• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3839
تعداد نظرات : 784
زمان آخرین مطلب : 4375روز قبل
اخبار
آفتاب: ذوالفقار می‌گوید: پس از مدت‌ها موفق شدم جایی در یک اردوگاه برای خانواده‌ام پیدا کنم اما چند شب پیش یک زن دختر مرا دزدید.

 

در حالی که امروز کودکان بسیاری از کشورهای جهان روز خود را جشن می‌گیرند، برخی کودکان پاکستانی قربانی فقر خانواده خود ناشی از جنگ و بلایای طبیعی در این کشور شده‌اند.

“ذوالفقار علی” که پدر پنج کودک است، کودکان خود را پشت درب “باشگاه مطبوعات” شهر کراچی به معرض فروش گذاشته است.

وی در گفت‌وگو با فارس گفت: وقتی پولی برای سیر کردن شکم کودکان خود ندارم و مهم‌تر از همه اینکه دخترم ربوده شده است، چه کار دیگری می‌توانم انجام دهم؟

پس از وقوع سیل در پاکستان، حدود ۲ / ۴ میلیون کودک در ایالت “سند” با خطر ناامنی، گرسنگی و بیماری مواجه‌ شده‌اند و این در حالی است که رفتن به مدرسه و تحصیل نیز یکی دیگر از مشکلات عمده این کودکان محسوب می‌شود.

پدری که کودکان خود را میفروشد
“مظهر” ۱۳ ساله، “سایمه” ۱۰ ساله، “سوکانا” ۷ ساله، صنم ۶ ساله و “اظهر” ۵ ساله جزو همین ۴ میلیون کودک آسیب‌دیده هستند.

ذوالفقار، پدر این کودکان، به شدت در تلاش برای تأمین معاش خانواده خود بوده و سعی دارد دختر کوچک خود که چند روز پیش از اردوگاه آوارگان دزدیده شده است را نیز پیدا کند.

ذوالفقار می‌گوید: پس از مدت‌ها موفق شدم جایی در یک اردوگاه برای خانواده‌ام پیدا کنم اما چند شب پیش یک زن دختر مرا دزدید.

پدری که کودکان خود را میفروشد
“امداد حسین” از مددکاران اجتماعی با اشاره به اینکه این تنها یکی از ماجراهایی است که در مناطق سیل‌زده اتفاق می‌افتد می‌افزاید: کودکان و به خصوص دختربچه‌ها بیشترین آسیب‌‌دیدگان سیل و فقر هستند.

وی می‌گوید: پس از بارش‌های شدید موسمی اواخر ماه آگوست امسال، بیش از هشت میلیون نفر به خاطر وقوع سیل دچار آسیب شدند.

“ظفر قادر” رئیس ستاد مدیریت بحران می‌گوید: بیش از ۵۵۰ هزار نفر به خاطر وقوع سیل در ایالت سند پاکستان بی‌خانمان شده‌اند.

پس از وقوع بارش‌های سیل‌آسا، برخی روستاها در مدت یک روز زیر آب رفته و مردم مجبور شدند برای یافتن پناهگاه به سمت جاده‌ها، ایستگاه‌های راه آهن، مدارس و زمین‌های مرتفع فرار کنند.

طبق اعلام یک سازمان مردم نهاد کمک به کودکان به نام “Save Children”، دست‌کم چهار میلیون کودک تنها در ایالت سند در معرض خطر قرار دارند.

یک سال پس از اینکه پاکستان بدترین سیل تاریخ خود را تجربه کرد، ۲۱ میلیون نفر از مردم این کشور دچار آسیب شدند.

کودکان آسیب‌پذیرترین قشر جامعه پاکستان در مواجهه با مشکلات جامعه خود از قبیل بلایای طبیعی، جنگ‌ها و خشونت های داخلی، گسترش موج تروریسم و … می‌باشند.

هرچند نهادی در پاکستان شمار تلفات غیرنظامیان یا کودکان در اثر انفجار وسایل انفجاری را ردیابی نمی‌کند، اما دکتر “جواد علی” در مدیریت بهداشت نواحی قبیله نشین فدرال به رسانه‌های محلی گفت که در مناطق هفت‌گانه قبایلی سالانه حدود ۵۰ کودک بر اثر انفجار مواد انفجاری جان خود را از دست می‌دهند.

توسعه ناامنی و گسترش دامنه تروریسم به داخل پاکستان نیز از دیگر مواردی که روزانه قربانیانی را از میان مردم این کشور شکار می‌کند.

رواج حملات انتحاری در این کشور موجب شده است تا کودکان و نوجوانان بنا به دلایلی به عنوان عامل این حملات انتخاب شوند. بر این اساس ستیزه‌جویان روز به روز اتکای بیشتری به بمب‌گذاران انتحاری نوجوان پاکستانی می‌کنند.

قرار گرفتن پاکستان در کانون بحران منطقه‌ای و اقدامات به اصطلاح تروریسم زدایی آمریکا و غرب در منطقه از دیگر مواردی است که جان کودکان این سرزمین را با مخاطرات فراوانی مواجه کرده است.

ماه گذشته کانال چهار تلویزیون انگلیس در این باره اعلام کرد: عملیات هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا در پاکستان تاکنون جان بیش از ۱۶۸ کودک پاکستانی را گرفته است.

کودک پاکستانی در حالی در لاک فقر ناشی از گرفتاری کشورش در جنگ و بلایای طبیعی فرو رفته است که همنوعانش در اقصی نقاط دنیا امروز را در حال جشن و پایکوبی هستند

يکشنبه 17/7/1390 - 15:16
اخبار

طولانی‌ترین خودروی جهان که به سوپرباس معروف شده است شبیه یک لامبورگینی بسیار کشیده است که به سفارش یکی از شیخ های عرب ساخته شده است که گنجایش بیش از ۲۳ نفر را دارد.

این خودروی ۱۰ میلیون دلاری ساخت مرکز تکنولوژی دانشگاه دلف هلند به ریاست پرفسور ووب اوکلس است که ۲۵۰ کیلومتر در ساعت سرعت دارد. سازنده این خودرو اولین هلندی بود که به فضا سفر کرد.

گرانترین خودروی جهان برای شیخ عرب
او اعتقاد دارد قطار برای سفرهای روزمره بسیار کند است و به خاطر همین وسیله ای طراحی کرده است که بتواند در کمترین فاصله زمانی بیشترین افراد را جابجا کند.

این اتوبوس شبیه لامبورگینی ۱۵ متر طول دارد که به گفته پرفسور اوکلس در ساخت آن از سبک ترین فیبرهای کربنی، آلومینیوم، فایبرگلاس و پلی کربنات ها استفاده شده است.

گرانترین خودروی جهان برای شیخ عرب
این خودرو توسط یک جامبوجت غول پیکر برای تحویل به شیخ اماراتی به دبی منتقل شده است.
يکشنبه 17/7/1390 - 15:14
آشپزی و شیرینی پزی

مواد لازم برای ۴ نفر :

سیب زمینی در اندازه متوسط   ۵-۶ عدد

سبزی * نگینی خرد شده    ۱ استکان

پنیر پیتزا رنده شده     به مقدار لازم

نمک    به مقدار لازم

طرز تهیه :

ابتدا سیب زمینی ها با برس یا سیم ظرفشویی تمیز ، کاملا بشوئید .
به دو روش میتوانید سیب زمینی ها را برشته کنید :
۱- دور سیب زمینی ها را با فویل بپوشانید و روی سینی فر بچینید . سینی را در طبقه وسط فر داغ با حرارت ۲۵۰ درجه سانتیگراد به مدت ۱۵ دقیقه برشته کنید .
۲- در یک قابلمه آلومینیومی (یا از جنس روی ) ، اول به ارتفاع ۵ سانتیمتر نمک آشپزی بریزید و بعد سیب زمینی ها را داخل قابلمه بچینید ، بعد تمام سطح سیب زمینی ها را کاملا با نمک آشپزخانه بپوشانید و درب قابلمه را ببندید . قابلمه را روی حرارت قرار دهید و ۴۵ دقیقه صبر کنید تا سیب زمینی ها کاملا برشته شوند . در این مدت چند بار سیب زمینی ها را بچرخانید تا تمام سطح آنها یکدست برشته شود . با این روش پوست سیب زمینی ها کاملا سالم می ماند و سیب زمینی ها علاوه بر برشته شدن ، کمی هم طعم دار میشوند و ظاهر نهایی غذا یکدست میشود . ولی مدت بیشتری نسبت به روش اول زمان لازم است .
بعد از برشته کردن سیب زمینی ها، فویل روی آنها را باز کنید و با نوک چاقو یک + نه چندان عمیق روی سطح سیب زمینی ها ایجاد کنید.
(دقت کنید شکاف ایجاد شده در حدی نباشد که سیب زمینی را خرد کند)
داخل شکاف ایجاد شده را با مخلوط سبزی پرکنید و روی سبزی را با پنیر رنده شده بپوشانید .
دوباره سیب زمینی ها را داخل فویل بپیچید و به مدت ۱۵ دقیقه دیگر سیب زمینی ها را داخل فر با حرارت ۱۲۰ درجه سانتیگراد برشته کنید.
بعد از این مدت سیب زمینی ها را با همان فویل داخل ظرف سرو بچینید و سرو کنید.
این پیش غذا در انگلیس معمولا همراه ماهی بخارپز شده سرو میشود ولی شما میتوانید کنار انواع غذا، از این پیش غذا استفاده کنید .
نکته :
* سبزی این خوراک شامل : پیازچه و جعفری نگینی درشت خرد شده است. نسبت پیاز چه معمولا دو برابر جعفری در نظر گرفته میشود . ولی شما میتوانید بسته به ذائقه خانواده و سبزی ای که در دسترس دارید، نوع و مقدار سبزی را به دلخواه تغییر دهید .
میتوانید از انواع پنیر برای تهیه این غذا استفاده کنید. ولی توجه داشته باشید که پنیر گودا برای برشته شدن زیاد مناسب نیست و کاربرد آن بیشتر در انواع سالاد است.
برای مزه دار کردن داخل سیب زمینی میتوانید قبل از ریختن سبزی داخل آن از انواع ادویه ( آویشن، فلفل، نمک، … ) استفاده کنید .
اگر از روش اول برای برشته کردن سیب زمینی ها استفاده میکنید، توجه داشته باشید که زمان برشته شدن سیب زمینی ها به نوع سیب زمینی و نوع فر بستگی دارد. مواظب باشید که به جای سیب زمینی برشته، سیب زمینی ذغالی از فر تحویل نگیرید !!!
لازم به یادآوری است که از هر دو روش ذکر شده میتوانید به عنوان جایگزین سایر روشهای پختن سیب زمینی برای مصرف در انواع خوراک ( سالاد الویه ، انواع کوکو یا کتلت و … ) که نیاز به سیب زمینی پخته دارید استفاده کنید .
معمولا در غذاهایی که از انواع گوشت ( سفید یا قرمز ) استفاده نمیشود، به طور علمی توصیه شده است که در صورت امکان از یک نوع پنیر به عنوان جایگزین پروتئین گوشتی استفاده شود .
در این صورت، این غذا با وجود نشاسته موجود در سیب زمینی و پروتیئن موجود در پنیر و احتساب فیبر سبزیجات و عدم استفاده از روغن،‌ تقریبا یک غذای سبک و کامل به حساب می آید و به صرف اندازه و حجم خوراک، در مورد کالری آن قضاوت نکنید !

اکا ایران

يکشنبه 17/7/1390 - 15:12
آشپزی و شیرینی پزی

مواد لازم:


آب پرتقال: ۲ پیمانه( نیم لیتر)
زرده تخم مرغ: ۶ عدد
ورق ژلاتین: ۶ عدد
شکر: ۱ پیمانه
خامه: ۲۵۰ گرم
پوست پرتقال رنده شده: به مقدار کم
مغز پرتقال: ۲ پیمانه یا دو پیمانه از میوه خرد شده از قبیل آناناس، موز، سیب و …

طرز تهیه:

زرده را شکر و پوست پرتقال مخلوط کرده و خوب هم می زنیم تا کاملا سفت و سفید شود آب پرتغال را کمی گرم کرده و روی زرده می ریزیم و ژلاتین را خرد کرده و با دو تا سه تا قاشق آب جوش مخلوط کرده وه می زنیم تا حل شود برای این که ژلاتین به آسانی حل شود ظرف ژلاتین را روی بخار آب قرار می دهیم و بعذ ژلاتین را با زرده و آب پرتقال مخلوط می کنیم و می گذاریم مایه سرد شود. مایه را با دو تا سه قاشق سوپ خوری خاک قند مخلوط کرده و می زنیم تا کمی سفت شود. بعد خامه را با تخم مرغ مخلوط کرده و مغز پرتقال را اضافه کرده و در قالب می ریزیم و در یخچال می گذاریم تا ببندد.

اکاایران

يکشنبه 17/7/1390 - 14:33
داستان و حکایت

قطار مسافری از ایستگاه بولوگویه که در مسیر خط راه آهن نیکولایوسکایا قرار دارد به حرکت در آمد. در یکی از واگنهای درجه دو که « استعمال دخانیات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اکنون به پشتی نیمکتها یله داده و سعی دارند بخوابند. سکوت حکمفرماست.

در باز میشود و اندامی بلند و چوبسان ، با کلاهی سرخ و پالتو شیک و پیکی که انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد ، وارد واگن میشود.

اندام ، در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس میکند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمکتها می دوزد و زیر لب من من کنان میگوید:

ــ نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! کفر آدم در می آید!

یکی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند:

ــ ایوان آلکسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها!

ایوان آلکسی یویچ چوبسان یکه میخورد و نگاه عاری از هشیاری اش را به مسافر می دوزد ،‌ او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم میمالد و میگوید:

ــ ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم که شما هم در این قطار تشریف دارید.

ــ حال و احوالتان چطور است؟

ــ ای ، بدک نیستم ، فقط اشکال کارم این است که ، پدر جان ، واگنم را گم کرده ام. و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش کنم. بنده مستحق آنم که شلاقم بزنند!

آنگاه ایوان آلکسی یویچ چوبسان سرپا تاب میخورد و زیر لب میخندد و اضافه میکند:

ــ پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را که زدند پیاده شدم تا با یک گیلاس کنیاک گلویی تر کنم ، و البته تر کردم. بعد به خودم گفتم: « حالا که تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم » همین جور که داشتم فکر میکردم و میخوردم ، یکهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی که قطار راه افتاده بود به یکی از واگنها پریدم. حالا بفرمایید که بنده ، خل نیستم؟ سگ پدر نیستم؟

پتر پترویچ میگوید:

ــ پیدا است که کمی سرخوش و شنگول تشریف دارید ، بفرمایید بنشینید ؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان کنید!

ــ نه ، نه … باید واگن خودم را پیدا کنم! خدا حافظ!

ــ هوا تاریک است ، می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید ، به ایستگاه بعدی که برسیم واگن خودتان را پیدا میکنید. بفرمایید بنشینید.

ایوان آلکسی یویچ آه میکشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیدا است که ناراحت و مشوش است ، انگار که روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد:

ــ عازم کجا هستید؟

ــ من؟ عازم فضا! طوری قاطی کرده ام که خودم هم نمی دانم مقصدم کجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و می بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشاش کنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه ی من چیزی دستگیرتان نمیشود؟

ــ چرا … پیدا است که … شما … یک ذره …

ــ حدس می زدم که قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم وگرنه دک و پوزه ی خودم را به سیری تماشا میکردم. آره پدر جان ، حس میکنم که دارم به یک ابله مبدل میشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرمایید ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم میفرمایید که بنده یک سگ پدر نیستم؟

ــ شما؟ مگر زن گرفتید؟

ــ همین امروز ، دوست عزیز! همین که مراسم عقد تمام شد یکراست پریدیم توی قطار!

تبریکها و تهنیت گوییها شروع میشود و بارانی از سوالهای مختلف بر سر تازه داماد می بارد. پتر پترویچ خنده کنان میگوید:

ــ به ، به! … پی بی جهت نیست که اینقدر شیک و پیک کرده اید.

ــ و حتی در تکمیل خودفریبی ام کلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیده ام! تا خرخره خوشم و دوندگی میکنم! نه تشویشی ، نه دلهره ای ، نه فکری … فقط احساس … احساسی که نمیدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نیکبختی؟ در همه ی عمرم اینقدر خوش نبوده ام!

چشمهایش را می بندد و سر تکان میدهد و اضافه میکند:

ــ بیش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بکنید: الان که به واگن خودم برگردم با موجودی روبرو خواهم شد که کنار پنجره نشسته است و سراپایش به من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ کوچولو و انگشتهای ظریف … او جان من است! فرشته ی من است! عشق من است! آفت جان من است! خدایا چه پاهای ظریفی! پای ظریف او کجا و پاهای گنده ی شماها کجا؟ پا که نه ، مینیاتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم میخواهد آن پاهای کوچولویش را بخورم! شمایی که پابند ماتریالیسم هستید و کاری جز تجزیه و تحلیل بلد نیستید ، چه کار به این حرفها دارید؟ عزب اقلی های یبس! اگر روزی زن گرفتید باید به یاد من بیفتید و بگویید: « یادت بخیر ، ایوان آلکسی یویچ! » خوب دوست عزیز ، من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یک کسی با بی صبری منتظر من است … و دارد لذت دیدار را مزه مزه میکند … لبخندش در انتظار من است … می روم در کنارش می نشینم و با همین دو انگشتم ، چانه ی ظریفش را میگیرم …

سر می جنباند و با احساس خوشبختی می خندد و اضافه میکند:

ــ بعد ، کله ام را میگذارم روی شانه ی نرمش و بازویم را دور کمرش حلقه میکنم. میدانید ، در چنین لحظه ای سکوت برقرار میشود … تاریک روشنی شاعرانه … در این لحظه هاست که حاضرم سراسر دنیا را در آغوش بگیرم. پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل کنم!

ــ خواهش میکنم.

دو دوست در میان خنده ی مسافران واگن ، همدیگر را به آغوش میکشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه میدهد:

ــ و اما آدم برای ابراز بلاهت بیشتر یا به قول رمان نویسها برای خودفریبی افزونتر ، به بوفه ی ایستگاه میرود و یک ضرب دو سه گیلاس کنیاک بالا می اندازد و در چنین لحظه هاست که در کله و در سینه اش اتفاقهایی رخ میدهد که در داستانها هم قادر به نوشتنش نیستند. من آدم کوچک و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید که هیچ حد و مرزی ندارم … تمام دنیا را در آغوش میگیرم!

نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شادان به سایر مسافران واگن نیز سرایت میکند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یک شنونده ، پنج شنونده پیدا میکند. مدام انگار که روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تکان میدهد و یکبند پرگویی میکند. کافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند.

ــ آقایان مهم آن است آدم کمتر فکر کند! گور پدر تجزیه و تحلیل! … اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید می و میخوارگی هم فلسفه بافی نکن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی!

در این هنگام بازرس قطار از کنار این عده میگذرد. تازه داماد خطاب به او میگوید:

ــ آقای عزیز به واگن شماره ی ۲۰۹ که رسیدید لطفاً به خانمی که روی کلاه خاکستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید که من اینجا هستم!

ــ اطاعت میشود آقا. ولی قطار ما واگن شماره ی ۲۰۹ ندارد. ۲۱۹ داریم!

ــ ۲۱۹ باشد! چه فرق میکند! به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است ، نگرانش نباشید!

سپس سر را بین دستها میگیرد و ناله وار ادامه میدهد:

ــ شوهر … خانم … خیلی وقت است؟ از کی تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی که شلاقت بزنند! تو ابلهی! ولی او! تا دیروز هنوز دوشیزه بود … حشره ی نازنازی کوچولو … اصلاً باورم نمیشود!

یکی از مسافرها میگوید:

ــ در عصر ما دیدن یک آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است ، درست مثل آن است که انسان فیل سفید رنگی ببیند.

ایوان آلکسی یویچ که کفش پنجه باریک به پا دارد پاهای بلندش را دراز میکند و میگوید:

ــ شما صحیح میفرمایید ولی تقصیر کیست؟ اگر خوشبخت نباشید کسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله ، پس خیال کرده اید که چی؟ انسان آفریننده ی خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم میتوانید خوشبخت شوید ، اما نمیخواهید ، لجوجانه از خوشبختی احتراز میکنید.

ــ اینهم شد حرف؟ آخر چه جوری؟

ــ خیلی ساده! … طبیعت مقرر کرده است که هر انسانی باید در دوره ی معینی یک کسی را دوست داشته باشد. همین که این دوران شروع میشود انسان باید با همه ی وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی میکنید و همه اش چشم به راه یک چیزهایی هستید. و بعد … در قانون آمده که هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج کند … انسان تا ازدواج نکند خوشبخت نمیشود … وقت مساعد که برسد باید ازدواج کرد ، معطلی جایز نیست .. ولی شماها که زن بگیر نیستید! … همه اش منتظر چیزهایی هستید! در کتاب آسمانی هم آمده که شراب ، قلب انسان را شاد میکند … اگر خوش باشی و بخواهی خوشتر شوی باید به بوفه بروی و چند گیلاس می بزنی. انسان بجای فلسفه بافی باید از روی الگو پخت و پز کند! زنده باد الگو!

ــ شما میفرمایید که انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد که کل خوشبختی اش با یک دندان درد ساده یا به علت وجود یک مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درک واصل میشود. الان اگر قطارمان تصادف کند ــ مثل تصادفی که چند سال پیش در ایستگاه کوکویوسکایا رخ داده بود ــ مطمئن هستیم که تغییر عقیده خواهید داد و بقول معروف ترانه ی دیگری سر خواهید داد …

تازه داماد در مقام اعتراض جواب میدهد:

ــ جفنگ میگویید! تصادف سالی یک دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ حادثه ای ترس و واهمه ندارم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه نمی بینم. به ندرت اتفاق می افتد که دو قطار با هم تصادم کنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمیخواهم بشنوم. خوب آقایان ، انگار داریم به ایستگاه بعدی میرسیم.

پتر پترویچ می پرسد:

ــ راستی نفرمودید مقصدتان کجاست. به مسکو تشریف می برید یا به طرفهای جنوب!

ــ صحت خواب! منی که عازم شمال هستم چطور ممکن است از جنوب سر در بیاورم؟

ــ مسکو که شمال نیست!

تازه داماد میگوید:

ــ می دانم. ما هم که داریم به طرف پتربورگ می رویم.

ــ اختیار دارید! داریم به مسکو می رویم!

تازه داماد ، حیران و سرگشته می پرسد:

ــ به مسکو می رویم؟

ــ عجیب است آقا … بلیتتان تا کدام شهر است؟

ــ پتربورگ.

ــ در این صورت تبریک عرض میکنم! عوضی سوار شده اید.

برای لحظه ای کوتاه سکوت حکمفرما میشود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هشیاری اش را به اطرافیان خود می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یک توضیح میگوید:

ــ بله دوست عزیز ، در ایستگاه بولوگویه بجای قطار خودتان سوار قطار دیگر شدید. از قرار معلوم بعد از دو سه گیلاس کنیاک تدبیر کردید قطاری را که در جهت عکس مقصدتان حرکت میکرد انتخاب کنید؟

رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها میگیرد ، با بی حوصلگی در واگن قدم میزند و میگوید:

ــ من آدم بدبختی هستم! حالا تکلیفم چیست؟ چه خاکی بر سر کنم؟

مسافرهای واگن دلداری اش میدهند که:

ــ مهم نیست … برای خانمتان تلگرام بفرستید ، خودتان هم به اولین ایستگاهی که می رسیم سعی کنید قطار سریع السیر بگیرید ، به این ترتیب ممکن است بهش برسید.

تازه داماد که « خالق خوشبختی خویش » است گریه کنان میگوید:

ــ قطار سریع السیر! پولم کجا بود؟ کیف پولم پیش زنم مانده!

مسافرها خنده کنان و پچ پچ کنان ، بین خودشان پولی جمع میکنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال میگذارند.

 

mihanstar.com

يکشنبه 17/7/1390 - 14:32
داستان و حکایت

برف ها هنوز آب نشده است، اما بهار رخصت می طلبد تا با جانت عجین شود. اگر بیماری سختی گرفته و خوب شده باشید، این حالت ملکوتی را می شناسید.

حالتی که دلشوره های مبهم بیچاره ات می کند، اما بدون کوچک ترین دلیلی لبخند بر لب می آوری. ظاهراً طبیعت هم در این موقع در چنین حالتی به سر می برد. زمین سرد است، در زیر پاها شلپ شلپ از گل و برف صدا بلند می شود، اما همه چیز فوق العاده شاد و مهربان شده است، و هر چیز می خواهد تمام اطرافش را در آغوش بگیرد! هوا به قدری صاف و روشن شده است که به نظر می آید اگر بالای کبوتر خان یا برج ناقوس بروی، سرتاسر دنیا را خواهی دید. خورشید سخت می درخشد، و اشعه اش به همراه گنجشک ها در برکه ها بازی می کنند و می خندند. رودخانه بالا می آید و تیره می شود: از خواب خود بیدار شده است و امروز و فرداست که غرش هایش بلند شود. درخت ها لخت هستند، اما زندگی می کنند و نفس می کشند.

موقعی از سال است که کیف می دهد آب های کثیف را با یک جارو یا بیل هل بدهی تا در جوی ها بروند، و قایق های کوچک در آب بیندازی، یک تکه یخ مقاوم را با پاشنه پایت بشکنی. همین طور کیف می دهد که کبوترها را در داخل گنبد آسمان به پرواز درآوری، یا از درخت بالا رفته و برای سارها سرپناه درست کنی. بله، در این فصل دل انگیز سال، همه چیز خوب است، مخصوصاً که جوان باشید و طبیعت را دوست داشته باشید، دمدمی مزاج و هیستریک نباشید، و شغلتان طوری نباشد که مجبور شوید از صبح تا شب داخل یک چهاردیواری بمانید. اگر بیمار هستید، یا در یک اداره تحلیل می روید و با الهه های هنر سروکار دارید، زیاد خوب نخواهد بود.

بله، در فصل بهار نباید کاری به کار این الهه ها داشت.

ببینید آدم های عادی چقدر احساس خوشحالی می کنند و راحتند! این پانتلئی پتروویچ باغبان است که از کله سحر یک کلاه حصیری لبه پهن بر سر گذاشته و نمی تواند از آن ته سیگاری که همان وقت از توی کوچه برداشت جدا شود، نگاهش کنید: دست هایش را به کمرش زده و راست جلو پنجره آشپزخانه ایستاده است، و برای آشپز تعریف می کند که چه چکمه هایی دیروز خرید. از چهره دراز و باریکش، که باعث شده است کلفت ها اسمش را اسب لاجون بگذارند، رضایت خاطر می بارد و تشخص. طوری طبیعت را از نظر می گذراند که از برتری خود بر آن آگاهی دارد، و در چشم هایش چیزی از تحکم و سلطه جویی یا حتی تحقیر خوانده می شود، گویی که در نارنجستان یا باغ که خاکشان را بیل می زند، چیزی درباره سلطنت بر دنیای نباتی آموخته است که احدالناسی آن را نمی داند.

بیهوده است برایش توضیح دهی که طبیعت شکوهمند و با ابهت، سرشار است از جذابیت های جادویی، و انسان مغرور باید در برابر آن سر خم کند. خیال می کند که همه چیز را می داند و از همه رازها و جذابیت ها و معجزه ها آگاه است: این فصل شگفت انگیز فقط حکم یک برده را برایش دارد، این فصل هم مثل آن زن لاغر [...] است که در انباری نزدیک نارنجستان است، و شکم بچه های او را با آش کلم رقیقی پر می کند.

و ایوان زاخاریچ شکارچی؟ او یک کت ماهوت نخ نما پوشیده، یک جفت گالش به پاهای لختش کرده، روی چلیک خوابیده ای در نزدیکی آغل نشسته است و با چوب پنبه های کهنه لایی تشک درست می کند. خود را آماده می کند تا در گذشته ها به شکار برود. مسیری که باید طی کند، با تمامی کوره راه ها و چاله های پر از آب و جویبارها، در خیالش مجسم می شود. با چشم های بسته یک ردیف از درخت های بلند و قد برافراشته را می بیند که با تفنگش در زیر آنها خواهد ایستاد، و در حالی که از خنکی شامگاه و هیجان دلپذیری می لرزد گوش تیز خواهد کرد. به خیالش می رسد که صداهای دورگه ای را می شنود که از گلوی جنگل در می آید، در این موقع، در صومعه ای که در آن نزدیکی است، تمامی ناقوس ها به مناسبت شب عید به صدا درآمده اند، و او همچنان در کمین گذشته اش نشسته است… ایوان زاخاریچ خوب است و به طرز بی تناسب و نامعقولی خوشحال.

حالا ماکار دنیسیچ جوان را نگاه کنید که میرزا بنویس و پیشکار ژنرال استرموخوف است. این مرد بیشتر از دوبرابر باغبان حقوق می گیرد، پیش سینه های سفید به لباسش می دوزد، توتون های دو روبلی مصرف می کند، نه هیچ وقت گرسنه می ماند نه بدون لباس، و هر وقت که ژنرال را می بیند افتخار این را دارد که دست سفید و تپلی را فشار دهد که مزین به انگشتری الماس درشتی است. با این حال خیلی آدم بدبختی است! دائم با کتاب سروکار دارد، بیست و پنج روبل نشریه سفارش می دهد، مرتب در حال نوشتن است… شب در حال نوشتن است، هر روز بعد از شام که همه در خوابند او در حال نوشتن است و هرچه می نویسد در یک صندوق بزرگ قایم می کند.

داخل این صندوق، در اصل شلوارها و جلیقه هایی گذاشته شده است که به دقت تا شده اند، و روی آنها یک پاکت توتون است که هنوز باز نشده، ده دوازده تایی قوطی که حاوی قرص هستند، یک شال گردن کوچک و زرشکی، یک صابون گلیسیرین کوچک با بسته بندی زرد رنگ، و بسیاری اشیای ارزشمند دیگر؛ اما دورتادور این محفظه، دسته دسته کاغذهای نوشته شده است که با کمرویی به یکدیگر فشار می آورند، به اضافه دو سه شماره ای از دپارتمان ما که در آنها داستان ها و نامه های ماکاردنیسیچ چاپ شده است. همه اهل محل او را ادیب می دانند، شاعر می دانند، معتقدند که آدم خاصی است، دوستش ندارند، می گویند که نه حرف می زند، نه پیاده روی می کند، نه آنطور که باید سیگار می کشد، و خود او هم یک روز که به عنوان شاهد به یک جلسه دادگاه احضار شده بود، به خودش بد و بیراه گفت که چرا دنبال ادبیات رفته است و به همین علت سرخ شد. گویی که دنبال ادبیات رفتن دله دزدی محسوب می شود.

این هم خودش که بارانی آبی رنگ بر تن و شب کلاه مخملی و عصا در دست، خیابان را در پیش گرفته و می رود… پنج قدم که رفت می ایستد و به آسمان چشم می دوزد، یا به کلاغ پیری خیره می شود که بر یک درخت صنوبر نشسته است.

باغبان دست هایش را به کمرش زده است، چهره شکارچی حالت جدی دارد و ماکار سرش را پایین انداخته و با کمرویی سرفه می کند، خلقش تنگ است، مثل این است که بهار با زیبایی ها و بخارهای خودش او را خرد می کند، خفه می کند! … وجودش آکنده از کمرویی است، بهار به جای این که در دلش شور و شوق و شادی و امید ایجاد کند، آرزوهای مبهمی ایجاد می کند که باعث بی قراری اش می شوند. نمی داند چه کار باید بکند، همین طوری قدم می زند. واقعاً چه کار باید بکند؟

«اوه، سلام ماکار دنیسیچ!»

صدای ژنرال استرموخوف است که ناگهان به گوشش می رسد.

«نامه هنوز نرسیده؟»

ژنرال که یکپارچه شادی و سلامتی است، با دختربچه اش در کالسکه نشسته است و ماکار که با دقت کالسکه را برانداز می کند در پاسخ می گوید، «نه هنوز، عالی جناب.»

ژنرال می گوید: «چه هوای خوبی! واقعاً بهار شده است! قدم می زنی؟ دنبال موضوعات بکر می گردی؟»

اما چشم هایش نمی گوید بکر، می گوید: «مبتذل! بی ارزش!»

ژنرال کالسکه را نگه می دارد و می گوید: «راستی، پدر جان! امروز که داشتم قهوه ام را می خوردم، نمی دانی چه چیز محشری خواندم! حیف که فرانسه نمی دانی تا بدهم بخوانی…»

ژنرال تند تند داستانی را که خوانده است تعریف می کند و ماکار گوش می دهد و ناراحت می شود. مگر تقصیر اوست که فرانسوی نیست و چیزهای به دردنخور نمی نویسد.

کالسکه را که دور می شود با نگاهش تعقیب می کند و در دل می گوید: «من که نمی فهمم چه چیز خوبی توی این کشف کرده است. موضوعش مبتذل و تکراری است… داستان های من خیلی عمق بیشتری دارند.»

کرم وارد میوه شده است. غرور نویسنده بد دردی است برایش، مثل زکام است برای روح، هرکس که گرفتارش شد دیگر آواز پرنده ها را نخواهد شنید، درخشش خورشید را نخواهد دید، بهار را دیگر نخواهد دید… کافی است که فقط اندکی این غرور جریحه دار شود، کل وجود از درد به خود خواهد پیچید. ماکار که به این درد گرفتار است به راهش ادامه می دهد. از نرده باغ رد می شود و به جاده گل آلود می رسد. آقای بوبنتسوف، که تمام هیکلش در کالسکه بلند خود تکان می خورد و سخت هیجان زده است، از آنجا رد می شود. داد می زند و می گوید:

«آهای! آقای نویسنده! خیلی ارادتمندیم!»

اگر ماکار فقط میرزابنویس یا پیشکار بود، هیچ کس جرات نمی کرد تا این قدر راحت و از موضع بالا با او حرف بزند، اما او نویسنده است، یک موجود «مبتذل»، «بی ارزش».

امثال آقای بوبنتسوف هیچ چیز از هنر نمی فهمند و علاقه ای به آن ندارند، اما عوض آن هر وقت با ابتذال و بی ارزشی روبه رو می شوند، سرسخت و بی رحم هستند. حاضرند هرچیزی را به هر کس گذشت کنند، الا به این ماکار که یک آدم بازنده و ورای خلق خداست و دست نویس هایی در صندوقش دارد. باغبان یک درخت کائوچو را شکسته، بسیاری از نشاهای گران قیمت را گذاشته است بپوسند، ژنرال دست به سیاه و سفید نمی زند، و از پولی خرج می کند که مال خودش نیست، آقای بوبنتسوف که رئیس دادگاه بخش بود فقط ماهی یکبار به پرونده ها رسیدگی می کرد و موقع رسیدگی به آنها به مِنومِن می افتاد، قوانین را با هم اشتباه می کرد، کلی مهمل به هم می بافت و همه اینها عفو می شود و به چشم نمی آید. اما در مورد ماکار، که شعر می گوید و داستان هایی می نویسد، امکان ندارد که این کارها را بکنی، به او نمی شود توجه نکرد و درباره اش سکوت کرد: از نان شب هم واجب تر است که چیزی به او بگویی تا باعث رنجشش شود. اگر خواهر زن ژنرال به کلفت هایش سیلی می زند و هنگام ورق بازی مثل زن های رخت شو فحش می دهد، اگر زن کشیش هیچ وقت قرض های قمارش را پس نمی دهد، اگر فلوگوئین ملاک یک سگ از سی وبرازف ملاک دزدیده است، هیچ کس نیست که اهمیتی به این چیزها بدهد، اما اگر اخیراً دپارتمان ما یکی از داستان های بد ماکار را پس فرستاده است، همه اهل محل خبردار شده اند و به این موضوع می خندند، بحث های طولانی درباره اش می کنند، احساس انزجار می کنند و حالا دیگر به ماکار می گویند «طفلکی ماکار بدبخت».

اگر یک نفر طوری می نویسد که حق مطلب ادا نمی شود، درپی آن نمی آیند که ببینند چرا حق مطلب ادا نشده است، فقط می گویند: «این هم یک قالتاق دیگر که یک مشت چرت و پرت نوشته است!»

چیزی که مانع می شود تا ماکار از بهار لذت ببرد، فکر کردن به این موضوع است که مردم او را درک نمی کنند و اینکه هم نمی خواهند درکش کنند هم نمی توانند. به نظرش می آید که اگر مردم درکش می کردند همه چیز درست می شد. اما مردم از آنجا می توانند بفهمند که او قریحه دارد یا نه، زیرا هیچ کس از اهالی محل کتاب نمی خواند، یا طوری می خواند که اگر نمی خواند بهتر نبود؟ آدم با چه زبانی به ژنرال استرموخوف بگوید که آن تحفه فرانسه اش مالی نیست، بی مزه است، مبتذل است، تکراری است، وقتی که او جز این چیزهای بی مزه هیچ چیز دیگر مطالعه نکرده است، آدم چه طور این را به او بگوید؟

زن ها را بگو، که خون به دل ماکار می کنند!

این ها معمولاً می گویند، «اوه ماکار دنیسیچ! واقعاً حیف شد که امروز در بازار نبودی! اگر می دیدی دو تا مرد روستایی چه دعوای بامزه ای با هم می کنند، حتماً چیزی درباره اش می نوشتی!»

البته هیچ کدام اینها چیز مهمی نیست، و فیلسوف ها غم این چیزها را به دل راه نمی دهند و اعتنایی به آنها نمی کنند، اما همین ها اعصاب ماکار را به هم ریخته است. روحش احساس می کند که تنهاست، یتیم است، و از ملامتی در رنج است که فقط روح آدم های خیلی حساس و گنهکاران بزرگ را گرفتار می کند. او هیچ وقت، حتی یکبار، دست هایش را مثل باغبان به کمرش نزده است. گاهی در جنگل یا جاده یا در قطار با کسی برخورد می کند که مثل خودش یک بدبخت واقعی است، و این را که در نگاه او خواند اندکی نیرو و نشاط پیدا می کند، و طرف هم همین طور، اما این به ندرت پیش می آید، هر پنج سالی شاید. مدت درازی با هم گفت وگو می کنند، جروبحث می کنند، دچار هیجان می شوند، به وجد می آیند، غش غش می خندند، طوری می شود که اگر کسی آنها را ببیند خیال خواهد کرد که هر دوشان دیوانه اند.

اما معمولاً همین دقایق کوتاه هم گرفتاری خاص خودشان را دارند. گویی که عمدی در کار باشد، ماکار و آن مرد بدبختی که با او آشنا شده است، هیچ یک قبول نمی کند که همصحبت اش آدم با استعدادی است، احترام همدیگر را نگه نمی دارند، به همدیگر حسادت می کنند، همدیگر را می آزارند و مثل دو تا دشمن از هم جدا می شوند و به این شکل است که جوانی شان تحلیل رفته و نابود می شود، نه عشق هست، نه محبت هست، نه جان ها احساس آرامش می کنند، نه از آن چیزها هیچ خبری هست که شب ها به فکر ماکار غمگین می رسند و او دوست دارد آنها را بنویسد.

هم جوانی ات خواهد رفت هم بهار خواهد گذشت

يکشنبه 17/7/1390 - 14:30
داستان و حکایت

این ماجرا در جشن عروسی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد.

ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشم های ور قلمبیده و کله ی از ته تراشیده و فراک دو دم ــ که ساقدوش عروس و داماد بود ، در جمع دختران جوان ایستاده بود و داد سخن می داد:

ــ زن ، باید خوشگل باشد ولی مرد ، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست ؛ چیزی که ارزش او را بالا می برد ، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافه ی خوش را بگذار در کوزه و آبش را بخور! یک مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالی باشد ، به یک پول سیاه نمی ارزد! … راستش را بخواهید من از مردهای خوش قیافه خوشم نمی آید …! Fi donc (به فرانسه: اوف)

ــ البته کسی که قیافه ی جالبی نداشته باشد ، باید هم از این حرف ها بزند! ولی مردی را که در آن اتاق نشسته و از اینجا پیداست تماشا کنید. این را به اش میگویند: مرد خوش قیافه! فقط حالت چشمهایش ، به هر چه بگویید می ارزد! نگاهش کنید! الحق که خوش تیپ است! راستی ، ایشان کی باشند؟

ساقدوش نظری به اتاق مجاور افکند و پوزخند زد. آنجا مردی گندمگون و خوش منظر و سیاه چشم ، روی مبلی لمیده بود ؛ پا روی پا انداخته بود و با زنجیر ساعتش بازی میکرد ؛ چشمها را تنگ کرده و نگاه آکنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود ؛ پوزخندی بر گوشه ی لبهایش پدید و ناپدید میشد. ساقدوش گفت:

ــ چیز بخصوصی در او نمی بینم! ای … حتی میتوان گفت که ریختش چنگی به دل نمیزند … قیافه اش حالت ابلهانه ای دارد … گردنش را تماشا کنید ــ سیبکی دارد قد دو ذرع و نیم!

ــ با اینهمه ، خیلی تو دل بروست!

ــ به نظر شما خوش تیپ است ولی به عقیده ی من ، نه. وانگهی اگر هم خوش قیافه باشد حتماً بیشعور و بیسواد است. راستی ایشان کی باشند؟

ــ نمی شناسیم … به قیافه اش نمی آید از صنف تجار باشد …

ــ هوم … حاضرم شرط ببندم که احمق است … ببینید پایش را چه جوری تاب میدهد … حال آدم را بهم میزند … حلا از کارش سر در می آرم … رفتم پی کشفیات! … حلا بر میگردم.

آنگاه تک سرفه ای کرد ،‌ جسورانه به اتاق مجاور رفت ، در برابر مرد گندمگون ایستاد ، یک بار دیگر سرفه کرد ، لحظه ای به فکر فرو رفت و پرسید:

ــ حالتان چطور است؟

مرد سراپای او را ورانداز کرد ،‌ پوزخندی زد و با بی میلی جواب داد:

ــ ای ، بدک نیستم.

ــ چرا بدک؟ آدم باید همیشه پیش بره.

ــ چرا حتماً پیش؟

ــ همین طوری گفتم … این روزها همه چی پیش می ره … هم برق ، هم تلغراف ، هم تیلیفون … بله! مثلاً خود پیشرفت را بگیریم … خود این کلمه چه معنی میدهد؟ معنیش این است که هر کسی باید پیش بره … پس شما هم پیش بروید …

مرد دوباره پوزخند زد و پرسید:

ــ می فرمایید الان کجا پیش بروم؟

ــ مگر جا قحطی است! آدم اگر دلش بخواد … جا زیاد است … مثلاً تشریف ببرید دم بوفه … راستی خوش ندارید به افتخار آشنایی مان نفری یک پیک کنیاک بزنیم؟ … ها؟ گپی میزنیم …

ــ چرا که نه!

ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پیشخدمتی با سر از ته تراشیده که فراک به تن داشت و کراوات سفیدی پر از انواع لکه زده بود ، برای آن دو کنیاک ریخت. پس از آنکه مشروب را سر کشیدند ساقدوش گفت:

ــ کنیاک بدی نبود ، ولی چیزهای اساسی تر از این هست … بیایید به افتخار آشنایی مان شراب قرمز هم بزنیم …

شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالی که لب های خود را می لیسید گفت:

ــ حلا دیگر با هم آشنا شدیم و می شود گفت که گیلاس به گیلاس هم زدیم …

ــ « حلا » غلط است ، باید گفت: « حالا! » هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید ولی راجع به تلفن اظهار لحیه میکنید. من اگر به اندازه ی شما بیسواد می بودم ، زبانم را گاز میگرفتم و خود را رسوای خاص و عام نمیکردم … حلا … حلا … ها ــ ها ــ ها!

ساقدوش که آشکارا رنجیده خاطر شده بود گفت:

ــ اینکه خنده نداشت! محض شوخی این جوری حرف می زدم والا … لازم نیست نیش تان را باز کنید! خوش ندارم نیش آدم ، باز باشد … راستی شما کی هستید؟ با داماد نسبت دارید یا با عروس؟

ــ به شما مربوط نیست …

ــ اسم و رسمتان چیه؟

ــ گفتم به شما مربوط نیست … من آنقدر بیشعور نیستم که خودم را به هر رهگذری معرفی کنم … من آنقدر غرور دارم که با آدمهای چون شما زیاد محشور نشوم ، من نسبت به شما و امثال شما کم اعتنا هستم …

ــ آقا را باش! … هوم … پس نمی خواهید اسم و رسمتان را بگویید ، ها؟

ــ نه ، مایل نیستم … اگر بنا باشد خودم را به هر کله پوکی معرفی کنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن ، من آدمی هستم آنقدر مغرور که شما و امثال شما را در حد یک پیشخدمت می دانم … بی نزاکتها!

ــ آقا را باش! … نجیب زاده را باش! … الانه روشن میکنم که تو هنرپیشه ی کدام تئارتی!

ساقدوش چانه ی خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپ های گلگون ، کنار عروس خانم نشسته بود و پلک میزد) و در حالی که با سر به طرف مرد گندمگون اشاره میکرد پرسید:

ــ نیکیشا! اسم آن آرتیسته چیه؟

داماد سری به علامت نفی تکان داد و گفت:

ــ نمی شناسمش ، باهاش آشنایی ندارم. لابد پدرم دعوتش کرده … برو از بابام بپرس.

ــ بابات تا خرخره خورده و توی یکی از اتاق ها مست و پاتیل افتاده … و مثل یک حیوان وحشی ، خرناسه میکشد …

سپس رو کرد به عروس خانم و پرسید:

ــ شما چطور؟ یارو را می شناسید؟

عروس خانم نیز جواب منفی داد. ساقدوش شانه های خود را بالا انداخت و درباره ی هویت مرد گندمگون ، از مهمانها پرس و جو آغاز کرد. هیچ کسی او را نمی شناخت. به این ترتیب ، ساقدوش نتیجه کرد: « لابد یکی از همان انگلها و ارقه هاییست که بی دعوت به علفچری می آیند … بسیار خوب! الساعه « حلا » را به اش حالی میکنم! » پس به طرف مرد گندمگون رفت ، دست به کمر زد و پرسید:

ــ ببینم ، شما کارت دعوت دارید؟ لطفاً نشانم بدهید.

ــ من آنقدر غرور دارم که کارت دعوتم را به هر کسی نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر کچلم بر نمی دارید؟

ــ معلوم میشود کارت دعوت ندارید! … و اگر نداشته باشید معنی اش این است که آدم ارقه و حقه بازی هستید. حلا ، یعنی حالا دستگیرم شد کی دعوتتان کرده و اسم و رسمتان چیه! شما حقه بازید همین!

ــ این حرف ها را اگر از آدم باشعور و حسابی شنیده بودم ، دک و پوزش را خرد میکردم اما … جواب ابلهان خاموشی است!

ساقدوش ، همه ی اتاق های خانه را شتابان زیر پا گذاشت ، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع کرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:

ــ حضرت آقا ، اجازه بفرمایید کارت دعوتتان را ملاحظه کنیم!

ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم بردارید وگرنه …

ــ خوش ندارید؟ پس بی کارت تشریف آورده اید ، ها؟ چه کسی این حق را به شما داده ، ها؟ بفرمایید بیرون! بفرمایید! حقه باز! تمنا میکنیم تشریف ببرید بیرون! والا از همین پله ها …

ساقدوش و دوستانش زیر بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را کشان کشان به طرف پله ها بردند. مهمانها همهمه کردند. مرد گندمگون نیز با صدای رسا از بی نزاکتی آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالی که پیروزمندانه به سمت در خروجی می راند میگفت:

ــ بفرمایید آقا! تمنا میکنیم! جناب خوش تیپ تمنا میکنیم! … امثال شما خوش قیافه ها را خوب می شناسیم!

در آستانه ی در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش کردند ، کلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور ،‌ پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا کرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد ، به پشت بر زمین افتاد و از پله ها فرو غلتید. ساقدوش ، پیروزمندانه بانگ زد:

ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!

مرد ، به پایین پله ها که رسید به پا خاست ، گرد و خاک پالتواش را تکان داد ، سر را بالا گرفت و گفت:

ــ رفتار آدم های احمق ، باید هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم که احساس حقارت نکنم ؛ حالا بیایید پایین تا سورچی ام مرا به شما معرفی کند. بفرمایید پایین!

آنگاه رو به سمت کوچه بانگ زد:

ــ گریگوری!

مهمان ها رفتند پایین ، لحظه ای بعد کالسکه چی هم از کوچه رسید. مرد گندمگون رو کرد به او و گفت:

ــ گریگوری؟ من کی هستم؟

ــ شما قربان ، ارباب سیمیون پانتله ییچ …

ــ چه عنوانی دارم و این عنوان را بابت چه گرفته ام؟

ــ عنوانتان شهروند افتخاریه قربان و بخاطر تحصیلات و علم تان گرفته اید …

ــ کجا کار میکنم و شغلم چیست؟

ــ شما قربان در کارخانه ی پادشچیوکین تاجر ، در قسمت مهندسی کار میکنید و سه هزار روبل مواجب میگیرید …

ــ حالا فهمیدید من کی هستم؟ اینهم کارت دعوتم! مرا آقای سیزیلف پدر داماد ، که حالا مست و پاتیل در گوشه ای افتاده است ، دعوت کرده و …

ساقدوش با اضطراب و دستپاچگی گفت:

ــ مرد حسابی ، عزیز دلم ، چرا این را قبلاً نگفتی؟

ــ من آدم غروری هستم … خودخواهم … خداحافظ!

ــ نه ، نه! محال است بگذاریم! صبر کن برادر! برگرد سیمیون پانتله ییچ! حالا دستگیرمان شده که تو کی هستی! … برگرد به سلامتی علم و تحصیلاتت یک پیک دیگر بزنیم …

مرد مغرور اخم کرد و از پله ها بالا رفت. دقایقی بعد در بوفه ایستاده بود و در حالی که کنیاک می نوشید توضیح می داد:

ــ در دنیای ما ،‌ آدم اگر غرور نداشته باشد ، روزگارش سیاه است. من که شخصاً ، محال است در مقابل کسی سر خم کنم! تسلیم احدی نمی شوم! برای خودم ارزش قائلم. در هر صورت ، شما بیشعورها ، این حرف ها ، حالی تان نیست!

يکشنبه 17/7/1390 - 14:29
خاطرات و روز نوشت

راستی نخستین چیزی است که انسان باید به جستجوی آن بپردازد. ابزار شناخت راستی همان قدر ساده است که سخت به نظر می رسد.(گاندی)

فروردین: هم اکنون توجه کردن به رژیم غذایی تان از اهمیت زیادی برخوردار است، ولی شما دوست دارید برنامه منظم روزانه خود را ادامه دهید. شاید برخی برنامه‌های غیرقابل پیش بینی در محل کار شما را مجبور کند رژیم غذایی و یا تمرینات ورزشی تان را تغییر دهید و در نتیجه این تمرینات خیل سختی خواهید کشید. خوشبختانه شما می‌توانید در مشکلات و سختی‌ها به یک دوست و یا همسر خود تکیه کنید و شاید فرصت کافی برای مواظبت کردن از خود را نیز پیدا کنید.

اردیبهشت: شما احساس می‌کنید به خوبی از پس انجام دادن کارهای سخت خود برآمده‌اید، ولی مورد تشویق واقع نشده‌اید. هم اکنون اگر قرار است مسئولیت‌های بیشتری را تقبل کنید، بدون اینکه برای خود احساس تاسف کنید و یا به اطرافیان‌تان غُر بزنید، فقط کارتان را انجام دهید. این جریان آنقدر که شما برای خود گنده کرده‌اید بغرنج نیست! شما حتی اگر نتوانید به زودی نتیجه کارتان را ببینید ولی باز هم دوست دارید بیشتر تلاش کنید.

خرداد: شما امروز خصوصاً اگر بخواهید به مسافرت رفته و یا زمانی را به آموزش و یادگیری اختصاص دهید، نمی‌توانید شور و هیجان خود را کنترل کنید. البته اگر بخواهید با آموزش دیدن یا تجربه عملی دانش خود را بالاتر ببرید موانعی سر راهتان نیز وجود خواهد داشت که می‌توان به مشکلات خانواده و وضعیت مالی تان اشاره کرد. ناامیدی خودتان را به افراد دیگر منتقل نکنید؛ فقط کارهایی که باید اکنون انجام دهید را تمام کنید و امید داشته باشید که اوضاع در آینده بهتر شود.

تیر: امروز حدود ظهر وقتی که ماه وارد برج احساسی دلو می‌شود، شما تحولی در انرژی و توانایی‌های خود حس می‌کنید. ولی وقتی که نمی‌توانید با احساسات خود ارتباط برقرار کنید عصبانی شده و روزهایی که از مشکلات سخت فرار می‌کردید را به یاد می‌آورید. ولی امروز اصلاً مثل آن روزها نیست! پس ترس‌های قدیمی ‌خود را به زمان حال منتقل نکنید. استراحت کردن را بهتان پیشنهاد می‌کنیم، چرا که استراحت تضمین می‌کند که دوباره آسایش و راحتی گذشته را به دست می‌آورید.

مرداد: امروز شما باید به غیر از خودتان، حواستان به کس دیگری هم باشد. شاید امروز را با برنامه‌ای مادی و ملموس آغاز کنید، اما وقتی که نگرانی‌های تان برنامه شما را غیر قابل مدیریت ساختند لازم است که استراتژی اصلی خود را رها کنید. از اینکه توقعات‌تان کوچک و ناچیز بشوند نترسید، فقط کارهایی را انجام دهید که برای تغییراتی که دیگران از شما انتظار دارند بهترین جواب باشد.

شهریور: امروز کار درست و خوب انجام دادن برایتان تبدیل به معضلی شده است، چراکه احساس سردرگمی ‌می‌کنید. شاید خودتان بدانید که چه کاری برایتان بهتر است، اما انتظارات و درخواست‌های افراد دیگر از شما آب را گل آلود کرده و در نتیجه دست برداشتن از شک‌ها و دو دلی‌هایتان کار سختی شده است. به جای اینکه روی برنامه‌های ایده‌آل تمرکز کنید، واقع بین بوده و به اینجا و زمان حال فکر کنید.

مهر: شما اواخر روز سرحال تر می‌شوید و ترغیب می‌شوید در نگرش‌های جدی خود تغییراتی داده و کاری لذت بخش تر و جالب تر انجام دهید. اما کنار نهادن مسئولیت‌هایتان کار راحتی نیست، چرا که این روزها شما بیش از حد فکور و اندیشمند شده‌اید و مسئولیت‌های اصلی خود را با میزان اهدافتان می‌سنجید. زیاد به خودتان سخت نگیرید، مثل تمام انسان‌های دیگر تفریح و بازی می‌تواند جزئی از برنامه تان باشد و در مراحل کاریتان التیام بخش و شفا بخش باشد.

آبان: خاطره‌ای قدیمی ‌مربوط به دوران کودکی و یا مشکلی عاطفی مربوط به گذشته خانواده امروز از ضمیر ناخودآگاه شما بیرون آمده و تمام زندگی شما را تحت تاثیر قرار می‌دهد. هرچقدر که سعی کنید آن را مخفی کنید، قوی‌تر می‌شود. الان بهترین کار این است که کسی را که خیلی بهش اطمینان دارید پیدا کرده و داستان خود را به او بگویید، حتی اگر قبلاً هم این کار را کرده باشید باز بهترین روش است. دوباره عنوان کردن این مساله بهتان کمک می‌کند چیزهایی جدیدی راجع آن بفهمید.

آذر: امروز در محل کار نمی‌توانید سرحال و قبراق باشید، چراکه افراد دیگر شما را تحت فشار قرار می‌دهند که کارهایی را انجام دهید که همیشه از انجام دادنشان اجتناب می‌کردید. متاسفانه شما مجبورید طاقت آورده و هرچه ازتان انتظار دارند را انجام دهید، چراکه اگر کار دیگری بکنید اینگونه به نظر می‌رسد که فرد بی مسئولیتی هستید. اما فراموش نکنید افرادی هم هستند که می‌توانند با شما همکاری کنند، پس با آنها صمیمی‌ شده و چیزهایی را که لازم دارید از آنها بخواهید.

دی: امروز شما باید بفهمید که چه چیزی باعث شده شرایط سخت ودشوار زندگی تان تبدیل به نگرش‌های مثبت بشود. شاید توانایی بهتر کردن و زیباتر کردن زندگی تان را داشته باشید، اما ابتدا لازم است بتوانید افراد دیگر و حتی خودتان را ببخشید. فهمیدن اینکه هیچ کس ملامت‌تان نمی‌کند شما را قادر می‌سازد که ناراحتی‌های قدیمی ‌را فراموش کرده و به زندگی عادی خود برگردید.

بهمن: هرچه زودتر در اول صبح کارهای قبلی خود را تمام کنید، چرا که ماه وارد نشانه‌تان شده و انرژی جدیدی بهتان می‌دهد و شما علاقه مند می‌شوید به جای انجام دادان کارهای تکراری و همیشگی بیشتر با دوستان و هکارانتان همکاری کنید. باوجود این ممکن است به مانعی غیر قابل تشخیص برخورد کرده و اگر ندانید که چه موقع باید کوتاه بیایید، ناامید خواهید شد. اگر دیگران زیاد مشتاق به حرف زدن نیستند، شما آنها را مجبور نکنید. فعلاً عقب نشینی کنید ولی آماده باشید که بعداً دوباره سعی کنید.

اسفند: امروز شاید دوست و یا همسرتان بخواهد روی شما تسلط و نفوذ داشته باشد، اما شما مجبور نیستد در برابر زور و فشار تسلیم شوید. البته آگاه باشید که شما نمی‌توانید این احساس جدیدی خود را از تضادهایی که در گذشته با فردی مشابه داشته اید جدا کنید. به جای اینکه همان اشتباهات گذشته را تکرار کنید، به روشنی نظرات خود را ابراز کنید و بعد ببینید که چه اتفاقی می‌افتد.

يکشنبه 17/7/1390 - 14:27
طنز و سرگرمی

استیو جابز در گذشت!

استیو جابز در گذشت!

يکشنبه 17/7/1390 - 14:25
لطیفه و پیامک

اس ام اس ویژه ولادت امام رضا

ای پسر فاطمه، نور هدی
سبزترین باغ بهار خدا
با تو دل از غصه رها می شود
پاکتر از آینه ها می شود
ای گل گلزار خدا، یا رضا
آینه ی قبله نما یا رضا

میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات
آقا امام رضا (ع) بر شما مبارکباد.

***

السلام ای حضرت سلطان عشق
یا علی موسی الرضا ای جان عشق
السلام ای بهر عاشق سرنوشت
السلام ای تربتت باغ بهشت

ولادت باسعادت سلطان، امیر و ولی نعمت تمام ایرانیان، حضرت رضا(ع) مبارک.

***

از عرش سلام سرمدی آوردند
آیینه ی حُسن سرمدی آوردند
با آمدن رضا(ع) از باغ بهشت
یک دسته گل محمدی آوردند
میلاد نور مبارک

***

به گوش دل ندا آمد، که یار دلربا آمد
به درد ما دوا آمد، رضا آمد، رضا(ع) آمد
خدا داد آنچه را وعده،‌ بشد در ماه ذیقعده
که آمد بهترین بنده، رضا آمد ، رضا آمد

***

نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند
مردم صدای آمدنت را شنیده اند
زیباتر از همیشه شده آستان تو
آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند
ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، آقا امام رضا علیه اسلام مبارکباد.

***

حریمت قبله ی جانم/ بود حب تو ایمانم
تو را هر لحظه می خوانم/ رضا جانم، رضا جانم
منم مست ولای تو/ گدایم من گدای تو
نهادم سر به پای تو/ رضا جانم، رضا جانم
میلاد نور مبارک

***

کاش من یک بچه آهو می شدم
می دویدم روز و شب در دشتها
توی کوه و دشت و صحرا روز و شب
می دویدم تا که می دیدم تو را

بهترین شادباش ها تقدیم به شما،
بمناسبت میلاد امام علی بن موسی الرضا(ع)

***

شمع جمع شاپرکهایی رضا
ای کلید ساده مشکل گشا
آن گل زیبا گل خوشبو تویی
ای رضا جان، ضامن آهو تویی
با نگاهت چون کبوتر کن، مرا
تا بگیرم اوج، خوشحال و رها

***

آن شب شب میلاد سبز هشتمین لاله
دل را پر از عطر و صفاى یاس‎ها کردند
باران مهر و رحمت و نور و صفا بارید
دل را بـه عـشق پاک “آقا” آشنا کردن

 

منبع:میهن استار

يکشنبه 17/7/1390 - 14:23
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته