• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 1233
تعداد نظرات : 369
زمان آخرین مطلب : 4544روز قبل
شهدا و دفاع مقدس

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در بخشی از سخنان خود در دیدار با اساتید بسیجی دانشگاه‌ها با با ذكر خاطراتی از شهید دكتر مصطفی چمران، این شهید را انسانی مؤمن، مجاهد، شجاع، بصیر، دانشمند، منصف، هنرمند، با صفا، اهل مناجات، دارای روحیه ای لطیف و بی اعتنا به نان، نام و مقام دنیا توصیف كردند كه آن را در این قسمت می‌خوانید و می‌شنوید:

اولاً این شهید یك دانشمند بود؛ یك فرد برجسته و بسیار خوش‌استعداد بود. خود ایشان براى من تعریف میكرد كه در آن دانشگاهى كه در كشور ایالات متحده‌ى آمریكا مشغول درسهاى سطوح عالى بوده - آنطور كه به ذهنم هست ایشان یكى از دو نفرِ برترینِ آن دانشگاه و آن بخش و آن رشته محسوب میشده - تعریف میكرد برخورد اساتید را با خودش و پیشرفتش در كارهاى علمى را. یك دانشمند تمام‌عیار بود. آن وقت سطح ایمان عاشقانه‌ى این دانشمند آنچنان بود كه نام و نان و مقام و عنوان و آینده‌ى دنیائىِ به ظاهر عاقلانه را رها كرد و رفت در كنار جناب امام موساى صدر در لبنان و مشغول فعالیتهاى جهادى شد؛ آن هم در برهه‌اى كه لبنان یكى از تلخترین و خطرناكترین دورانهاى حیات خودش را میگذرانید. ما اینجا در سال 57 مى‌شنیدیم خبرهاى لبنان را. خیابانهاى بیروت سنگربندى شده بود، تحریك صهیونیستها بود، یك عده هم از داخل لبنان كمك میكردند، یك وضعیت عجیب و گریه‌آورى در آنجا حاكم بود، و صحنه هم بسیار شلوغ و مخلوط بود.

ماجرای آشنائى رهبر انقلاب با شهید چمران
همان وقت یك نوارى از مرحوم چمران در مشهد دست ما رسید كه این اولین رابطه و واسطه‌ى آشنائى ما با مرحوم چمران بود. دو ساعت سخنرانى در این نوار بود كه توضیح داده بود صحنه‌ى لبنان را كه لبنان چه خبر است. براى ما خیلى جالب بود؛ با بینش روشن، نگاه سیاسىِ كاملاً شفاف و فهم عرصه - كه توى آن صحنه‌ى شلوغ چه خبر است، كى با كى طرف است، كى‌ها انگیزه دارند كه این كشتار درونى در بیروت ادامه داشته باشد - اینها را در ظرف دو ساعت در یك نوارى ایشان پر كرده بود و فرستاده بود، كه دست ما هم رسید. رفت آنجا و تفنگ دستش گرفت. بعد معلوم شد كه نگاه سیاسى و فهم سیاسى و آن چراغ مه‌شكنِ دوران فتنه را هم دارد. فتنه مثل یك مه غلیظ، فضا را نامشخص میكند؛ چراغ مه‌شكن لازم است كه همان بصیرت است. آنجا جنگید؛ بعد كه انقلاب پیروز شد، خودش را رساند اینجا. از اول انقلاب هم در عرصه‌هاى حساس حضور داشت. رفت كردستان و در جنگهایى كه در آنجا بود حضور فعال داشت؛ بعد آمد تهران و وزیر دفاع شد؛ بعد كه جنگ شروع شد، وزارت و بقیه‌ى مناصب دولتى و مقامات را كنار گذاشت و آمد اهواز، جنگید و ایستاد تا در 31 خرداد سال 60 به شهادت رسید. یعنى براى او مقام ارزش نداشت، دنیا ارزش نداشت، جلوه‌هاى زندگى ارزش نداشت.

چمران یك عكاس درجه‌ى یك بود
اینجور هم نبود كه یك آدم خشكى باشد كه لذات زندگى را نفهمد؛ بعكس، بسیار لطیف بود، خوش‌ذوق بود، عكاس درجه‌ى یك بود - خودش به من میگفت من هزارها عكس گرفته‌ام، اما خودم توى این عكسها نیستم؛ چون همیشه من عكاس بوده‌ام - هنرمند بود. دل باصفائى داشت؛ عرفان نظرى نخوانده بود؛ شاید در هیچ مسلك توحیدى و سلوك عملى هم پیش كسى آموزش ندیده بود، اما دل، دل خداجو بود؛ دل باصفا، خداجو، اهل مناجات، اهل معنا.

محاصره پاوه چگونه شكسته شد؟

انسان باانصافى بود. لابد قضیه‌ى پاوه را شماها میدانید كه در پاوه بر روى بلندى‌ها، بعد از چند روز جنگیدن، مرحوم چمران با چند نفرِ معدودِ همراهش، محاصره شده بودند؛ ضد انقلاب اینها را از اطراف محاصره كرده بود و نزدیك بود به اینها برسند كه امام اینجا از قضیه مطلع شدند، و یك پیام رادیوئى از امام پخش شد كه همه بروند طرف پاوه؛ دوى بعدازظهر این پیام پخش شد؛ ساعت چهار بعدازظهر من توى این خیابانهاى تهران شاهد بودم كه همین طور كامیون و وانت و اینها بودند كه از مردم عادى و نظامى و غیر نظامى از تهران و همین طور از همه‌ى شهرستانهاى دیگر، راه افتادند بروند طرف پاوه. بعد از قضیه‌ى پاوه كه مرحوم شهید چمران آمده بود تهران، توى جلسه‌اى كه ما بودیم به نخست‌وزیرِ وقت گزارش میداد كه بین اینها هم از قدیم یك رابطه‌ى عاطفى‌اى وجود داشت. مرحوم چمران توى آن جلسه اینجورى گفت: وقتى ساعت دو پیام امام پخش شد، به مجرد پخش پیام امام و قبل از آنى كه هنوز هیچ خبرى از حركت مردم به آنجا برسد، ما احساس كردیم كه كأنه محاصره باز شد. میگفت: حضور امام و تصمیم امام و پیام امام آنقدر مؤثر بود كه به صورت برق‌آسا و به مجرد اینكه پیام امام رسید، كأنه براى ما همه‌ى آن فشارها به پایان رسید؛ ضد انقلاب روحیه‌ى خودش را از دست داد و ما نشاط پیدا كردیم و حمله كردیم و حلقه‌ى محاصره را شكستیم و توانستیم بیاییم بیرون. آنجا نخست‌وزیر وقت خشمگین شد و به مرحوم چمران توپید كه ما این همه كار كردیم، این همه تلاش كردیم، تو چرا همه‌ى این را به امام مستند میكنى؟! یعنى هیچ ملاحظه نمیكرد؛ منصف بود. بااینكه میدانست كه این حرف گله‌مندى ایجاد خواهد كرد، اما گفت.

خاطره‌ی اعزام به اهواز

حضور براى او یك امر دائمى بود. ما از اینجا با هم رفتیم اهواز؛ اولِ رفتن ما به جبهه، به اتفاق رفتیم. توى تاریكى شب وارد اهواز شدیم. همه جا خاموش بود. دشمن در حدود یازده دوازده كیلومترى شهر اهواز مستقر بود. ایشان شصت هفتاد نفر هم همراه داشت كه با خودش از تهران جمع كرده بود و آورده بود؛ اما من تنها بودم؛ همه با یك هواپیماى سى - 130 رفته بودیم آنجا. به مجردى كه رسیدیم و یك گزارش نظامى كوتاهى به ما دادند، ایشان گفت كه همه آماده بشوید، لباس بپوشید تا برویم جبهه. ساعت شاید حدود نه و ده شب بود. همان جا بدون فوت وقت، براى كسانى كه همراه ایشان بودند و لباس نظامى نداشتند، لباس سربازى آوردند و همان جا كوت كردند؛ همه پوشیدند و رفتند. البته من به ایشان گفتم كه من هم میشود بیایم؟ چون فكر نمیكردم بتوانم توى عرصه‌ى نبرد نظامى شركت كنم. ایشان تشویق كرد و گفت بله، بله، شما هم میشود بیائید. كه من هم همان جا لباسم را كندم و یك لباس نظامى پوشیدم و - البته كلاشینكف داشتم كه برداشتم - و با اینها رفتیم.

 یعنى از همان ساعت اول شروع كرد؛ هیچ نمیگذاشت وقت فوت بشود. ببینید، حضور این است. یكى از خصوصیات خصلت بسیجى و جریان بسیجى، حضور است؛ غایب نبودن در آنجایى كه باید در آنجا حاضر باشیم. این یكى از اوّلى‌ترین خصوصیات بسیجى است.

در عین لطافت، شجاع و بی‌رودربایستی بود

در روز فتح سوسنگرد - چون میدانید سوسنگرد اشغال شده بود؛ بار اول فتح شد، دوباره اشغال شد؛ باز دفعه‌ى دوم حركت شد و فتح شد - تلاش زیادى شد براى اینكه نیروهاى ما - نیروهاى ارتش، كه آن وقت در اختیار بعضى دیگر بودند - بیایند و این حمله را سازماندهى كنند و قبول كنند كه وارد این حمله بشوند. شبى كه قرار بود فرداى آن، این حمله از اهواز به سمت سوسنگرد انجام بگیرد، ساعت حدود یك بعد از نصف شب بود كه خبر آوردند یكى از یگانهائى كه قرار بوده توى این حمله سهیم باشد را خارج كرده‌اند. خب، این معنایش این بود كه حمله یا انجام نگیرد یا بكلى ناموفق بشود. بنده یك یادداشتى نوشتم به فرمانده‌ى لشكرى كه در اهواز بود و مرحوم چمران هم زیرش نوشت - كه اخیراً همان فرمانده‌ى محترم آمده بودند و عین آن نوشته‌ى ما را قاب كرده بودند و دادند به من؛ یادگار قریب سى ساله؛ الان آن كاغذ در اختیار ماست - و تا ساعت یك و خرده‌اى بعد از نصف شب ما با هم بودیم و تلاش میشد كه این حمله، فردا حتماً انجام بگیرد. بعد من رفتم خوابیدم و از هم جدا شدیم.

صبح زود ما پا شدیم. نیروهاى نظامى - نیروهاى ارتش - كه حركت كردند، ما هم با چند نفرى كه همراه من بودند، دنبال اینها حركت كردیم. وقتى به منطقه رسیدیم، من پرسیدم چمران كجاست؟ گفتند: چمران صبح زود آمده و جلو است. یعنى قبل از آنى كه نیروهاى نظامىِ منظم و مدون - كه برنامه ریخته شده بود كه اینها در كجا قرار بگیرند و آرایش نظامى‌شان چگونه باشد - حركت بكنند و راه بیفتند، چمران جلوتر حركت كرده بود و با مجموعه‌ى خودش چندین كیلومتر جلو رفته بودند. بعد هم الحمدللَّه این كار بزرگ انجام گرفت، و چمران هم مجروح شد. خدا این شهید عزیز را رحمت كند. اینجورى بود چمران. دنیا و مقام برایش مهم نبود؛ نان و نام برایش مهم نبود؛ به نام كى تمام بشود، برایش اهمیتى نداشت. باانصاف بود، بى‌رودربایستى بود، شجاع بود، سرسخت بود. در عین لطافت و رقت و نازك‌مزاجى شاعرانه و عارفانه، در مقام جنگ یك سرباز سختكوش بود.

تعلیم شلیك آر.پی.جی توسط دانشمند فیزیك پلاسما!
من خودم میدیدم شلیك آر.پى.جى را كه نیروهاى ما بلد نبودند، به آنها تعلیم میداد؛ چون آر.پى.جى جزو سلاحهاى سازمانى ما نبود؛ نه داشتیم، نه بلد بودیم. او در لبنان یاد گرفته بود و به همان لهجه‌ى عربى آر.بى.جى هم میگفت؛ ماها میگفتیم آر.پى.جى، او میگفت آر.بى.جى. او از آنجا بلد بود؛ یك مقدار هم از یك راه‌هائى گیر آورده بود؛ تعلیم میداد كه اینجورى آر.پى.جى را بایستى شلیك كنید. یعنى در میدان عملیات و در میدان عمل یك مرد عملى به طور كامل. حالا ببینید دانشمند فیزیك پلاسماىِ در درجه‌ى عالى، در كنار شخصیت یك گروهبانِ تعلیم دهنده‌ى عملیات نظامى، آن هم با آن احساسات رقیق، آن هم با آن ایمان قوى و با آن سرسختى، چه تركیبى میشود. دانشمند بسیجى این است؛ استاد بسیجى یك چنین نمونه‌اى است. این نمونه‌ى كاملش است كه ما از نزدیك مشاهده كردیم. در وجود یك چنین آدمى، دیگر تضاد بین سنت و مدرنیته حرف مفت است؛ تضاد بین ایمان و علم خنده‌آور است. این تضادهاى قلابى و تضادهاى دروغین - كه به عنوان نظریه مطرح میشود و عده‌اى براى اینكه امتداد عملى آن برایشان مهم است دنبال میكنند - اینها دیگر در وجود یك همچنین آدمى بى‌معنا است. هم علم هست، هم ایمان؛ هم سنت هست، هم تجدد؛ هم نظر هست، هم عمل؛ هم عشق هست، هم عقل. اینكه گفتند:

با عقل آب عشق به یك جو نمی‌رود
بیچاره من كه ساخته از آب و آتشم‌

نه، او آب و آتش را با هم داشت. آن عقل معنوىِ ایمانى، با عشق هیچ منافاتى ندارد؛ بلكه خود پشتیبان آن عشق مقدس و پاكیزه است.

خب، حالا توقعى كه ما داریم و این توقع، توقع زیادى هم نیست، یعنى آن زمینه‌اى كه انسان مشاهده میكند - این روحیه هاى پرنشاط شما، این دلهاى پاك و صاف، این ذهنهاى روشن، این جوّال بودن فكرهاى شما كه انسان در عرصه‌هاى مختلف از نزدیك شاهد است - این امید را و این توقع را به انسان میبخشد، این است كه فرآورده‌ى دانشگاه جمهورى اسلامى - نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده - چمران‌ها باشند؛ نه اینكه چمران‌ها یك استثنا باشند. این امید، امید بى‌جائى نیست.
جمعه 25/4/1389 - 9:39
شخصیت ها و بزرگان

زنده یاد دکتر محمود حسابی(1371 – 1281) فیزیکدان ایرانی، در تهران زاده شد . پدر و مادرش از مردم تفرش بودند. خانوادهء او به کارهای دولتی و سیاسی اشتغال داشتند و آثار خدمات آبادانی مانند قنات و مسجد از جد ایشان در تهران موجود است.

 

محمود چهار ساله بود که پدربزرگش سفیر ایران در عراق شد و همراه خانواده اش به بغداد رفت. پس از دو سال توقف در آن شهر با خانواده به دمشق رفتند و سال بعد به بیروت منتقل شدند. تحصیلات ابتدایی را در هفت سالگی در مدرسه فرانسوی بیروت آغاز کرد و در آن جا با زبان فرانسه آشنا شد. تحصیلات متوسطه خود را در کالج امریکایی بیروت گذراند و در سال 1299 شمسی ایسانس ادبیات و علوم خود را از دانشگاه امریکایی بیروت گرفت. در 19 سالگی درجه ی مهندسی راه و ساختمان را از دانشکده ی مهندسی بیروت دریافت کرد و بخشی از برنامه آموزشی پزشکی دانشگاه بیروت را نیز گذراند.

 

در 1303 پس از اخذ دانشنامه های ستاره شناسی و نجوم و زیست شناسی از دانشگاه امریکایی بیروت عازم فرانسه شد. در سال 1304 درجه ی مهندسی برق را از دانشکده ی برق ( اکول سوپریور دو الکتریسیته) و در 1305 مدرک تحصیلات معدن مدرسه ی عالی معدن پاریس را دریافت کرد. تحصیلات رسمی دکتر حسابی در سال 1306 با اخذ درجه ی دکترای فیزیک از دانشگاه سوربن فرانسه خاتمه یافت.

 

او در مدت تحصیل خود زبان های عربی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی را آموخته بود به طوری که می توانست از نوشته های علمی و فنی آن ها به خوبی استفاده کند . در ضمن تحصیل رسمی در چند رشته ورزشی از جمله شنا موفقیت هایی کسب کرد.

 

بازگشت به ایران

 

دکتر حسابی در سال 1306 به ایران بازگشت و در وزارت فواید عامه (وزارت راه و ترابری) به عنوان مهندس راه سازی به استخدام دولت درآمد. یک سال بعد مدرسه ی مهندسی وزارت به کوشش او تأسیس شد و بخشی از تدوین نظام نامه آن را خود به عهده گرفت. در همین سال نقشه ی ساختمانی راه ساحلی سراسری میان بندرهای خلیج فارس، از بوشهر تا بندر لنگه را تهیه کرد.

