ناراحت شدن
و می دونستن که کار سختی رو در پیش خواهند داشت. رونی و دِفو بازی رو از وسط زمین
شروع کردن. تا چند دقیقه توپ دست انگلیسی ها بود. ولی نتونستن کار جالب توجهی انجام
بدن تا این که نیمه ی اول به اتمام رسید.
با شروع
نیمه ی دوم، ما شاهد یه تعویض بودیم. هِسکی، به جای دِفو به زمین بازی اومده بود.
ژابی آلونسو، هافبک اسپانیا یه شوت محکم رو از راه دور روانه ی دروازه ی انگلیس
کرد. ولی هوشیاری دروازبان مانع از خوردن گل دومشون شد. بعد از این که توپ رو گرفت
سریع بازی رو شروع کرد و یه پاس بلند برای کاپیتان خودشون یعنی اِستیوِن جِرارد
انداخت. رونی رو دو نفر احاطه کرده بودن ولی هسکی خالی بود و فضای خوبی برای گل
زنی داشت. توپ رو برای هسکی انداخت و خودش هم سریع رفت به طرف پشت هسکی. همه خیال
کردن که هسکی می خواد شوت بزنه، ولی اون با یه پاس پشت پا توپ رو برای جرارد کاشت.
جرارد هم با سرعت اومد و یه شوت سنگین رو به قصد گل زد. یه ضربه ی استثنایی بود.
توپ کات برداشت و به طرف مخالف شیرجه ی دروازبان رفت و به گل تبدیل شد. همه هورا
کشیدیم. خیلی گل قشنگی بود. با این حساب بازی تا دقیقه ی 65، 1-1 مساوی بود. دو
تیم حمله های خودشون رو روی دروازه ی هم دیگه امتحان کردن ولی هیچ کدوم ثمری
نداشت. وقت قانونی بازی تموم شد و دو تیم بعد از 5 دقیقه استراحت سراغ نیمه ی اول
وقت اضافه رفتن. هیچ گلی در وقت اضافه ی اول رد و بدل نشد و 15 دقیقه ی دوم شروع
شد. اواخر بازی بود که رونی با پاسی که لَمپارد به اون داد، یه گل زد، ولی کمک
داور پرچم خودش رو به نشانه ی آفساید بالا برد و گل رو مردود اعلام کرد. رونی
اعتراض شدیدی به کمک داور کرد. به همین خاطر هم یه کارت زرد از داور گرفت. صحنه ی
آهسته ی گل رو که نشون دادن، واضح بود که گل سالم بوده و هیچ آفسایدی صورت نگرفته.
انگلیسی ها عصبانی بودن و هرچی توان داشتن به کار گرفتن. رونی که از این بابت خیلی
ناراحت بود، توپ رو از وسط زمین از یار حریف گرفت و با قدرت بدنی ای که داشت، تا
محوطه ی جریمه پیش رفت. زاویه رو براش بستن و چون دید که نمی تونه شوت بزنه، یه
پاس به عقب به لمپارد انداخت. شوت لمپارد به تیرک خورد و برگشت و زیر پای رونی که
حالا دیگه زاویه براش باز بود افتاد. رونی هم با تمام قدرت شوتش رو زد و بعد از
برخورد به دست دروازبان از خط دروازه گذشت و گل شد. دیگه تموم شد. هممون پریدیم
بالا و از خوشحالی هم دیگه رو بغل کردیم. بله انگلیس با نتیجه ی 1-2 فاتح جام
جهانی شد و ما هم از این بابت خیلی خوشحال بودیم.
در آخر
وین رونی بهترین بازیکن زمین شناخته شد و در کل کریستیانو رونالدوی پرتغالی، عنوان
بهترین بازیکن این دوره از رقابت ها را کسب کرد.
این جام
جهانی با جام جهانی های سال قبل فرق داشت و ما افتخار می کردیم که میزبان چند بازی
از جام جهانی بودیم. به امید روزی که ایران میزبان اصلی جام جهانی باشه و خودش هم
قهرمان قهرمانان بشه.
«پایان»