 

در سال 1307 به سبب افزایش مدرسه های متوسطه و احتیاج به معلم برای تدریس در آن ها ، دارالمعلمین عالی را تأسیس شد . دکتر حسابی در قسمت علمی این مؤسسه در رشته ی فیزیک و شیمی به تدریس فیزیک پرداخت. دارالمعلمین عالی در سال 1321 به دانش سرا تغییر نام یافت و دکتر حسابی همچنان به تدریس در آن مؤسسه تربیتی مشغول بود.

 

در سال 1313 دانشگاه تهران را با همکاری جمعی از فرهنگ پروران تأسیس کرد و دانشکده فنی را بنیان نهاد و مدت دو سال ریاست دانشکده ی فنی و تدریس در آن را برعهده داشت. پس از مدتی دانشکده علوم دانشگاه تهران را بنیان نهاد. ریاست این دانشکده از 1321 تا 1327 و از 1330 تا 1336 به عهده ایشان بود. از آغاز کار دانشکده علوم تدریس بعضی از درس های فیزیک را عهده دار بود تا آن که شاگردانی که خود تربیت کرده بود به مقام استادی رسیدند و ایشان فقط به تدریس اپتیک پرداختند.

 

آثار و خدمات

 

دکتر حسابی که در یک خانواده با فرهنگ ایرانی و مسلمان تربیت شده بود، با فرهنگ مغرب زمین نیز آشنا شد و توانست با شایستگی از امکانات موجود استفاده کند و خود را پرورش دهد و آن گاه توانایی های خود را در جهت سازندگی به کار گیرد. آثار و خدمات دکتر حسابی در عمر طولانی و مؤثرشان عبارت از تربیت مستقیم چند هزار مهندس، استاد و دبیر فیزیک، پایه گذاری چند نهاد علمی و فنی، تألیف و انتشار چندین کتاب و مقاله ی علمی.

 

سراسر زندگی دکتر محمود حسابی در جریان آموزش و پرورش کشور بود. او بیش از شصت سال به آموزش فیزیک اشتغال داشت. نکته سنجی ، واقع نگری ، ژرف نگری علمی و تعمق و تفکر علمی را در جامعه علمی ما پایه گذاری کرد. او به کار معلمی خود عشق می ورزید و هیچ گاه از جستجو و کاوش باز نمی ایستاد. دکتر حسابی در کلاس های خود فقط مفاهیم علمی را انتقال نمی داد بلکه کوشش می کرد که در دانشجویان عشق و علاقه به علم آموزی و کاوشگری به وجود آید و مهارت های لازم را کسب نمایند.

 

در سال 1366 در کنگره ی شصت سال فیزیک که به مناسبت بزرگداشت استاد برپا شد از خدمات ایشان به عنوان پدر فیزیک ایران قدردانی شد. از کارهای مهم او، نخستین نقشه برداری از راه ساحلی سراسری بندر های میان خلیج فارس، نخستین راه تهران به شمشک، ساختن نخستین رادیو در کشور، بنیانگذاری مؤسسه ی ژئوفیزیک، تأسیس سازمان انرژی اتمی، ایجاد نخستین دستگاه هواشناسی، پایه گذاری انجمن موسیقی ایران، عضویت در تأسیس فرهنگستان زبان ایران،  تدوین قانون تأسیس دانشگاه، تشکیل مؤسسه استاندارد، پایه گذاری نخستین مدرسه ی عشایر در ایران در لرستان، پایه گذاری مرکز مخابرات اسد آباد، تاسیس نخستین مرکز مدرن تعقیب ماهواره در شیراز، نصب و راه اندازی نخستین دستگاه رادیولوژی در ایران، تاسیس نخستین بیمارستان خصوصی در تهران به نام بیمارستان گوهرشاد، تاسیس مرکز عدسی سازی در دانشکده علوم تهران و ایجاد نخستین رصدخانه ی جدید در ایران از کارهای اوست.

 

دکتر حسابی در سال 1310 انجمن فیزیک ایران را تشکیل داد و از همان زمان به عضویت انجمن فیزیک اروپا، امریکا فرانسه و آکادمی علوم نیویورک درآمد. در سال 1314 عضو پیوسته ی فرهنگستان ایران شد. در 1313 عضو شورای دانشگاه بود. علاوه بر این عضو شورای عالی فرهنگ، عضو انجمن اصطلاحات علمی، رئیس پژوهش فضای ایران در هنگام تشکیل آن و رئیس انجمن ژئوفیزیک ایران به هنگام تشکیل آن بود. در بسیاری از کنفرانس های علمی شرکت داشت و با بسیاری از نامداران جهان علم در ارتباط بود.

 

فعالیت های سیاسی

 

دکتر حسابی علاوه بر فعالیت های علمی و کارهای تحقیقاتی در امور سیاسی و اداری و قانونگذاری کشور نیر مؤثر بود. ایشان عضو هیأتی بود که از شرکت نفت انگلیس خلع ید کرد و نخستین رئیس هیأت مدیره و مدیر عامل شرکت ملی نفت ایران شد. در سال 1330 به وزارت فرهنگ ایران در دولت مصدق منصوب شد. پس از آن به مجلس سنا راه یافت و تا سال 1342 در این سمت باقی ماند. او با طرح قرار داد ننگین کنسرسیوم و کاپیتولاسیون و نیز با عضویت دولت ایران در قرارداد سنتو در مجلس مخالفت کرد.

 

نگارش و پژوهش

 نوشته های دکتر حسابی شامل 21 کتاب ، رساله و مقاله است. این نوشته ها در سه زمینه ی فیزیک، زبان فارسی و پژوهش های فرهنگی است. در موضوع فیزیک ، علاوه بر رساله ی دکتری درباره ی حساسیت سلول های فوتوالکتریک (1927 ) شش جلد کتاب و شش مقاله منتشر کرده اند.

عنوان کتاب های فیزیک عبارتند از:

 

1. کتاب فیزیک دوره اول متوسطه 1318

 

2. کتاب دیدگانی فیزیک دانشگاه تهران 1340

 

3. نگره کاهنربایی 1345

 

4. فیزیک حالت جامد 1348

 

5. دیدگانی کوانتیک 1358

 

6. الکترودینامیک (1945) Essaid Interpretation des Ondes de Broylie

 

عنوان مقاله های فیزیک عبارتند از:

 

1. تفسیر امواج دو بر در شش رساله با عنوان A Strain Theory of Matter ، دانشگاه تهران 946 .

 

2. درباره ی ماهیت ماده.

 

3. مقاله ای درباره ی پیشنهاد تفسیر قانون جاذبه ی عمومی نیوتون و قانون میدان الکتریکی ماکسول چاپ شده در گزارش ذرات اصلی در دانشگاه کمبریج انگلیس 1946 .

 

4. مقاله ای درباره ی ذرات پیوسته Continuous چاپ شده به وسیله ی آکادمی علوم امریکا 1947 .

 

5. مقاله ای درباره ی مدل بی نهایت گسترده در نشریه ی فیزیک فرانسه.

 

6. رساله ای درباره ی نظریه ذره های بی نهایت گسترده دانشگاه تهران 1977 .

  

مهم ترین دستاورد علمی

 

کتاب هایی که دکتر حسابی تألیف کرده اند، دارای آخرین آگاهی های علمی به دست آمده تا زمان تألیف هر کتاب است. از نظر نویسنده مهم ترین کاری که در طول عمرش انجام داده است کاربر نظریه ی بی نهایت گسترده بودن ذرات است. خلاصه این نظریه آن است که هر ذره بیشتر در یک نقطه متراکم است، ولی مقدار اندکی از آن در تمام فضا گسترده است .

 

خدمات فرهنگی

 

پژوهش های فرهنگی استاد شامل رساله ی راه ما ( 1935 )، کتاب نامهای ایرانی(1319) و رساله ای درباره ی فیزیک جدید و فلسفه ی ایران باستان است. در زمینه ی زبان، کتاب های وندها و گهواره های فارسی (1368)، فرهنگ حسابی 372 ، رساله ی توانایی زبان فارسی (1350) از آثار ماندنی در فرهنگ فارسی هستند. دکتر حسابی در کتاب وندها و گهواره های فارسی می نویسد: "زبان فارسی یکی از زبان های هند و اروپایی است. این زبان ها دارای ریشه های مشترکی هستند و از هندوستان و ایران و کشورهای اروپا تا جزیره ی ایسلند گسترش دارند. این زبان ها از نوع زبان های تحلیلی و دپسا می باشند( Analytic and Agglutmating ). در ساختمان این زبان ها دو جزء وجود دارد. یکی ریشه ها و دیگری وندها. ریشه ها شامل فصل و اسم و صفت اند و وندها شامل پیشوند و پسوند. از ترکیب این دو جزء واژه ها ساخته می شوند. مثلأ واژه (پیشرفت) از دوسیدن ( الساق) ریشه (رفتن) به پیشوند (پیش ) ساخته شده است و واژه ( گفتار ) از ریشه گفتن و پسوند ( آر) ساخته شده است." شماره واژه هایی که با چند ریشه و پسوند و چند پیشوند می توان ساخت بسیار زیاد است. با 1500 ریشه و 150 پسوند می شود 225000= 150×*1500 واژه ساخت . با ترکیب این 225000 واژه با 200 پسوند می شود 45000000= 200× 225000 (چهل و پنج میلیون) واژه دیگر ساخت. در فارسی ترکیب های فراوان دیگری هم هست که به این شماره افزوده می شود. مانند ترکیب اسم با صفت چون ( روش اول ) و پیوند اسم با اسم چون ( خردپیشه ) و فعل با صفت چون و فعل با فعل چون ( گفت و شنود ).

 

پروفسور محمود حسابی دانش را با عمل آمیخته بود بسیاری او را تنها یک نظریه پرداز می شناسند حال آنکه او منشاء تحولات صنعتی بزرگی در ایران نیز بود به قول متفکر برجسته کشورمان ارد بزرگ : بجای گوشه نشینی و خرده گیری باید با ابزار دانش سبب رشد میهن شد و امنیت را برای خود و آیندگان بدست آورد .  پروفسور حسابی تا آخرین لحظه عمر ، پلی بود بین دانش محض و عملگرایان عرصه کار و تلاش ...

 
جمعه 25/4/1389 - 9:34
دعا و زیارت

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 قریب یکصد و هفتادسال قبل ایران سرزمین پاکان شاهد  ادعای دروغین وبی اساس  یکی دیگر از مکذّبین و سوءاستفاده کنندگان از احساسات و عواطف بسیط جامعه بشری بود.در کتاب «دید»از کتب مقدس هندوان آمده:«در آخر الزمان ملکی ظهور خواهد کرد که پیشوای مردم و مقتدای آنها خواهد بود و نامش منــــصــور است وبر تمام اهل عالم چیره خواهد شد وتمام انسانهای مؤمن و کافر را می شناسد.»(بشارات العهدین ص245) وما نیز با این نام حضرت را در دعای زیارت عاشوراءمی نامیم.

 

در کتاب «جاماسب »شاگرد زرتشت آمده:«.. مردی ظهور خواهد کرد که بر دین جدش می باشد و زمین را پراز عدل وداد خواهد کرد و از شدت عدالت او گرگ و میش با هم دریک ظرف تناول خواهند کرد.»(بشارات العهدین ص258). نظیر همین تعابیر در کتاب «زند»نیز موجود می باشد.(همان مصدر ص238)


در کتاب آسمانی «تورات»متعلق به امت یهود آمده است:«در باره ی نسل اسماعیل نیز شنیدم و من نیز مبارک و خجسته می دانم واز نسل آن پیامبر دوازده امام و سید بزرگوار می آیند و آنها را امتی بزرگ قرار می دهم.» (کتاب التکوین -20: 17) در قرآن کریم نیز آیات و روایات فراوانی دال بر این موضوع وجود دارد(سو ره مبارکه:انبیاء-آیه شریفه :105)(سو ره مبارکه :نور-آیه شریفه :55) (سو ره مبارکه:قصص-آیه شریفه :5) (سو ره مبارکه :توبه-آیه شریفه :33). در کتب برادران شریف اهل سنت نیز اشارات زیادی شده است که ازبا ب اختصار به چند کتاب اشاره می شود :( تفسیرابن کثیر دمشقی ج2-ص45///ج3-ص401)(تفسیر قرطبی ج8-ص111)(الدر المنثور  سیوطی ج7-ص483-484)(روح المعانی آلوسی-ج7-ص111///ج12-ص14///ج13-ص171)(المنار المنیف محمد ابن ابی بکر ایوب الزرعی-ج1-ص155)(فتح الباری ابن حجر العسقلانی-ج7-ص169)(ابن حجر هیثمی الصواعق المحرقه-ج2-ص480)(الفتوحات الاسلامیه-احمد زینی دحلان ج2-ص299-300)(التاج الجامع للاصول-شیخ منصور علی ناصف-ج5-ص341-360)(نور الابصار محمد شبلنجی-ص189)و........که ذکر همه ی آنها در حوصله ی این مقال نمی گنجد. این اسناد و کتب گواه و شاهدی بر ظهور سیدی مطهر از ذریه ی  غضنفر و از احفاد ابی قاسم طوبی و سقر و نسل ابی شبیر و شبر حضرت صاحب العصر و القدر می باشند.

 

نکته ای که در بحث و گفتگوی محترمانه با اتباع فرقه ی معدود  بهاییت  به ذهن هر انسان ساده اندیشی خطور می کند آن است که :کدام کتاب آسمانی و الهی مژ ده و بشارت به ظهور "بهاءالله "داده است؟ "قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین. بدون تردید در کتب عهد عتیق موجود نمی باشد .وشاید درآینده با کمک بنی اسراییل زمان در این کتب ارجمند دستبردی شود و آیاتی مفتریه ساخته شود که جای تعجب نیز نمی باشد  چون محصول خود شان می باشد.

 

جالب است کج فهمی و عدم درایت مبررین این فرقه را در فهم بعضی از آیات کریمه الهی اشاراتی داشته باشم.

 

1 - سوءبرداشت از کریمه 5 از سوره مبارکه "سجده": 

 

بسیار تلاش نمودند تا بتوانند آیه ی شریفه پنجم از سوره مبارکه سجده را سند قرآنی در بشارت به ظهور پیامبر !!خود قرار دهند۩  یدبّر الأمر من السماءإلی الأرض ثم یعرج إلیه فی یوم کان مقداره ألف سنه مما تعدّون ۩صد ق الله العلی العظیم

 

 "او امر عالم را (نظام اکمل و احسن )از آسمان تا زمین تدبیر می کند سپس روزی که مقدارش به حساب شمابندگان هزار سال است باز به سو ی او بر میگردد(ترجمه ی مرحوم الهی قمشه ای).


 فرقه بهاییت معتقد است با شهادت امام حسن عسکری علیه السلام به سال 259 قمری با استناد به این کریمه عدد1259حاصل می گردد که به زعم آنها سال ظهور طلعت باب است . چرا با این همه غفلت دوران ولایت امام زمان علیه السلام را نادیده انگاشتید؟ حال آنکه این موضوع چنانکه پیشتر اشاره شد بر کسی جز جناب بهاءالله پوشیده نیست و بشارت به ظهور کسی دادید که در هیچ کتاب آسمانی و معتبر ارضی  وجودش  قابل اثبات نیست . البته نگارنده در سطور بعدی وجودش را ثابت خواهد کرد.

 

در کتب تعلیمی فرقه ی بهاییت در شرح و بررسی کریمه 105و106از سوره مبارکه "انبیاء"که مژده به ارث بردن زمین توسط عباد صالح خداست آورده اند:«از امام باقر علیه السلام نقل شده است مقصود از بندگان در این آیه همان یاران مهدی موعود است و دلیل درستی این روایت اتفاق عامه و خاصه از فرق شیعی و سنی است».(گلگشتی در قرآن مجید ص60-چاپ:کانادا)

 

چگونه است در کتب سماوی بطور مباشر و غیر مباشر به ظهور حضرت در آخر الزمان اشاره شده و لی فرقه بهاییت معتقد است تدبیر و تنظیم عرش الهی بوسیله محمد بن عبدالله و یازده وصی او کامل شد و حال آنکه در دیگر کتب آورده اند : پیغمبر گفت:  اگر نماند از دنیا مگر یک روز خدای آن روز را چنان درازش گرداند تا برانگیزد مردی صالح از اهل بیتم  وآن مرد از اولاد فاطمه سلام الله علیها است . ( مسند احمد حنبل ج1ص376 //ص430  //ص 99) (المستدرک علی الصحیحین  ج 4-ص 557

 

کدام مفسر و عالم علوم قرآن از صدر اسلام تا کنون از این آیه کریمه برداشت بشارت به ظهور داشته که وی چنین برداشت نمود .؟؟؟!!! نگارنده این مقال که خداوند او را  توفیق مطالعه هفتادو نه دوره از کتب ارجمند تفسیری  شیعه وسنی داده  تا کنون به چنین موضوعی برخورد نکرد.

 

2- سوءاستفاده از واژه ی"خاتَم"و اراده باطل از این سخن حق .

 

در کریمه ی چهل از سوره مبارکه ی احزاب این واژه شریف آمده در فرهنگهای لغت عربی مانند لسان العرب ابن منظور آمده است : "ختَم یختِم ختماً و ختاماً و الختَم و الخاتِم و الخاتَم و الخاتام : من الحلی کأنّه اوّل وهله خُتم به : به معنی :از زیبایی است گویا آن نخستین مرتبه چیزی است که بدان نیز پایان یافته است  (لسان العرب ابن منظور ماده ختم ) این معنی را قوامیس ذیل نیز آورده اند:  ( العین  خلیل بن احمد //النوادر ابوزید انصاری //جمهره اللغه ابن درید //تهذیب اللغه-ازهری //الصحاح جوهری //اساس البلاغه زمخشری // القاموس المحیط فیروز آبادی //تاج العروس ---زبیدی //مفردات القرآن  راغب اصفهانی ) و بسیاری از کتب لغت عربی و تفسیری که این معنی را تایید نمودند . با این معنی فرقه بهاییت که معتقد است این واژه اسم فاعل نیست و معنی پایان بخشی از آن اراده نمی شود نه تنها اثبات ظهور نیست بلکه اثبات ختم نبوت است چون معتقدیم پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله وسلم  اول و آخر نبوت است و سایر انبیاء و رسل از نور وجودی ایشان بهره مندند .

 

 در صورتی که این معنی را نپذیرند و این واژه را به معنی مهر و انگشتر بدانند بازهم چنانکه بر جامعه بشری و مناسبات انسانی و اجتماعی حاکم است مهر را در پایان و ختم هر قرار داد و قانون می زنند


و سطو ر و مطالب بعد از آن فاقد هر گونه اعتبار است .

 

 چگونه است خط دهندگان فرقه بهاییت این آیات الهی را در قرآن نمی بینند :۩إنَّ الدین  عند الله الاسلام ۩(آل عمران : 19) ۩رضیت لکم الاسلام دینا ۩(مائده : 3) ۩ من یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه و هو فی الآخره من الخاسرین ۩( آل عمران : 85) ۩الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت  علیکم نعمتی  ۩(مائده :5)


صد ق الله العلی العظیم.ُ

 

 عوام فریبی  در نزد فرقه بهاییت

 


            1 -  سوره مبارکه بقره آیه شریفه 113 به اختلافات دو گروه یهود و نصاری اشاره دارد: ۩ و قالت الیهود لیست النصری علی شیءو قالت النصری لیست الیهود علی شیءو هم یتلون الکتاب۩

 

 صدق الله العلی العظیم.

 

این دو گروه در حالی که صاحب شریعت الهی  می باشند یکدیگر را  تحقیر می نمودند . فرقه بهاییت معتقد است:« بدیهی است حل این اختلافات و بیان حقیقت مسائل بایستی در این جهان شود تا شاید سبب هدایت شود . این کیفیت در ظهور اعظم الهی و نزول آیات محکمه شریعت بهایی به تمام معنی تحقق یافت». (گلگشتی در قرآن مجید ص139-چاپ:کانادا). و گفته اند حل این مشکلات در قرآن به قیوم قیامت موکول شد در حالی که در شریعت بهایی حل شد .

 

 جناب بهاء!

 

 پیروان شما شاهد جنگهای جهانی اول و دوم و سوزاندن سه میلیون یهود در کوره های آدم سوزی نبودند ؟ و همین امروز شاهد هتاکی و بی حرمتی یهود و نصاری نسبت به هم نمی باشند . در یک اندیشه عقلانی این اختلاف موجود چگونه در فرقه بهاییت حل شده و کشور غاصب اسرائیل که به لحاظات مختلف مورد توجه این فرقه است قادر به حل مشکلات فیمابین نمی باشد؟ چگونه همین رژیم غاصب از تفکرات شما استفاده نمی کند ؟ پس همان پیش بینی  قرآنی صحیح می باشد.

 

2- عرفان در نزد فرقه بهاییت :  

 

«برای شناخت آن مراحل شما را به مطالعه کتاب "هفت وادی "نازله از قلم حضرت بهاءالله  توصیه می کنیم :  

 

وادی اول : طلب       

 

 دوم : عشق        

 

 سوم : معرفت        

 

 چهارم : توحید         

 

 پنجم :  استغناء          

 

 ششم : حیرت       

 

 هفتم : فناء فی الله ».

 

 جناب بهاء !

 

 اگر قریب 170سال قبل این موضوعات در دیدگاه شما بکر و جدید وبااستعانت حق با قلم شما نازل گردید بهتر است بدانید و به اتباع خود بگویید 1200سال قبل از ولادت خودتان عرفاء و حکماء اسلام شکل کاملتر آنرا بیان نمودند که ازباب اختصار نام چند تن از این بزرگان را که هرگز مانند .......ادعایی ننمودند یاد آور می شوم: رابعه عدویه  سفیان ثوری  فضیل عیاض  معروف کرخی  با یزید بسطامی  سری سقطی  سهل بن عبدالله تستری  جنید بغدادی  شبلی  ابونصر سراج - ابوعلی دقاق -  شیخ ابوالحسن خرقانی  شیخ ابوسعید ابوالخیر  خواجه عبدالله انصاری  امام محمد غزالی  احمد غزالی  شیخ احمد جام  سنایی غزنوی  عبدالقادر گیلانی  شیخ شهاب الدین سهروردی  ابوحفص  سهروردی  شیخ عطار - ابن عربی صدر الدین قونیوی  مولوی  حافظ  سعدی  محمود شبستری  صفی الدین اردبیلی علاءالدوله سمنانی --اوحدی -  عماد فقیه  سیدقاسم انوار-  جامی  شمس الدین لاهیجی و عثمان هجویری و...........

 

3- نوروزدر نزد بهاییان است؟؟؟!!!!

 

 در کتاب "اقدس "آمده :« یا قلم الاعلی قل یا ملأالانشاء ....وجعلنا النیروز عیداً لکم بعد اکما لها» ( اقدس ص 15-بند 43)

 

 قطعاً ایرانیان پاک سرشت و فرخ نهاد و صاحب بیش از 7000سال تمدن و فرهنگ می دانند چنانکه تمام ایران شناسان فرهیخته همچون پروفسور گوستاولوون و پروفسور آرتور کریستن سن و ریچارد و...نیک میدانند نوروز و رسوم وآداب وابسته به آن قبل از ظهور بسیاری از ادیان الهی وحتی دین مبین اسلام در ایران  اجراء می شد و اینک نیزمی شود و در آینده نیز خواهد شد.

 

 آیا نوروز متعلق به تمام جهانیان است یا متعلق به پارسی زبانان خوش گفتار؟  آیات و احکام یک دین متعلق به بشریت است یا یک قوم خاص ؟؟.اسلام نیز با آشنایی کامل از نوروز  واین سنت حسنه ایرانی آنرا تصدیق نمود وبدان سفارش نمود .این موضوع چه ارتباطی با اقدس دارد جای بسی اندیشه است .و اگر قرار باشد این آیه الهی باشد باید برای تمام آداب و سنن کشورهای جهان آیه آید و در آن صورت اقدس وکتب مشابه آن باید چند صد جلد باشد و این از خصایص کتب الهی دور به نظر می رسد .واعلم

 

4- ایرادات ادبی "اقدس":

 

 اشکالات صرفی و نحوی و زبان شناسی و بلاغی  در کتاب "اقدس "که در دیدگاه آنان منزل الهی  است  بسیاردیده می شود .چگونه تاکنون ابناءالبشر حتی یک اشتباه قابل اثبات از قرآن مطرح ننموده اند ولی هرکسی تنها با مطالعه یک دوره زبان وادبیات عربی متوجه بسیط ترین اشکالات مذکور در این کتاب خواهد شد . اگر آسمانی است چگونه این همه اشکال وجود دارد ؟! آیا نعوذ بالله من الشیطان وشبهه دانش خداوند به هنگام نزول این کتاب دچار نوسان می شده؟؟؟؟!!!!  بنا براین خلاف این مدعی به سهولت ثابت است.


 
5- زبان "اقدس":

 

 در قرآن کریم بیان شده: ۩وماأرسلنا من رسول الا بلسان قومه لیبّین لهم۩ صد ق الله العلی العظیم.(ابراهیم :4)

 

خداوند می فرماید:هر پیامبری را با زبان قوم خود فرستادیم..

 

  آقا میرزا حسینعلی خــــــــــان نـــــــوری مازندرانی از توابع مازندران-که افتخار علوی بودن و اولین نژاد ایرانی در محبت وعشق به اهل البیت علیهم السلام را دارند-می بایست کتاب منزلش یا به لهجه مازندرانی باشد یا به زبان فارسی .ولی چنانکه مشهود است به زبان عربی می باشد. نیک می دانیم تورات به زبان (عبری )و انجیل به زبان (سریانی ) و قرآن به زبان (عربی) و اقدس به زبان (عربی)!!!!!!!شاید شما نیز مانند نگارنده ی این مقال گمان کنید "مردم مازندران وبه دیگر تعبیر ایرانیان پارسی گوی در169 سال قبل عربی صحبت می نمودند و دوباره ایرانی گشتند؟؟!!!!!!!!!و یا باید و به ناچار به بطلان این کتاب و.. ..معتقد باشیم.

 

6- رد نبوت بهاءاز زبان فرزندش:

 

 عبد البهاء غصن اکبر بهاءالله به میرزا حسن نامی اطلاع داده است:«ما داعیه نداریم ما که دعوی نبوت و امامت و رسالت نکرده ایم چه سؤالی وچه جوابی ؟من بنده ای از بندگان جمال مبارکم. ودر راه محبت در بین بشر خدمت می کنم .آقای میرزا حسن اگر سؤ الی دارد علماءوفقهاءو حکماءدر عالم بسیارند مشکل غامضه و مطالب معضله حل می کنند وما که دعوی علم و دانش نکرده ایم وبه ما چه کار دارد؟»(خاطرات نه ساله /ص107). نوشته های عبد البهاء ویارانش تناقض دارد و آنانکه سخن او و پدرش را وحی میدانند حکم دلسوزان مشفق تر از مادر دارند.

 

  ادعای شگفت انگیز "خدا بودن(الوهیت)"جناب بهاءالله در کتب فرقه ی بهاییت:قبل از بیان این بخش  استعاذه میکنم و گویم :اعوذبالله من الشیطان الرجیم و شبهه

 

 1-میرزا حسینعلی خان نوری معروف به "بهاءالله"در کتاب "بدیع"گفته:"«اننی انا الله لا اله الا انا کما قال النقطه (میرزا علی محمد الشیرازی)من قبل و بعینه یقول  من یأتی من بعد» .

 

بدون تردید من خدا هستم و خدایی جزمن نمی باشد چنانکه میرزا علی محمد شیرازی هم گفت خداست و بعد از این افرادی مدعی این مقام خواهند شد.!!!!!!!! ( بدیع ص154)

 

 2-عباس افندی  در کتاب "تاریخ صدر الصدور  گفته:«مقام حضرت اعلی میرزا علی محمد الو هیت شهودی و مقام جمال اقدس و اقدم (میرزا حسینعلی)احدیت ذات هویت وجودی ورتبه این عبد (عباس افندی)عبودیت حقیقی وهیچ تفسیر و تاویلی ندارد.!!!!!!!!!! (تاریخ صدر الصدور ص207)

 

 3-جمال مبارک (میرزا حسینعلی) در قصیده ورقاییه می گوید:«کل الالوه من رشح امری تالهت کل الربوب من طفح حکمی تربت» همه خدایان از اثر من به خدایی می رسند وتمام پروردگاران از ریزش حکم من به مقام ربوبیت رسیدند.!!!!!!!!(مکاتیب ج2-ص254/255)

 

 4-یکی از بهاییان از عبد البهاء پرسید:مقصود ا زمالک دنیا در انجیل چیست؟ پاسخ داد:مالک دنیا جمال مبارک (میرزا حسینعلی) است. .!!!!!!!!(مکاتیب ج3-ص404)

 

 5- عباس افندی وخواهرش (ورقه علیا)بهاییان را به پرستش وبندگی وستایش بهاءالله تشویق می کردند و عبودیت اغنام در برابر بهاءرا می ستو دند و بهاییان را "بندگان جمال مبارک ابهی و بندگان صادق جمال مبارک "خطاب می کردند.!!!!!!!!(مکاتیب ج2-ص56/ص12//14//33//37)

 

 6-« اسجدوا الله ربکم العلی الاعلی الذی کان فی جبروت البقاء باسم البهاءوفی ملکوت السماء بالعلی مذکورا.»

 

 در برابر پروردگار علی اعلی سجده کنید که در جبروت بقا آسمانها با نام بهاء است ودر ملکوت اسما بانام علی خوانده می شود.!!!!!!!(مبین ص167)

 

هویت جناب بهاءالله با استفاده از کتب فرقه ی بهاییت:

 

 1-صفت ونعت " عِلّیه " از آن دولت ایران و صفت"فخیمه"از آن دولت بریطانیا و صفت و
 نعت "بهیه"از آن دولت روسیه بود. با پناهندگی جناب بهاء به سفارت روس قول داد دینش را به پاس داشت خدمات آنها به وی "بهایی" نامد .و دخترش را "بهیه "نامید.و آواره مینویسد :طاهره اولین کسی بود که میرزا حسینعلی خان را "بهاء"لقب داد.(کواکب ج1-ص257//271//272)

 

 2- مورخان بهایی معتقدند: لقب "بهاءالله"از روی قرعه در دشت بدشت انتخاب گردید.!!!(ظهور الحق ص110-)(کتاب حضرت بهاءالله-ص39)

 

 3-شوقی افندی می گوید:هدف ما در تلاشهای روس بهیه و انگلیس فخیمه ایجاد دین و مذهب نبود.(کتاب خصایل اهل بهاء ص91)(نظر اجمالی ص115)

 

 4-بهاء مشوق معاشرت بهاییان با تمام ادیان با روح و ریحان است الا درباره ی مسلک خود که هیچ بهایی حق تحری حقیقت را ندارد.

 

 بنده مخلص جناب میرزا حسینعلی (بهاءالله)و آقای عبد البهاء که در عوامفریبی دست اسلافش را بسته گوی سبقت را از ایشان ربود افتخار کشور انگلستان بود ودر ازای خدمات صادقانه اش!!مورد توجه دولت انگلیس قرار گرفت و مفتخر به لقب "سر عبد البهاء" گردید. (کواکب ج2-ص296)

 

 5-سخن تاریخی بهاءپیامبر ادب و عرفان!!!!

 

 هرکس بهاءرا منکر شود سزاوار است از مادرش وضع خود را بپرسد و هرکس دشمن او با شد قطعا شیطان در بستر و رختخواب مادر ش رفته است(گنج شایان  -ص78//79)(مائده آسمانی ج4-ص355)


 جناب بهاء!

 

 عزت قلمم را بیش از آن می دانم که ادامه دهم و شرمنده ی خواننده ی محترم این مقال گردم.شما که با وحی ارتباط داشتید نپرسیدید "ادب نبوت چیست؟؟"

 

یک حرکت خزنده و فریبنده در فرقه ی بهاییت:

 

بهاییان  در یک حرکت خزنده و حالتی حق به جانب قصد انتخاب دوست برای "بهاءالله"دارند وبا تعابیر خدعه آمیز "اعراض از آیات الهی ظلم است و معرضین به علت انکار آیات دلهایشان  مختوم و گوش هایشان نا شنوا است و هرگز راه هدایت را نخواهند یافت". جملات  در ظاهر زیباست وبدون ایراد . اما نیت آنها در زیر نهفته است  و می گویند یهودیان کتب بسیاری را در رد عیسی بن مریم علیهما السلام و عیسویان آثار زیادی را در رد پیامبر اسلام نگاشتند و مسلمین نیز دیباجه هایی در رد بهاییت به زیور طبع رساندند.


 به هوش باشیم :

 

 اولا: میان پیامبران هیچ اختلافی نیست و هرچه هست متعلق به افراد کم دانش و متعصب آنهاست. وبه فرموده خداوند در سوره  مبارکه "بقره"لا نفرق بین احد منهم.

 

 ثانیا:شما نخست "نبوت "بهاءالله رابا کتب آسمانی  ثابت کنید  سپس وارد این تظلم و دادخواهی شوید.و بقول عامه:اول برادری را به اثبات برسان بعد ادعای ارث نما.

 

 ثالثا:هیچ پیامبری  رسول قبل از خود را رد نکرده و پیامبر بعد از خود را نیز معرفی نمود و در ختم رسل بودن پیامبر عظیم الشأن اسلام و ختم اوصیاءبودن حضرت صاحب العصر و الزمان نه تنها شکی نیست که مجال برای بحث نمی ماند.و ازبا ب یاد آوری  به چند کتاب دگر باره مراجعت می نماییم .

 

 1-در جزءدوم از کتاب پنجم (سفر خامس)تورات  آمده:

 

 «نابی أقیم لاهیم مقارب اجئهیم کاموخا ایلا وشیما عون»ترجمه عربی آن:نبیّا  أقیم لهم من وسط اخوتهم مثلک به فلیؤمنوا.یعنی :از میان خودتان پیامبری برای آنها انتخاب شده مانند خودت پس به او ایمان آورید.(افحام الیهود سموأل المغربی  ج1-ص113-تحقیق د. شرقاوی)

 

 2-در کتاب مقدس "کتاب دانیال" ص1567-فصل 12 بند 31///و کتاب اشعیای نبی  -باب 59- کتاب حیقوق نبی  -فصل 2 بند 3 /// وهمان کتاب ص1220 فصل 11 بند 101  اشاره مستقیم به ظهور امام زمان سلام الله علیه در آخر الزمان دارند.

 

 3- در کتاب مقدس "انجیل"(متی)باب 25- ص60-بندهای 31/33/////// در کتاب مقدس "انجیل"(لوقا)


 باب 12- ص154-بندهای 35/37////// در کتاب مقدس "انجیل"(مرقس)باب 13- بندهای 32/37///////در کتاب مقدس "انجیل"(یوحنا)باب 5- -بندهای 26/28 نیز به ظهور آقا صاحب الامر در آخر الزمان اشاره دارند.


  4- در کتاب "زند بهمن یسن" ص19 و جاماسب نامه ص25 و بشارت ظهور  ص20نیز با چنین مفاهیمی برخورد می کنیم.

 

 در مکتب ارجمند اهل البیت علیهم السلام نیز 148 روایت پیرامون ذریه امام حسین بودن و 147 روایت در فرزند امام حسن عسکری بودن و 39 روایت در اقتدای حضرت عیسی بن مریم پیامبر محبت به وجود نازنین امام زمان  در زمان ظهور موجود می باشد.

 

 این کتب موجود است و فنا وری اطلاعات نیز پیشرفته است . حال نوبت شماست که جناب "بهاءالله"را در کتب پیشین ثابت کنید.ولن تفعلوا.

 

نگارنده قصد تبیین تاریخ پنهان را داشته و بنا بر تعالیم زیبای قرآنی "لا اکراه فی الدین "نیت دعوت نداشته و رجای واثق دارد که با مطالعه وکنکاش رهِ گم کرده ی خویش را  بیابید.

 

 والسلام علی من اتبع الهدی

 
جمعه 25/4/1389 - 9:31
آموزش و تحقيقات

سخنرانی در جمع برای اغلب افراد كار دشواری است. اگر مـی خـواهـیـد انـسـان موفـقی باشید، باید بر تكنیـكهـای سخنرانی تسلط پیدا نموده و یا حداقل هنگام صـحبـت در یك جمع احساس راحتی كنید.منظور از یك جمع، 500 سهامـدار عـصـبـانـی در جـلسـات آخر سال نیست، بلكه میتواند از چند فروشنده، كارمـند ویا چند دوست در جشن تولد نیز تشكیل شود. سخنرانی در جمع به این معنی است كه شما چندین شنونده داریدكه در اغلب اوقات به تـك تـك واژه هـایـی كه از زبـان شمـاادا میشود، گوش میدهند.

 به همین دلیل اشتبـاه نـكـردن شما در حین صحبت حائز اهمیت است.در ادامه به 7 روش ساده جهت بهبود سخنرانی در جمع اشاره شده است.

 

۱. آرام و ریلكس باشید

 

بـرخی از افـراد همین كه به صحبت كردن در جمع فكر میكنند، دچار اضطراب و نـا آرامـی شده و هنگامی كه در مقام عمل شروع به سخنرانی می كنند، خشكشان مـی زنــد، تپش قلبشان شدیدتر میشود، دستانشان شروع به لرزش میكند و بصورتی گسسـتـه و لكنت وار شروع به صحبت می نمایند.
موضـوع مـهمی كـه بـاید بخاطر داشت باشید این است كه در شرایط مرگ و زندگی قرار نداشته و صرفا" در حال گقـتن چند كلمه حرف حساب ( و یا هر چیزی دیگری كه دوست دارید اسمش را بگذارید ) به دیگران هستید. چه دو نفر باشند چه 200 نفر، باید بـه یـك طریق صحبت كنید به اینصورت كه عصبی نشوید، روی موضوع مربوطه تمركز كنید و كار را به اتمام برسانید.

 

2. موضوع مورد بحث را بشناسید

 

معمولا ما زمانی دچار اضطراب و نا آرامی می شــویم كه كـاری كـه در مـورد آن تـبـحر و شناختی نداریم، مجبور به انجامش می گردیم. افـراد انـدكی دارای تبحر كامل در زمینه سخنرانی در جمع می باشند اما اغلب می توانند در صورت داشتن آمادگـی منـاسـب، از عهده آن بخوبی برآیند. كلید این آمادگی آشنا بودن و شناختـن دقیق مـوضـوع مــورد صحبت می باشد. اگر شما یـك مدیـر اجـرایـی در شـركت تـولید نوشابه بوده و قصد سخنرانی در مورد بازار رقابتی را دارید، باید از همه ریزه كاریها و جزئیات شركتهای دیگر تولید نوشابه همـانـنـد شركت خود آگاه باشید. زمانی را برای نت بـرداری و خـلاصـه سـازی ایـده هـای خـود در قالب نوشتارهای كوچك اختصاص دهید.مرحله بعدی كار این است كه آن قالبهای كوچك را بخاطر سپرده و هنگام سخنرانی آنها را بسـط و گسترش دهید. اگر جلسـه پرسش و پاسخ در میـان است، سـعـی كنـیـد سـؤالات احتمالی و پاسخهای آنها را از قبل مهیا و آماده نمایید.

 

3. مخاطبین خود را بشناسید

 

اگر در مقابل مدیران ارشد یك شركت در مورد راه كارهای تجاری صحبت می كنید، بایـد نسبت به زمانیكه برای یك عده دانشجو كه ترم اول اقتصاد را می گذرانند، روش بسیـار متفاوتی را در پیش بگیرید.


باید میزان سطح معلومات مخاطبین خود را سنجیده و مطابق با آن صحبت كنید. به هر حال آنها آماده اند تا سخنان شما را بشنوند بنابراین گفته های شما باید برایشان قابل فهم باشد.

 

4. با محل سخنرانی آشنا شوید

 

این یك نكته فراموش شده است، امـا شـمـا بـایـد بـا مـحلـی كـه قـرار اسـت در آنــجا به سخنرانی بپردازید، آشنا شوید. لازم است پیشاپیش به آنجا رفته و با امكـانات و محیط آن آشنا گردید. سپس روی مسائل دیداری سخنرانی خود كار كنید تا مطـمـئـن شــویـد مطابق با آنچه كه در نظر گرفته اید باشد. وارد شـدن بـه یـك سـالـن 20000 هـزار نـفـری نسبت به وارد شدن به یك كلاس درس 30 نفره نیاز به تمهیدات بسیار بیشتری دارد.


یك روش خوب این است كه در صندلیهای مختلفی كه قرار است حاظران بنشینند، قرار بگیرید تا چشم انداز مناسبتری از محل برگزاری بدست آورده و بتوانید با همه شنودگان به یك نسبت ارتباط برقرار كنید نه فقط با چند نفری كه در ردیف جلو نشته اند.

 

5. موفقیت را مجسم كنید

 

اغلب افراد به این دلیل در سـخنـرانـی شـكست میخورند كه تصور میكنند صحبتهایشان اشـتباه و بـی معنی است. آنچه كه در ذهن می پرورانید، همان نیز اتفاق خواهد افتاد. اگر خودتان را یك نادان تصور كنید، همان نیز خواهید شد.

 

فكر عجز و ناتوانی را در خودتان قبل از شـروع صـحبـت نـابـود كنـید. سعی كنید پیش از سخنرانی مطالب را در ذهن خود مـرور نـمـایید. چگونگی بیان موفقیت آمیز موضوعات و نیز حركات خود را مـجسـم نـمایـیـد. تا رسیدن به مرحله یك ایراد یك سخرانی كامل این اعـمـال را تـكـرار كـنـیـد. بـعـد از آن تـنـها كـاری كـه لازم اسـت انجام دهید، عملی كردن تجسمات خود خواهد بود.

 

6. كار نیكو كردن از پر كردن است

 

مایكل جردن هم ممكن است وقتی برای اولین بار با توپ بسكتبال آشنا شد، 10 پرتاب اولش را در گل نكرد، اما با سخت كوشی و تمرینات بسیار، بـه بـهـتـریـن بسكتبالیست دنیا مبدل شد. نكته این است كه اگر بخواهید سخنران بهتری شوید باید تمرین كنید.

 

بصورت داوطلبانه هنگـام اوقـات بـیـكاری جـلوی دوسـتـانـتان قرار گرفته و به جلوی جمع ایستادن عادت كنید. بتدریج سعی كنید به تعداد نفراتی كه در مقابلشان قرار گرفته اید بیفزایید و از افراد قویتر اسـتفـاده نـمایـید. ایده ایـنكار این است كه در شرایط غیر واقعی كه اهمیتی ندارد، متوجه اشتباهات و نقاط ضعف خود شوید. به این ترتیب هنگامی كه روز موعود فرا میرسد با اعتماد بنفسی كامل در مقابل جمع قرار گرفته و همـه چـیـز بـه خوبی پیش خواهد رفت.

 

7. روی پیغام تمركز كنید

 

هنگام سـخنـرانی در یـك جـمـع زیـاد به حاضرین فكر نكنید. به پیغام و نكاتی كه باید بـه دیگران منتقل كنید تمركز نمایید. در نهایت دلیل قرار گرفتـن شمـا پـشـت میـكروفـن ایـن است كه مطلب مورد نظر خود را به شنـوندگـان بـفـهـمـانـید. به این ترتیب دیری نخواهد پایید كه دیگر احساس ناآرامی و اضطراب نكرده و راحت تر تـوانـسـت بـا مـخاطبـیـن خود برای بحث و گفتگو ارتباط برقرار نمایید.

 
جمعه 25/4/1389 - 9:24
شهدا و دفاع مقدس
جام جم آنلاین: بمباران شیمیایی حلبچه یکی از جنایتهای بشری است که در سایه سکوت کشورهای غربی و مدعیان دموکراسی به وقوع پیوست و عراق پس از سردشت وحشیانه ترین حملات شیمیایی را علیه مردم غیرنظامی در 25 اسفند 1366 در حلبچه انجام داد.

عملیات والفجر 10 به عنوان آخرین عملیات هجومی ایران به علت همزمان شدن با بمبارانهای موشکی و شیمیایی عراق علیه مواضع ایران و نیز وقوع جنایت شیمیایی صدام علیه مردم حلبچه کمتر مورد توجه قرار گرفته است. پس از عملیات کربلای 5 و 8 ، ایران در سال 66 برای پاسخگویی به بمباران و موشکباران مناطق مسکونی و احقاق حقوق خود با تغییر منطقه عملیاتی از جنوب کشور به غرب وشمالغرب در صدد برآمد تا قدرت رزمندگان اسلام را بار دیگر به جهانیان نشان دهد.

ایران به دلیل نداشتن نیروی زرهی و پشتیبانی هوایی مناسب  قادر به پیشروی در عمق مواضع دشمن نبود به همین دلیل با توقف عملیات در جنوب ادامه عملیات در غرب طراحی شد و از ابتدای سال 66 سپاه پاسداران در محورهای مختلف جبهه‌های شمال غرب عملیاتهایی اجرا کرد که بیت المقدس 2 و 3 آخرین نوع، از این عملیات بود.

عملیات والفجر10 از سوی نیروی زمینی سپاه ‌پاسداران با مشارکت قرارگاه رمضان و با حضور نیروهای قرارگاه  قدس، فتح و ثامن‌الائمه به ظرفیت 10 لشکر و 9 تیپ شامل 103 گردان در دشتهای سلیمانیه عراق در ساعت 2 بامداد 23 اسفند 1366 با رمز یا رسول الله(ص) آغاز شد.

در محور قرارگاه قدس، عملیات ظفر 7 با مشارکت نیروهای تحت امر قرارگاه رمضان و اکراد معارض انجام شد و رزمندگان ایران طی 5 مرحله 5 شهر عراق و 120 روستای این کشور را به تصرف در آورده و شهر نوسود نیز پاکسازی شد.

در عملیات پیروزمندانه والفجر10علاوه بر اسارت بیش از 6هزار نفر از نیروهای دشمن، بیش از 100 دستگاه تانک و نفربر و همچنین چند قبضه توپ و کاتیوشا و تعدادی خودروهای مختلف از دشمن منهدم شد و غنائمی چون 40-30 دستگاه تانک، 3 دستگاه نفربر ام113 ، 50 الی 60 دستگاه انواع توپ، 2خودرو مخابرات، 3 دستگاه مرکز تلفن ده شماره ای ، 2 دستگاه کمپرسی و اقلام دیگری به تصرف رزمندگان اسلام در آمد.

توجه کمرنگ رسانه های خبری به پیروزی رزمندگان ایرانی در عملیات والفجر 10 به دلایل متعددی بر می گردد. در واقع واکنش رسانه های خبری و کارشناسان و تحلیلگران محافل سیاسی- نظامی نسبت به عملیات والفجر10 در فضای ناشی از حملات موشکی عراق به تهران انجام گرفت.

ابعاد و تبعات موشکباران تهران که برای نخستین بار انجام می گرفت، بیش از عملیات والفجر10 در کانون توجهات قرار داشت. علاوه بر آن، عملیات والفجر10 در غرب کشور انجام شد و فاصله منطقه عملیات تا کرکوک نسبتا زیاد بود، لذا در مقایسه با منطقه جنوب از اهمیت کمتری برخوردار بود و انعکاس و تاثیر آن در روند تحولات سیاسی-نظامی جنگ کمرنگ تر از انعکاس دیگر عملیاتهای بزرگ بود. از طرفی بمباران شیمیایی حلبچه و ابعاد آن به عنوان یک فاجعه هولناک انسانی، کلیه رخداد جنگ و عملیات والفجر10را برای مدت کوتاهی تحت تاثیر قرار داد.

بکارگیری سلاحهای شیمیایی توسط عراق در طول هشت سال جنگ تحمیلی علیه ایران از آذر 1361 آغاز شد. عراق به منظور درهم شکستن مقاومت رزمندگان ایران در تکهای شبانه از مقدار محدودی عامل تاول زا استفاده کرد و پس از آن در سال 1362 در پیرانشهر و پنجوین از سلاحهای شیمیایی بهره برد. عراق در اواخر سال 1363 به علت اعتراضهای اروپا و نیز علنی شدن ابعاد گسترده کاربرد این جنگ افزارها موقتا از بکارگیری این سلاحها در جنگ منصرف شد اما از اوایل زمستان 1364 که رزمندگان ایران با عملیات گسترده توانستند شهر فاو عراق را تصرف کنند، رژیم بعث عراق استفاده از سلاحهای شیمیایی را در سطح وسیعی آغاز کرد و هزاران گلوله توپ و خمپاره حاوی مواد سمی بر مواضع نیروهای ایران شلیک کرد و به دنبال آن نیز در اوایل سال 1366 از جنگ افزارهای شیمیایی به طور انبوه در جبهه مرکزی سومار استفاده کرد.

بمباران شیمیایی شهر مرزی سردشت توسط عراق در هفتم تیر 1366 فجیعترین و وحشتناکترین تهاجم از این نوع بود که منجر به کشته و مجروح شدن عده بسیاری از مردم غیرنظامی محلی شد. جمهوری اسلامی ایران این تهاجم را غیرانسانی اعلام کرد و شهر سردشت را نخستین شهر قربانی جنگ افزارهای شیمیایی در جهان بعد از بمباران هسته ای هیروشیما و ناکازاکی نامید.

سکوت مجامع بین المللی در برابر جنایت جنگی و شیمیایی صدام که به کشته شدن و مجروحیت شیمیایی هزاران شهروند ایرانی منجر شد به سان چراغ سبزی  برای صدام تلقی شد که حتی مردم عراق به ویژه منطقه کردستان نیز از جنایات شیمیایی جان سالم به در نبردند.

همزمان با عملیات موفقیت آمیز"« والفجر 10» و تصرف برخی از مناطق شمال شرق عراق از جمله شهر حلبچه عراق توسط نیروهای ایرانی که با استقبال اکراد آن منطقه همراه بود، صدام بر آن شد در اقدامی خصمانه و تلافی جویانه، بی رحمانه ترین گزینه یعنی بمباران شیمیایی را انتخاب کند. این هدیه بهاری صدام برای مردم کشورش در آستانه بهار1367 هزاران کشته و مجروح بر جای گذاشت که آثار و عواقب آن از جمله انواع سرطانها و بیماریهای ریوی پس از گذشت 20 سال از آن حادثه دهشتناک، همچنان بر روی مردم این شهر مشهود است.

جنگنده های عراقی در حالی بمبهای شیمیایی را از فراز حلبچه بر سر مردم این منطقه فرو می ریختند که این شهر در دست نیروهای ایرانی قرار گرفته و کردها متهم به همکاری با ایران شده بودند. خشونت دولت بعثی عراق با کردها بر هیچکس پوشیده نیست و صدام این بار آشکارا آن را با بمباران شیمیایی به نمایش گذاشت.

بمباران شیمیایی حلبچه یکی از جنایتهای بشری است که متاسفانه در سایه سکوت کشورهای غربی و مدعیان دموکراسی به وقوع پیوست. این دومین بار بود که عراق پس از سردشت وحشیانه ترین حملات شیمیایی را علیه مردم غیرنظامی در 25 اسفند 1366 در حلبچه انجام داد که حداقل پنجهزار تن از مردم کرد و مسلمان این شهر را به کام مرگ فرستاد و هفت هزار تن دیگر را مجروح کرد.

نیروهای عراقی با استفاده از گاز خردل، اعصاب و سیافوژن به طور مجزا و با فاصله کوتاه، به صورتی که مانند «کوکتل بسیار سمی» درآیند حلبچه را بمباران کردند.روزنامه نیویورک تایمز آمریکا در گزارشی به تاریخ 6/1/1367 این عمل صدام را جنایت جنگی خواند و عذر و بهانه های غیر رسمی صدام را ناجوانمردانه توصیف کرد.

پیش از این، شورای امنیت در برابر نامه ها و هشدارهای مکرر ایران و گزارشات خاویر پرز دکوئیار دبیر کل وقت سازمان مملل متحد مبنی بر استفاده عراق از سلاح های شیمیایی در جنگ با ایران، تنها با صدور بیانیه ای بدون ذکر نام عراق، استفاده از این سلاحها را محکوم می کرد که این باعث گستاخی هر چه بیشتر صدام در استفاده گسترده از این سلاحها شد.

در این شرایط ایران برای آگاهی افکار عمومى، علاوه بر اینکه تعداد زیادى از مجروحان سلاحهاى شیمیایى را در بیمارستان هاى آلمان، اتریش و سوئد و دیگر کشورهای اروپایی بسترى کرد، از رسانه های خارجی جهت به تصویر کشیدن جنایات صدام در حلبچه دعوت کرد. انتشار مصاحبه ها و عکس هاى مجروحان موجب اعتراض و خشم افکار عمومى مردم جهان نسبت به عراق و شوراى امنیت شد و آن شورا ناگزیر به دبیرکل اجازه داد که کارشناسانى را به مناطق شیمیایی و بیمارستانهای ایران اعزام کند.

بکارگیری سلاحهای شیمیایی توسط عراق در حالی صورت گرفت که این کشور جزو  12 کشور امضا کننده پروتکل ژنو در منع استفاده از سلاحهای سمی خفه کننده و ترکیبات باکتریولوژیک قرار داشت. پروتکل 1925 میلادی ژنو که طی قطعنامه 2161 (21)B سازمان ملل متحد مجدداً به تصویب رسیده است، صراحتاً استعمال سلاحهای شیمیایی را منع می کند.

رژیم بعث عراق پس از جنگ خلیج فارس طی اظهار نامه هایی به سازمان ملل، به استفاده از انواع سلاحهای ممنوعه از جمله سلاحهای شیمیایی و میکروبی و دارا بودن 50 کلاهک شیمیایی و 25 کلاهک میکروبی برای موشکهای بالستیک خود تا سال 1991 اعتراف کرد.

سکوت مجامع بین الملل و عدم صدور قطعنامه توسط شورای امنیت جهت محکومیت عراق در استفاده از جنگ افزارهای شیمیایی در واقع بدان جهت بود که خود اعضای شورای امنیت در تجهیز عراق به سلاحهای میکروبی و شیمیایی ید طولانی داشتند. بسیاری از کشورهای غربی در تجهیز عراق به سلاحهای شیمیایی از جمله گازهای سمی به‌ کار رفته در حلبچه نقش داشتند و معامله ‌گر هلندی "فرانس فان آنرات" که سالها پس از این جنایت تنها به 15 سال حبس و پرداخت غرامت به بازماندگان محکوم شد در این مسئله نقش کلیدی داشت.

علی‌ حسن‌ المجید، معروف‌ به‌ علی‌ شیمیایی‌ وزیر دفاع وقت عراق و پسر عموی صدام یکی دیگر از جنایتکاران جنگی است که به‌ اتهام‌ مشارکت‌ در بمباران‌ شیمیایی‌ ایران در هشت سال جنگ تحمیلی، به ویژه بمباران شیمیایی مناطق کردنشین عراق و شهر حلبچه‌ در سال‌ 1988(1366) و نیز مشارکت‌ در حمله‌ به‌ کویت‌ در سال‌ 1990(1369) و سرکوب‌ خونین‌ شیعیان‌ در آستانه‌ جنگ‌ اول‌ خلیج‌ فارس‌، سرانجام توسط نیروهای آمریکایی در خلال اشغال عراق دستگیر و چندی پیش در 5 دیماه 88 اعدام شد.

گزارش -خبرگزاری مهر

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:44
شهدا و دفاع مقدس
جام جم آنلاین: تاكنون دو 27 سال زندگی كرده است. یك 27 سال از زمان تولدش در 25 اسفند سال 34 تا شهادتش در 9 بهمن سال 61. یك 27 سال هم از آن روز تا حال در دل همه كسانی كه او را می‌شناختند و می‌شناسند و خواهند شناخت.

اما این همه حیات سردار شهید غلامحسین افشردی (معروف به حسن باقری) كه 54 سال پیش در چنین روزی به دنیا آمد، نیست. او 28 ماه از عمرش را در جنگ گذراند. حضورش اما در همین مدت زمان نه چندان طولانی بسیار تاثیرگذار و تعیین كننده و تحول آفرین بود. برخی فرماندهان ارشد دفاع مقدس معتقدند اگر این جوان كه وقتی وارد جنگ شد 25 ساله بود زود شهید نمی‌شد، جنگ در مسیر دیگری به راه خود ادامه می‌داد و...

چنین ادعایی اصلا گزاف به نظر نمی‌رسد. بویژه وقتی كه با آثار او روبه‌رو می‌شویم؛ آثاری كه از این سردار جوان و از حضور 28 ماهه اش در جنگ بر جای مانده است كه آدمی را به حیرت وا می‌دارد و راوی این نقش ماندگار مرد جوان اندیشمندی است كه از نخستین روز تجاوز دشمن بعثی وارد جبهه دفاع مقدس می‌شود و جز تفكر و اندیشه و ایده‌های ناب و بكر برای دفع این تجاوز و البته یك دریا اخلاص چیزی در چنته ندارد.

در سالروز ولادت این مرد بزرگ همه این حرف‌ها را گفتم تا برسم به اینجا كه شك نكنید سال آینده در حوزه فرهنگ، سال حسن باقری است. كمتر كسی خبر دارد كه از چند سال پیش، به همت و پایمردی یكی از یاران مخلص آن شهید، جمعی از نویسندگان و محققان نام آشنا مشغول تحقیق و تدوین و نگارش و آماده سازی آثار برجای مانده از شهید باقری هستند. بخشی از ماحصل این تلاش تا چند ماه دیگر منتشر می‌شود.

حرف‌های بسیاری درباره این آثار هست كه بماند برای پس از انتشار. همین قدر بگویم كه انتشار آن همچنان كه خود او در جنگ تحول‌آفرین شد تحول بزرگی در تاریخ‌نگاری دفاع مقدس ایجاد خواهد كرد.

محمود جوانبخت 
جام‌جم

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:44
شهدا و دفاع مقدس
جام جم آنلاین: همه بچه‌ها مات و متحیر مانده بودند كه چه چیزی این طور آقا محسن را عوض كرده است. من حدس‌هایی زده بودم كه به بچه‌ها هم گفتم. گفتم: "آقا محسن رفت و معلوم هم نیست كه دیگر برگردد. " بچه‌ها حرفم را جدی نگرفتند.

راوی اول: محمد حسین نوحه خوان

مدت‌‌ها بود برای اعزام به جبهه مشكل داشتم. روزهای آخر اعزام كه می‌شد، مادرم بی قراری می‌كرد و مدام بهانه می‌گرفت و می‌خواست به شكلی مرا از رفتن منصرف كند. من هم برای آنكه عاطفه مادری نتواند از رفتنم جلوگیری كند، تنها چاره‌ای كه به ذهنم رسید این بود كه از تحصیل انصراف بدهم و بروم. همین كار را هم كردم.

در اولین اعزام، ما را به مقر انرژی اتمی در جاده اهواز آبادان فرستادند. در این مقر به جای چادر و سوله، كانكس های بزرگی بود كه قبل از انقلاب آنجا مانده بود و بچه‌ها را در این كانكس مستقر می‌كردند.

یك روز داخل كانكس با بچه‌ها نشسته بودم كه آقا محسن روحانی وارد شد. با همان طمانینه و آرامش خاص خودش. حال و احوال كردیم و خوش و بش و نشستیم به صحبت‌ همین كه بحث به درس و تحصیل كشید موضوع را گفتم. یكباره حالت آقا محسن تغییر كرد و شروع كرد به پرخاش كردن كه چرا درس را رها كرده‌ام. طوری حرف می‌زد كه اصلا انتظارش را نداشتم. بچه‌هایی هم كه در كانكس نشسته بودند تعجب كرده بودند. آخر آقا محسن همیشه آرام و متین حرف می‌زد و همواره لبخند و تبسم چاشنی كلامش بود ولی این بار هم مانده بودیم كه چرا ایشان این طور شده است. چهره‌‌اش بر خلاف همیشه بر افروخته شده بود و فریاد می‌زد: "خیلی اشتباه كردی. جنگ باید در كنار درس باشد. تو به چه حقی درس را رها كردی و آمدی؟ و ... و گاهی هم در میان حرف‌هایش كلمات و جملات گنگ و نامفهومی می‌گفت كه به هذیات بیشتر شبیه بود.

هر چه سعی كردم موضوع را برایش توضیح بدهم قبول نكرد. بعد هم عصبی و ناراحت از كانكس بیرون رفت. همه بچه‌ها مات و متحیر مانده بودند كه چه چیزی این طور آقا محسن را عوض كرده است. من حدس‌هایی زده بودم كه به بچه‌ها هم گفتم. گفتم: "آقا محسن رفت و معلوم هم نیست كه دیگر برگردد. " بچه‌ها حرفم را جدی نگرفتند. اما من با سابقه‌ای كه از آخرین حالات بعضی از شهدا داشتم گفتم: این آخرین دیدار ما با آقا محسن بود. او دیگر برنمی‌گردد. "
همین طور شد. آقا محسن شب همان روز به جزیره رفت و...

راوی دوم: سید محمد علی سید ابراهیمی

آن وقت‌ها ما در خط پدافندی جزیره مجنون جنوبی بودیم. آقا محسن گاهگاهی به جزیره می‌آمد و به بچه‌ها سر می‌زد. اما هیچ وقت نمی‌گذاشتند جلو بیایند. آمدن ایشان به جلو ممنوع شده بود. فرماندهی لشكر، محسن روحانی را به دلیل مقام علمی و توان فكری و روحی كه داشت پشت خط و در قرارگاه و مقرها نگه می‌داشت. حتی در عملیات هم به سختی می‌توانست خود را به خط برساند در یك عملیات یادم نمی‌رود وقتی به او تكلیف كردند كه باید بمانی با چه اشكی به بدرقه بچه‌ها آمده بود و با چه حسرتی در آغوششان می‌گرفت.
اما آب شب با كمال تعجب دیدیم آقا محسن آمده است تا سنگر مخابرات مانده بودیم چطور مسئول محور را راضی كرده، آمده است تا اینجا. مطمئن بودیم بدون اجازه جایی نمی‌رود. اگر بالاتر به او تكلیف می‌كرد تا فلان جا خق نداری بیشتر بروی، نمی‌رفت. اطاعت پذیرش حرف نداشت و حالا آن شب آمده بود تا سنگر مخابرات گردان در خط جزیره. یعنی درست پشت سنگر‌هایی كمین. توی آن سنگر من بودم و جواد تلاشان و فتح الله كرمانی و یكی دو تای دیگر. آقای محسن هنوز نشسته و درست و حسابی خوش و بش نكرده بود كه سراغ چای را گرفت. بساط چای، همیشه روبراه بود. گفتم: "اگر چند دقیقه بنشینی آماده می‌شود.

لحظه‌ای خوابید و پاهایش را به گونه‌های‌ دیوار سنگر تكیه داد. چرت‌ كوتاهی زد و بعد یكباره بلند شد و گفت: "پس من می‌رود سری به بچه‌های جلو بزنم و برگردم. " طوری این را گرفت كه اصلا به ذهن ما نرسید. كه جلویش را بگیریم و نگذاریم برود و یا حداقل با عقب تماس بگیریم. و آنها را در جریان بگذاریم.

آقا محسن بلند شد، خداحافظی كرد و رفت. ما هم مشغول آماده كردن چای شدیم.
آمدن غیره منتظره آقا محسن، حالاتش و این طور رفتنش نگرانم كرد. این نگرانی لحظه به لحظه در دلم بیشتر می‌شد!

مدام خودم را سرزنش می‌كردم كه چرا گذاشتیم برود جلو. كاش حداقل كسی را با او فرستاد بودیم.

لحظاتی به همین ترتیب گذشت. چای كم كم داشت آماده می‌شد كه یكباره عراق شروع كرد به ریختن آتش روی جاده‌ای كه به خط منتهی می‌شد. آن وقت‌ها بچه‌های ما مشغول ساختن جاده‌‌ای در جزیره بودند. و برای این كه كار از دید دشمن مخفی باشد، شبه‌ها ماشین‌های راه سازی روی جاده كار می‌كردند. عراق هم ظاهرا از موضوع اطلاع پیدا كرده بود و.شروع كرده بود جاده را با كاتیوشا كوبیدن. حسابی نگران شدیم. احساسی به من می‌گفت باید برای آقا محسن اتفاقی افتاده باشد.

هنوز سر و صدای انفجارها نخوابیده بود كه صدای بی‌سیم بلند شد. تماس از فرماندهی بود. اولین جمله‌ای كه از پشت بی‌سیم شنیدیم این بود: "آقا محسن كجاست؟! " مانده بودیم چه بگوییم. همان جمله بلافاصله تكرار شد. گفتم: "الان اینجا بود. رفت: گفت می‌رود جلو به بچه‌ها سربزند! "

گفتند: "سریع یا جلو تماس بگیرید. " با كمین جلو تماس گرفتیم و از آقا محسن پرسیدیم. گفتند: "همین الان برگشت عقب! " فهمیدیم در زمان آتشباری جایی بین ما و سنگرهای كمین بوده است. یعنی درست در دل آ‌تش. همان حسن به من می‌گفت: "آقا محسن رفته است. " او كسی نبود كه خود را از آتش دشمن مخفی كند و پناه بگیرد. آن هم در لحظاتی كه انگار از ‌آن بالا خوانده شده بود. همین او را به به آنجا كشیده بود و هیچ كس را یارای آن نبود كه راهش را سد كند و جلوی پروازش را بگیرد.

آن شب در همان تاریكی و آتش شدید به جست و جویش رفتیم، با شهید امیر بیطرفان و جواد تلاشان و فتح‌الله كرمانی و بچه‌هیا دیگر وقتی پیكر پاكش را یافتیم، انگار مدتها بود از این عالم خاكی پر كشیده بود.

منبع-خبرگزاری فارس

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:42
شهدا و دفاع مقدس
روایت خواندنی شمخانی از سیدالشهدای سرداران گمنام
جام جم آنلاین: شاید چندان آسان نباشد، بگویم همه افتخارات جنگ از آن سرداران نیست و سرداران شهید جنگ هم محدود به سرداران شهید مشهور نیست!

چه بسیار گمنامان غیر سرداری که لحظات حضورشان در جبهه‌های جنگ تحمیلی، افتخارات ماندگاری را رقم زده و اینها بیشتر از دیگران می‌توانند تعریف «اسوه» به مفهوم تکرارپذیری را داشته باشند و هم سرداران بی‌نام و نشانی در طول و عرض جبهه‌های نبرد ستاره رخشنده‌‌ای بودند که امروز متناسب با منزلت جهادی‌شان نام و نشان درخوری ندارند.

سکوت ما، تلاش و ارتباط بستگان و مرتبطان با شهدا، برخورد تبعیض‌آمیز اصحاب امکانات به دلیل روابط عاطفی خاص با برخی شهدا و یا عدم اطلاع و ناآگاهی و یا تجلیل به منظور جبران جفا، منجر به پدیدار شدن این صحنه‌ها شده است.

علی هاشمی، سرداری سرافراز و سیدالشهدای سرداران گمنام است. مناعت طبع شخصی ایشان ناشی از تربیت خانوادگی و رسومات قبیله‌ای و قومی در حیات و کسوت رزمندگی‌اش در شهادت و کسوت «عند ربهم یرزقون» نیز تداوم پیدا کرده است.

رفتار و منش حاج علی هاشمی، تفسیر حلم و بردباری است؛ هرچند که روانه‌سازی این نوع واژگان برای شهدا و شهیدی همچون عالی هاشمی، دشوار است. هنگامی که به این جملات می‌اندیشم که چرا ما عادت کرده‌ایم به این «مرده بد و زنده خوب» نداشته باشیم، چیدمان کلمات در تجلیل از ایشان که بر گردن من و ما حق دارند، صدچندان دشوار می‌نماید.

جغرافیای حضور علی هاشمی در جبهه‌های نبرد جنگ تحمیلی و هشت سال دفاع مقدس محدود، اما مدت زمان حضور نامحدود و دربرگیرنده آغاز تا پایان جنگ، محل شهادت او خط مقدم و نوع شهادت او در درگیری تن به تن، تأثیرات همچون او را ابعادی ملی و ظرفیتی به پهنای تاریخی می‌سازد.

از روزهای آغازین ناپدید شدن علی هاشمی در ماه‌های پایانی جنگ به دلیل شناخت نزدیکی که از وی داشتم، هرگز سرنوشتی غیر از شهادت برای او در ذهنم رقم نمی‌خورد. چرا که می‌دانستم علی هاشمی هرگز افتخار اسارت خود را به عنوان فرمانده یک قرارگاه به صدامیان نخواهد داد و برای جلوگیری از این امر تا آخرین گلوله خواهد جنگید.

این دو یعنی رفتار و منش مشخصی ناشی از روحیه جهادگری و میل شیعی عرب‌های خوزستان و نیز نوع و محل و مدت زمان حضور در جنگ و نقش او و نیز نوع شهادت ایشان و بیست سال گمنامی پس از پایان جنگ تاکنون، از او شخصیت ممتاز و متمایزی می‌سازد که سکوت ما را باید بشکند. اصحاب امکانات را به سمت شاخص‌های گمنامان به تحرک وابدارد و در نداشتن بستگان فعال در پیگیری تجلیل از او، سکه علمداری سرداران گمنام هشت سال دفاع مقدس را به نام ایشان ضرب زده و او را سیدالشهدای سرداران گمنام بنامیم و در کنار رفع تحریفات روایی از جنگ، تاریخ‌سازی غیرواقعی از جنگ در رفع تبعیض از برجسته‌سازی شهدای جنگ غفلت نکنیم.

نماد و یادمان علی‌ هاشمی، فراتر و برجسته‌تر از همه نمادها و یادمان‌های جنگی احداث شده تاکنون در خطه خوزستان از شلمچه تا چنگوله است و بیشتر از غربت و مظلومیت جنگ و رزمندگان واجد پیام است. هرچند لوح تلاش‌های مؤمنان در نزد حضرت حق مکتوب و محفوظ است، اما برای مشعل افروزی چراغ «اسوه» سازی و عبرت و پندگیری ما بندگان عاصی خداوند در عالم فنا این نیز یک مجاهده به شمار می‌آید.

علی هاشمی، کرخه کور را به کرخه نور و هور را به منطقه‌ای برای عبور از بن‌بست جنگ نابرابر تبدیل کرد.

مشهورسازی هور گمنام، آماده‌سازی و شناسایی آن، تمهید مقدمات لازم برای غلبه بر مزیت‌های دشمن با رعایت غافلگیری، ناکارآمدسازی قدرت آتش دشمن (ادارات و توپخانه) و ناممکن سازی به‌کارگیری قدرت زرهی و کم‌تأثیرسازی قدرت برتر هوایی دشمن نکات چهارگانه‌ای است که در فعالیت همراه با سکوت، قرارگاه سری نصرت توسط علی هاشمی با هدایت فرماندهی کل سپاه برادر محسن رضایی رقم زده شد و در آن سال‌های سخت 62 و 63، هور را معبری برای پیروزی بر اراده حبلی شکست‌ناپذیری دشمن مبدل ساخت و این مهم به جز از علی هاشمی و تیم بومی‌اش بر‌نمی‌آمد.

تبدیل شدن نام کرخه کور به کرخه نور با عملیات شبیخون ابتدای جنگ توسط علی هاشمی خود داستانی جذاب، غرورآفرین در اذهان باقی گذارده که نباید نقش‌آفرین ایشان را در آغاز جنگ در مقایسه با حضور مؤثرش در عملیات خیبر و بدر کمرنگ سازد.

علی هاشمی از معدود افرادی است در سپاه پاسداران که در زمینه‌های ظهور قدرت دریایی جمهوری اسلامی ایران ایفای نقش کرده است؛ قدرت دریایی که امروز پس از ظهور قدرتمندانه‌اش در مانورهای اخیر، وزیر دفاع آمریکا را وادار به اعتراف به این کار می‌کند که باید در ساختار نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا تغییرات اساسی ایجاد کرد، چرا که با راهبردهای سنتی، نمی‌توان نوع نگاه دگرگون شده به دریا توسط مدافعان دریایی جمهوری اسلامی ایران در منطقه سوق‌الجیشی خلیج فارس عرض اندام پیروزمندانه داشت و این قدرت امروز، ناشی از نوع نگاه متفاوتی است که ما به دریا از نقطه هور با حضور آن سلحشور گمنام پیدا کردیم.

به هم‌رزمانش که با او جنگیدند، به حیات سعیدش، به شهادت مسعودش به خانواده صبورش، به مردم و خطه سلحشور خوزستان ستایش که در کلام امام به اسلام ادای دین کرده است و به عرب‌های هماره مدافع حق از واقعه جهاد دیروز تا جهاد هماره جاری درود می‌فرستم.

تابناك-دریابان علی شمخانی

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:41
شهدا و دفاع مقدس
جام جم آنلاین: «برای همسر حمید» به قلم برادر بزرگوارمان آقای ضرغامی را كه خواندم - «جام‌جم» سه‌شنبه، 6/5/88 - یاد ایامی افتادم كه اگر چه دور دست نیست، اما به گمانم كم‌كم تمایل به افسانه شدن دارد. خواستم به دفاع از آنچه در آن روزها دیدم، قلم بزنم، اما همان تردیدی كه مدت‌هاست سراغ قلم امثال ما آمده، مانع شد.

جوهر قلم نویسنده‌های دوره جنگ به همین راحتی رنگ نمی‌دهد و سكوت قلم را اصلح می‌دانیم تا كه قدر خرد همان‌قدر دانسته شود كه عشق را می‌ستاییم. خوش نامی باكری‌ها را چگونه دوره می‌كنیم؟ این مظلومیت واقعیت طلبی كشت ما را. با خودم كنار آمدم و گفتم افسانه‌نویسی را كه از ما  نویسنده  نگرفتند. دلخوشی به «افسانه جومونگ» را كنار گذاشتم و از افسانه روزگار خودمان نوشتم. بگذارید نااهلان بخوانند حتی اگر تصور كنند پرونده باكری‌ها بسته شده یا به افسانه پیوسته است و به حراج خانواده شان پرداخته‌اند. 3 افسانه تقدیمتان می‌شود.

1- افسانه حمید و فاطمه، 2- افسانه حمید و حمید و 3- افسانه حمید و مهدی. میل دارم بخوانید 3 افسانه را در ادامه مقاله «برای همسر حمید» نوشته‌ آقای ضرغامی. آخر جرقه‌های آن مقاله در این دنیای وانفسا زود خاموش شد.

قسمت اول: افسانه حمید و فاطمه

خودش رفت عقب لندكروز چهارمی و زد روی سقف و اشاره كرد كه حركت كند. راه كه افتادند، زمزمه شكل گرفت. بعد آهنگ شد. دل بود كه به این آهنگ هیجان می‌داد و می‌شد شور. گرد و خاك بود كه بلند می‌شد و می‌نشست رو بچه‌هایی كه هنوز لباسشان تمیز بود.

چهره‌ها كه خاكی شدند، آهنگ زمزمه رفت سمت تراژدی. هركی یك تراژدی تو دل داشت. حمید هم رفت تو خودش، جایی كه باید می‌بود. لبش بسته شد و از آهنگ بچه‌ها جا ماند. رژه تانك‌هایی كه سمت طلاییه می‌رفتند، شكل گرفته بود. پیاده نظام‌ها سمت هور می‌رفتند و زرهی‌ها رو به دژهای طلاییه. تو بی‌نظمی این همه آدمی كه ریختند تو منطقه، هر یگان كار خودش را دنبال می‌كرد. حمید اما از منطقه خارج شده بود. رفته بود تا دور دست‌ها. انفجار چند‌گلوله توپ كه عراقی‌ها پرت و پلا می‌زدند، حمید را بر گرداند تو منطقه. رسیدند مقر تاكتیكی لشكر. باز هم زد رو سقف لندكروز كه بایستد. عاشورایی‌ها داشتند سنگر می‌زدند. حمید رفت تو چادر فرماندهی. چشم چرخاند طرف فرمانده. یك نگرانی كه برایش آشنا بود، تو چشمش خواند. خم شد رو نقشه كه بروند سر اصل مطلب. یك ضربدر قرمز ته جزیره جنوبی خودنمایی می‌كرد. حمید باید خودش را به آنجا می‌رساند. فرمانده اهمیت آن گلوگاه ورودی سپاه سوم عراق به جزایر مجنون را به قائم‌مقام لشكرش نشان داد.

 اگر بچه‌های لشكر محمد رسول‌الله و امام حسین از طلاییه به اینجا نرسند، در این صورت... .

باكری دیگر ادامه نداد. دانست حمید تا ته خط را خوانده. خوب می‌دانست كه برادرش چگونه وارد عمل خواهد شد. چند فرمانده عاشورایی هم دور نقشه حلقه زده بودند. حمید هنوز آن نگرانی را در نگاه برادر می‌دید. تصور می‌كرد نگران نبرد سرنوشت‌ساز او در جنوب جزیره است. پل شحیطاط را در ذهن مرور كرد. این پل ورودی به جزیره شده بود خوره ذهن حمید. چرا فرمانده لشكر این همه تاكید می‌كرد؟

«یعنی برادرم در من رگه تردید دیده؟ پس چرا این همه نگرانی؟ اگر از پس این كار بر نمی‌آمدم، یقیناً مرا روانه جنگ مستقیم با سپاه سوم عراق نمی‌كرد. مهدی یك نگفته دارد كه تو خودش نگه داشته.»

بچه‌ها كه دور نقشه را خلوت كردند، مهدی به حرف آمد.

- تلفن FX ما وصل شده. بهتره به خونه زنگ بزنی.

- همه بچه‌های لشكر هم می‌تونن زنگ بزنن؟

مهدی جا نخورد، ولی رفت تو خودش. دنبال راهی بود كه از عذاب وجدان خلاص شود تا بلكه لشكر عاشورا را بهتر فرماندهی كند. مهدی می‌دانست این طور مواقع جلوی حمید كسر می‌آورد. «الان كه وقت این جر و بحث‌ها نیست. او به جایی می‌رود كه شاید بر نگردد. پس بهتر است به پیشنهادم اصرار كنم.»

- تماس بگیر و حركت كن.

حمید حالیش شد كه اطاعت كند. شماره گرفت. رفت اسلام آباد غرب. كمی پایین‌تر از پادگان ابوذر، چند خانه كه ظاهراً روزگاری برای ارتشی‌ها سازمانی بود و مرتب و نو‌‌نوار؛ اما امروز به خانه‌ای متروكه می‌ماند كه تا حدی بازسازی شده بودند.

چهارمین زنگ، فاطمه را به خود آورد. داشت می‌دوید طرف موش گنده‌ای كه از سوراخی در آمده بود. موش‌ها شده بودند سوهان اعصاب فاطمه و بچه‌هایش. سوراخ موش‌ها كه یكی دو تا نبودند. برگشت طرف بچه‌ها. دستمال خیس را گذاشت روی پیشانی 2 بچه‌اش و رفت سراغ تلفن. چشمش به بچه‌ها بود. از بی‌خوابی دو سه شب قبل چشمانش سرخ شده بود. یك كیسه قرص و دارو كه كارساز نبودند، كنار بستر بچه‌ها خود نمایی می‌كرد. فاطمه جا خورد.

- تویی حمید؟ پس عملیات چی شد.

- خوبی؟ بچه‌ها؟

- خوبم. خوبن.

- آقا مهدی اصرار كرد كه زنگ بزنم. پس باید خبری باشه.

حالا حمید از درز چادر 4 لندكروز پراز بسیجی را می‌دید. آنها پشت وانت ایستاده بودند و هركدام آرپی‌جی، تفنگ و پرچم به دست آماده عملیات بودند. چشمشان به چادر بود كه حمید برگردد. حمید منتظر بود كه فاطمه شروع كند. خوب هم را می‌شناختند. تو این چند سال زندگی از جیك‌و‌پوك هم با خبر شدند. حمید هنوز نگاهش به بچه‌های پشت لندكروز بود كه گفت:«بچه‌ها منتظرند كه بریم.»

- مباركه. خیالم راحت شد.

- پس خیال منو هم راحت كن.

- حمید؟

- چیه؟

- چون جنبه‌شو داری، می‌گم. چند روزه كه بچه‌ها دارن تو تب می‌سوزن.

- دكتر؟

- بردم.

- پاشویه؟

- كردم.

- مادری؟

- تا دلت بخواد.

- پس پدری هم كن.

و اشك فاطمه بیرون زد. بچه‌ها چهار چشمی زل زدند به اشك مادر. بغض مادر كه بیرون زد، حریفش نشد. هم حمید می‌شنید، هم بچه‌ها. داشت خودش را سبك می‌كرد كه بقیه راه كسر نیاورد. راه را طولانی می‌دید. گاه بی‌حمید كه برای همیشه از دست بدهد. این چندمین بار بود كه آموزش پدری برای بچه‌ها را به او گوشزد می‌كرد. حمید داشت او را به سمتی می‌كشاند كه باید می‌رفت. فاطمه هم می‌فهمید، اما در باورش نمی‌گنجید. اشك بهاری‌اش ته نداشت. دخترش آسیه نیم خیز شد. حمید داشت از دل زمزمه‌های فاطمه، گزارش تنهایی بچه‌هایش را می‌گرفت. نباید جلوی برادرش مهدی سست می‌شد. اشك را بیرون نزده پاك كرد و باز هم گوش داد.

- باشه حمید، باز هم برای بچه‌هات پدری می‌كنم. می‌دونم كه می‌دونی از پسش بر می‌‌یام. اگه این لیاقتو در من نمی‌دیدی، یه فكری می‌كردی.

- 400 نفری كه مثل بچه‌هام دوستشون دارم، منتظرم هستن.

- تو متعلق به اونایی. بچه‌هات همیشه تو نوبت هستن. اگه خدا بخواد یه روزی هم نوبت اونا می‌شه. وقت گل نی.

حمید پشت سر بسیجی‌ها چشمش به نیزار هور افتاد. نی‌ها قد كشیده بودند، اما هیچ كدام گل نداشتند. فاطمه راست می‌گفت. حمید از راه دیگر وارد شد.

- تو انتخاب این راه شریكم بودی.

- هنوز هم هستم. پس این حرف‌های جمع شده تو دلمو به كی بگم. چقدر نمازمو با سجاده خیس تموم كنم. یه وقتا كسر می‌یارم حمید. هنوز با صدات شارژ می‌شم. همه فكرم روزگار بعد از توست.

- چند بار بهت گفتم. هنوز جوابی برای این سوالات پیدا نكردم. باید باهاش كنار بیایی.

- من هنوز خدای بی حمید رو تجربه نكردم.

حالا دیگر فاطمه گریه نمی‌كرد. رفت سراغ حرف‌های اصلی خودش. تو حس و حال حمید می‌دید كه می‌تواند بهش بگوید. خلاصه آن راز ناگفته باید بر ملا می‌شد.

حمید اما بیتاب بود كه خودش را به خط شكنان برساند. رویای جنگ در پل شحیطاط در ذهن می‌پروراند، اما حالا وارد جنگی شده بود كه بظاهر از پسش برنمیآمد. فقط فاطمه می‌دانست كه بچه‌هایش چقدر نزد او عزیز هستند. حمید بدش نمیآمد كه رازهای زندگی در جنگ را پشت جبهه‌ای‌ها نیز بدانند. بدش نمی‌آمد كه مردم آذربایجان بدانند، اگر زنی مثل فاطمه نصیبش نمی‌شد، اكنون قائم‌مقام لشكر عاشورا نبود و این همه فارغ بال به خط دشمن نمی‌زد. شاید به همین خاطر مهدی اصرار می‌كرد كه حمید زنگ بزند. حال حمید می‌فهمید كه این تلفن بخشی از عملیات است. از دور دست می‌فهمید كه فاطمه سبك شده است. فاطمه هم این سبكبالی را در چهره آسیه و احسان نیز مشاهده می‌كرد. بعد از یك هفته نگرانی، حال می‌دید كه طفلان معصوم فارغ‌بال به خوابی عمیق فرو رفته‌اند.

فاطمه هنوز اصرار داشت كه آن راز را افشا كند. انگار این تلفن آخرین فرصت بود. باید مقدمه‌چینی می‌كرد. باز هم می‌خواست از حمید یاد بگیرد كه چگونه مرد خانه‌اش هم باشد.

- از نگاه غریبه‌ها می‌ترسم.

- اونا همیشه دنبال بهانه‌ان. از پس اونا بر نمی‌یایی.

- بعداً چی.

- بدتر هم می‌شه. آبرو گرو بذار.

حمید كمی مكث كرد. فاطمه گفت: می‌ذارم.

- باز هم اصرار داری كه تو عملیات اولین خط‌شكن باشم؟

- داری ازم امتحان می‌گیری؟

- می‌خوام هنوز انتخاب با خودت باشه.

فاطمه یكهو به خودش آمد: حالا موقعشه.

اولین روزی كه ازم خواستگاری كردی، تو چشات خوندم كه یه عشق دیگه اسیرت كرده. تو وجودم احساس حسادت می‌كردم. یه چیزی مثل تحمیل یا نمی‌دونم مهمون ناخوانده. خیلی اسیر این عشق شده بودم. قیافت داد می‌زد. چقدر طول كشید تا تونستم باهاش كنار بیام. تصور می‌كردم در وجودت یه موجود دست دوم هستم. كم‌كم از حقارت در اومدم و با اون عشق كنار اومدم. تو رو همراه اون پذیرفتم و بله رو گفتم. یادته كه واسه این بله چقدر با خودم كلنجار رفتم. بچه‌ها كه به جمع ما اضافه شدن، بعضی وقتا زورم به اون عشق می‌چربید. یادته وقتی بچه‌ها رو بغل می‌كردی چقدر از زندگی لذت می‌بردی؟ ولی حمید، اصلاً دوست نداشتم این حس در تو تقویت بشه. یه چیزی مثل وسوسه، نمی‌دونم. شاید رابطه بین جنگ و زندگی رو یادمون ندادن. دو سه بار كه از جبهه برگشتی و لباسای غبار گرفته‌ات رو شستم، یه بویی مستم می‌كرد. به بوی حمید یه بوی دیگه اضافه شده بود كه از جنس همون عشق بود.

حالا حمید بود كه داشت روزگار زندگی با فاطمه را طوری دیگر مرور می‌كرد. حمید چقدر غافل بود از آن همه دنیای زنش. فاطمه حتی یك بار هم از این رازش نگفته بود. انگار رمز و راز این تلفن كش پیدا كرده بود. فرمانده لشكر غرق نقشه عملیات خیبر شده بود. حمید ترجیح می‌داد بازهم از ناگفته‌های زندگی خودش بداند. چقدر غریب می‌پنداشت خود را نزد فاطمه. كاش می‌توانست مثل فاطمه اشك بریزد و سبك شود. كی گفته اشك مال مردها نیست. اشك مرد چه ربطی دارد به فلسفه اشك و زن.

سخنوری فاطمه سرعت گرفت. انگار وقتش رو به اتمام بود.

- ماجرا اونجا ختم شد كه تو این اومدن و رفتن‌هات هربار یك تیكه از این عشق رو جا می‌گذاشتی كه بشناسمش. عجیب بود كه اغلب سر بودن اون عشق نسبت به من و بچه‌هات رو تو وجودت می‌دیدم و هر روز بیشتر تقویت می‌شد.

فاطمه نفس گرفت. حمید باز هم منتظر ماند.

- آنقدر دوستت داشتم كه برای ادامه همراهی با مردی مثل تو حاضر به انجام هر كاری بودم. برای همین هم شب‌های عملیات پدر بچه‌هات می‌شدم كه به عشق بجنگی. نمی‌جنگیدی؟ منم این‌طوری خودمو تو دلت جا دادم. شیفته من نبودی؟ گنجینه راز دلت نشدم؟ با این همه، باز هم خیالم راحت نشد.

حمید پرید تو غوغای زنش، اما فاطمه اجازه نداد و گفت:

- نه حمید، اینجا دیگه من می‌گم و تو گوش می‌دی. این فرصت برام زود دیر می‌شه.

و حمید آرام گرفت كه باز هم بشنود. چقدر حرف داشت تو دلش. اولین بار بود كه این‌طوری عقده گشایی می‌كرد. حمید حرفی را كه می‌خواست بزند، تو دلش زمزمه و تكرار می‌كرد. «تو چته فاطمه؟»

- دست ببر رو سینه‌ات. قرآن جیبی‌ای كه بهت دادم، همراته؟ آروم می‌گیری. من با اون قرآن تو عملیات باهاتم. نیستم؟ ریسك كردم و رفتم سراغش. همه عواقبش رو پذیرفتم، حمید. حتی می‌دونم چه عاقبتی منتظرم است. مگه امام حسین آبرو شو هم به كربلا نبرده بود؟ به چی فكر می‌كنی قائم مقام لشكر عاشورا؟

حالا حمید داشت به معمای فاطمه نزدیك می‌شد. عرق پیشانی قاتی اشكش گم شد تو محاسنش. با وجود این دوست داشت از زبان فاطمه بشنود. انگار یك جورایی كسر آورده بود تا حدی كه جنگ روی پل شحیطاط در نظرش كمرنگ شده بود. نگاه منتظر بچه‌های پشت لندكروز شده بود آهن‌ربا. چند گلوله دور و اطراف منفجر شد، اما رنگی نداشت.

- گرفتی، حمید؟ حالا خیالت راحت شد. حتم دارم تو این عملیات بهتر می‌جنگی. دوست ندارم مرد من تو عملیات كسر بیاره. می‌خوام برای همیشه بهت افتخار كنم. می‌دونی حمید، از همون ملاقات اول این عشقو تو چشمات دیدم و ازش واهمه داشتم. خیلی سختی كشیدم كه پشت سر گرد‌وغبار این عشق تونستم واسه خودم جا باز كنم. می‌دونستم هیچ وقت ازش جلو نخواهم زد. حس می‌كنم وقتش رسیده كه برای همیشه بری سراغش. نگاه به حسادتم نكن. حق دارم كه بهش غبطه بخورم. شوخی كه نیست. داره حمیدمو، پدر بچه‌هامو، تمام وجودمو ازم می‌گیره. با شعار كه نمی‌شه زندگی كرد. حمید! به خدا قسم راضی شدم و تن دادم. اون عشق از تو جدا شدنی نیست. این منم كه باید تنها بشم. با جان و دل می‌رم سراغ این تنهایی. پس برو. برو كه این عشق در انتظارته. همه تعلقات رو بذار و برو. حتی من و بچه‌هات.

فاطمه و حمید چه آرام در خود شكستند. بعد گریستند. حمید باز نگاهش افتاد به خط شكنان. چقدر بیتاب.

- اگه اون عشق نبود، امروز این همه دوستت نداشتم، فاطمه.

و فاطمه باز اشك ریخت. بچه‌ها به خوابی عمیق فرو رفته بودند. چه آرام، انگار حرف آخر را باید می‌زد، بی‌آن‌كه جوابی از حمید بشنود. سعی كرد حرف آخرش صاف و شفاف از ته دلش جان بگیرد. تمرین كرد كه این‌طور باشد: حلالین اولسون.

و حمید رفت سراغ خط‌شكنان.

قسمت دوم: افسانه حمید و حمید

- حمید، مهدی. حمید، مهدی

و حمید پاسخی نگرفت. چشم چرخاند سمت چپ جزیره. سراب را می‌ماند. خبری از بچه‌ها نبود، اما از روبه‌رو تا دلت می‌خواست تانك‌های عراقی بودند كه به حمید نزدیك می‌شدند. پشت سرش تو جزیره چه غوغایی بود. همه می‌جنبیدند كه زیر آتش جان پناهی پیدا كنند. سپاه سوم عراق توپخانه‌اش را مامور كرده بود كه هر چه گلوله دارند بریزند تو جزیره. از دیروز كه این شخم‌زدن‌ها شروع شد، یك سره آتش ریختند.

حمید پشت خاكریز نفس تازه كرد. نشست و رفت تو فكر. از آن همه انفجار حالش بهم می‌خورد. كلافه بود. رفت سراغ بچه‌ها. پشت سیل‌بند جزیره شهدا را ردیف كنار هم گذاشته بودند و حالا داشتند یكی دیگر را هم به آنجا می‌بردند. از دیروز كه در آنجا مستقر شده بودند، یك سره داشت می‌جنگید تا مانع ورود عراقی‌ها به جزیره شوند.

بی‌سیم‌چی دوید سمتش. حمید گوشی را گرفت.

- حمید، مهدی، پس چی شد.

- طلاییه قفل شد. خودتی و گردانت.

- كه چی بشه؟

- كه مقاومت كنی كه عراقی‌ها وارد جزیره نشن.

- ما حتی نمی‌تونیم تعداد تانك‌ها شونو بشمریم. بی‌شمارند آقا مهدی، یعنی... .

- حمید، دیگه بسه. این مشكل خودته كه حلش كنی. نمی‌دونم ما كی می‌رسیم به پل شحیطاط، ولی حتماً می‌رسیم. پس تا اون موقع مقاومت كن.

حمید دانست مهدی چه می‌خواهد. فرمانده لشكر عاشورا دیگر تمایلی به ادامه نداشت. به حمید  برادرش  می‌گفت كه به كام مرگ برود. صدای مهدی گم شده بود تو خش‌خش‌های بی‌سیم. صدا مجدداً صاف شد. حمید گفت:

- داریم تنها می‌شیم. من موندم و شیر قرارگاه نصرت.

مهدی از تو قرارگاه با حمید صحبت می‌كرد. صدای حمید را فرماندهان نیز می‌شنیدند.

- سالمی داره رجز امام حسین تو كربلا رو می‌خونه. جاده منتهی به جزیره پر از جسد عراقی‌هاست. دیگه به اینجا دست رسی ندارن. بهتره پشت سرمونو محكم كنین.

حمید كمی مكث كرد. مهدی رگه‌هایی از نگرانی را در صحبت‌های حمید حس می‌كرد. نگاهش افتاد به فرماندهان نگران از سرنوشت خیبر. طلاییه كه قفل شد، امیدشان به مقاومت در پل شحیطاط خلاصه شد تا جزایر مجنون را حفظ كنند. مهدی می‌دانست چگونه جواب برادر را بدهد.

- حمید، بنده خدا، مگر به خدا شك داری كه نگرانی، بجنگ.

- گلوله‌ها‌مون داره تموم می‌شه.

حالی دیگر سراغ مهدی آمد و به خشم گفت:
حمید باید خیال مهدی را راحت می‌كرد. باید چیزی می‌گفت كه به‌‌دل برادر بنشیند: خدمت امام كه رسیدین، به امام بگین ما مثل امام حسین تو میدون موندیم

- خاك بپاش تو چشم دشمن.

- من نگران عاقبت عملیاتم، نه خودم.

مقابل حمید تانك‌های عراقی كه بی‌شمار نفرات جلودارشان بود، صف‌آرایی كرده و به پل شحیطاط نزدیكتر شده بودند. حمید باید خیال مهدی را راحت می‌كرد. باید چیزی می‌گفت كه به دل برادر بنشیند.

- خدمت امام كه رسیدین، به امام بگین كه ما مثل امام‌حسین تو میدون موندیم.

دست مهدی سست شد و گوشی بی‌سیم افتاد. چشمش پر اشك شده در حالی كه چشم حمید پر خون بود. چهار شب قبل كه حمید با گردانش وارد هور شد، 48 ساعت تو نیزار و آبراه‌ها پارو زدند. چند تا از بچه‌های قرارگاه نصرت كه راهنمایش بودند، پا به پایش داشتند می‌جنگیدند. حالا فقط سالمی مانده بود كه یك نفس داشت صف عراقی‌ها را رگبار می‌بست. اگر سالمی نبود، حمید حریف آن آبراه‌های پیچ در پیچ نیزار هور نمی‌شد. یك سال تو این نیزارها رنج كشیدند تا شدند راه‌بلد بچه‌های عملیات. حمید وقتی گردان را پشت سیل‌بند مستقر كرد، باورش نمی‌شد تو قلب دشمن مستقر شده. اما حالا باید مقاومت می‌كرد تا جزایر به‌دست‌آمده سقوط نكنند. سالمی دوید طرف حمید، از پشت خاكریز ردیف كامیون‌های عراقی را نشانش داد.

- دارن نیرو پیاده می‌كنن.

سالمی پشت تیربار نشست و منتظر ماند. از دو آیفایی كه با آرپی‌جی سیدطالب تركیده بود، هنوز دود بلند می‌شد. دو‌طرف جاده پر بود از جسد عراقی‌ها. حمید نگران درازكش شد. خیره به امدادگری شد كه داشت مجروحان را مداوا می‌كرد. از صبح یك‌تنه زخم مجروحان را پانسمان و راهی‌شان می‌كرد عقب. انفجار خمپاره بیشتر شد. حمید رفت بالاسر سالمی. داشت سمت 3 كامیون عراقی شلیك می‌كرد. سر‌و‌كله هواپیمای ملخی عراقی‌ها پیدا شد. خلبان می‌آمد رو سیل‌بند و یك رگبار می‌گرفت طرف بچه‌ها و دور می‌زد. ناله چند بسیجی بلند شد. حمید رفت سراغ امدادگر. پای بسیجی از كشاله ران قطع شده بود. امدادگر دست كرد تو كوله‌پشتی. آخرین باند را هم استفاده كرد و به حمید گفت:

- آخریشه.

صدایی توجه حمید را جلب می‌كرد. خون از سر یك بسیجی جاری شده بود. انگار منتظر امدادگر بود. عمامه امدادگر توجه حمید را جلب كرد. امدادگر روحانی گردان هم بود. حمید دست روحانی را گرفت و دویدند طرف مجروح. حمید دست دراز كرد طرف عمامه. روحانی متوجه منظورش شد. گوشه‌ای از عمامه سفید را برید و سر مجروح را بست. و حمید لبخندی زد و به مجروح گفت: «به همین راحتی عمامه سرت كردی.»

روحانی عمامه را تكه‌تكه كرد و رفت سراغ بقیه مجروحان. با خود زمزمه كرد «او لایق این عمامه است.»

چند تانك داشتند به پل شحیطاط نزدیك می‌شدند. سالمی باید جا عوض می‌كرد. حمید چشم انداخت به طول سیل‌بند. فقط چند نفر سرپا بودند. رجزخوان سالمی، حمید را مست كرده بود. تو نزدیكی‌های دشت كربلا بود، اما حس می‌كرد كنار امام حسین می‌جنگد. یكی را دید كه افتاده رو زمین. سیدطالب، رفیق سالمی بود. از بچه‌های اطلاعات عملیات قرارگاه نصرت. هیكل‌درشت و شكم گنده بود. حمید بالاسرش كه رسید، خون از سرش جاری بود.

تركشش ریزه. می‌تونم بجنگم. بلندم كن. پشت خاكریز كه درازكش بشم كافیه.

حمید كمكش كرد كه سرپا شود. تیربار را برایش آماده كرد و تنهایش گذاشت. عراقی‌ها یك گام جلوتر آمده بودند. حمید باید رسیدن تانك‌های عراقی به پل را تاخیر می‌انداخت. با همین چهار پنج نفر هم داشت كارش را پیش می‌برد. 2‌‌‌آرپی‌جی‌زن را روانه كانال كرد كه به تانك‌ها نزدیك‌تر شوند. حمید پشت خاكریز سینه در نفس حبس كرد و منتظر ماند. اولین تانك كه آتش گرفت، رفت طرف سالمی و گفت:

- بهشون مهلت نده، نفراتشون پخش و پلا شدن.

- دوید طرف كانال و به تركی داد زد تانك روی جاده رو بزن كه جاده بسته بشه.

حمید باز هم دوید. به بسیجی كه رسید، با جسد تكه‌پاره‌اش روبه‌رو شد. آرپی‌جی به دوش خیز برداشت طرف تانك. نزدیك‌تر شد كه موشك خطا نرود. برجكش را نشانه رفت و شلیك كرد. بعد یك‌نفس دوید پشت سیل‌بند.

5 هلیكوپتر عراقی از سمت جاده نشوه داشتند می‌آمدند. حالا عراقی‌ها تو دشت پخش شده بودند تا در پناه هلیكوپترها پیش‌روی كنند. موشك هلیكوپترها كه به سیل‌بند اصابت می‌كرد، زمین و زمان را به‌هم می‌زد. حمید پشت چند گونی خاك پناه گرفته بود و منتظر فرصت، یك هو از جا كنده شد و رفت سراغ سالمی.

- بزن، بزن سالمی، نذار نزدیك بشن.

و سالمی تیربارش را به كار انداخت و بی‌باك شلیك می‌كرد. هلیكوپترها كه رفتند، شلیك تانك‌ها باریدن گرفت. یكهو سیدطالب افتاد زمین. سالمی و حمید دویدند طرفش. چه راحت بود. تركش شكمش را دریده بود و بخشی از روده‌اش بیرون زده بود. او هم داشت روده را می‌كشید كه از شرش خلاص شود. سالمی خندید و گفت:

- این روده كه ته نداره.

و بعد كمكش كرد كه روده را سر جای خودش بگذارد. چفیه را دور شكمش بست و باز هم به خنده گفت:

- درمان بماند برای بعد. تو فقط پشت تیربار بشین و شلیك كن.

حمید باز هم سیدطالب را پشت تیربار نشاند. حس می‌كرد توانش كم شده است. حتی قدرت ایستادن روی پای خودش هم نداشت. سیدطالب شكمش را به گونی چسباند و بعد اشاره كرد كه یك گونی خاك بگذارد پشتش كه به زمین نیفتد. سیدطالب عراقی‌ها را چپ و راست می‌دید. گاه تار می‌شدند. بالا و پایین می‌دید تانك‌ها را صدای بال بال هلیكوپترها می‌آمد. داشتند می‌آمدند سراغ حمید كه هنوز سرسخت مقاومت می‌كرد. سیدطالب را به حال خود رها كرد و رفت سراغ سنگر تك‌لول.

- بهشون مهلت نده. وقتی نزدیك شدن، شلیك كن.

جوانی كه پشت تك‌لول نشسته بود، مثل شكارچی‌ها منتظر ماند. 5 هلیكوپتر نزدیك‌تر شدند. اولین موشك كه شلیك شد، جوان شروع كرد. دود از یك هلیكوپتر بلند شد و بعد در هوا منفجر شد. 4 هلیكوپتر بعدی هر چه موشك داشتند، شلیك كردند. سیل‌بند در میان گرد و غبار و دود و آتش گم شد. حالا دیگر هیچ جنبنده‌ای نبود كه توجه حمید را جلب كند. رفت سراغ سیدطالب. داشت خودش را عقب می‌كشید كه از معركه خارج شود. به روحانی امدادگر كه رسید، كنارش نشست. آخرین تیكه عمامه در دستش بود. آن را به سرش بست و درازكش شد. سالمی هنوز با رجزخوانی خودش را سرپا نگه داشته بود و داشت می‌جنگید. عراقی‌ها انگار زمینگیر شده بودند. چه قتلگاهی به راه افتاده بود دو‌طرف پل شحیطاط. این طرف خودی‌ها و آن طرف عراقی‌ها. جسد عراقی‌ها بی‌شمار بود. حمید دنبال راهی بود كه باز هم ورود عراقی‌ها را به تاخیر بیندازد.

حالا دیگر جز سالمی و دو سه نفر دیگر، كسی پشت سیل‌بند نبود. حمید هی رگبار می‌گرفت طرف عراقی و هی جا عوض می‌كرد. به صدای بلدوزرها كه در 200 متری داشتند خاكریز می‌زدند، دل خوش شد. اگر خاكریز شكل می‌گرفت و بچه‌ها مستقر می‌شدند، دیگر نگران سقوط پل شحیطاط نبود. انگار خسته به نظر می‌رسید. پایش شل شد و ولو شد. دست كرد در جیب كه قرآن فاطمه به كمكش بیاید. رفت تو حال و هوای فاطمه و بچه‌هایش. تراژدی دوباره در ذهنش مرور شد. عشقی كه فاطمه می‌گفت، سراغش آمده بود. چشم چرخاند تو چهره بسیجی‌هایی كه پشت سیل‌بند افتاده بودند. كسی نبود جنازه‌هایشان را ببرد. پشت سیل‌بند شده بود تماشاخانه آن عشقی كه فاطمه می‌گفت. حمید انگار باید می‌رفت سراغش. باز قرآن را بوسید كه یاد فاطمه كند. نبرد پل شحیطاط داشت به آخر خط می‌رسید. اگر فاطمه را وارد این نبرد نمی‌كرد، آرام نمی‌گرفت. حالا دیگر می‌توانست فاطمه را رها كند. چشم می‌انداخت طرف خاكریز بلكه مهدی از راه برسد كه نرسیده بود. تانك‌های عراقی رسیده بودند به سیل‌بند و مسلط به جزیره شلیك می‌كردند. گلوله‌های خمپاره مثل تگرگ باریدن گرفت. سپاه سوم عراق هر چه گلوله داشت ریخت تو جزیره. فرمانده عراقی، خاكریز جدید را كه دید، دانست برای ورود به جزیره چند ساعتی تاخیر داشتند. حالا حمید آسوده‌خاطر دنبال راهی بود كه از میان آتش نجات یابد. بلند كه شد، انفجاری او را از جا كند. تركش‌های ریز و درشت طرفش خیز برداشتند. حمید تو آسمان‌ها سیر می‌كرد. «می‌دونستم یه عشق دیگر تو دلته، حلالت باشه. قرآنی كه بهت دادم گرو كه دعام كنی» و حمید محكم چنگ زد به قرآن كه باز هم با فاطمه باشد. به زمین كه افتاد، خون از چند جای بدنش بیرون زد و جسدش بین بقیه شهدا گم شد.

یكی انگار به پشت آن خاكریز رسیده بود. دوربین انداخت پشت سیل‌بند. جز شهدا چیزی نمی‌دید. فرمانده لشكر عاشورا انگار كمرش خم شده باشد، به خاكریز تكیه داد. تو دلش سخت توفانی بود و چشمانش بارانی. آسمان جزیره در نظرش پرفتنه شده بود. بین ماندن و رفتن گیر كرده بود. حمید را خوشنام و گمنام می‌پنداشت. آرام بر خود گریست و با خود به حمید گفت: «دوستم بودی، هم‌دلم بودی، هم‌رازم بودی، قائم‌مقامم بودی، ولی اول از همه برادرم بودی.»

قسمت سوم: افسانه حمید و مهدی

مهدی كمی دیر رسیده بود، اما حمید كارش سرانجام گرفت. پشت خاكریز ولو شد. رفت تو فكر. آن امانتی، سبكبال از دستش پر زده بود. «چگونه می‌توانم داغ این شقایق را به قاصدكی بسپرم كه مقصدش خانه فاطمه و 2 فرزندش احسان و آسیه است. كار من كه درد و داغ بردن نیست. حمید اكنون در 200متری من آرام گرفته. فاصله بین من و او، بین ماندن و رفتن است. فاصله‌ای بین گمنام و بی‌نام» دستی به دوشش خورد. سر بلند كرد. مرتضی آمده بود كه در اشك ریختن همراهش شود. مرتضی اما اشكی در چشم مهدی نمی‌دید. انفجار، پشت انفجار. زمین سوخته مجنون گرفتار گرداب توپخانه سپاه سوم عراق شده بود. گلمب، گلمب، گلمب و بعد ویز‌ویز تركش‌های سرخ‌رنگ ریز و درشت. نگاه مهدی به بچه‌های پشت خاكریز افتاد كه زیر آتش تاب می‌آوردند. تماشای جهنم چه زجری می‌داد او را.

دوربین گرفت طرف سیل‌بند. شهدا را یك یك ورانداز كرد. دنبال حمید بود، انگار. تانك‌های عراقی آن سوی سیل‌بند مستقر بودند و هی شلیك می‌كردند. هنوز جرات رفتن از روی جنازه شهدا را پیدا نكرده بودند كه وارد جزیره شوند. حمید جنازه اش در مسیر تانكی قرار گرفته بود كه باز هم مانع شود. تك تیراندازهای عراقی دست به كار شده بودند. از پشت سیل‌بند نشانه می‌گرفتند به سمت افراد عاشورا، فرمانده لشكر عاشورا می‌دید كه تیر بعضی از شكارچی‌ها به هدف می‌خورد و بچه‌ها را بر زمین می‌انداخت. چهره اش به خشم نقش بست. رو كرد به مرتضی.

- با توپخانه تماس بگیر، بگو اگه حجم آتشو بیشتر نكنین، فردای قیامت باید جوابگو باشین.

صدای رسای مهدی، عاشورایی‌ها را دلگرم كرد. یكی كه خیلی سمج بود، رفت سراغ یكی از تك تیراندازهای عراقی. با همان كلاش حریفش شد. خلاصه زدش. مهدی جان گرفت. باز هم لذت همراهی با این بچه‌ها را چشید. دوباره رفت سراغ حمیدش. دست بردار نبود. چه باید می‌كرد. چشم چرخاند سمت مرتضی كه هنوز ساكت بود و حیران.

- این كاری كه حمید شروع كرد، باید دنبالش كنیم. مسوولیت حمید آقا روی دوش شماست. با محسن كار مهمی دارم.

- از محسن كاری بر نمی‌یاد. با رفتن حمید كمرش شكست.

- می‌دونم حال و روز خوبی نداره، از قول من بهش بگو، حالا چه وقت مریض شدنه. وقت برای مریض شدن بسیاره. باید نذاریم كار حمید روی زمین بمونه.

- حمید خودش هم روی زمین مونده.

ولی هدفش مهم‌تر از خودشه. من حمید رو می‌شناسم. می‌دونم چطوری خشنودش كنم. هنوز عراقی‌ها از ترس هیبت جنگیدن حمید جرات نمی‌كنن از سیل‌بند عبور كنن. نباید این فرصت رو از دست بدیم. پس بهتره بری سراغ محسن.

مرتضی این بار نگاهش را سمت شهدای عاشورا كه پشت سیل‌بند رو زمین افتاده بودند، چرخاند. انگار می‌خواست پیشنهادی كه از یك ساعت قبل در ذهن مرور كرده بود، با مهدی در میان بگذارد. مهدی باز رفت سراغ شهدا، مرتضی خیلی آرام گفت:

- شب كه شد، می‌تونیم تو تاریكی بریم سراغ شهدا. اگه جسد حمید رو پیدا كنیم، خیلی خوب می‌شه.

- تعدادشون زیاده. شما هم بیشتر از5 نفر نمی‌تونین جلو برین. عراقی‌ها تو كمین نشسته‌ان كه یكی از خاكریز بیرون بره.

- ولی می‌تونیم دو سه تا از شهدا رو بیاریم.

مهدی رفت تو فكر «اگر حمید جزو این دو سه نفر باشد، پس تكلیف بقیه چه خواهد شد.» حمید را خوب می‌شناخت. می‌دانست كه از این كار خوشش نمی‌آید. یاد حرف‌هایش افتاد. وقتی به او گفته بود تلفن بزند، خیلی راحت پرسید: «بقیه بچه‌های لشكر هم می‌تونن تلفن بزنن؟» مهدی آنجا حریفش شده بود، ولی اینجا چی. اگر رضایت نمی‌داد، چه؟ یكهو ترس به دلش افتاد. انگار حمید از 200‌متری به او نهیب می‌زد. با خودش درگیر شد و نتوانست كنار بیاید. مرتضی هنوز منتظر دستور فرمانده اش بود كه سراغ حمید برود. حدس می‌زد كه چه غوغایی در درون مهدی به راه افتاده. شوق دیدار با حمید دیوانه‌اش كرده. مرتضی این عشق را در چهره‌اش می‌خواند. مهدی اگر چاره داشت از خاكریز عبور می‌كرد و می‌دوید سمت حمید كه در آغوشش بگیرد. اگر اسم این كار را خودكشی نمی‌گذاشتند، یقیناً چنین می‌كرد. رگبارعراقی‌ها بیشمار بود. تا مهدی به حمید برسد، آبكش می‌شد. مهدی حالا خودش را برادر حمید نمی‌پنداشت. فرمانده لشكر عاشورا بود.

مهدی خیلی با خود كلنجار رفت تا حرف حمید را بزند.

- غیر از حمید، این همه شهید پشت سیل‌بند جا مونده. اگه راهی پیدا كردی كه همه شونو بیارین، موافقم.

- مگه آتیش دشمنو نمی‌بینی. ما فقط تو تاریكی می‌تونیم بی سر و صدا بریم و با حمید برگردیم.

- هنوز نتونستم بفهمم حمید با شهدای دیگه چه فرقی داره.

- ولی آقا مهدی. حمید برادرته، قائم مقامته. عزیز بچه‌های عاشوراست... .

و گریه امان مرتضی را برید و ادامه نداد. مهدی داشت وسوسه می‌شد كه تسلیم شود. باز هم رفت تو حال‌و‌هوای حمید. جواب همان بود كه قبلاً گرفته بود. سرش را پایین انداخت و گفت:

- وقتی بنا نیست همه جنازه‌ها رو بیارین، بهتره حمید آقا هم پیش شهدا بمونه. بذارید روحش آروم باشه.

مهدی دیگر تاب نیاورد و بسرعت خاكریز را ترك كرد تا فاصله‌اش با جسد حمید بیشتر شود، بلكه دوباره وسوسه نشود.

سنگری تو دل جزیره ساخته بودند كه شده بود مقر فرماندهی لشكر. نشست تو سنگر و این نامه را برای خانواده نوشت.

بسم‌الله الرحمن الرحیم

سلام به خانواده‌ای كه سربازی متقی، رشید و متواضع، جسور، با توكل، همیشه حاضر در سخت ترین صحنه‌های نبرد، مقلد خالص روح‌الله، بریده از دنیا را در دامن پاكش پرورد و تقدیم به پیشگاه رب‌العالمین نموده است. شرمنده‌ام كه شهادت حمیدتان را بدون جنازه‌اش اعلام می‌كنم. می‌بخشیدم از این‌كه نتوانستم برای مراسم حمید آقا بیایم، زیرا خود حمید این اجازه را به من نمی‌دهد كه عملیات را ناتمام رها كنم. والسلام. مهدی باكری

نامه را به پیك داد و خود گوشه سنگر خوابید. پتو روی سر انداخت و ‌های‌های گریست.

نصرت‌الله محمودزاده

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:37
شهدا و دفاع مقدس
دست بردن در شناسنامه برای رفتن به جبهه
جام جم آنلاین: مدتی بود حال و هوای جبهه رفتن به سرم زده بود.از زمانی كه جنگ شروع شد،لحظه شماری می‌كردم تا نوبت به من هم برسد.مستاصل و درمانده حسرت می‌خوردم كه از قافله عقب نمانم.
یك روز در مسجد نشسته بودیم و در مورد جنگ و جبهه صحبت می‌كردیم.جمع،جمع بچه‌های بسیجی بود.یكی دو تا از بچه ها برای رفتن به جبهه دست به كار شده بودند. یكی از بچه‌ها گفت:تو چرا دست به كار نمیشی؟ گفتم:راستش دلم می‌خواد اما سنم قد نمی‌ده! گفت:مگه چند سالته؟ جواب دادم:رفتم توی 14 سال،با این سن و سال كه اجازه نمی‌دن،می‌دن؟ مشتی حواله شانه‌ام كرد و گفت:اما خیلی گنده مونده‌ای،هیچ خبر داری؟ همه‌ی بچه‌ها رفتن تو فكر!دنبال راه حل می‌گشتن،ناگهان فكری به خاطر رضا رسید. گفت:پیداش كردم!اما خرج داره همینطوری كه نمیشه! بهش گفتم:جون من راست می‌گی؟یه شیرینی طلبت؛حالا بگو ببینم چیه؟ جواب داد:كاری نداره كه،تاریخ تولدت و یك سال بیشتر كن!می‌دونی چه جوری؟اول یك فتوكپی از روی شناسنامه می‌گیری تاریخ تولدت و با تیغ پاك می‌كنی بعد تاریخ تولد جدیدت و می‌نویسی،از روش دوباره فتوكپی می‌گیری،همین. گفتم:برو بابا دلت خوشه!اگه اصل شناسنامه رو خواستن چی؟پاك آبروم میره.نه بابا نمی‌شه. یكی دیگه از بچه‌ها گفت:نه بابا اصل شناسنامه رو نمی‌خوان،هیكلت هم كه درشته شك نمی‌كنن.سنگ مفت گنجشك مفت،حالا این كار رو می‌كنیم تا ببینیم چی میشه. دور از از چشم پدر و مادرم بدون این كه به آنها بگویم دست به این كار زدم.فقط به برادر بزرگترم گفتم.مداركی را كه لازم بود تهیه كردم.فتوكپی شناسنامه،عكس و رضایت نامه.رضایت نامه را از بردارم گرفتم.به همراه یكی دیگر از دوستان به پذیرش پایگاه بسیج محله رفتیم.به ما گفتند هفته‌ی آینده روز شنبه ساعت 4 بعد از ظهر برای انجام مصاحبه آماده باشیم.چند روزی كه به مصاحبه مانده بود برای من خیلی عذاب آور بود.ترس از این كه نكند در مصاحبه قبول نشوم یا این كه اگر اصل شناسنامه را خواستند چه كنم؟ زمان مصاحبه رسید و در ناباوری مجوز رفتن به جبهه صادر شد،اما ابتدا باید به آموزشی می‌رفتیم. دنباله ان شا الله فردا...

محمد صفری-جام جم آنلاین

پنج شنبه 24/4/1389 - 13:35
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته